پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

کاسـتی‏ های برآیشـی (بخش پایانی) – ابراهیم هرندی


پیرِ ما گفت خطا برقلم صنع نرفت
آفرین بر نظرِ پاک خطا پوشش باد
(حافظ)

پیش تر گفتیم که کاستی های تن و جانِ انسان، بسی بیش از کمبودها و کاستی های کالبد جانوران دیگر است، زیرا که انسان جانوری ست که برروی دوپای خود راه می رود و هم نیز از آنرو، که شیوه زندگی کنونی او، با کارکرد جان و تن او سازگار نیست. در هزاره های گذشته، بسیاری از فیلسوفان و انسان شناسان کوشیده اند تا آنچه انسان را از دیگر جانوران جدا می کند، شناسایی کنند. چندی از ویژگی هایی که در این راستا برشمرده اند، این هاست؛ باورمندی، کرامت مندی، سخنگویی، برهنگی، دوپا روی، اختیار، عصیانگری، حسابگری، ایثارگری، خودداری، اخلاقی، شهادت طلبی. پژوهش های روان- زیست شناسیک نشان داده است که بجز باورمندی و اختیار، این ویژگی ها را در برخی از جانوران نیز می توان یافت. اما توانایی ویژه ای که بازتاب های آن راه انسان را از همه جانوران جهان جدا کرده است، آگاهی وی از هستی خویش در جهان است. این توانایی سبب می شود که انسان تجربه هشیارانه ای از هستی خود داشته باشد. البته آشکار است که نمی توان همه دستاوردهای انسان را به داشتن یک توانایی فروکاست. ای بسا که آگاهی بدون زبان و یا بدون داشتن دو دست ِ رهیده از بارِ تن، نمی توانست راه بجایی بَرَد.
برآیش آگاهی بزرگترین و ژرفترین رویداد جهان هستی ست. این که از میان همه گیاهان و جانورانی که “با جهان”، هستند، ناگهان یکی از آن ها آگاه ازهستی خود گردد و چنان بیدار و هشیار شود، که دیگر نه با جهان، بلکه خود را، “در جهان” بپندارد، شگفت انگیزترین چیستان هستی ست. انسان در پرتو آگاهی کنجکاو شد و توانایی پرسیدن یافت و چون برای بسیاری از پرسش های خود، پاسخی نمی یافت، جهان پنداره ای ماورا و خدا و عرش و فرش و دین و فرهنگ و فلسفه و ادبیات و هنر را ساخت، تا جهان را نه بدانگونه که هست، بلکه بدانسان که او می خواهد باشد، بسازد و بپردازد. جهانی حقیقت- بنیاد و هدفمند و انسانمدار و با اخلاق و قانونمند. آگاهی، تنها در برگیرنده پدیدهای بیرونی نیست. این چراغِ هماره تابناک، سبب برآیش پدیده شگفت و رازگونی شده است که می توان آن را “چشم درون” خواند. پنداره گفتمانی بنام ِ “روان”، برآیندی از این چراغ ِ جادوی هماره روشن است.

بسیاری از کمبودها و کاستی های عاطفی و روانی انسان می توان ناشی از آگاهی او از بودن خود در جهان دانست. این چگونگی، برآیشِ چشم درون را سبب شده است که انسان با آن می تواند به اندیشه ها و رویاها و خاطرات خود بنگرد و در پرتو آن، گذشته را مرور کند و شکلی دلخواه از آینده را در ذهن خود بسازد. فراتر از آن، با این چشم می توان به اندیشه ها و کُنش ها و واکنش های دیگران نیز اندیشد و پاسخ ها و واکنش ها و رفتارها و کردارهای احتمالی آنان را پیش بینی کرد.
گفتیم که انسان در پرتوآگاهی، توانایی جدا کردن خود از دیگر پدیدارهای جهان را یافته است. چنین است که اکنون او خود را در سویی و دیگر پدیدارهای جهان را در سوی دیگر می پندارد. جانوران دیگر، آگاه از بودن خود در جهان نیستند. اگر می بودند، جهانِ خود را به پرسش می گرفتند و اندک، اندک زمینه دگرگونی آن را فراهم می کردند و ای بسا که جهان های ماروایی و متافیزیک و خدایان و آئین ها و حقیقت و اخلاق خود را نیز می ساختند. اما هشیاریِ ناشی از آگاهی در انسان سبب شده است که او جهان را میدان آزمایش و آموزش بداند و زیستگاه و شیوه زیستن خود در آن را هماره دگرگون کند. تنها انسان است که می پرسد و چون پاسخی نمی گیرد، خود ناگزیر از پاسخ یابی می شود.

