جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت های شـــــبانه: (۸۷) – ابراهیم هرندی

 

۵۶۹. حالا وقت این حرف هاست؟

حال و هوای گستره ی رسانه ای برونمرزی فارسی در چند ماه گذشته، مرا بیادِ ماه های پیش از انقلاب ۵۷ انداخته است. در آن زمان، چون بیشترِ مردم بروشنی می دانستند که چه نمی خواهند، کمتر سخنی از آنچه می خواستند، بود و اگر کسی سخنی از آنچه باید گفته می شد، بمیان می آورد، بسیارانی پرخاشگرانه می گفتند که؛ “حالا وقتِ این حرف ها نیست.” چنان شد که فریادهایی که خواهان دموکراسی و سکولاریسم و حکومتِ قانون و برابری جنسی و حقوق کودکان و پیروان مذهب های دیگر و اقلیت های قومی بودند، هرگز بجایی نرسید. اندی پس از آن، آشکار شد که، “وحدتِ کلمه” چه خطای تاریخی بزرگی بود. برخی در پی کاستن از بارِ سنگینِ گناه خود، اکنون که به گذشته می نگرند، می گویند که؛ “بهرحال ما یک دوره حکومت به آخوندها بدهکار بودیم.”

امروز هم گروه هایی که با پشتوانه ی مالی بیگانگان، سکوهای بیشتری را در گستره همگانی گرفته اند، چنان وانمود می کنند که مردم ایران یک دوره حکومت به آن ها بدهکارهستند و هرچه زودتر باید انقلابی برای بقدرت رساندن آن ها برپا کنند! این گروه ها هیچ پرسشِ زمانمندی را درباره هیچ یک از گیرها و گرفتاری های کشور برنمی تابند و همه را به زمانِ پس از براندازی حواله می دهند. نگاهی با دورِ تُند به گفت و نوشت های اینترنتی و کامنت های پیایند آن ها نشان خواهد داد که گستره ی رسانه ای برونمری تا چه اندازه آلوده است. از سویی، مزدورانِ چند کانال پروپاگاندِ تلویزیونی که با پول بیگانان برپا شده است، شبانه روز با بافتن آسمان و ریسمان بیکدیگر در پی آشفتنِ ذهنِ مردم با تحریف تاریخ هستند. از سوی دیگر، گفتن و یا نوشتنِ کوچکترین نکته ی نقدآمیزی درباره ی هر یک از گروه هایی که این رسانه ها علم کرده اند، گوینده و یا نویسنده را آماجِ رگبارهایی از هرزگی و دشنامِ از سوی هواداران آن گروه ها می کند. اکنون همه ی گروه ها و گروهک هایی که برای بدست گرفتنِ قدرت و یا برای ویرانیِ ایران دندان تیز کرده اند، در گستره همگانی، آماده برای تیرباران کردن حقیقت اند. از مزدورانِ پنهان بیگانگان گرفته تا مستخدمین آشکار آن ها در تلویزیون ها و سایت های نوپایی که با پول بیگانگان دایر شده است تا دیدن و تصمیم گرفتن و گزیدن را بر آن ها دشوار کند.

***

۵۷۰. کدام کوروش؟

کسانی که این روزها به کوروش پیله کرده اند و شجره نامه ی او را زیرورو می کنند و کشتارهای او را از زبانِ هرودوت بازگویی و بازنویسی می کنند، کارشان دو گرفتاریِ بزرگ دارد. نخست این که – ای بسا بی که بخواهند – بدامِ موج تازه ای از جّوسازی های هوچیگرانِ حکومت اسلامی افتاده اند و با آن ها همصدا شده اند. دیگر آن که، کوروش بعنوانِ چهره ای سیاسی – افسانه ای در پروژه ملت سازی ایران را با شخصیت تاریخی او اشتباه گرفته اند. این نکته که کسی بنام کوروش در بیش از دو هزار سال پیش در فلاتِ ایران دست به کشورگشایی زد و در راستای برپایی امپراتوری خود، همانگونه رفتار کرد که گشورگشایانِ دیگر در آن روزگار می کردند، نکته ای منطقی و بدیهی ست که هیچ انسان خِرَدمندی نمی تواند با آن سرِ ستیز داشته باشد. گیرم که هزار و یک گواه تاریخی، او را تافته ی جدابافته ای خوانده و یا نوشته باشند.

