سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

یـادداشـت‏های شـــــبانه ۳۲ – ابراهیم هرندی

۱۷۱. یا نمیرالمومنین، این سیم، سیم آخر است

می‏گویند جنگ جهانیِ سوم، چندی ست که آغاز شده است. این جنگ، برسرِ سوختبارِ کانی باقیمانده در ژرفای زمین، یعنی نفت است. نیاز روزافزون کشورهای صنعتی به نفت و پیدا شدن مشتریان تازه ای چون چین و هند و برزیل در بازارِ آن، بر اهمیت استراتژیک این ماده، بسی بیش از پیش افزوده است. از اینرو، زمان حکومت اوباش لگام گسیخته‏ای مانند صدام و قذافی و چاوز و آخوندها در ایران، بسر آمده است و تا زمانی که سوختبار دیگری جایگزین نفت نشود، نه تنها هر روز شمار حاکمانِ “رفتنی”، زیادتر خواهد شد، بلکه زندگیِ مردم در سرزمین‏های نفت خیز نیز، دستخوش تلاتم و بحران‏های گوناگون و هماره خواهد بود. امروز کمند افکنان جهانخوار، حاکمان افسار گسیخته را به زیر می‏کشند و سپس نوبت نوکران سربراه خواهد بود.

اگر بپذیریم که آنچه در جهان می‏گذرد، جنگ جهانی سوم است، می‏توان گفت که این جنگ، این بار درجهان سوم آغاز شده است. امروز سودان و عراق و لیبی و فردا ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس و هرسرزمین فلک زده دیگری که مواد کانی دارد. اگرچه میدانِ این جنگ، امروز کشورهای پیرامونی ست و همه کشتار و ویرانی آن در آن سرزمین‏ها روی می‏دهد، اما در کشورهای غربی نیز واتاب‏هایی دارد که پایان برخی از آن‏ها، پیش بینی ناپذیر است. از چشم اندازی کلان نگر می‏توان گفت که بازتاب این جنگ بر کشورهای پیرامونی، کمّی و در کشورهای صنعتی کیفی خواهد بود؛ یعنی که در کشورهای پیرامونی کشتار و ویرانی و بی خانمانی و بحُران‏ها و گسل‏های فرهنگی و اجتماعی و در کشورهای صنعتی، گرانی و بیکاری و ناامنی ببار خواهد آورد.

***

۱۷۲. زیبایی، هنر و عشق

زیبایی، هنر و عشق، پیوندی نزدیک با یکدیگر دارند. اما این سخن به معنای آن نیست که دارنده و یا خواهنده هریک از این سه، آن دو دیگر را نیز داراست. زیبا پسند، بی هنر نیز می تواند باشد آنچنان که عاشق، ناتوان از درک زیبایی. پیوندهای زیبایی و هنر و عشق را در نقاط مشترک آن‏ها و واکنش انسان به این نقاط مشترک می توان دید. انسان در آتش خیره می شود ( زیبایی) و خیز و خواب شعله های آن را همانند رقص می‏پندارد و آن‏ها را خوش می‏دارد (هنر)، و ترنم باران عشق را در دل و جان خود به شراره های آتش مانند می کند و خود را در آتش عشق می داند و یا می خواند (عشق). آتش، یکی از نقطه های همگرایی عشق و زیبایی و هنر است. سرخی برهنه و ناب سوختن، ستون تناور شعلهِ رمنده با زبانه ِ پرکرشمه‏ای که نماد خواهش‏ها و هواها و آرزوهای آتشناک انسان می‏شود. پس آتش، یکی از نقطه‏های همگرایی زیبایی و هنر و آرمان‏های میدانخواه انسان است. چنین است که خیره شدن به آتش و دلسپاری به آن، پدیده ای بسیار دیرین و شیرین است و در هر دوره از تاریخ، انسان به گونه ای به آتش خیره می شده است. امروز نیز ملیون‏ها نفر هر روز و شب بر صفحه رسانه‏های دیداری، مانند؛ تلویزیون، پرده سینما و مونیتور کامپیوتر و یا صفحه تلفن همراه خود خیره می‏شوند. به گمان من این دستگاه‏ها، آتشگاه‏های مدرن هستند.

