جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت‏ های شـــــبانه: (۶۴) – ابراهیم هرندی

 
 

۴۳۰. اینجا تهران است.

پرسه ای در خیابان‏ های شلوغ تهران، نمایه‏ ها و نمادهای بی‏ شماری از کلاف گوریده و درهم ِ گرفتاری ‏ها و بُحران ‏هایی را که ایران در سده گذشته بدان ها دچار بوده است، آشکار می کند. نمادهایی از نزدیک به دو سده مِهر و کین ما با جهان مدرن و با خویش و بیگانه. تابلوهایی از آرمان ‏های ایرانی، از داغ و درفش ‏های تاریخی و از کشش‏ ها و کوشش‏ های بی برنامه و بی رویه و درهم و برهمی که کلاف گوریده ی اکنون، دست آورد آن است.

تهران، نماد ایران مدرن است و تاریخ آن، تاریخِ ستیزِ و گریزِ ایرانیان ازاین پدیده شگفت. داستان گسستن از گذشته ای که اکنون ناخوشایند و ناشایست می نماید و پیوستن دوباره بدان در بازگشت به خویشتن خویش.

اینجا تهران است. شهر حکومتِ سرسام و آسیمه سری. شهری که انسان در آن از هرچیزِ دیگر کوچک ‏تر است. شهر خیابان‏ های هذیانی و راه ها و رویاهایی که در دود و گرد وغبار گم می شوند. شهرِ مردمی که هماره در آن دوان، دوان، درحال درجا زدن و نرسیدن هستند. اینجا تهران است. شهرِ میدان ‏های تیر، اعدام، انقلاب، شهید، شاهد و آزادی.

تهران، آینه تمام نمای بحران‏ های روزافزون ایران است. شلوغی شهر با ما از افزایش مهار ناپذیر جمعیت می‏ گوید. بحرانی که دشمنِ هرگونه برنامه ریزی ‏ست، اما برنامه ریزانِ حکومتی در پی افزایش آن هستند. افزایش جمعیت، پیوندِ دیرینه با قانون جنگل دارد. جامعه شناسان افزایش جمعیت را یکی از زمینه ‏های پیدایش جنگ می دانند و روانشناسی مدرن نیز نشان داده است که خشونت و کشمکش و ستیزه جویی، میانه نزدیکی” با فضای زیست انسان دارد. هرچه فضا برای زیستن بازتر باشد، آرامش روانی انسان بیشتر است. پژوهش ‏های بسیاری در شهرهای بزرگ جهان نشان داده است که آنان که در برج های بلند ِهمشکل و همسان که ویژه ی تهیدستان است، می زیند، زندگی بسیار خشن تر و ناسازگارتری از دیگران دارند. البته این چگونگی زاده تهیدستی‏ ست، اما زیستن و بودن در جاهای شلوغ، بخودی خود، تابِ طبیعیِ انسان را پایین می‏آورد و از ارج گذاری به دیگران می ‏کاهد.

پس از آن می رسیم به ساختار شهر تهران که به کابوس دیوانه ‏ای مست می‏ ماند. ساختاری هنجارگریز و آیند- ستیز. این ساختار گویای نکته‏ هایی ژرف درباره تهران و ایران است که برخی از آن ‏ها را برمی شمارم:
شالوده این شهر، ریشه در فرهنگی بومی ندارد و با چشمداشت به روش‏ ها و منش‏ های دیگری ساخته شده است که سازندگان آن بدرستی آن ها را نمی شناخته اند. البته آن، “دیگری”، تعریف روشنی هم در ذهن ما ندارد.
دیگر آن که، مردم این سرزمین، خوی با همی و همزیستی ندارند و هر یک، چاردیواری خود را اختیاری ساخته است و هرکس سازِ ناسازِ خود را نواخته است. ناهماهنگی و ناسازگاری این درهمی، سمفونی دوزخی ناخوشایندی را بنام “تهران” ساخته است. نیز، این کشور هرگز سازمان روشمند و کارای اداری نداشته است، زیرا که هیچ جای این شهر با ما سخنی از بینش و برنامه ندارد.

ساختمان های اداری و همگانی تـهران، فرمایشی و شتاب زده ساخته شده است، چون که نه نمادی از گذشته این سرزمین را با خود دارند و نه نویدی از آینده می دهند. دراین شهر هیچ ساختمانی پیدا نمی شود که انسان در برابر آن بی اختیار، نفسی تازه کند و دلی بگشاید و لَختی آرام گیرد. همه ساختمان‏ های دولتی، یادآور هیبت و هیمنه هیولای بزرگی بنام “حکومت” است که برهمه ی گوشه ها و پوشه های زندگی مردم سایه انداخته است. مهندسی این ساختمان ها به گونه ‏ای است که شهروند ایرانی، هماره در برابر آن ‏ها، خود را “غلام ریزه خوار و بنده جان نثار”، بداند و بخواند و هرگز دست از پا خطا نکند.

