جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت های شـــــبانه: (۸۳) – ابراهیم هرندی

۵۴۳. نـوروز از نگــــاهی دیگـر

نوروز، جشنِ پیروزی زندگی برمرگ، بهار بر زمستان، هستی بر نیستی، گرما بر سرما، روشنایی بر تاریکی، شادمانی بر اندوه، ترسالی بر بدسالی، سبزی بر خشکی، سرخی بر زردی، خُّرمی بر خمودگی، و ترانه بر تباهی ‌ست. اگرچه اکنون این روز، شکلی نمادین پیدا کرده است و برای ایرانیان و بسیاری از مردمان دیگر سرزمین ‌های همجوارِ ایران، سرآمدِ سنّت‌ های نیکو و یادآور روزگاران کهن آن هاست، اما رازِ ماندگاری نوروز در جایگاه زمانی آن است.

نوروز برآیند فرهنگیِ پدیده‌‏ ای طبیعی‌ ‏ست. رویدادی هرساله که ریشه در طبیعت دارد و مردمانی در پهنه ی گسترده ای از گیتی که گستره نوروز می ‌توانش خواند، به پاسداشت آن می‌ پردازند. اما پرسش اساسی درباره ی نوروز این است که، چرا این پدیده ی طبیعی، جهانی نیست؟ پاسخ این پرسش را باید در زیستبوم نوروزیان، یعنی مردمانِ گستره ‌ای که نوروز را جشن می ‌گیرند، جُست. نوروز جشنی در پیوند با فرهنگِ کشاورزی ست. آغاز زمانی که زمین نفس می‌ کشد و زندگی در دل ِ دانه، از خواب زمستانی خود بیدار می شود و هسته ی بسته، در نهانخانه خاک، از خواب ِ گران خود برمی خیزد و در تب رویش، زبانه می ‌کشد. پس نوروز، نوید دهنده ی خیزش و رویش گیاهان و زایش و بالش جانوران است یعنی که آغاز چرخه ی تولید کشاورزی.

کشاورزی دستاوردِ انسان در سرزمین‌ هایی ‏ست که دام و دانه در آن ‏ها، نیازبه پرورش و ویرایش و پیرایش دارد. آنجا که دانه، دیمی و بی دستیاری دهقان می ‌روید و میوه از درخت می‌ بارد، کسی به پیشواز فصل رویش نمی ‌رود. در چنان زیستبومی، ماندگاری در گرو کار و کوششِ شبانه ‌روزی کشاورزان نیست. اما آنجا که تب رویش، پیوندی نزدیک با تاب زیستن دارد و پایانِ زمستان، پایان بی دام و دانِگی و کم ‌داری ‌ست، بهار، پیام‌آور زندگی بهتر، سازندگی بیشتر و آبادی و شادی دنباله ‌دار ا‏ست. این گونه است که دشتزیانِ فلات ایران، از دیرباز به پیشواز بهار می‌ رفته ‌اند و آمدن فصل رویش و زایش را خوش می‌ داشته ‌اند و آغاز بهار را روز نو شدن هستی می ‌دانسته ‌اند و در آن روز به هلهله و پایکوبی می ‌پرداخته ‌اند. هم از اینروست که می‌ گویم نوروز، سالروزِ پیروزی زندگی بر مرگ است.

فراتر از آن، زمستان در سرزمین ‌هایی که هوا سرد می‌ شود، برای جانوران خونگرم، یعنی پرندگان و پستانداران، دشوارترین فصل سال است. بیشترِ این جانوران، سرمای زمستان را، بویژه در سرزمین ‌های سردسیر، تاب نمی‌ آوردند. جانوران خونسرد، با فرو کاستن شعله هستی خود، به خواب زمستانی می‌ روند، مانند قورباغه و لاک پشت که در گل و لای زیسببوم خود فرو می‌ روند و گاه تا شش ماه می ‌خوابند. اما جانوران خونگرم، ناگزیر از بیدار ماندن و خوردن و نوشیدن برای تامین انرژی هستند تا دمای بدن خود را ثابت نگه ‌دارند. برخی چون پرندگانِ مهاجر، از قشلاق به ییلاق می ‌روند. چندی از جانوران نیز، لایه‌ ای ستبر از چربی در زیر پوست خود می‌ رویانند تا اُرگان‌های درونی خود را گرم نگه دارند. با این همه، زمستان بزرگ‌ ترین کُشنده ی جانوران است و هیچ دشمنی برای آنان، جانی تر از زمستان نیست.

