شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

شنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

پیدایش موریانه و پایان سلیمان – احمد زاهدی لنگرودی

این تصویر دارای صفت خالی alt است؛ نام پروندهٔ آن image-23.png است

این داستان و شخصیت‌های داستانی که می‌خوانید زاده‌ی تخیل نویسنده هستند و واقعی نیستند و هرگونه شباهت آن‌ها با اشخاص یا رویدادهای واقعی کاملاً اتفاقی است.

یکی بود، یکی نبود… کی به کی بود؟… زمان حضرت سلیمان نبی بود.

همه‌ی موجودات رام و آرام بودند. کرگدن کنار چینی‌ها و مرغ، کنار روباه و خرگوش با گرگ دوست بودند و درکنار هم زندگی می‌کردند؛ بی هیچ دشمنی. اما مشکل این بود که هیچ حیوانی انگار خودش نبود.

گرگ‌ها مثلِ سگ رام و آرام بودند و روباه‌ها قاطی مرغ‌‌ها، خنگ شده بودند. و جمعیت چینی‌ها هنوز کم بود. هیچ بلبشویی نبود. هیچ حیوانی انگار هیچ کار و آزاری نداشت. حتی زهرِ مارها هم کشنده نبود.

سلیمانِ نبی همه را با جادویی از خود بی خود کرده بود. و شخص حضرت‌اش پادشاه همه بود. همه چیز مالِ او و در کفِ اختیارِ او بود. عصای معروفش را با دو دست جلویش می‌گرفت و به آن تکیه می‌زد و خیره هر روز می‌آمد بر بلندی کوهی، وسطِ جنگلِ دنیا. بعد عصا را بلند می‌کرد و روی سر همه می‌چرخاند، که همه جا آرام می‌‌شد و دنیا در سکوت فرو می‌رفت. سکوت که نه، چون آن‌وقت‌ها همه جا اغلب در سکوت بود، جمبنده‌ای نفس هم نمی‌کشید.

وقتی سلیمان عصایش را بلند می‌کرد، بادها در آسمان و موج‌ها بر دریا و ریگِ روان صحراها هم متوقف می‌شدند. برگ از برگ تکان نمی‌خورد. آن‌وقت باز عصایش را به دو دست می‌گرفت و باز به آن تکیه می‌داد و خیره می‌شد.

سال‌ها همین‌طور گذشت و قرن‌‌ها و هزاره‌ها و دوران‌ها و سلیمان همان‌طور بالایِ بلندیِ دنیا به عصا تکیه داده و خیره به سروریش ادامه می‌داد.

تا روزی جانداران متوجه شدند که:

ـ حضرت سلیمان مدتی‌یه دیگه عصاش رو تکون نمی‌ده و اونا بی‌‌خودی خفه خون گرفتن!

پس باد آرام برگِ کوچکِ نخستین درختی که نزدیک‌اش بود را قلقلک داد. درخت عشوه‌ای کرد و برگ‌هایش به‌هم خورد. صدایی برخاست.

حیوانات اما پرسان و پریشان بودند که:

ـ چرا حضرتش عصا را در آسمان نچرخونده؟ نکنه حقه‌ای تو کاره؟ نکنه دنیا تموم شده؟ نکنه ما مُردیم؟

از مورها درخواست کردند از آن‌جا که کوچک‌تر از بقیه حیوان‌ها هستند و می‌توانستند مخفیانه به سلیمان نزدیک شوند، و سلیمان هم آن‌ها را خیلی دوست داشت، به‌نحوی که قصه‌ی پای ملخی که برای حضرتش هدیه آوردند، و سلیمان هم برای همیشه غذای‌شان را تامین کرده بود، مشهور است؛ یکی را به قید قرعه انتخاب کرده و به بالای بلندی راهی‌اش کنند که:

ـ بفهمیم چرا اینطور شده و تکلیف ما چیه؟

از میان موران، آن مورچه که نزد سلیمان نبی به بالای بلندی جهان رسید، حضرتش را دید که ایستاده، با دو دست به عصایش تکیه داده به تماشای غروب خورشید در افق.

مورچه از ریش حضرتش که تا زمین می‌رسید و حتی روی زمین کشیده شده بود، بالا رفت. و به چشم‌هایش خیره شد.

ـ تو چشای سلیمون نوری نبود. سلیمون مرده بود.

مورچه ترسید. فکر می‌کرد:

ـ الانه که دنیا کون فیکون بشه و همه بی نور بشن و بمیرن.

بعد به خاطرش رسید که سلیمان همان دم که نمرده.

