شبی که خدایان
بی آنکه کوبه به در کوبند
چون تندر فرود آمدند و
دامنمان آلودند
نخستین طبل بصدا درآمد
وَ ما فرزندان خلف،
ستیز
اصل ابدی جنبش را
چون نوزادان، که مکیدن پستان
آموختیم.
.
.
پس پدرم
تا هفت فرزند نُخبه اش را در آن بگنجاند
بر قاف پناهگاهی بنا کرد
معبدی بی منبر
و خود زنگی کَر در دست.
حوای پر هراس
سرخی لبهایش رنگ باخته از تناولِ آلبالویی ترش و تلخ
بازوانش باز
بیصدا صدایمان می کرد
سنگی، مرداب پرخزه را آشفت
و فلاتِ سبز بگوش نشست
.
آتشی در میان معبد برپاست
هیمه های رنج، در اندرون پرشعله می سوزند
برف برف اما تا بام،
در و پنجره در خود فرو برده
.
.
جرقه ی یادی گنگ در خاطرمان
تا که برخیزیم و هرچه گَرد زمستان را
بروبیم.
.
.
و فلاتِ سبز شانه های آبیش را بالا برد و به تماشا نشست
و ما خون خدایان در رگهایمان
پارو از دست برافکنده
نیزه ای ساختیم.
آتلانتا، جولای۲۰۲۰
divanpress.com