اسمش را نمیدانم ولی گذاشتهام ستاره. مثل ستارههایی که معلمهای دبستان بر دفترچه مشقمان میزدند. و وقتی تعدادشان به پنج تا میرسید ماه میگرفتیم.
او هم فکر کرده بود از من ستاره گرفته. در صورتی که ستارهای که من به او داده بودم از آن ستارهها نبود. اگر میتوانست نوشته انگلیسی مرا در کنار ستاره بخواند این سوء برداشت پیش نمیآمد و دلِ من به خاطر کاری که کرده بودم نمیسوخت که امروز این داستان را بنویسم.
ستاره را اولین بار در سالنِ غذاخوری هتل دنیز دیدم. اولین روز اقامتمان در استانبول بود و صبح زودتر بلند شده، حمام گرفته، لباسِ مرتبی به تن و آرایش کرده بودم و بعد همراه شوهرم برای صبحانه به طبقه بالا رفته بودیم. شوهرم یادم نیست چه به تن داشت ولی من پیراهن آستین حلقهای یقه باز طرحدارِ بنفشی پوشیده بودم و دمپایی لاانگشتی گلبهی که برای رفتن به ساحل خریده بودم به پا داشتم. رنگِ گردنبند و گوشواره و دستبندم هم با لباس و پاپوشم هماهنگ بود.
بوی عطرم زودتر از خودم وارد سالن شد و صدای خندهام که با همسرم مشغول گفتگو بودم. مانند توریستی خوشبخت به سالن کوچکی که رو به بالکنی آفتابی باز میشد پا گذاشتم. بساطِ صبحانه را روی چند میز که به هم چسبانده و رویشان رومیزی سفید انداخته بودند چیده بودند. پشت میزها سه زن که روسری سفید بر سر داشتند و آن را پشت گردن گره زده بودند برای خدمت به مهمانها ایستاده بودند.
با ورود پر سر و صدا و خوشبوی من سرِ هر سه زن به سمتم چرخید. ستاره نفرِ وسط بود و با دیدنِ من صورتش به لبخندی تحسینآمیز باز شد. سمت چپش زنی با بدنی درشت و چشمهایی تنگ ایستاده بود که در چهره پفآلودش حسادت موج میزد و سمت راستش طرف درِ شیشهای کشویی که به بالکن باز میشد زنی ریز نقش که لبهایی نازک داشت، لبهایی که تمسخری زودگذر لحظهای بر آنها پدیدار و بعد ناپدید شد.
فکر کردم این که میگویند هویتِ آدمی—یعنی اصل و نسبش و این که کجاییست—در دو دقیقه اول برخورد برای مخاطب روشن میشود درست است. چرا که با همه تفاوتِ واضحِ جایگاه طبقاتیام با آنها، این زنان زود از وجناتم فهمیده بودند اهل کشوری دور و بر خودشان هستم، نه اهلِ آنور آب. هتل دنیز که نزدیک مسجد آبی معروف استانبول واقع شده بود آخر پاتوقِ اروپایی و آمریکای شمالیهای متوسط الحال بود. ایرانیها خواهرم گفته بود هتلهای محله تکسیم را میگرفتند که نزدیک مراکز خرید بود.
آن صبح چون ما کمی دیر رسیده بودیم از غذاهای خوب چیز زیادی باقی نمانده بود. همسرم از زنِ سمت چپی خواست برایش نیمرو درست کند، ولی من نه. صبحانهام را برداشتم و جلوتر از او به بالکن رفتم تا از نگاهِ خیره زن سمت راست که هر حرکتم را زیر نظر داشت دور باشم.
در بالکن دلم باز شد. نه تنها منطقه اروپایی شهر بلکه دریای مرمر در چشماندازم بود. میزی دور از دیدرس آن سه زن خدمتکار انتخاب کردم و رو به دریا نشستم. در طول صبحانه شوهرم چند بار برای آوردن غذای اضافه و قهوه و آب میوه به داخل رفت ولی من از جایم جُم نخوردم. وقتی صبحانهمان تمام شد و به سالن غذاخوری برگشتیم، زنها میز را برچیده و رفته بودند.