زیبایی، هنر و آرمان‏های میدانخواه آمیزشی انسان، در پودبافتِ شگفت- تافته هستی، در نقطه های فراوانی به یکدیگر برمی خورند. این نقطه‏های برخورد، پایگاه‏های شناسایی زیبایی و هنر و عشق است و برای شناخت بیشترِ شور و شعر و شیفتگی و شنگی انسان، باید به پژوهش و پالایش آن‏ها پرداخت. زیبایی وعشق و هنر، واتابی همگون در مغز انسان دارند و تجربه آن‏ها، مغز را به تراوش هورمونی بنام “دوپمین” در خون وا می‏دارد.

***

۱۷۳. شعر

نگاه سنگی تو،
شکست پنجره را
شکوفه در گلوی بید، بغض تلخی شد
پرنده پر زد و رفت
و چشمه از نفس افتاد

نگاه سنگی تو
مات کرد منظره را

***

۱۷۴. خطر ماهواره برای دیکتاتورها از بمب اتم هم بیشتر است.

هربرت مارشال مکلوهان، فیلسوف و تئوریسین نامدار کانادایی، گفتاورد فراگیری دارد که می گوید: “رسانه، خود پیام است.” مرادِ او از این سخن این است که بازتاب رسانه‏‏های همگانی مدرن، از پیام‏هایی که به مردم می‏رسانند، بیشتر است. چگونه؟ نمونه روزآمدی از تلویزیون‏های ماهواره‏ای فارسی زبان بیاورم. چند هفته پیش خبر روز جهانی کورش در رسانه‏های ایرانی پخش شد. پیام، خبر روز جهانی کورش بود، اما پخش بهنگام آن از تلویزیون‏ها، نام کورش را با همه پیامدهای سیاسی‏ای که این نام دارد، وارد لیست خبرهای روز کرد و یکراست به گستره ذهنی بینندگان این تلویزیونها فرستاد. این کار ساده پیامدهای بسیار ژرفی می‏تواند داشته باشد که کوچک‏ترین آن این است که حکومت ایران دیگر نمی‏تواند گفتمان‏های روزمره‏ای که ذهن مردم را درگیر می‏کند، کنترل و مدیریت کند، زیرا که رسانه‏های ماهواره‏ای هرآنچه را که از چشم ‏انداز آخوندها “ناصواب”، است، برجسته و پرنما می‏کنند. چنین است که حکومت دینی از نابود کردن سُنّت‏ها و اندیشه ‏های “طاغوتی”، مانند چارشنبه سوری، نوروز، سیزده بدر، موسیقی و رقص و پایکوبی و شادمانی و آهنگ‏های انگیزاننده و آخوند ستیز ناتوان و ناکام مانده است و حتی نتوانسته است نام و یاد کسی مانند، گوگوش را خاطره‏ها بزداید.
این گونه است که رسانه ، خود بخشی از پیام می‏شود و زمینه ذهنی مردم را دگرگون می‏کند و محاسبات حاکمان را برهم می‏زند. این چگونگی سبب می‏شود که هر حکومتی به ناگزیر برآن شود تا با کنترل کردن داده‏هایی که در دسترس همگانی ست، گفتمان‏های ذهنی مردم را در هر زمان مدُیریت کند. سانسور این گونه پدید می‏آید و در کشورهایی که قانون و نهادهای مدنی ندارد، جا می‏افتد و مانند میکروبی کُشنده، به چرک می‏نشیند و سپس زهر پاشی می‏کند و همه توان‏های مردمی را نابود می‏سازد. سردمداران دولت‏های دموکراتیک هم چندان از سانسور بدشان نمی‏آید. اما در آن کشورها، قانونِ آزادی رسانه ها و نهادینه بودن آن‏ها ، دولت‏ها را ناتوان از نابودی آن‏ها می‏کند. نمونه‏های سانسور دولتی در کشورهای دموکراتیک و جنگ با رسانه ‏ها، ماجرای واترگیت در امریکا، سانسوز خبرها درباره توان نظامی صدام و در دوران نزدیک‏تر، خبرهای شیرین کاری‏های برلوسکونی، نخست وزیرپیشین ایتالیا ست.

