ما امروز قبل ازآنکه ساکن شهر یا روستایی باشیم که در آن زندگی میکنیم، ساکن اُران در الجزایریم که طاعون سراسر آن را فراگرفته است. جایی که کامو در رُمانش از مرگ و سیاهی صحبت میکند و یک بیماری بین انسانها فاصله ایجاد میکند و قرار است شهر را ببلعد. احساس عجیبی است که همزمان در قالب فیزیک و ذهن فعلیام خود را یک زن مهاجر تبعیدی ساکن تورنتو بدانم و بعد احساس کنم سرنوشت شهر اُران الجزایر در کتاب کامو در انتظارم است. هیچگاه مرگ را تا این حد به خود و اطرافیانم نزدیک ندیدم. روزهای اول که چهرهام از گزارش مرگ و میر و مبتلایان شبیه به تابلوی جیغ اثر ادوارد مونک شده بود. همانقدر وحشتزده و ترسناک. کارم را از دست دادم. همانند جمعیت میلیونی کارگران در جهان که با قرنطینه اجباری علاوه بر وحشت مرگ باید با وحشت بیکارشدن مواجه میشدند. فارغ از اینکه من همزاد تمام کسانی هستم که نیروی کارشان را به بهای ارزانی میفروشند، در سالهای مبارزه و زندان آموختم که فرصت فیلم دیدن، کتاب خواندن و نوشتن بهای گزافی در جهان نابرابر است که به راحتی با استثمار روزانه و اشغال ساعتهایت توسط کارفرما به دست نخواهد آمد.
بعد از شروع قرنطینه و گذشت چند روز آرام آرام چهرهام تغییر کرد. دیگر خودم را در آینه همانند سوژه تابلوی ادوارد مونک نمیدیدم. اکنون کمی آرامتر بودم. دقیقا همانند تصویر مردی که به جهان زُل زده است در نقاشی ارنست بارلاخ. باید با وضعیت موجود همانند میلیاردها تن دیگر کنار میآمدم. نشستن و نشستن و خودزندانی کردن اجباری در روزهای اول پیش از آنکه آرامشی را برایم به ارمغان بیاورد، من را به فرو رفتن در زخمهای چرکی عمیق گذشته هُل داد. هدایت راست میگفت و این جملهاش از شکمسیری و آروق روشنفکری نبود که “این زخمها آهسته آهسته روح را در انزوا میخورد و میتراشد”. قطع ارتباط با جهان بیرون برای من سرباز کردن دوباره تمام این دُملها بود. اگر خودم را رها میکردم کار از کار میگذشت و باید پس از چندی خودم را در دارالمجانین بستری میکردم. تصاویر یکی یکی همانند نگاتیوهای قدیمی (۱) با خط و خش زیاد از جلوی چشمانم رد میشد و من هم آپارات قراضهای بودم که بی اختیار و با جان کندن بسیار این تصاویر را ورق میزدم. تصاویر، شهین باوفا، فرشته گل عنبریان، رویا علی پناه، فضیلت دارایی، فرزانه سلطانی، افسانه دینعلی، کبری قنواتی، کبری ورپشتی، زهرا خدری از جلوی چشمانم رد میشد. دوستانی که از جنس آب بودند و با جلادانی از جنس سنگ راهی جوخههای اعدام شدند، حتی تعدادی از آنها مانند: خسرو مایی، کاووس شاهنشین، جهانشاه اسعدی مقدم، شفیع رمضانی و … جلوی چشمان من تیرباران شدند. و بعد صدای شلاق بود که در گوشم میپیچید و گوشهایم را میگرفتم که نشنوم. چشمانم را که از ترس میبستم، تصاویر شفافتر میشد و بعد از وحشت دوباره چشمانم را باز میکردم که بدانم کجام. اما باز در شهر طاعون زده کامو فرو میرفتم. در سنندج و اصفهان و قم دوباره دفن میشدم. اتاقم به هر چیزی شبیه بود جز خانهای که سالهاست در تورنتو در آن زندگی میکنم. تمامی این تصویرها با توحشی عجیب از جلوی چشمانم رد میشد، کرونا و جهانش بلای جانم شده بود. ناگهان دست مردی به من دراز شد که پاهایم را بگیرد و کمرم را بفشارد. در گوشم پچ پچ میکرد که میخواهد همین امشب ترتیبم را بدهد. نفسم بند آمد. پنجره را باز کردم و بیرون را نگاه کردم تا طاعونزده نشوم. ساختمانهای تورنتو را ببینم و شهر خاموشی که غرق در بیماری و مرگ بود.