حقوقمند شدنِ بشر از زمانی آغاز شد که انسان مدرن پذیرفت که جهانِ پس از مرگ، افسانه ای بیش نیست و هرچه هست در همین جهانِ مادیِ زودگذر است. این پنداره چشم اندازِ انسان درباره ی هستی را دگرگون کرد و زندگی را ارجمندتر و ارزشمندتر از پیش نمود. پیش از آن در باورِ همگانی، این جهان آماده گاهی برای جهان جاودانه ی دیگری بود که پس از مرگ آغاز می شد. فرصتِ کوتاهی برای بندگیِ بیشتر و بهتر و سرمایه گذاری با نیایش و ستایش قدیسین و نذر و نیاز، برای جهانِ پس از مرگ. چنان بود که انسان، برده تکلیف پنداشته می شد و هرگز در هیچ دین و آئینی، سخنی از هیچ حقی برای انسان نبود. اما زمانی که انسان پذیرفت که زندگی همین است که هست و مرگ پایان کبوتر است، به بازنگری درباره آن پرداخت و پذیرفت که هرفرد، فارغ از پیشینه قومی، جنسی، سنی، ذهنی، دانشی و بینشیِ خود، دارای حقوقی انکار ناپذیر است. این حقوق اکنون “حقوق بشر” خوانده می شود و اعلامیه ی آن پذیرشی جهانی یافته است. این چگونگی هرگز نمی توانست پیش از رسیدن انسان به انکارِ آخرت پدید آید.   

نکته دیگر در پیوند با کوروش این است که کوروشی که از زمان رضا شاه، بعنوان آغازگرِ حکومتِ دیوانیِ امپراتوری باستانی هخامنشی برگزیده شد، شخصیتی افسانه ای – سیاسی بود که قرار بود که در دورترین نقطه ی چشم انداز تاریخی دولت- ملتِ نوینی بنامِ “ملتِ ایران” نمادِ روشنی از شکوه و سربلندی آن ملت باشد و تاریخِ آن ملت را به آغاز جهان پیوند دهد. این کوشش در راستای آن پروژه بسیار درست و منطقی بود و به پیروی از کوشش های ملت سازی در اروپا شکل گرفت.

نمادسازی در فرآیندِ ملت سازی، گذشته از کوروش، شخصیت های تاریخی دیگری را نیز برگزید و در شکلِ تازه ای به نمایش گذاشت. نمونه ای از این کسان؛ ابوعلی سینا، فارابی، فردوسی، خیام، سعدی، حافظ، مولوی و رستم، سهراب و آرشِ کمانگیر بود. اگرچه این شخصیت ها در گوشه و کنارِ تاریخ ایران حضوری پرنما داشتند اما نام آن ها در زمان پهلوی برسرزبان ها افتاد و هریک در ذهنِ مردمِ درس خوانده، نمادی از فرهنگ و تمدن ایرانی شد.

البته در روزگارِ ما که آگاهی های قومی شتابی فزاینده یافته است، بسیاری از مردمان ایرانی – به دلیل های گوناگون – ملیت ایرانی و چشم انداز و نمادهای آنرا نمی پذیرند و آن ها را با فرهنگ و تاریخ خود بیگانه می دانند. این چگونگی یکی از گیرهای بزرگ سیاسی کشور ایران است که واگشاییِ آن نیاز به درگیری همگانی دارد. آنچه این گیر را اکنون گوریده تر کرده است، درگیریِ بیگانگان و دشمنان ایران و بی توجهی حکومتِ کنونی به آن است.      


۵۷۱. آقا……،کنگره جای خواندن این شعرها نیست.