به گمان من حضور رسانه های همگانی مدرن در کشورهایی مانند ایران کنونی، خودبخود سیاسی ست، زیرا که هدف رسانه‏های مدرن، بررسی واقعیت و پس زدن لایه‏ها و پوشه‏های دروغینی ست که روی حقیقت را پوشانده است. خبرنگار راستین کسی ست که مردم را از “واقعیت” یعنی آنچه هست، به حقیقت که ای بسا در پشت حقیقت پنهان باشد، است. این گونه بود که خبرنگاران امریکایی توانستند پرده واقعیت‏های دروغینی را که بیل کلینتون در ماجرای دوستی‏اش با مونیکا لوئینسکی ساخته بود، بدرند و او را رسوا کنند. حکومت‏های خودکامه از آنچه در ذهن مردم می‏گذرد، بیش از هرچیز دیگری واهمه دارند. این که آخوندها مردم را هماره ذاکر و شاکر می‏خواهند، برای آن است که همیشه ذهن همگان را درگیر بدارند و اندیشه‏هایی که سربراهی را کاهش می‏دهد، از ذهن کرئک دور بدارند. این چگونگی رویاروی اندیشیدن هماره و گزیدن فردی و مسئولیت پذیری برای گزینش‏های فردی ست. چنین است که آیت الله مظاهری به درستی دریافته است که خطر ماهواره از بمب اتم بیشتر است. چه هوش سرشاری دارد این آخوند!

بله، من هم با آیت‏الله مظاهری۱همگمانم و ماهواره را یکی از اهرم‏های فروپاشی رژیم‏های کشورهای عریی می‏دانم. تنگدستی و تهیدستی بخودیِ خود “سلسله مراتب” قبیله‏ای وعشیره ای و فئودالی را از هم نمی‏پاشد. این عوامل هزاران سال است که در آن سرزمین‏ها وجود داشته است. آنچه روستایی گرسنه را یاغی و شورشگر می‏کند، بازآرایی پیش پنداره‏های ذهنی او و ایجاد توقع تازه در ذهن اوست. این چگونگی در دوران کنونی در کشورهایی مانند ایران و مصر و یمن، تنها با آموزش از راه دور شدنی ست. این که شبانگاه، پس از خوردن شام، که مردم آرام و رام در خانه نشسته‏اند ، کسی روبری آن‏ها درتلویزیون، با آن‏ها آرام سخن بگوید و نرم، نرم آن‏ها را با هنجارها و حقوق و تکالیف مدرن شهروندی آشنا کند و یا همه این ها را غیر مستقیم، از راه فیلم و گزارش، نشان دهد. این چگونگی، راهیابی به درون ذهن مردم و بازآرایی ارزش‏های فردی و شیوه اندیشیدن و کارکردن ذهن آن‏هاست.

……………
۱. aftabnews.ir

***

۱۷۵. چرا پناهنده شدم؟

درست سی سال پیش بود. اما انگار که همین دیروز بود. چند هفته‏ای بود که ارزِ دانشجویی قطع شده بود و من از روزی که این خبر را شنیده بودم، شب و روز در فکر چاره‏ای بودم. اما هرچه که بیشتر می‏جستم، کمتر می‏یافتم. نه می‏توانستم کاری دست و پا کنم و نه خاطرِ جمعی برای درس خواندن داشتم. دیوِ بی ‏پولی هر روز نزدیک و نزدیکتر می‏شد و امید به پایان دوره دانشگاهی، دور و دورتر. در ذهنم هزار طرحِ جور و واجور ریختم؛ از مسیحی شدن تا خودکشی کردن و حتی کارهای از آن هم بدتر! آخر شوخی نبود. بعد از هفت سال دربدری و خونِ دل خوردن، واردِ دانشگاه بشوی و قادر به ادامه تحصیل نباشی. آنهم در سال آخر.

حسابی ترس برم داشته بود و می‏ترسیدم که خیالاتی بشوم. گاهی هم فکر می‏کردم که خیالاتی شده‏ام. بعد خودم را دلداری می‏دادم که نه، این‏ها خیالات است. آدم که به این زودی‏ها قاطی نمی‏کند. برای هر کاری راهی هست. بقولِ شاعر می‏گوید که “مشکلی نیست که آسان نشود”. ولی آخه چه راهی؟ هان؟ من که همه راه‏ها را سبک و سنگین کرده بودم و هیچکدام را چاره ساز نیافته بودم.

یک شب توی مترو، روزنامه‏ای را که از روی صندلی افتاده‏بود برداشته بودم و ورق می‏زدم که ناگهان چشمم به یک آگهی استخدام افتاد که به خطِ جلی نوشته بود:

استخدامِ مترجمِ زبانهای فارسی و عربی.

از خوشحالی از جا پریدم. مترجمِ زبان فارسی! فکر کردم که این کار عالیه. همونیه که دنبالش می‏گشتم. در مرکز کاریابی شنیده بودم که فقط کارهایی را که انگلیسی‏ها نمی‏توانند بکنند، به خارجی‏ها می‏دهند. آگهی را بیش از پنجاه بار خواندم و هربار بیش از پیش از خواندن آن لذت بردم. انگار که شعر دلنشینی بود که در ستایش خودِ من سروده بودند. آن شب تا صبح خوابِ مترجمی می‏دیدم. آنهم چه خوابهایی!