اگرچه آگاهی، سرچشمه فرهنگ و تمدن و بنیاد همه دستاوردهای انسان است. اما این ویژگی برآیندهای ناخوشایندی نیز دارد که نخستین آن ها، آگاهی از ناپایداریِ هستی و مرگ است. انسان در پرتو آگاهی، به کیستی خویش و چیستی جهان می اندیشد و می خواهد بداند که از کجا و برای چه آمده است و به کجا می رود۱. اما چون پاسخی درخورِ ذهن کنجکاو و نقّادِ خود، در پیوند با آغاز و پایانِ جهان نمی یابد، بناگزیر به پوچی هستی پی می برد. آگاهی، نه تنها انسان را از مرگ با خبر می کند، بلکه حس درد را نیز ممکن می کند. این چگونگی گاه زندگی را بکامِ دردمندان و داغ دیدگان، تلخ و ناخواستنی می کند. آنکه فرزند جوانی از دست می دهد، دیگر هرگز از آن پس روز خوش نمی بیند و در همه زمان های بیداری، داغدار و تلخکام و دلشکسته است. ناتوانی انسان در رهایی از چنگ دیو غم و اندوهی از این دست، کاستی بزرگی در ساختار روانی –عاطفی انسان است که هر روز بسیارانی را به بن بست خودکشی می کشاند.

ساختار روانی انسان، بسیار آسیب پذیر و آسیمه کننده است. بازتاب اجتماعی این چگونگی این است که اکنون در کشورهای صنعتی، آنچه بیماری های روانی نام گرفته است، آنچنان فراگیر شده است که در کشورهایی مانند انگلستان، یک چهارم مردم درگیر ناخوشی های روانی هستند. آمار شگفت انگیزِ خودکشی در جهان نیز، گواه دیگری برآین گرفتاری بزرگ است ۲. این چگونگی را برآیش آگاهی پردامنه تر کرده است، زیرا که در پرتو آن، انسان، کمبود و شکست و درد و دوری و پیری و مرگ را حس می کند و همچنین می تواند شاهدِ همه این گرفتاری ها در زندگی دیگران نیز باشد.

گفتیم که بسیاری از ویژگی های روانی انسان، ریشه در رفتارها و کردارهای پایدارِ برآیشی پستانداران دارند. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگریز، رودرنج، گروه زی و آب وخاک پرست اند. انسان نیز همه این ویژگی ها را دارد. اما توانایی این را نیز دارد که در پرتو آموزش و پرورش، آگاهانه، دست از پرستش خاک و خون بردارد و با نگرشی جهانی، خود را شهروند جهان بداند۳. یکی از کاستی های برآیشی انسان در این راستا، قبیله گرایی ست که ریشه در برآیش خوی گروهی زی انسان دارد. این خوی، هم زمینه زیستن انسان با دیگران (قبیله، قوم، وطن) را برایش فراهم می آورد و هم زمینه ستیز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمایش های چندی نشان داده است که شیمایه بسیاری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جمع، به یکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگ خیزو ریزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، میزان نم ِ پوست، امواج مغناطیسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پیوستن انسان به گروه ، یعنی پاگذاشتن به جایی که گروهی دیگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه این دگرگونی ها، پیوندی نزدیک با نوع و شکل و کارِ گروه و نیز جنس، سن، جایگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصیت، دانش و نیازهای وارد شونده دارد.