در سده ی گذشته، ستیز میان کهنه و نو، که بزرگترین ستیزِ فراگیرِ اجتماعی در ایران بود، به گستره ی ادبیات و هنر نیز راه یافت و همچنان پابرجاست. در پیوندِ با این ستیز، می توان از جنگِ شاعران کهن سرا با راهیانِ شعر نو سخن گفت. کهن سرایانِ سنّت گرایی مانند؛ ملک الشعرای بهار، پرویز ناتل خانلری (پسرخاله نیما)، مهدی حمیدی شیرازی، رعدی آذرخشی، رهی معیری، لطفعلی صورتگر، پژمان بختیاری، امیری فیروزکوهی و بسیارانی دیگر. این شاعران، خود را سنگربانانِ خود گماشته ی شعر کهن فارسی می پنداشتند و نوآروری های نیمایوشیج را گناهی گران و نابخشودنی می انگاشتند. سیروس طاهباز درباره دشمنی دکتر حمیدی شیرازی با نیما نوشته است که؛ “سال ۱۳۲۵ نخستین کنگره نویسندگان ایران تشکیل ‌شد… بعد که نوبت شعر خواندن‌ ها ‌رسید، دکتر مهدی حمیدی این شعر را درباره نیما ‌خواند:

“سه چیز هست در او: وحشت و عجایب و حمق
سه چیز نیست در او؛ وزن و لفظ و معنا نیست
اگر زمانی خود این سه بود و آن سه نبود
بعید نیست که شعری شود که شیوا نیست…

در اینجا ملک‌ الشعرای بهار که رئیس جلسه بوده، حرف شاعر را قطع می‌ کند که؛ آقا…، کنگره جای خواندن این شعرها نیست. نیما از جا بلند می شود و می ‌گوید: آقای رئیس! اجازه بدهید بخواند. آینده قضاوت خواهد کرد که شعر کدام یک از ما می ‌ماند، و دیدیم که این آینده چه زود رسید.”

کشمکش شاعران کهن گرا و سنت گرا با روهروان شعر نو، که از روزگارِ نیما تا به امروز دنباله داشته است، بخشی از ستیزِ تاریخی کهنه و نو است. این ستیز را در فرهنگ های پیرامونی، در حوزه هایی مانندِ زبان شناسی، روانشناسی، زیست شناسی و دانش پزشکی نیز می توان دید. در فرهنگ ایرانی، این چگونگی در گستره ی شعر که از دیرباز بنیادی ترین رسانه فکر و فلسفه و حکمت در زبان فارسی بوده است، ژرفتر از حوزه های دیگر است. از اینرو، نیمایوشیج تا زنده بود، هماره در تیررس دشمنان شعر نو بود. دشمنانی که هرچه خواستند بدو و درباره ی او گفتند و نوشتند. این بدوبیراه گویی همچنان نیز دنباله دارد، اما اکنون شکل دیگری بخود گرفته است. با این همه، اگرچه پس از مرگِ نیما، تنها دوسه نفر در مراسم خاکسپاری او بودند، اما دیری نگذشت که شعر مدرن فارسی در حوزه آن زبان، بنام شعر نیمایی سکه خورد.

پس از نیما، احمد شاملو که شعرش نمادِ نوگرایی در ادبیات مدرن فارسی پنداشته می شد، در تیررس سنت گرایان ادبی ایران قرار گرفت. شاملو، شاعری بزرگ، زبان آوری بی همانند، روزنامه نگاری شتاب زده و جنجالی، پژوهشگری نابلد و اندیشمندی شفاهی بود. اگر خوشبختی برای شاعر و نویسنده این باشد که کارهایش خواهنده و خواننده داشته باشد، احمد شاملو را خوشبخت ترین شاعر و نویسنده ایرانی باید دانست، زیرا که شاید تنها کسی در روزگارِ خود بود که همه نوشته هایش خواهنده و خریدار و خواننده داشت و هنوز هم دارد. او خود را پرچمدار نوآوری در شعر و ادبیات متعهد می دانست و یک تنه به ستیز با همه آنانی که وی آنان را سنّت گرا و کهنه پرست می پنداشت، می رفت و هرگاه که بایسته می دانست، از مسندِ پیش آهنگی خود، با بانگ بلند، درباره ی هریک از آن ها داوری می کرد. نمونه ای از این داوری، به دار زدنِ مهدی حمیدی شیرازی، شاعر کهنه سرا در شعری بنام؛ “شعری که زندگی ست”، بود.

