“تهران،
خاوران،
برسد به گوش “رحیم”۱،
او برای “سهیلا” ۲ و دوستانش بخواند”
خدا را!
راز حیات آن مردگان زنده چیست
که شیر از پستانِ دریا نوشیدند
و پرده ی بی انتهای روز را
از طلوع سپیدآبی،
تا غروب شکوهمند نارنج،
با گلمیخ روشن هزاران ستاره،
بر سقف بلند فلک کوبیدند؟
پایان کار نیز
شاباش همت والاشان
دست در گردنِ قله ها
عکسِ یادگاری با کوه گرفتند.
رود صبور و دنیا دیده را
هوایِ سفر از سر رفت
به نظاره ایستادشان
به هنگامه ای که
خروش فروتن اینان را
گاه برون کشیدن خورشید
از مغاک شب می شنید.
زمانِ آزمون چو در رسید
پاسخکی با شکوه
مرگ را برایشان خجسته میلادی کرد
که شب را بر گستره ی بسیطِ زمینشان
از باختر تا خاورانِ آن،
دیگر فرصت بساطی هرگز نیست.
اما بی هیچ پرسشی
فاشِ مَماتِ هنگِ کوران را
خود می دانم
شب زدگانی،
که می کاوند در روزِ تموز
با فانوسی در دستان
بیابان دور را
و خورشید می جویند
پاسخشان نیز
به هر سُفله ای، “آری” است.
……………………
۱ رحیم اسداللهی
۲ سهیلا درویش کهن