فریاد ماشین در این شهر از صدای انسان رساتر است و صدای دلخراش بوق های پیاپی و بی پایان نما، گویای آن است که انگار مردم این شهر، در عهدِ “بوق” زندگی می کنند!
مهندسی شهر، مهندسی نوک و نیش دار است به این معنا که زوایه ‏های تندی که روبروی انسان می ایستند و در هنگام رانندگی بسوی او می دوند، در این شهر زیاد است. شاید از همین روست که ساختمان ‏های تهران این گونه، ” تو ذوق” آدم می زند. بس است؟

گفتم که تهران نماد ایرانِ مدرن است. بیشتر نمادهای زندگی مدرن، در این شهر از آسمان فرود آمده است. دولت و مجلس در این شهر آغاز به کار کرده است و نخستین زن بی حجاب ایرانی در این شهر پا به خیابان گذاشته است. ازاینرو، تهران، همه بحران ‏های زندگی شهری مدرن را نیز در خود و با خود دارد؛ ترافیک، آلودگی هوا، بزه کاری، بی خانمانی، بیکاری، افسردگی و…… همه این بحران ‏ها، جهانی ‏ست و گریبان همه شهرهای بزرگ را گرفته است. اما در کشورهای صنعتی، شهرِ مرکزی که ما به آن پایتخت می گوییم، تنها کانون بحران نیست، بلکه کانون تولید و دانش و فرهنگ و هنر نیز هست. برای نمونه، درآمدِ شهر لندن از بخش بیمه و خدمات، بخش چشمگیری از درآمد کشور انگلیس است. نیز این شهر، کانون دانش و فرهنگ و هنر و نیز میزبان بسیاری از نهادهای بزرگ جهانی مانند سازمان عفو بین المل، کانونِ جهانیِ کشتیرانی و مرکز کشورهای همسود است. یکی از بازتاب‏ های این چگونگی این است که لندن، مانند همه شهرهای بزرگ غربی، درچند سده گذشته زادگاه و زیستگاه دانشمندان و هنرمندان و نویسندگان و سیاستمداران و ورزشکاران بزرگی بوده است که بسیاری از آنان، نامی جهانی دارند. نمونه ی این کسان، داروین، کارل مارکس، نیوتن، فروید و موتسارت هستند. همه آنچه نوشتم را درباره نیویورک و پاریس و وین و ژنف نیزمی توان گفت و نوشت.

در برابر این چگونگی، شهرهای مرکزی کشورهای پیرامونی، کانون ‏های مصرف و عقده گشاییِ روستاییان بشهر آمده و تازه بدوران رسیده اند و دیگر هیچ. این شهرها ظاهری آراسته دارند و گاه در آرایش و بزک از همتایان غربی خود نیز خوش نما تر هستند. دوبی، نمونه خوبی از این گونه شهرهاست. شهرهایی که کانون های بحران اکنون و آینده اند و نه پیوندِ درستی با دیگر شهرها و روستاهای کشور خود دارند و نه هیچ بازتاب سودمندی برای مردم. تهران نیز یکی از این شهرهاست که در نگاه بیننده، لاف مدرنیت می زند، اما پوچی این لاف، هنگامی آشکار می شود که کسی بپرسد، در صد سال آزگاری که این شهر مرکز اندیشه و سیاست و هنر در این مرز و بوم بوده است، آیا کسی از این شهر برخاسته است که بتواند گره کوری از کلاف درهم و گوریده گرفتاری‏ های جهان بگشاید؟

***

۴۳۱. شعـــر

تو آبِ روانی، روانی، روان
پگاهی، خُنَک، تازه روی و جوان

طربناکی و تازه و آبوار
روانی، روان، آشکار و نهان

گذر می کند ماهتاب از تنت
چو ماهی که از پهنه ی نهروان

طرب تاب، آتش بپا می کنی
چو ره می بری در رگِ ارغوان

هوای تو رگباری از شادی است
که می خیزد از قله ی ناگهان

به کورانی از شور می پیچیدم
که شاد است و آزاد ساز و رهان

مرا می برد تا فراسوی اوج
فراتر ز فواره های جهان

در این خشکسال غریب و فریب
تو آبِ روانی، روانی، روان

***

۴۳۲. نکــته

در دروانِ حکومتِ اسلامی، هیچ چیز در ایران، به اندازه ی “ریال” و “اسلام”، اُفت نداشته است. اولی، دیگر مفت نمی ارزد و دومی، مفت اش هم گران است.   