…..حال آن‌ که من
به‌ شخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
هم‌ دوشِ شن‌ چوی کره ‌یی
جنگ کرده ‌ام
یک بار هم «حمیدیِ‌ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کرده ‌ام…

نمونه ی دیگر، این سخن شاملو درباره پرویز ناتل خانلری ست که در زمان خود یلی نامدار در گستره ادبیات فارسی بود؛

“خانلری سی سال ادبیات ایران را عقب انداخت. …آقای خانلری که یکی از بهترین نثر نویسان و ادیبان ماست، شاعر خوبی نیست و بلکه یکی از دشمنان بزرگ شعر فارسی است و مجله او گواه بزرگی بر این ادعاست.” در جای دیگری درباره خانلری گفته است: “این بزرگمردِ کوچک شعر فارسی که اسم اش را نمی برم، سی سال ادبیات ایران را عقب انداخت. …. یک گرفتاری در فرهنگ و ادبیات ایران هماره همین بوده که منتقدها یک پا رقیب و مدعی اند.”

و نیز پاسخ شاملو به سخنان محمد رضا لطفی و در پیوند با آنچه وی درباره ی شعر نو گفته بود؛

“مینویسید : شعر نو هیچ گاه نتوانست از دایره ی محدود روشنفکری خود فراتر رود و راهی به توده های میلیونی پیدا کند… و توجه نمیکنید آنچه راه به توده های میلیونی پیدا میکند شعر نیست‌، رنگ بابا کرم و نشاط و عشرت روحوضی و بشکن شغشغانه است . مگر پس از هفتصد سال غزل حافظ – که شما نمیشناسید، توانسته است دایره ی محدود روشنفکری را بشکند و راهی به بیرون باز کند ؟ دیوان حافظ تو هر تاقچه ای هست‌، در دسترس هر مشدی قربانعلی و هر خاله خدیجه ای‌، شما هم که ماشاء الله هزار ماشاءالله دور از چشم کاسه خشک‌، یک لحظه کوتاه نیامده اید و به گفته خودتان مرحمت فرموده‌، وقت و بی وقت‌، پیام او را‌، در قالبهای موسیقی‌، به سمع توده ی بی سواد رسانده اید‌، خب‌، بفرمایید ببینیم حالا کجای راه تشریف دارید که ما به گرد قافله ی شما هم نمیرسیم ؟

مرقوم فرموده‌اند « شاملو زمانی گفته بود من ایرانی هستم … این حرف را باید باور داشت یا آن بیگانگی و سخنان نفرتبار نسبت به موسیقی سنتی را ؟ » بامزه است که آدم اگر اشکنه ی یخ کرده را دوست نداشته باشد یا از موسیقی تعزیه خوشش نیاید لزوما بی وطن است ! البته آقای لطفی در نقد شعر هم سخت چیره دستند . میفرمایند که این بنده ی بی وطن فاقد جغرافیایی فرهنگی‌، خودم را « دربست در چارچوب شعر اروپایی و امریکای لاتین قرار داده و از این نقطه اشعار آنان ( لابد منظورشان اشعار من است ) دیگر فراز و فرود زبان موسیقایی فارسی را از دست داده و از این مرحله ترجمه ی اشعار شاعرانی چون لورکا چنان بر تار و پود وجود او چیره میشود که در بسیاری موارد تشخیص سروده های خود او با ترجمه هایش بسیار دشوار است » . ترجمه بر شاعر چیره میشود نه شاعر بر کار ترجمه، یاد بگیرید.