دو هفته بعد، پس از مصاحبه و هزار دنگ و فنگ، بعنوان مترجم رسمی فارسی و عربی به استخدامِ رسمی پلیس اسکاتلند یارد در آمدم. البته باید بگویم که از زبان عربی چیزی بیشتر از حمد و سوره نماز نمی‏دانستم، ولی چون که دانستن این زبان از شرایطِ ضرویِ این کار بود، آن را بعنوان زبان دوم قلمداد کرده بودم. روزی که قراردادِ استخدام را امضاء کردم، با خاطرِ آسوده به خانه بازگشتم و خواستم تا کارهای عقب افتاده را راس و ریس کنم، ولی هنوز آنقدر هیجان زده بودم که حوصله کارهای روزمره را نداشتم. باقی روز پای تلفن گذشت و گفتگو با دوستان.

دو سه ماهی گذشت. حقوق ماهیانه مرتب در روزِ آخرِ هر ماه به حساب بانکی‏ام ریخته می‏شد، اما هنوز حتی یکبار هم مرا برای کار فرانخوانده بودند. من هم با خاطرِ آسوده، سرگرم درس و مشق‏ام بودم. ظاهرا هم من راضی بودم و هم آن‏ها.

بعد از ظهرِ یک روز که من هزار و یک گرفتاری برای خودم جور کرده بودم، ناگهان تلفن زنگ زد و از من خواسته شد که تا دو ساعت دیگر خودم را به اداره پلیس برسانم. برابرِ قرارداد، باید هر روز از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ شب آماده کار می‏بودم. ناچار پذیرفتم.

یکساعت بعد در دفترِ بازپرس شماره ۴ نشسته بودم. وحشتِ عجیبی سراپای وجودم را فراگرفته بود و بیدِ تنم روی صندلی بند نمی‏شد. بازپُرس پیشینه طرف را برایم گفته بود و تا چند لحظه دیگر بازجویی آغاز می‏شد. جوانی ۲۵ ساله، کویتی با گذرنامه لبنانی. تحصیلات: صفر. مدت اقامت در انگلیس: ۸ ماه. نامبرده طی این مدت دوبار به لیبی، یکبار به سوریه و یکبار هم به ایران رفته و بازگشته بود. مدتی هم تحت نظرِ ماموران پلیس بوده است و امروز از وی خواسته اند که برای بازجویی به اداره پلیس بیاید.

خُب. اگه شما بجای من بودید چه کار می‏کردی؟ بله؟

چیزی نگذشت که در باز شد و جوانک با بازپرس دیگری که او را همراهی می‏کرد، با وی واردِ اتاق شدند. در که باز شد انگار دنیا برسرِ من خراب شد. همگی دورِ یک میز گرد نشستیم و یکی از بازپرس‏ها در حالی که ضبط صوت را آماده صدابرداری می‏کرد، رو به من کرد و گفت: “اگه همکاری کنه زیاد طول نمی کشه.” گفتم؛ باشه. حسِ عجیبی به من دست داده بود. انگار آخرین لحظه‏های زندگی را در پای دیوار اعدام می‏گذراندم. ضبط صوت که باز شد، بازپرس اولی گفت؛ ” بپرس نام و نام خانوادگی.” گفتم؛”الاسم و الفامیل”؟ جوانک اول نفهمید. دوباره همان را تکرار کردم. گفت:”طالب حمدون”. بازپرس از من خواست که آنرا با حروف لاتین روی کاغذ بنویسم. بعد پرسید؛”آدرس”. گفتم؛”الآدرس”؟ بازهم نفهمید. انگار یارو یا از بیخ عرب بود و یا گوشهایش سنگین بود. بهرحال باز هم همان جمله را تکرار کردم، شاید این بار متوجه بشود. چیزی به عربی بلغور کرد و نامه‏ای را که آدرسی برروی آن بود از جیب خود در آورد و به من نشان داد و دوباره چند جمله عربی پراند.