دلیلِ اصلی مشکلِ من با آن زنها و در کل خدمه هتل شامل متصدی پذیرش که دیروز اتاق را تحویلمان داده بود رفتار دوگانهشان با ایرانیها بود. آخر ما از کوشاداسی میآمدیم . آنجا یک هفتهای را در هتلی تفریحی با خانوادهی من که از ایران آمده بودند گذرانده بودیم. هتلِ کوشاداسی را خواهرزاده شوهر خواهرم که در یک شرکت توریستی کار میکرد رزرو کرده بود. مهمانان بیشتر یا از بلاروس بودند یا از ایران که تشخیصشان از هم کار سختی نبود. من و همسرم فکر کنم تنها مسافرانِ کانادایی بودیم که آن هتل تا به حال به خود دیده بود. با این همه، شوهرم را که اصلیتش از اروپای شرقی است همه بلاروسی تصور میکردند. من هم که از دور داد میزد ایرانیم.
و همین ایرانی بودن موجب دردسرمان شد به شکلی که از روز دوم اقامتمان دیگر سطل زباله اتاقمان را خالی نمیکردند. کاغذ توالت هم یک روز در میان میگذاشتند. به پذیرش هتل زنگ زدم و گفتم کسی را بفرستند آشغالها را ببرد. ولی دو روز هم گذشت و کسی نیامد سطل را که پُرتر هم شده بود ببرد. کیسه آشغال را حالا باز خودمان میتوانستیم پایین ببریم ولی کاغذ توالت را مانده بودیم از کجا بیاوریم. بخصوص که غذاهای هتل و مشروب و نمک دریا و آفتاب هم وضع مرا خراب کرده بودند. بار آخر از روی کاسه توالت از همسرم خواستم باز به پذیرش زنگ بزند یکی را بفرستند کاغذ توالت بیاورد. چند دقیقه بعد شنیدم که کسی با مشت به در میزد و بعد صدای زنی که سر شوهرم داد میزد: «پروبلم؟»
این شد که «پروبلم؟» نُقل زبان ما شد و از کوشاداسی تا استانبول دعا کردیم هتل دنیز که از کانادا رزرو کرده بودیم مشکلدار از آب نیاید. «پروبلم» سطل آشغال و دستمال توالت را نمیگویم. ما نگران مشکلِ بزرگتری بودیم. مشکلِ بلایی که در هتل کوشاداسی بر سر خواهرم آورده بودند و اگر تسلط من به زبان انگلیسی و کمی فرانسه و اروپایی بودن شوهرم نبود حل نمیشد. و اما این «پروبلم» بلند کردن پول و طلای خواهرم از اتاقشان بود. مدیریت هتل تنها وقتی فهمید خواهر و شوهرخواهر او کانادایی هستند اقدام به پیگیری کرد و بعد چند ساعت ما را خواست و خبر داد نگران نباشید اموال گمشده پیدا شدهاند.
خلاصه به استانبول رسیدیم و هویت ایرانی من از بدو ورود به هتل دنیز رو شد و همین مایه نگرانی بود.
هتل دنیز هتلی کوچک و چهار طبقه در یک کوچه باریک و خلوت در محله سلطان احمد است. کوچهای با زمین سنگفرش و ساختمانهایی چند طبقه با نمای سنگ سفید یا رنگ روشن که بی شباهت به کوچهای در یکی از کشورهای اروپایی نیست. دیروز که رسیدیم دو مرد جلوی در مشغول صحبت بودند. منظرهای که فقط در کوچه خیابانهای خاورمیانه و مکزیک و کشورهای فقیر کارائیب مانند جمهوری دومینیکن دیده بودیم. جوانان بیهدف بیکار محل دور هم جمع یا پلاس در میدان و خیابان.
یکی از مردها که کت و شلوار مرتبی پوشیده بود و کفش چرم قهوهای به پا داشت یک کف پا را به دیواری که به آن تکیه داده بود چسبانده و با بیحوصلهگی به حرفهای آن دیگری که سیگار میکشید گوش میکرد. همانطور که وارد هتل میشدیم از گوشه چشم نگاهمان کرد ولی از جایش تکان نخورد.
پذیرش هتل سمت چپ در انتهای راهروی ورودی بود و سمت راست راه پلهای که به طبقات بالا به اتاقها میرفت. از متصدی پذیرش اما خبری نبود. مدتی پا به پا کردیم و هیچ کس نیامد. به همسرم گفتم: «غلط نکنم اون پسرهی کت شلواری که بیرون دیدیم مسئول پذیرشه. ولی نکرد بیاد تو کار ما رو راه بیاندازه. برو صداش کن بیاد وگرنه میبینی تا شب این جا وایستادیم و زیر پامون علف سبز شده.»