مغز انسان در هنگام پیوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پیوندد، هورمون های “آکسی توسین”، و، “وسوپرسین”، در مغز می پراکند. این هورمون ها، انسان را آرام و رام وشادمان می کنند و بارِ سنگین هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. این هورمون ها با رفتارهایی که برمی انگیزند، پیوستن به دیگران و مهرورزیدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و یا افرادِ دیگر در گروه، قبیله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همایش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پیوند می دهند و به او هویتی گروهی می بخشند۴. گرایش قبیله ای، زمینه ساز گرایش های قومی، دینی، حزبی و آب و خاکی ست. ریشه بسیاری از جنگ ها را در این گرایش می توان پی جُست. این گرایش همچنین زمینه ساز همه ی دگرستیزی هاست که با نام خدا، دین، ناموس، ملت، انسانیت، اخلاق، کرامت انسانی، میهن پرستی، سنت گرایی، دیو ستیزی، پاکسازی و برچسب هایی از این دست، بسیارانی را بکام مرگ می فرستد.   
ریزش هورمون های آکسی توسین در مغز انسان، عواطف مهر و دوستی او را برمی انگیزد و او را نسبت به عواطف دیگران نیز حساس تر می کند. پژوهش های چندی نیز، اشاره به بازتاب آن در افزایش ِ کشش جنسی میان زن و مرد و نیز بالابردن در اعتماد به نفس ِ بیشتر و درگیر شدن در کارهای گروهی کرده اند.

آنچه ساختار روانی انسان خوانده می شود، مجموعه از الگوهای رفتاری و کرداری ست که کار آن ها، فراهم آوردنِ زمینه بهره وری بهتر از زیستبوم و دلگرم کردن انسان به ماندگاری در جهان است۵. از این چشم انداز، روان انسان را می توان به نرم ابزاری مانند کنیم که او را بسوی سازگاری با زیستوم اش می رواند و سرگرم و دلگرم و امیدوار به هستی می دارد. این همه را گفتم تا بگویم که یکی از کاستی های بزرگ ساختار روانی انسان، وابستگی هماره آن به سازه های زیستبومی اوست. این وابستگی، کارکردی واکنشی دارد. هرگاه که دسترسی به هرآنچه انسان برای زنده ماندن نیاز دارد، دشوار گردد، آرامش روانی نیز در واکنش به آن دشواری، کمتر می شود. این واکنش بجای آن که کارکردی الاکلنگی داشته باشد و هرچه زندگی سخت تر می شود، روان انسان او را هدفمندتر و استوارتر و رهگشاتر کند، شوربختانه کارکردی وارونه دارد و در روزگار تنگدستی، اندوه و افسردگی و ناامیدی می آورد.
کاستی های تن و جان انسان نشان می دهند که این زینده، برآیشی جدای از جانوران ِ دیگر نداشته است و هیچ ویژگی برتری در آن نمی توان یافت. با این همه چرا انسان خود را برتر از همه جانوران دیگر می داند و خود را “اشرف مخلوقات” می خواند؟ شاید ساده ترین پاسخ خِرَد پذیر این باشد که چون انسان، خدایی را در ذهن خود ساخته است که بزبان انسان با او سخن می گوید.

پنداره ِ برتری انسان بر دیگر جانداران ریشه دامنه داری در تاریخ انسان دارد و از زمانی پدید آمده است که انسان از وجود خود در جهان آگاه شده است. در بسیاری از نگاره های تمدن های باستانی، نمادها و نشانه های این پنداره پیداست. درآن روزگاران، انسان خود را هماره یا نماینده خدا برروی زمین می پنداشته است و یا خود داعیه خدایی داشته است. سپس تر، ادیان ابراهیمی این پنداره را در مرکز افسانه آفرینش نهادند و انسان را برترین موجود هستی و گل سرسبدِ جانداران ِ جهان خواندند. چنین است که انسان در آئین یهودی برترین آفرینه پنداشته می شود و در آئین عیسوی نگین انگشتری هستی و در اسلام، مسلمان “اشرف مخلوقات” است و کافر فرودست و زبون.