***

۴۳۳. شکستِ بزرگ

اتحاد جماهیر شوروی، بزرگترین پروژه روشنفکری جهان در سده بیستم میلادی بود که با شکست روبرو شد. پیش از پیروزی انقلابی که به برپایی کشور شوراها راه بُرد، همه آرمانخواهان جهان، از دانشمندان و روشنفکران غربی گرفته تا درس خواندگان کشورهای استعمار شده و جهان سومی، دل و دین در گرو این پروژه بزرگ روشنفکری جهانی داشتند و برآن بودند که این آخرین امید انسان برای رهایی از چنگ و چنبرِ ستم امپریالیسم جهانخوار و زندگی مسخ شده ماشینی ست. ایمان به این انقلاب چنان استوار و پایدار بود که بسیارانی، پیروزی آن را خروسخوانِ پگاه آزادی انسان خواندند. برای نمونه، هوشنگ ابتهاج (سایه)، در شعری در این باره نوشت که؛

دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شبِ تنگ
دیرگاهیست که در خانه همسایه من خوانده خروس.

البته برای ما ایرانیان، شکستِ پروژه، “بازگشتِ به خویش”، هم دست کمی از آن شکست بزرگ جهانی نداشت. سالیانِ سال به ما گفته بودند که داروی غرب زدگی جامعه ی شما، همین بازگشت به گذشته خویش و بازسازی هویت بومی ست. الم شنگه ی خمینی نشان داد که بازگشت به خویش، چه خطای نابخشودنی بزرگی بود. امروز نیز پیدایش گروه هایی چون؛ بوکوحرام و داعش، همچنان این گناه بزرگِ ما را در کوشش در بازگشت به خویش، به یادمان می آورند.   

***

۴۳۴. روانکاوی ِ یک افسانه

ارمیای نبی علیه السلام را مردی وارد آمد و گفت؛ ای نبی مرسل، مرا بلیتَی غریب فراراه افتاده است. اندرزی ده که در من تابِ رستن فزاید.
ارمیا گفت؛ آن چه باشد؟ مرد گفت: هرگاه که مرا با خویش خلوت افتد، دیوی مهیب مرا فراروی آید و هرکار کنم، لب به سُخرت گشاید، تا براین نمط تاب از من زداید.
ارمیا علیه السلام گفت که همیانی از ارزن در خلوت گذار و چون آن دیو دیگربار باز آید، مراو را از شمار ِدانه های ارزن در آن همیان بپُرس.
چون مرد چنان کرد، دیو در دهشتی عظیم گریخت و هرگز دیگر بار، باز پس نیامد.

چرا؟

مرد، بیماری کمال گرا بود که به ناروا، زندگی را بکام خود تلخ کرده بود و هیچ یک از کردارها و رفتارهای خود را دلخواه و کامل نمی پنداشت. از آنرو، منِ برتر و آرمانی او که منتقدِ درونی اش شده بود، در هیبتِ دیوی بر او نمایان می شد و همه رفتارها و کردارهایش را با نیشخند، نکوهش می کرد. در حقیقت، آن دیو، بخشی از ساختارِ ذهنی خودِ بیمار بود که چنان پُف کرده بود که چونان غده ای روانی، بر سلامت روانی او پرتو افکنده بود. پرسشی که مرد، با راهنمایی ارمیای نبی، از آن دیوِ فربه کرد، مانند سوزنی بود که به بالونی پُرباد زده شود و یا نشتری که بر غده ای چرکین فرود آید.

آشکار است که آن دیو، که خود بخشی از ساختار ذهنی مردِ بیمار بود، نمی توانست چیزی بیشتر از خودِ بیمار بداند. پس چون وی شمارِ دانه های ارزن در آن همیان را نمی دانست، دیوِ درونِ وی با سرافکندگی، پا به فرار گذاشت. بدینسان، منِ برترِ بیمار نیز دریافت که چیزی فراتر از خودِ بیمار نمی داند. این آگاهی، تعادل روانی بیمار، را به او بازگرداند.

***

۴۳۵. اهـلِ هـوا

طرف هرجا که بساطی ست، در آنجا جاش است
پیرو نهضتِ باد و نخود هر آش است

نخودی گر نپذیرند در آنجا، یارو
بی که از رو برود، مانَد و گوید ماش است

هُرهُری مذهب و هر- سو- نگر و اهل هواست
اهل آداب و ادب، گاهی و، گه فحاش است

گاه با لشکر اوباش و اراذل در جنگ
گاه در جمع اراذل، یکی از اوباش است

نیست کاری که نداند، نتواند، نکند
بسکه هر کاره و هرجایی و هر- جا- باش است

توی هر انجمن و گردهمایی و گروه
گاه سمپات شود گاهِ دگر سمپاش است

راز ِ این اهل ِهوا، بی که به گفتار آید
دیرگاهی ست که در نزدِ خلایق فاش است

یکی از امت ِ همواره بروی صحنه ست
آن که هرجا که بساطی ست، در آنجا جاش است

https://akhbar-rooz.com/?p=36644 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x