بازپرس آدرس را یادداشت کرد و گفت؛ “بپرس برای کی کار می‏کند؟” تا این جمله را شنیدم، فشار خونم بالا رفت. عجب ضد ِ حالی زد! آخه جمله به این سختی را چطوری ترجمه می‏کردم؟ چاره‏ای نبود. یکمرتبه حمد و سوره نماز به یادم افتاد. رو به طالب حمدون کردم و گفتم: ” اَلحَمدُلِله ‏رَب‏ العالمین؟ ” جوانک گوش‏هایش را تیز کرد و به من ذُل زد. لابد فکر می کرد که من مترجم بسیار با تقوایی هستم و کار را با حمد و ثنای پرودگار آغاز می کنم. شاید هم نه، منتظر بود که من خطبه‏ای برایش بخوانم. خاموش نشسته بود و ذُل زده بود تو چشمای من. رو به بازپُرس کردم و خواستم بگویم که پاسخ نمی‏دهد. خودش گفت:”فهمیدم. ما هم انتظار نداشتیم که همه چیز را به این آسانی بگوید، ولی کور خوانده است. خواهی دید.” بعد پرسید: “بپرس هدفت از مسافرت به سوریه چه بود؟” من که این بار دل و جرأت بیشتری پیدا کرده بودم، پرسیدم؛ ” ایاک نعبدو و ایاک نستعین؟” طالب حمدون با شنیدن این جمله زد زیر خنده. بازپرس‏ها نگاهی به هم کردند و من دوباره همان جمله را تکرار کردم. طالب این بار عصبانی شد و شروع کرد با صدای بلند چیزهایی را گفتن. لابد خیال کرده بود که ما داریم او را رو شکنجه می کنیم و یا شستشوی مغزی می دهیم. به بازپرس‏ها کردم و گفتم، می‏گوید:”بشما چه که هدفم از مسافرت به سوریه چه بوده. این پرروها کی‏اند؟”

این بار یکی از بازپرس‏ها زهرخندِ قهرآمیزی زد و گفت: “بگو ما کارمان حرف کشیدن از آدم‏های مثلِ توست. نه از داد و بیداد می‏ترسیم و نه قسم و آیه سرمان می‏شود. پس بهتر است که با ما راه بیایی. باورکن برای هردو طرف بهتر است. رو به طالب کردم و گفتم؛ ” اهدناالصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم غیرالمغضوب علیهم واللضالین؟” خواستم همین جا تمام کنم ولی بنظرم رسید که کم گفته‏ام. از اینرو دو تا صلوات بر محمد هم بدنبالش فرستادم.

طالب حمدون این بار حسابی کفری شده ‏بود و آن روی سگ‏اش بالا آمده ‏بود. شروع کرد به داد و فترات کردن و چنان نعره‏های جانانه‏ای از ته دل می‏زد که یکی از بازپرس‏ها دکمه‏ای را روی میز فشار داد. بلافاصله دو تا پاسبان لندهورِ گوریل مانند وارد اتاق شدند و طالب حمدون را پس از دستبندزدن، در حالی که هنوز فریاد می‏زد، باخود بردند.

بازپرس اولی نفسی تازه کرد و به من گفت: ” امیدوارم که زیاد نگران نشده باشی. تروریست‏ها همه تکنیک‏ها را واردند. اکثرشان اصلاً حرف نمی‏زنند. بعضی‏ها هم خودشان را می‏زنند به خرّیت. این یکی هم لابد فکر کرده بود که با دیوانه‏بازی درآوردن، آزاد می‏شود. حالا می‏برند حالش را جا می‏آورند. فردا صبح پس از آنکه متخصصانِ زبان عربی، پاسخهای او را بررسی کردند، بازجویی را شروع خواهیم کرد. لطفا سرِ ساعت ۹ صبح اینجا باشید. این را گفت و ضبط صوت را خاموش کرد.

به خانه که رسیدم، فورا همه اسباب و اثاثیه قابل حمل را حمع و جور کردم و صبح اول آفتاب بلیطی یکسره برای
ترکیه خریدم. آن روز نهار را در استانبول خوردم و شام را در تهران. اکنون هم در نقطه نامعلومی در ایران زندگی می کنم و حال پناهنده‏ای را دارم که منتظراست اوضاع کشورش درست بشود تا برگردد. من هم امیدوارم که این رژیم پلیدِ فعلی در انگلیس عوض بشود تا من هم برگردم و تحصیلاتم را به پایام برسانم. از روزی که شنیده‏ام که جوانان ایثارگرِ انگلیسی دارند انقلاب می کنند، نمی دونی چه حال خوشی به من دست داده است. من از همین تریبون به تمام ملت شهید پرور انگلیس درود می‏فرستم و آرزو می کنم که
انقلابشان هر چه زودتر پیروز شود.   

www.amazon.com

https://akhbar-rooz.com/?p=36792 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x