زمستان فصل مرگباری برای جانوران است. شمار جانوارنی که در هر زمستان از سرماخوردگی و بیماری‌ های ناشی از آن می ‌میرند، بسی بیش از مرگ و میر ناشی از دلیل ‌های دیگر است. این چگونگی در برگیرنده ی انسان نیز، که جانوری خونگرم و سرماگریز و برنامه ‌ریز است، می ‌شود. پذیرش ِاین سخن برای مردم سرزمین ‌های گرمسیر دشوار است، اما راست این است که هر زمستان، صدها هزار نفر را به کام نیستی می ‌فرستد و میلیون ‌ها نفر را هم با سرماخوردگی و سینه پهلو و قولنج، ناکاره می ‌کند.

شادباش نوروز، در گذشته شادباش تاب آوردن زمستان و به سلامت گذشتن از آن و زنده ماندن بود. همه سرزمین‌ هایی که زمستان ‌هایی با سرمای کُشنده دارند، آغاز بهار را به گونه ‌ای جشن می‌ گیرند. چنین است که می‌ گویم نوروز، جشن پیروزی زندگی بر مرگ است. آئینی فرهنگی که ریشه‌ ای طبیعی دارد.

***

۵۴۴. بهـــــار

گره بگشای از ابرو، بهار است
چمن بیدار و آهو باردار است

هوا، هنگامه ای از عطر رویش
زمین، آبستنِ صد چشمه سار است

برآی از خود، برافشان گل، رها کن
رهـا کـن، زنـدگی ناپایـــــــدار است

ببین، بشنو، بخوان آرام، آرام
پیامی را که روی شاخسار است

نسیمی را که خیزد از دل کوه
و آوازی که در هر جویبار است

بیابان “را گل خوشبو گرفته” ست
شــکوفه در هوای انفـجار است

پرستو در هوای تازه پرّان
و بلدرچین دوباره بی قرار است

چه نرگس ناز و نازک برگ و نوروست
چه پیچک تازه روی و تابدار است

نشسته دسته دسته، بافه بافه
کنار چشمه، جلبک در چه کار است؟

دلا از ناامیدی دست بردار
بهار است و بهار است و بهار است.

***

۵۴۵. گرایش های طبیعی، گرایش های انسانی

همه ی جانداران، از باکتری ها و قارچ ها و میکروب ها و ویروس ها گرفته تا جانورانی مانندِ انسان، همانندی ها و نیازهای همگونی دارند که گواهی بر داشتن ریشه ی مشترک در میان همه ی آن هاست. یکی‌ از این‌ همانندی ها این‌ است‌ که ‌بخش بزرگی از کالبد همه ی گیاهان و جانوران از کربن‌ و پروتئین ساخته شده است. دیگر آن‌ که‌ همه ‌پروتئین های‌ سازنده ی ساختارِ فیزیکی‌ زیندگان‌، از بیست‌ گونه‌ اسید آمینه‌ ساخته‌ می شود. از همه‌ با اهمیت تر این‌ که،‌ همه‌ گیاهان و جانداران‌، اطلاعات‌ِ ژنتیک‌ خود را از راه‌ اسیدهای‌ هسته‌ ای‌(RNA) و(DNA) به‌ آیندگان‌ِ خود می‌ سپارند. این‌ اسیدها در همه‌ گیاهان‌ و جانوران‌ کُدهای‌ ژنتیک‌ِ همگونی‌ نیز به‌ کار می‌ برند.
این‌ گونه‌ است‌ که‌ زیست‌ شناسان‌، همه‌ ویژگی های‌ کالبدی‌ِ گیاهان ‌و جانوران‌ را از رنگ‌ پوست‌ و چشم‌ گرفته‌ تا شکل‌ درخت‌ و شاخِ ‌کرگدن‌ و یال‌ِ ستاره‌ دریایی‌، همه‌ را ناشی‌ از کارکردِ ژن های آن ها می‌ دانند. نیازهای همگونِ زیندگان نیز، نیازِ به هوا، خوراک، نوشاک و جایی برای زیستن و زادن است.