آنگاه به کلنل وزیری خرده میگیرند که درباره ی موسیقی خراسان و نقاط دیگر گفته است « اینها پریمیتیف است » و به این نتیجه میرسند که : « شاید از دید آقای شاملو نیز چنین باشد » و استنتاج میفرمایند که « در این صورت فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی از نظر آقای شاملو عقب افتاده‌اند »[تصدقتان بروم. اشکال قضیه این نیست که حضرتتان نه از موسیقی استنباط درستی دارید‌، نه از شعر . اشکال قضیه در این است که میخواهید مرا هفتصد تا هزار و صد سال به عقب ببرید و مطلقا هم حالیتان نیست که طرف به آینده نگاه میکند و واپسگرایی شما به هیچ وجه مشکل او نیست . بگذار برویم هر کدام کشک خودمان را بسابیم .اشکال مهم کار آنجاست که به قول آدم مضبوطی مثل آقای حسین دهلوی که با دید واقع بینانه تری به قضیه نگاه میکند: « این موسیقی‌، ظاهر و باطن‌، همین است که هست‌، اگر میخواهیم سنتی باقی بماند نباید دست به ترکیبش بزنیم و اگر میخواهیم عوضش کنیم ( تا به قول آقای لطفی تحول عظیمی پیدا کند ) دیگر باید فاتحه ی سنتی بودنش را خواند. ( از حافظ نقل کرده ام. )”

اگرچه رُک گویی پرخاشگرانه شاملو، او را نزد هواخواهانش ارجمندتر می کرد، اما در میان دشمنانی که به دایره قدرت دسترسی داشتند، ستیز با سنت گرایی و کهنه سرایی را دشوارتر می کرد. این چگونگی پس از انقلابِ باژگونه ای که نگرش کهنه را بر نوخواهی برتری داد، آشکارتر شد. با آماده شدن زمینه برای حمله به شاملو در راستای مبارزه با نمادهای نوآوری، برخی شعر شاملو را گرته برداری و تقلید از برخی از شاعرانِ اروپایی دانستند و زمینه ی ذهنی، جغرافیای خیال و پنداره های متافیزیکی آن را غربی، عاریتی و بیگانه با فرهنگ ایرانی خواندند. برای نمونه؛ گفتند که انسان گرایی به گونه ای که در شعر شاملو آمده است، برآیندی از دوران روشنگری ست که هنوز به ادبیات ایرانی راه نیافته است و خود شاملو نیز، بی دانش و آگاهی از آن چشم انداز، طوطی وار آن را تکرار کرده است. نیز، این که شاملو در زبان آوری خود نیز، به دام زبان ترجمه در شعر افتاده است و بسیاری از نوآوری های زبانی او در شعر، برگردان گفتاوردهای زبان های انگلیسی و فرانسوی ست. برای نمونه این جمله در شعر او که؛ “جخ امروز از مادر نزاده ام” ، گرته برداری از این جمله زبانزدِ در زبان انگلیسی ست؛
”I wasn’t born yesterday.”

پس از برپایی حکومت اسلامی، برخی از شاعران حکومتی گفتند که اکنون که حق به حق دار رسیده است و اهل ادب در جایی که باید، هستند، درست نیست که شاعرانی را که اساس اندیشه شان بر بی خدایی استوار است، بپذیریم. اکنون روزگار دیگر شده است و باید به جوانترها میدان داد. البته چنین کاری با جایگاهی که شاملو در میان اهل ادب یافته بود، شدنی نبود. پس حکومت برآن شد که با ستیز و سانسور، میدان را از دست کسانی چنو بگیرد.

