(۱)
شک کرده ام به مفاهیم
و به چاقویی
.که دسته اش را نمی برد
گنجشک زمستان ندیده
.چه می داند ابدیت کجاست
(۲)
،قصه را که خواندم
گفتم صدای باران را نقاشی کنم
و از بهار بخواهم با شبنم ها
.گرداگردش گلدوزی کند
پس با اولین قطار
.خود را به شاهنامه رساندم
!..دریغا
.پلک های تهمینه را بسته بودند
(۳)
قهوه ای که صبح ام را بنوشد
،قهوه نه
.سرخط خبرهاست
قسط عقب مانده ی بانک است
،و یا شبحی که دلاری به دندان گرفته
.از ویرانه های ناکجاهنگام زمانه می گذرد
دست ام را از موهایم می تکانم
:و پرده را کنار می زنم
.آه، من در تهران از خواب بیدار شده ام
یوسف صدیق، تیرماه ۱۳۹۹