گذشته از همانندی ها و نیازهای همگون، گیاهان و جانوران رفتارها و کردارهای ژنتیکِ مشترکی نیز دارند که بنیادی ترین آن ها، ژن پروری و خودکامگی در راستای بهره وری بیشتر از زیستبومشان برای ماندگاری بیشتر در جهان است. هیچ نهالی خودزنی نمی کند. هیچ درختی خودش را به زمین نمی اندازد، آنسان که هیچ جانوری (جز انسانِ روانپریش) خودکشی نمی کند. البته گاه جانوری براثر تب و سرگیجه و ناخوشی از درختی، ستیغِ کوهی و یا روی دیوار و بامی فرومی افتد و می میرد و در چشم انسان چنان می نماید که دست به خودکشی زده است.

پذیرش خودکامگیِ بعنوان یکی از بنیادی ترین کردارهای برآیشی انسان، برای آنان که انسان را “اشرفِ مخلوقات” می دانند و یا “تافته ی جدابافته ای می پندارد و یا از چشم اندازی سانتیمنتال و رومانتیک به او می نگرند، آسان نیست. هم اهل دین با این سخن که “انسان گوهری خودکامه دارد” در می افتند و هم پیروان اندیشه های زیستبوم گرا و فرهنگ گرایان گوهرستیزی که انسان را برساخته ای فرهنگی و اجتماعی و یا خودساخته ای سیاسی – اقتصادی می خوانند. اما راست این است که پنداره ی پذیرش “دیگری”، گفتمانی بسیار تازه در جهان است که با آغاز دورانِ روشنگری پدید آمده است و اکنون به دستاوردِ بسیار فرخنده و گرانی بنامِ “حقوقِ بشر” راه برده است. پیش از آن، در هیچ دوره ای، در هیچ جای جهان، کسی از حقوق جهانی انسان سخنی نگفته و نشنیده و ننوشته و نخوانده بوده است، زیرا که پیروانِ هرآئین و دین ومرام و مسلک و گروه و قبیله ای، تنها هم آئینان و همراهان و همپالکی ها و هم قبیله های خود را درخورِ داشتن حقوق انسانی می دانسته اند.۱ البته از آغاز دوران روشنگری تاکنون، درس خوانده ها در همه ی سرزمین ها، سرگرمِ یافتن نشانه هایی از ریشه های حقوق بشر در تاریخ و ادبیات خود بوده و هستند. پرت نشویم.

گوهرِ خودکامه ی انسان، زمینه سازِ بسیاری از گرایش های ناسازِ دیگر مانندِ خاک و خون پرستی و قبیله گرایی و دیگری ستیزی و از بیگاه گریزی ست. هرجا که قومی، قبیله ای و یا گروهی با هم زندگی می کنند و گرفت و دادِ اجتماعی دارند، این گرایش ها خودبخود در میان مردم پدید می آید و به نابرابری و حق کُشی و آزار کشیده می شود. این گونه است که فرهنگِ جامعه خودرو، آینه تمام نمای خوی جانوری انسان می شود و نیاز به اخلاق و قانون دارد. این دو، پادزهرِ فرهنگ خودکامگی ست و در پاسخ به زیانباری فرهنگِ جانوری پدید آمده است تا گفتمان هایی مانندِ؛ حق، داد، بایستگی، شایستگی، پاداش و پادافره را در جامعه میدان دهد و رفتارها و کردارهای فردی و اجتماعی را قانونمند کند. از این رهگذر، پیدایش پنداره ی “دیگری” و “حقوقمندی” او را که در اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است، باید اساسی ترین ویژگی جهانِ مدرن دانست.

