کران تا کران
خیمه های خیس ابر،
و پرهیبِ پر هیبتِ پاییز،
در آیینه های پُرچین و مواج
و پژواکِ دقایقِ سنگین،
و ثقلِ کاوشی سربین،
در تابوتی از سرو،
که زیر نگاهِ هراسانِ ماه،
بر شانه های آذر می رود
و تو هنوز،
پهلو به پهلوی عطرِ مریم،
همراه بوسه های فراوان،
که بر گونه های تو می زند باران،
در بستر گریه ی من می غلطی.
عاشقان! هان!
گوش کنید!
این چهچهه را می شنوید؟
عشق آمده ست
و شکرانه ی حضورش،
این باز همان قناری ی موزون است،
که دارد گلوی سرشارش را
نثار می کند
گلویش کبود شده ست.
حاشا، حاشا، حاشا
که موریانه ی موذی ی مرگ،
طراوت آبگون گلویت را
حریف تواند بود.
آه ای روان آبی ی ابر
این پیکر نواده ی برکه ست
که آخرین خاطره ی خیس علف را،
از معبر تشنه ی پاییز،
به گستره ی نگاه خسته ی کویر می بُرد.