***

۵۷۲. خانم زیرِ نقاب اگــــر بگـــــذارد

داشتم دیوانِ ملکوتیِ امام خمینی را می خواندم و در این اندیشه بودم که اکنون که روانکاوی نویسندگان و شاعران از روی آثارشان مُدِ روز شده است، چرا کسی شعر امام را از این زوایه بررسی نکرده است؟ اما هرچه بیشتر خواندم و پیشتر رفتم، دریافتم که این کارِ درباره این شاعر، در این بُرهه از زمان، شدنی نمی توانسته است باشد، زیرا که منظومه های آن امامِ همام گواهی می دهد که سُراینده ی آن ها، رندی وارسته و رها از چنبره غرایز هستی آلایی چون خشم و کوته نظری، سنگدلی و کین توزی، حرص و آزمندی بوده است. نویسنده و پژوهنده ی روانکاو- به گونه ای که در زبان فارسی در این دو دهه باب شده است – ناگزیر باید می نوشت که شاعر در این دیوان، بارها “کودکِ درون” خود را مانندِ کبوترِ چاهی بال و پر داده است و در زیرِ آسمانِ آبیِ (بی تخفیف!؟) به هوا پرّانده است. هم نیز این نکته که شاعر در پرتوِ “شعورِ نبوت” ( البته امامت درباره این شاعر درست تر است)، برعقده ی اودیپ خود پا گذاشته است و با ذهنی سرکش و آزاد و آزادی خواه و نارام و عاشق پیشه و بذله گو به سیرِ افاق و انفس پرداخته است. باور نمی کنید؟ پس باید نمونه هایی از شعرهای عاشقانه، عارفانه و فقاهی (فقیه+فکاهی) امام را با هم مرور کنیم تا دریابید که چه می گویم.۱   


عاشقانه:

دست من بر سر زلفین تو بند است امشب
با خبر باش که پایم به کمند است امشب

جان من درخور ِ یک بوسه ای از لعل تو نیست
قدس من! باز بگو بوسه به چند است امشب؟
   
لعل من برلب ِ چون لعل تو ای مایه ناز
مگسی سوخته، بنشسته به قند است امشب

—–

بوسه زد بادِ بهاری به لب سبزه به ناز
گفت در گوش ِ شقایق، گل نسرین صد راز
بلبل از شاخه گل داد به عشاق پیام
که در آیید به میخانه ی عشاق نواز

——

هیچ دانی که زهجران تو حالم چون شد
جگرم خون و دلم خون و سرشکم خون شد
لب ِ شیرین تو ای می زده، فرهادم کرد
جانم از هردو جهان رسته شد و مجنون شد
تار و پودم به هوا رفت و توانم بگسست
تا به تار سر زلف تو دلم مفتون شد

—–

عارفانه:

با شیخ بگو که راه من باطل خواند
برحق تو لبخند زند باطل مــا
گر سالک او منازلی سیر کند
خود مسلک نیستی بود منزل ما

—–

آنکه دل بگسلد از هردو جهان، درویش است
آنکه دوری کند از این و از آن، درویش است
نیست درویش که دارد کُله درویشی
آنکه نادیده کلاه ِ سر و جان، درویش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آنکه دوری کند از این و از آن، درویش است

——

فاطی که به دانشکده ره یافته است
الفاظی چند را بهم بافته است
گویی که به یک دو جمله ی طوطی وار
سوداگر ِ ذات پاک نایافته است.

فاطی، بسوی دوست سفر باید کرد
از خویشتن خویش، گذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستی تو داد
دیویست به ره، از آن حذر باید کرد

——-

فقاهی:

قم بدکی نیست از برای محصل
سنگگ نرم و کباب اگر بگذارد
بهر عبادت، حرم مکان شریفی ست
خانم زیر نقاب اگر بگذارد
حوزه علمیه دایر است ولیکن
خانِ فرنگی مآب اگر بگذارد
هیکل بعضی شیوخ، قدس مآب است
عنینک با آب و تاب اگر بگذارد
ساعت ده موقع مطالعه ماست
پینکی و چُرت و خواب اگر بگذارد



…………….
۱. واژه “فقاهی” را از کتابی که در لینکِ زیر آمده است، گرفته ام اما معنایی که دراین یادداشت به آن داده ام، “من- در- آوردی” است.
fa.wikipedia.org

https://akhbar-rooz.com/?p=36481 لينک کوتاه

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x