………….
برای نمونه، این شعرِ سعدی در زبان فارسی، نشان دهنده ی ذهنیت پیش مدرن است:

ای کریمی که از خزانه غیبت
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری

در این دو بیت، سعدی کسانی را که با او همدین نیستند، دشمنان خدا خوانده است.

***

۵۴۶. راهی بسوی چلچلگی.

باید بهار وار برآمد
در انفجار روشنی از بی گرانگی
باید بُرید از تب هر بی ترانگی
باید از آبواره ی آوندِ هر گیاه
راهی بسوی چلچلگی زد

از عشوه و کرشمه گل راهی کن
روئینه ساز رویش هستی را
با یادِ رودِ راهی
باید زلال زیست
باید بٌرید و رفت

پروای ماندنم نیست
پروای پند و بند
بیزارم از هر آنچه شمایی ست
وقتی درخت پیش شما هیزم تر است،
بیزارم از شما.

در فکرِ آن کبوترِ سبزم
که اوج را
تا بام ِ باژگونیِ پرواز می بَرَد.

***
   
۵۴۷. دریـــا دلـی

هربار که این دوبیتی را می خوانم، این اندیشه در ذهن ام جان می گیرد که این شعر، یکی از زیباترین شعرهای کوتاه به زبانِ فارسی ست. البته سیاوش کسرایی، شعر فرمایشی و نخواندنی زیاد دارد و من از میان همه شعرهایش همین یک را می پسندم.
اما چرا این دوبیتی؟ دلیل اش می ماند برای یادداشتی دیگر:

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

***

۵۴۸. جهان درهم افتاده چون موی زنگی*

ابراهیم گلستان در آخرین گفتگویش با روزنامه شرق، مانندِ همیشه به شیوه ی ویژه خود، گستاخانه به بسیاری از شخصیت های سیاسی و فرهنگیِ از خلیل ملکی و صادق هدایت گرفته تا احمد شاملو و صادق چوبک و غلامحسین ساعدی تاخته است و سپس از نام گرانانی مانندِ زکریای رازی و ابن سینا و سعدی و مولوی و سعدی، چماقی برای کوبیدن آنان ساخته است.
من با این سخن ابراهیم گلستان که، ما در روزگارِ کنونی دانشوری اندیشه ورز نداشته ایم و نداریم، همگمانم. نیز آنچه را او درباره ی اهل اندیشه در روزگار گذشته می گوید، می پذیرم. البته هیچ یک از این سخنان نه تازگی دارد و نه از گلستان است. گرفتاریِ بنیادی سخنان او در این گفتگو دراین است که از چشم اندازِ تاریخی تهی ست. شاید گلستان نمی داند که روزگار ما دنباله ی تاریخ روزگار زکریای رازی و ابن سینا و سعدی و حافظ و مولوی نیست و هم از اینرو، مقایسه ای که کرده است، نادرست و نابجاست. آنان در جای خود بوده اند، اما ما از زمانِ عباس میرزا به این سو، از زمین و زمانِ خود، با فلاخن تاریخ، به بیرون پرتاب شده ایم و هنوز برزمین فرود نیامده ایم که زمان و مکان خود را بشناسیم.

بدنیست که برای روشنتر شدنِ آنچه می گویم، به دو نمونه از گفته های آقای گلستان بپردازم:

“….شما آثار آدمی مثل زکریای رازی مربوط به هزاروصد سال پیش را مطالعه کنید. ببینید ذره ‌ای، از حرف‌های او در امروزی‌ها نیست! او خودش می دانسته که چه‌ می‌کند، حتی جایی گفته من دیگر حرف نمی‌زنم برای اینکه حرف مرا نمی فهمند. یا ابن ‌سینا که تا اول قرن نوزدهم در مدرسه‌ ها درس می‌داده، حرف‌های او را کسی امروز می‌داند؟”