از چشم انداز ادیان ابراهیمی، خداوند، جهان و پدیدارهای آن را برای‌ انسان آفریده است. از اینرو، هر پدیده ای را برای انسان سودی ست. دانه‌ ها و میوه‌ های‌ خوراکی‌ بخشی‌ از روزی‌ِ او بشمار می ‏روند و گل ‏ها وگیاهان‌ِ برای‌ دلگشایی‌ِ وی‌ و یا درمان‌ِ بیماری ‏های‌ انسان می‌ رویند.همچنین‌ جانوران‌ِ خوشگوشت‌ و اهلی‌، بخشی‌ از روزی‌ِ انسان‌ و یا خدمتگزاران او هستند و دیگر جانوران‌ مانند؛ شیر، پلنگ‌، سگ‌، گربه‌، روباه‌ و گرگ‌، برای‌ رماندن‌ِ دیگر جانوران‌ِ موذی‌ چون‌ موش‌ و خرگوش‌ و روباه‌ به‌ جهان‌ آمده‌ اند. از این‌ دیدگاه‌، جهان‌ پیکری‌ سامانمند و آراسته‌ پنداشته می شود که در آن‌ هر چیزی بجای‌ خویش‌ نیکوست و خطایی‌ بر قلم‌ صنع‌ نرفته است. این همه را خداوند برای این آفریده است تا انسان که آفرینه ای کمال جوست در این جهان راه کمال بپیماید. جهان،‌ آزمایشگاه‌ِ انسان‌ رانده از بهشت، برای‌ سپردن‌ِ راه‌ تعالی‌ و نشان‌ دادن‌ِ سزاواری‌ِ او برای ‌بازگشت‌ دوباره به اصل‌ِ خویش،‌ که‌ اصلی برترین‌ از فردوس‌ِ برین‌ است‌، می باشد. از این ‌دیدگاه‌، انسان‌ هیچ‌ پیوندِ نژادی‌ با دیگر زیندگان‌ ندارد و تافته‌ جدا بافته‌ای ست‌ که‌ پروردگارِ جهان‌ پس‌ از آفریدن‌ِ او بر خود درود فرستاده‌ است‌.

نگرش‏ های‌ آئینی‌ بویژه‌ ادیان‌ِ سامی‌، انسان‌ را رودی‌ از بهشت‌ می ‌پندارند که‌ سرپیچی‌ از فرمان‌ِ پروردگار، او را در شش هزار سال پیش، بسوی‌ این‌ جهان‌ رانده‌ است‌. این‌ رود، فرد را به‌ دو راهه‌ ای‌ می ‌رساند که‌ یکی‌ بازگشت‌ به‌ بهشت‌ و دیگری‌ راه‌ دوزخ ‌است‌. از این‌ چشم‌ انداز، بازگشت‌ِ انسان‌ِ گناهکار به‌ جایگاه‌ خویش‌، در گروی پالایش‌ گوهر خود از پلشتی‏ هاست‌ و تا زمانی‌ که‌ وی‌ شایستگی‌ِ خود را برای ‌فردوسی‌ شدن‌ نشان‌ ندهد، راه‌ بازگشت‌ بر او بسته‌ خواهد ماند. چون‌ زدودن ‌ِپلشتی‌ از کارهای‌ بسیار دشوار است‌، بیشترِ مردم‌ را توانایی‌ آن‌ نیست‌ و دوزخ‌ هماره‌ بسی‌ پُرتر از بهشت‌ خواهد بود.

پیروان ادیان سامی براین باورند که زمین برای هبوط حضرت آدم برآن، نزدیک به شش هزار سال پیش آفریده شده است و خداوند آن را در شش روز آفریده است. یکی ازاین پیروان که خود زیست شناسی مسیحی بود، در سده نوزده میلادی، به گمانِ خود حتی روز آفرینشِ انسان رانیز شناسایی کرد و گفت که؛ ” حضرت آدم در ساعتِ ۹بامدادِ روز بیست و سوم اکتبرِ سال ۴۰۰۴ پیش از میلاد مسیح به فرمان خداوند تبارک آفریده شد.”
یکی دیگر از باورهای زیست شناسانِ دینی این بود که خداوند هر موجود را جداگانه آفریده است. نامدارترین طبیعت شناسِ نیمه نخستِ قرن نوزدهم، ویلیام پی لی، که بخشی از نخستین کتابِ داروین در پاسخ بدوست، خدا را صنعتگری می‏ دانست که جهان را مانند ساعتی زیبا و دقیق ساخته است. هرچیزِ این جهان، به گمانِ پی ‏لی، بجا و نیکوست و هر پدیده را در راستای سعادتِ انسان، وظیفه ‏ای ست.