باید کاری میکردم. پیش از آنکه کرونا و جهانی که پیرامونم ساخته بود خو کنم و دیوانه شوم باید این زخمها را از آن تصویر خش دار نگاتیوی درمیآوردم. سالها بود که میخواستم کتاب خاطراتم را بنویسم، اما زندگی در دنیای تبعید، کار، روزمرگی، فعالیت برای پناهندگان و فعالیت سیاسی مجالی برای پُمادی مالیدن بر روی این زخمها باقی نگذاشته بود. با یکی از دوستان تماس گرفتم. به من گفت که منیرو روانی پور کلاس خاطرهنویسی برگزار میکند. در همان حال آشفته به منیرو پیام دادم. جواب داد و استقبال کرد. من نه نویسنده بودم و نه رمان نویس، اما زندگیام میتوانست سوژه درد و رنج باشد، سوژه شکنجه شدن، انتظار مرگ و اعدام را کشیدن، زندانی بودن و ترس از تجاوز. باید مینوشتم. نوشتن برای من رهایی بود. به قول شاملوی بزرگ “پر پرواز ندارم، اما دلی دارم و حسرت دُرناها”. اگر خودم را دوباره پس از ارتباط با منیرو تصویر میکردم، شببه گل رز متفکرانه سالوادور دالی شدم، شکفته شده بودم بر فراز جهانی که بوی بیماری و مرگ میداد و انتظار مرگ. “باز به قول شاملو “همچنان که سکوت آفتاب ظلمات است، اما سکوت آدمی فقدان جهان و خداست.”
من هم اگر نمینوشتم حداقل برای من غریو هیچگاه تصویر نمیشد. کلاس منیرو برای من تلنگر این صدا بود که “غریو را تصویر کن” و من هم تصویر کردم.
(۱) فیلم نگاتیو: منظور آن فیلم ۳۳ میلیمتری بود که قبلا، برای فیلمبرداری استفاده میکردند و بعد برای دیدن نگاتیو، آن را در در دستگاه آپارات میگذاشتند.
مینو همیلی
۲ مرداد ۱۳۹۹
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد (حافظ)
مینوی گرامی دستت درد نکند برای تلاش در یادمان عزیزانیکە هرکدام بسان اسطورەای سر بلندی خود، و نابکاری جهل و جنایت حکومت اسلام را رقم زدند، از آنجا کە نسل من لا اقل ده سالی از نسل بە خروش آمدە قیام ۵٧ بزرگتر بود پیشینە رفاقت ودوستی مستقیم با آنها را نداشتم اما تجربە بعدی نشان داد کە در اولین پیوندها(چەاز دور یا نزدیک)، یاریمان آنچنان استوار میشد کە انگار سالهاست همدیگر را میشاختەایم، حتا اگر هرگز یکدیگر را ندیدە باشیم. ستارگان از دیدەناپدید شدە ازاین زمرەاند،در تکمیل نوشتەات بەیک نمونە بسندە می کنم: “خبر اعدام خانم شهین باوفا در هفته نامه فرانسوی اکسپرس به شرح زیر منتشر شد:
خانم:دکتر شهین باوفا
سن: ۳۰
ملیت: ایرانی
مذهب: احتمال قوی اسلام
شغل:پزشکی
تاریخ اعدام :۲۶ تیر ۱۳۵۹
محل سنندج:ایران
نحوه:اعدام تیرباران
اتهامات:پندار و یا گفتار ضد انقلابی
روز سه شنبه ١۶ اردیبهشت ١٣۵٩، دو خبرنگار مجله اکسپرس، کریستیان هش و ژاک هایو، مخفیانه وارد شهر سنندج شدند. این شهر چند هفته بود که شب و روز بمباران می شد… در محیطی آمیخته با خون و مرگ (دو روزنامه نگار) به گفتگو با زن جوانی با لبخند و صدایی ملایم نشستند. نامش شهین باوفا بود و مسئول بیمارستان شهدای سنندج. او از جنون پاسداران سخن گفته بود که شهروندان غیر نظامی را بمباران میکردند… سپس اطاق عمل را به مخبرین نشان داده بود که هدف یک بمب قرار گرفته و منهدم شده بود. شهین باوفا همچنین به آنان گفته بود که نیروهای دولتی به آمبولانسها تیر اندازی میکنند و بیمارستانها به آنتی بیوتیک، داروی بیهوشی و حتی باند برای پانسمان محتاجند. هنگامی که خبرنگاران بیمارستان را ترک میکردند، خانم باوفا از آنان قول گرفته بود که پریشانی و فریاد اعتراض او به گوش افکار عمومی غرب برسانند وی همچنین از آنان خواسته بود که نامش را ذکر کنند تا گزارششان با بدگمانی روبرو نشود. خانم شهین باوفا به مخاطبین خود که برای حفظ امنیتش به او توصیه کرده بودند از افشای نامش خودداری کند گفته بود که شهادت با نام و نشان از سندیت بیشتری بهره مند است.” واین چنین است کەگفتە “عطار” در مورد ” حلاج”مصداق پیدا میکند : ” در عشق دورکعت است کە وضوی آن جز بە خون درست نیاید”
عالیست مینوجان آنقدر که فرصت مرور نوشته های دیگررا، حتی در این خانه نشینی اجباری کرونا و تلف شدن لحظه های تکرار نشدنی عمر از انسان میگیرد. ماندگار باشی