نبض ِطبیعت با پرِ پروانه میزد.
آسمان آسوده و آبی،
هوا خوش،
آفتاب و آب، در هم بر هم و روشن،
چراغِ زندگی میسوخت.
ـ “باید لحظههایی را،
برای روزهای ابریِ نمناک بردارم،
برای خوابهای سردِ بی رویا”،
صدا میگفت:
– “باید خوشهای اردیبهشت از خاک بردارم.”
حبابِ نازکِ شادی کدر میشد.
صدای یادِ فردا بود.
– تُف بر تو،
گرازِ آز و انبازی،
و در من چیزی از خوابِ لجن،
از طرحِ رویاهای شیرینِ تو میگوید.
– ببین!
روزی چنین شیرین،
چگونه پیشِِ تو از سکه میافتد!!
سکوتِ سبزِ بی پیرایه،
می پژمرد
تکان می خورد
آب
از
آب،
شورِ شعر میافسرد.
و، خشمی خشک،
در من شعله میافروخت.
چراغِ زندگی میسوخت.