در سال ۱۸۳۰، چارلز لایل، زمین شناس بزرگ انگلیسی، در کتابی به نام “اصولِ زمین شناسی”، چشم اندازِ تازه ‏ای در این دانشِ گشود که شالوده زمین شناسی مدرنِ شد. وی نشان داد که برخلاف ادعای اهل دین، زمین پاره سنگی ست که بیش از چهار میلیارد سال پیش از خورشید جدا شده است و چون جزیره آتش گرفته ای در فضا رها شده است و سپس در مدار کنونی خود جای گرفته است و بدور خورشید می چرخد. پیش از آن، زمین شناسان با چشمداشت به روایات دینی، نه تنها عمرِ زمین را چیزی نزدیک به شش هزار سال می پنداشتند، بلکه چراییِ وجودِ مواد سازنده آن را از نیز با دست یازی به افسانه های مذهبی و یا رویدادهای ناگهانیِ کیهانی پاسخ می دادند. از دیدگاه لایل، زمین گوی آتشینِ نیمه سردی است که شناختِ آن در گرو شناسایی رفتارِ عناصر شیمیایی سازنده آن است. زمین شناسی از دیدِ چارلز لایل، شناسایی کُنش ها و واکنش های فیزیکی و شیمیایی عنصرهای سازنده آن و نیز گرفت و دادهای آن ‏ها با یکدیگر است. از این دیدگاه، زمین نیز چون دیگر پدیده‏ های طبیعی، پیرو قوانینِ ویژه خویش است که پی بردن بدان ها، تنها راهگشای چیستی و چرایی شگفتی های آن می ‏تواند باشد.

سپس تر در سال ۱۸۵۹، چارلز رابرت داروین، زیست شناس انگلیسی در کتابی بنام “خاستگاه رسته ها”، تئوری تازه ای درباره چگونگی پیداپیش هستی برروی زمین ارائه داد که من در زبان فارسی، واژه “برآیش” را در برابر آن نهاده ام. برآیند ساده این تئوری، سه گذاره زیر است:

۱. بنیادِ هستی مادی‏ ست و زیستاران را آفریدگاری نیست و نمی‏ تواند باشد

۲. همه زیندگانِ کنونی از تبارِ زیستارانِ تک یاخته ه‏ایی هستند که ملیون ‏ها سال پیش می زیسته ‏اند و اندک اندک همگام با دگرگونی ‏های‏ زیستگاه ‏های خود تا به امروز دیگرگون شده‏ اند.

۳. برآیشِ هستی، ناهدفمند، ناخودآگاه و واکنشی است.

از دیدگاه برآیشی، همه گیاهان و جانورانِ کنونی از دیگرگونی بسیار کُندِ گیاهان و جانورانِ تک یاخته ‏ای که ملیون ‏ها سال پیش می ‏زیسته ‏اند، برآمده ‏اند. این برآیش، نه برنامه از پیش ساخته ‏ای داشته است و نه پی سپرِ هدفِ ویژه ‏ای ست. دگرگونی‏ های پیدا و پنهانِ زیستاران، پیرو دیگرگونی ‏های زیستبومِ آنها، یعنی زمین و آب و هواست و هیچ یک از ویژگی ‏های آن‏ ها را، از بلندای بلوط گرفته تا هوشمندی انسان را، نمی ‏توان نشانه پیشرفتِ هستی و یا برتری یکی بر دیگری دانست.

از این دیدگاه‌، انسان‌ رسته‌ ای‌ ازدسته‌ میمون‏ هاست که‌ در پی‌ِ روندی‌ هزاران‌ ساله‌ تنها در پنجاه هزار سال گذشته به‌ جایگاه‌ کنونی‌ِ خود رسیده‌ است. این زمان در مقایسه با عمر زمین نشان می دهد که زمین نمی تواند برای خاطر انسان پدید‌ آمده باشد زیرا که انسان جانداری تازه وارد درآن است. یعنی که اگر عمر زمین را ۲۴ ساعت بپنداریم، انسان تنها در یک دقیقه آخر در آن پیدا شده است. پس آنسان که پنداشته می شد، ابروباد و مه و خورشید و فلک نمی توانند برای رفاه انسان پدید آمده باشند.

