۱
کلید را جا گذاشتم. برمیگردم و میبینم آن جا نیست. مینشینم و نشسته حالا کنارم انگار پارسال؛ حرفهایی بر زبانم میآید و میشنوم که هنوز هم نمیدانم که یادم داده، و یا یادم مانده؟
مثل همیشه، مثل آدمی که میگردد، دنبال کلیدهایم میگشتم. دست میکشم. از زیادیِ لباسهایی که پوشیدم
میخندم. زمستان پارسال است. دسته کلید را در خانه جاگذاشتهام و ماندهام پشتِ در.
تا پارک راهی نیست که بنشینم روی نیمکتی که آنروز او نشسته بود و من روی آن مینشستم همیشه.
نمیدانم چه شد که او چیزی گفت یا من را چیزی میشد آن وقت که صحبت سرباز کرد و زخم کهنهی قلبِ من سرریز شد و بازگفتنش به او آغاز از آنجا و آنروز بود.
بعد به عمد کلید را بارها در خانه جا میگذاشتم تا هر وقت در پارک عاشق او باشم.
حالا نیمکت تنهاست. سیگاری میگیرانم. دستم چوبِ سبز رنگِ نیمکت را تا آخر لمس میکند.
۲
سه سال از آخرین قرارمان میگذشت. از آخرین قرارمان که نیامدی هرگز و من بعد از آن تا امروز هر روز میآیم مینشینم روی همین نیمکت سبز چوبی که وعده کرده بودیم، منتظرت میمانم. یادت هست از فلسفهی انتظار میگفتی و نقش امید در حفظ ایمان؟ بعد میخندیدی… آنقدر که اشکت در میآمد.
وقتی بیایی… بعد از سه سال انتظار، سرت را شرمگین پایین میاندازی و از من میخواهی که ببخشم تو را. تو را که بعد از آن شب دیگر کسی ندید بخندی؛ نفهمید تو کجا رفتی؟!
چرا سر قرار هر روزه نیامدی؟
هروقت اشک میریزم یاد آن گازهای اشکآور میافتم که اشکم را درآورده بود و بیهوشم کرده بود و وقتی توی بغل تو به هوش آمدم، تو میخندیدی؛ خندهام میگیرد.
باشد… ولی دیگر… خوب… سه سال انتظار کشیدم… سه سال، میدانی؟
تا یک رمان حرف برای اینکه وقتی آمدی بگویم و بشنوم برای خودم میسازم. حرفهایی که هنوز هم نمیدانم که یادم داده، و یا یادم مانده؟ هنوز رمان میخوانی؟
بعد مثل همیشه، قبل از اینکه ظهر شود و بروم برای نهار، میشنوم آن شب پشت تلفن فریاد میزدی دوستم داری و من میخندیدم. قرار شد، فردا. و فردا مطمئنتر از همیشه که تو دوستم داری و میآیی به دلداری و دلدادگی، آمدم. در پارک روی آن نیمکت که همیشه مینشستیم ما دو تا؛ تنها نشستم. ساعت
از وقت قرار میگذشت و میترسیدم که نکند ساعت قرار را اشتباه کردهام یا تو آن را فراموش کردهای و دیدار آن روزمان ممکن نباشد.
نمی دانستم دیگر تا امروز، تا سه سال بعد از آن روز هم تو را نخواهم دید.
هر روز برای نهار برمیگردم خانه، و بعد ظهر هم میآیم تا آخر غروب روی نیمکت منتظرت میمانم؛ اشک میریزم و میخندم.
هروقت آمدی منتظر من روی همان نیمکتی که سه سالِ پیش وعده کرده بودیم بنشین. دست بکش بر ردیف چوبهای سبز رنگ نیمکت. جای دست من است. نوازشم کن، همیشه همینجا هستم.
۳
همیشه همینطور بوده، همیشه همینطور نمیماند. بالاخره یک روز هم من نمیآیم و تو آنقدر منتظر میمانی که حوصلهات سر میرود.
آنوقت در خانه نشستهام و اجراهای مختلف عاشقانهی مونامو گوش میکنم.
همیشه کارت همین است… نیامدن سر قرار. اصلاً انگار قرار میگذاری که نیایی، که طرف کاشته شود، شاید سبز شود! من جنگل میشدم همیشه.
اما اینبار اگر نیایی، دیگر نمیآیم، منتظرت نمیمانم.
در امتداد مبهم افقی دوردست
سایهای میگریخت…
این را تو آخرِ یک شعری که تقدیمش کرده بودی به نصرت رحمانی نوشته بودی و من نصرت را تا آنروز نمیشناختم و بعد که شناختم، دیدم چهقدر شبیه خودم است.
«نصرت
شنیدهام تریاک میکشی…»
ساعت چند است؟ نمیدانم. صبح از آقایی که اتفاقاً مثل تو سیبیل هم داشت پرسیدم؛ او هم ساعت نداشت. و تا حالا نفهمیدم ساعت چند است. فقط خیلی گذشته است. چه فرقی میکند که تو هیچوقت نمیآیی و هنوز ساعت هیچوقت است.
از روی نیمکت بلند میشوم – تا حالا روی نیمکت منتظرت نشسته بودم – تبری، نمیدانم از کجا، توی دستم پیدا میشود. نیمکت را میشکنم. دوباره مینشینم. نه، تو میآیی. همیشه کارت همین است، دیر میآیی، ولی میآیی.
وقتی نیامدی من یک نیمکت سبز چوبی شدم، هم آن نیمکتی که همیشه روی آن مینشستیم، مرگ چیز خوبی است، زندگی خشک و چوبیام را تمام میکند. کسی یک تبر توی دستهای من ندیده؟
احمد زاهدی لنگرودی