ـ پس زنده بودن حیوونا و زندگی اونا ربطی به ایشون نداره.

باید به همه خبر می‌داد. رفت روی دماغ سلیمان ایستاد و فریاد کشید.

ـ اما صدای مورچه که به جایی نمی‌رسه. آخه صدای مورچه رو هیچ کس تا حالا هم که ضبط صوت‌های پیشرفته اختراع شده نشنیده؛ چه رسه به اون موقع که امکانات نبود.

آن‌وقت آن مور کوچک هم خسته شد و فهمید صدایش به جایی نمی‌رسد و باید کاری کند.

ـ به هر حال عمل بهتر از حرفه…

پس دست به‌کار شد تا سلیمان را سرنگون کند.

ـ وقتی که دیگه سلطه‌ی سلیمون بر زمین نباشه و حیوونا ببینن که بی‌جون افتاده، همه می‌فهمن که مرده

مورچه از روی ریش حضرت سلیمان سُر خورد و پایین آمد. دید چیزی که سلیمان را سرپا نگه داشته، عصایی‌ست که به آن تکیه زده. فهمید که باید اول عصا را از زیر جنازه‌ی سلیمان بیرون کشید.

مورچه عصا را هُل داد. اما هرچه تلاش کرد، هیچ موفق نشد.

ـ قدرت مورچه‌ها در باهم بودن‌شونه، اگر نه تنهایی توانی ندارند.

مورچه فکر می‌کرد که حالا تنهاست و تنهایی نمی‌تواند عصا را جابه‌جا کند. باید آن‌را بجود تا بشکند و سلیمان بیفتد و جهان ببیند که بی سروری و سلطه‌ی مطلق او هم برقرار است.

پس جوید و جوید و جوید و جوید… تا جنازه‌ی سلیمان از بالایِ بلندیِ جهان با صدای مهیبی افتاد و همه دریافتند که مُرده. دریا توفانی شد و آسمان گرمبه گرفت و زمین لرزید و همه فریاد کشیدند و هرکدام به سوی رمیدند.

آن‌وقت بود که چینی‌ها به جان کرگردن‌ها افتادند تا از شاخ‌شان پودری بسازند که علاج بیماری‌هایی باشد که بعد از سلطه‌ی سلیمان، سلامتی‌شان را تهدید می‌کرد؛ چون دیگر حتی میکروب‌ها هم گوش به فرمان نبودند. و روباه‌ها برای زنده ماندن و سیر شدن به مرغ‌داری زدند و قتلعام کردند، و مردم برای این‌که مرغ‌ها زنده بمانند و نسل‌شان منقرض نشود در قفسشان نگهداشتند. گرگ‌ها هم نه دیگر با خرگوش‌ها دوست بودند که هرجا هم موفق به شکار و خوردن آن‌ها نمی‌شدند، همدیگر را می دریدند و می‌خوردند. دوره‌‌ی آرامش و دوستی در دنیا سرآمده بود و همه مشغول دشمنی با هم بودند و هستند تا امروز هم. همه هم راضی‌هستند چون پذیرفتند که وضع آشفته‌ی کنونی زندگی‌شان را بپذیرند…!

آن مورچه‌ای هم که از بین مورچه‌ها به قید قرعه انتخاب شده بود، وقتی برگشت پائین و دنیا را دید، متوجه شد که دنیا دیگر آن دنیایی نیست که قبل از سقوط سلیمان بود؛ و موران هم متوجه شدند که او دیگر آن مور کوچک منتخب‌شان که دنیایِ تحتِ سلطه‌ی سلیمان را ترک می‌کرد نیست. جانور دیگری شده بود. در آن بلبشو راه دیگری نبود. غذایی برای خوردن مورچه‌ها نمانده بود و سلیمانی هم نبود که برایشان به اندازۀ پای ملخی دل بسوزاند.

ـ بیائین چوب درختا رو بخوریم. من چوب عصای سلیمون رو خوردم و تونستم دنیا رو عوض کنم.

این پیشنهاد سازنده را آن مور منتخب به مورچه‌های گرسنه داد و مورچه‌ها هم پذیرفتند و شروع کردند به خوردن چوب درخت‌های جنگل و کم کم رنگ و شکل‌شان عوض شد. جانور جدیدی به‌وجود آمده بود که گرچه شبیه مورچه بود، مورچه نبود! موریانه شده بود. چوب و هرچیزی که از چوب بود می‌خوردند و می‌خورند…

قصـه‌ی ما به سـر رسـید

غلاغه به خونه‌اش نرسید.

https://akhbar-rooz.com/?p=38885 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x