برآیش‌، کاروان‌ِ زندگان‌ را همزی‌، هم‌ پیوند و هم ‌نیاز می‌ داند و برآنست‌ که‌ نژادِ هیچ‌ زینده‌ای‌ را بر دیگری‌ برتری‌ نیست‌. رده‌ بندی‌ِ برآیشی‌، شکلی‌ افقی‌ دارد و برآیش‌ شناسان‌، زیندگان‌ را در گستره‌ای‌ همکف‌ ردیف‌ می‌ کنند. از این‌ دیدگاه‌، انسان‌ یکی‌ از ملیون ‏ها زینده‌ زمین‌ است‌ که‌ هیچ‌ گونه‌ برتری‌ برآیشی‌ بر دیگر جانوران‌ ندارد.

از این‌ دیدگاه‌، “کمال”،‌ مفهومی‌ دینی، افسانه‌ ای ‌و بی‌ معناست‌ زیرا که‌ روندهای‌ برآیشی‌، کارکردی‌ واکنشی‌ نسبت‌ به ‌سازه‌ های‌ زیستبومی‌ِ زیندگان‌ دارند. بنابراین‌، انسان‌ و جهان‌، برنامه‌ پیش‌ بینی‌ شده‌ ای‌ برای‌ آینده‌ ندارند. در طبیعت‌ در برابر هر زینده‌ِ پیروز، ملیون‏ ها نسل‌ ناکام‌ وجود دارد که‌ هیچ ‌یک‌ تاب‌ ماندگاری‌ در زیستبوم‌ خود را نداشته‌ است‌. از میان‌ آنانی‌ نیز که‌ هم ‌اکنون‌ از پی‌ هزاره‌ های‌ صبر و ستیز و فراز و فرودهای‌ برآیشی‌ گذشته‌ اند و به ‌اینجا رسیده‌ اند، اندک‌ دگرگونی‌ ناگهانی‌ آب‌ و هوا می‏ تواند بسیاری‌ از آن ‏ها را از گستره‌ هستی‌ به‌ در کند. هربار که‌ دمای‌ زمین‌ اندکی‌ گرمتر و یا سردتر ازآنچه‌ باید، می‏ شود، نسل‌ هزاران‌ زینده‌ برمی ‌ افتد و هزاران‌ زینده‌ تازه‌ به ‌جهان‌ می ‏آیند.
دستاوردهای لایل و داروین، در سده نوزدهم میلادی، پرونده روایت افسانه ای – دینی چگونگی آفرینش هستی را – دست کم در مغرب زمین – به آرشیو موزه ی باورهای فولکلوریک فرستاد. از آن پس در گستره دانش مدرن، دیگر نه کسی انسان را برتر از زیندگان دیگر می داند و نه سخن از “تکامل هستی” و “کرامت انسانی” است. اکنون زمین سنگریزه خُردی در میان سیاره ها و ستاره های بسیار، در کهکشان بی پایان نما پنداشته می شود و انسان زینده ای از بی شمار جانداران ِ جهان که هر روزه به جهان می آیند و می زیند و می روند. پس اکنون دیگر نه زمین مرکز جهان است و نه انسان نگین انگشتری هستی و “اشرفِ مخلوقات”.

نکته ای را که درباره پنداره “اشرف مخلوقات”، ناگفته نمی توان گذاشت این است در اسلام، تنها سخن از برتری انسان مسلمان و مومن بر دیگر “مخلوقات ِ الهی” است و نه برتری انسان به معنای عام آن. در چندین آیه در قران، انسان بی ایمان، از همه جنبندگان بدتر پنداشته شده است و از چارپایان نیز پست تر خوانده شده است.۶