پُرسنده می توانست از آقای گلستان بپرسد که “حرف های او”، یعنی سخنانِ ابن سینا را خودِ شما می فهمید و می دانید؟ اگر می دانید، دانستن آن ها امروز برایتان و برای ما چه سودی می تواند داشته باشد؟ اندیشه های ابن سینا و زکریای رازی امروز جنبه کلاسیک دارد و هیج یک از آن ها برای انسان امروزی ارزش کاربردی نمی تواند داشته باشد. زمان ما – از چشم اندازِ تاریخ نگرش به هستی – دنباله ی زمان ناصرالدین شاه هم نیست، چه رسد به زمان ابن سینا و رازی. آنان برزمین و در زمان خود می زیستند و ما اکنون در زمانی زندگی می کنیم که دوران ابن سینا و رازی را قرون وسطا می خوانند و ایران را کشوری پیرامونی و یا جهاِن سومی. ما اکنون بیش از دوسده است که از جهانِ خود کنده شده ایم و خویشتنِ خویش و جهان را در پرتو آشنایی با نگرش فراگیر و جهانگیرغربی، به گونه ی دیگری می نگریم. گونه ای تعریف گریز و خِرَدستیز. دورانی که در آن، زمین و زمانمان دیگر شده است و هیچ کس و هیچ چیزمان برسرِ جای خودش نیست. وانگهی، شما که لابد سخنان رازی و ابن سینا را می فهمی و آن ها را دریافته اید، با آن ها چه کرده اید؟   

گلستان سپس گفته است؛

“….ما هشتصدسال وقت داشتیم که اینها را ببینیم. خیلی‌ها اینها را خوانده ‌اند، خیلی‌ها اینها را تفسیر می‌کنند. ولی بیشتر آنهایی که مولوی را می‌ خوانند، بنگ می ‌کشند، چرس می ‌کشند، دور خودشان می ‌چرخند و می ‌چرخند تا سرشان گیج برود تا بفهمند که حالت‌های فلان دارند. من نمی ‌توانم آمار بگیرم، ولی اعتقاد دارم که مولوی و سعدی خیلی اثر گذاشته‌اند. مولوی که حتما اثر گذاشته، اما اثرش برحسب نوع قبول ‌کننده لوح خواننده و شنونده بوده. این لوح‌ها فراوان نبوده ‌اند، رشد نکرده بودند، از مولوی فقط همان درویش‌ بودن را گرفته ‌اند. ولی از سعدی شاید دنیاگردی را یاد گرفته باشند و دیدن آفاق و آنفس را.”

بسیار خوب. گلستان سعدی را باز می کنم تا نکته تازه ای از آن برگیرم که نه درباره ی دنیاگردی باشد و نه دربابِ دیدنِ آفاق و انفُس. شاهد از غیب می رسد. می فرماید:

خلافِ رای سلطان رای جستن
بخون خویش باشد دست شستن
اگر خود روز را گوید شب است این
بباید گفتن آنک ماه و پروین

امروز چگونه توشه ای از این دو بیت می توان برگرفت؟ در زمانی که دخترانِ خیابان انقلاب، سلطان زمان خود را با پایمردی – نه، بهتر است بنویسم با پایزنی – به ستوه آورده اند و آرامش و آسایش را براو “حرام” کرده اند، این پندِ شیخ اجل، بزبان خود او، به چه کار آیدت؟ به چه کار آیدمان؟ نه، اکنون دیری ست که زمانِ فهمیدن آثار کلاسیک با هدفِ بکار بردن آن ها در ساختن زندگی بهتر گذشته است. اکنون ارزش گلستان در پندها و آموزه های آن نیست، بلکه در زبان پاکیزه و استوار و روان و دلربایی ست که جان خواننده را گلستان می کند.
………………
* برون جستم از تنگ تُرکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
(سعدی)

www.magiran.com

***

۵۴۹. آرزو

باشد که عشق در تو بروید بهار وار
باشد که راه، کوچه دهد گام هات را
باشد که شادمانی
از دور، روبروی تو آغوش واکند
باشد نسیم پشت سرت نرم
خورشید عشق کٌنج دلت گرم
باشد که باغ هر هیجان در تو گل کند

https://akhbar-rooz.com/?p=36565 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x