http://goob.blogspot.co.uk

یادداشت ها:
۱. این پرسش ها را تا پیش از دورانِ روشنگری که روزگار انسان- خدایی ست، با افسون و تردستی و دین و خرافه و رمالی و ترفندهای دروغین و ذهن فریبِ دیگر پاسخ های افسانه ای می دادند.
۲. شکنندگی و ناکارآمدی ساختار روانی انسان چنان است که کمتر کسی در جهان خود را هماره شادمان و شیرین کام می داند. این چگونگی از آنروست که از دیدگاه ژنتیک، هدف از آمد و شد انسان، تنها بازسازی زنجیره ژنتیک او و سپارش آن به آیندگان است. از این دیدگاه، انسان ابزاری ست که ژن های خود را از پدر ومادر خود می گیرد و به فرزندان خود می سپارد و می رود. چنین است که تا زمانی که انسان توانایی باروری دارد، سالم تر و تواناتر و پرجُنب و جوش تر است. اما هنگامی که آن توانایی را از دست می دهد، همه توانایی های طبیعی او رو به کاهش می گذارد و زندگی اندک، اندک روی بر او ترش می کند و سرد و خاموش و بی عشوه می نماید. هم از اینروست که همه بیماری ها در زمان سالمندی سر بر می آورند و ویروس ها و میکروب ها و قارچ ها و باکتری های، آسانتر به تن انسان دست اندازی می کنند.
۳. بزرگترین تفاوت اساسی ساختار کرداری میمون ها، بویژه انسان با جانوران ِ دیگر این است که انسان در بسیاری از زمینه ها، ساختار کرداری باز و گاه چند گزینه ای دارد. این ویژگی ناشی از آگاهی و اجتماعی بودن اوست. منش رفتاری جانورانِ دیگر، تک گزینه ای ست. سگ، پس از ادرا کردن، با پای خود خاک برروی آن می پاشد تا رد پایی از خود برای دشمنانش بجا نگذارد. این کار را سگ در هرکجا که باشد می کند، روی قالی، روی اسفالت و روی خاک، بی که بداند که روی فرش و آسفالت ، خاکی برای پاشیدن نیست. این کارِ سگ، نمونه ی کرداری بسته است که بی توجه به زمین و زمان رُخ می دهد.
۴. Oxytocin & vasopressin. برای آگاهی بیشتر این درباره، نگاه کنید به این مقاله: https://www.google.co.uk/url?sa=t&rct=j&q=&esrc=s&source=web&cd=5&ved=0CEYQFjAE&url=https%3A%2F%2Fwww.psychologie.uni-freiburg.de%2Fabteilungen%2Fpsychobio%2Fteam%2Fpublikationen%2FProgBrainRes_08.pdf%2Fdownload&ei=V8xKVOGhJ-XD7gb1p4GgDw&usg=AFQjCNEz2b6VmeFYejyFaOVTfMryqKEHSw&bvm=bv.77880786,d.ZWU&cad=rja
۵. پنداره دوگانگی تن و روان، پنداره ای کهن در تاریخ اندیشه انسان است که پس از پیدایش خط در یونان باستان، به اندیشه های مدون فلسفی راه یافت و اندک، اندک این انگاره نادرست را پدید آورده که روان انسان که دربرگیرنده ذاتِ اوست، پدیده ای ورامادی و رازآمیز و شناسایی نشدنی ست. این انگاره در هزاره های گذشته، بازتاب های بزرگی داشته است که چندی از آن ها کمک به پیدایش و گسترس دین های گوناگون مانند مسیحیت و اسلام بوده است. هم نیز پیدایش ژانرهای تازه ای در شعر و ادبیات جهان و افزایش دامنه افسونگری و شعبده بازی و رمالی و جن گیری و روانکاوی. چنین است که روان را باید برساخته ای تاریخی دانست و در حوزه تاریخ پنداره ها و انگاره های آدمی در پی آن گشت و نه در فیزیولوژی انسان.
۶. دو نمونه از این آیه ها این هاست:
“اِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللَّهِ الَّذینَ کَفَرُوا فَهُمْ لا یُوْمِنُونَ.” (سوره انفال آیه ۵۵). هرآینه بدترین جنبندگان در نزد خدا آن هایی هستند که کافر شده‏اند و ایمان نمی ‏آورند.
لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها وَ لَهُمْ أَعْیُنٌ لا یُبْصِرُونَ بِها وَ لَهُمْ آذانٌ لا یَسْمَعُونَ بِها أُولئِکَ کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولئِکَ هُمُ الْغافِلُونَ.” (سوره اعراف، آیه ۱۷۹). ایشان را دل هایی است که بدان نمی ‏فهمند و چشم هایی است که بدان نمی ‏بینند و گوش هایی است که بدان نمی ‏شنوند. اینان همانند چارپایان هستند حتی گمراه ‏تر از آن اند. اینان خود غافلان اند.

https://akhbar-rooz.com/?p=36749 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x