حدسم درست بود. خودش بود. بعد از برگشتِ شوهرم، سلانه سلانه از راه رسید و با بیحوصلهگی پشت میزش رفت و پاسپورت ما را خواست. او هم مانند متصدی هتل در کوشاداسی، تا پاسپورت مرا گرفت زود محل تولدم را چک کرد و ایرانی بودنم را به رخم کشید. کم مانده بود برگردم بهش بگویم «پروبلم؟»
ولی چون خسته بودم و شوق و ذوق دیدنِ اتاقمان را هم داشتم چیزی نگفتم تا زودتر کلیدها را تحویل بگیریم. اتاقمان در طبقه سوم واقع بود و درست همانطور که در عکسهای اینترنت دیده میشد دلباز بود و با موکت نارنجی پُررنگ با لوزیهای زرد فرش شده بود. اثاثیه هم همان بود: تحتخوابی دونفره با روتختی نارنجی خوشرنگ با حاشیه طلایی، قالیچهای جلوی تخت، کنسولی که به دیوار روبروی تخت چسبانده بودند، آینهای بالایش و یک صندلی چرمی. به اضافهی یخچالی کوچک و تلویزیون.
همسرم که به شدت عرق کرده بود سریع برای دوش گرفتن به حمام رفت و گفت بعد او من بروم و زود آماده شوم که برای شام بیرون برویم. اما من اول همه رفتم به سراغ پنجره که رو به کوچه باز میشد. پردههای دلنوازِ همرنگ و همطرح روتختی را کنار زدم و پایین را نگاه کردم. متصدی پذیرش برگشته بود دم در و باز یک پا حایل دیوار داشت به آن جوان دیگر گوش میکرد و گاهی هم خمیازه میکشید.
او نیم ساعت بعدش هم که ما از هتل بیرون زدیم در همان حالت بود و از جایش تکان نخورده بود. فکر کردم سالی که نکوست از بهارش پیداست. طرف مثلن هتلدار است ولی نه نقشه شهر را به ما داده بود و نه راهنمای مکانهای توریستی و رستورانها را. گرچه ما نیازی به او نداشتیم. در قلبِ محله اروپایی استانبول بودیم و همه چیز در دسترسمان. مهم خودِ هتل بود که آن هم پاکیزه و دنج بود. و اتاقمان هم که محشر. فقط مانده بود صبحانه که تا فردا صبح باید صبر میکردیم ببینیم چطور است.
صبح فردا متوجه شدیم صبحانه هم خوب و رضایتبخش است. گرچه مجلل و آنچنان متنوع نبود، ولی تازه و خوشمزه بود. بالکن را هم با وجود مرغهای دریایی که گاه برای ربودن غذا به سمت میزها شیرجه میرفتند بسیار دوست داشتیم. هیچ چیز مثل مزه مزه آفتاب که بر سقف سفالی خانهها پخش بود و بر گنبد و مناره مسجد آبی میدرخشید و تماشای دریا و گوش سپردن به امواج و صدای حرف زدن مردم در خیابان نمیشد، بخصوص هنگامِ خوردنِ صبحانهای سالم و خاورمیانهای.
اما چیز دیگری که صبحانه را برای من لذتبخش میکرد لبخند باصفای ستاره بود. ستاره پوستی شفاف، دماغی باریک، گونههایی گلگون، چشمانی میشی و موی سیاه داشت که با روسری سفید قاب گرفته شده بود. از همه چشمنواز تر اما پاگیزگی، مهربانی و روشنایی وجودش بود که در لبخندش نمایان میشد و منظرههای دیگر را محو میکرد.
لبخند او صبح مرا چنان رونق میبخشید که زود بیدار میشدم تا جزو نفرات اولِ صبحانه باشیم. آخر ستاره و همکارانش وقتی سروِ غذای گرم تمام میشد سالن غذاخوری را ترک میکردند. غذای گرم چیزی بود که همسرم را مانند من به سحرخیزی و زود رفتن ترغیب میکرد. اما برای من لبخند گرمِ آن زن بود که نمیخواستم از دست بدهم. زنی که زبان مادریش را نمیدانستم تا نامش را بپرسم و به او بگویم چقدر رنگ سفید به او میآید و چه خوب که روسریش را پشت گردن گره میزند و میگذارد چانه خوشفُرم و گردن بلندش خودی نشان دهند و چقدر با آن بازوان آفتابخورده و آن دستان کشیده، حتی در پیشبند سفید خدمتکاری، زیبا و تحسین برانگیز است. و بعد اضافه کنم چقدر آن نگاه خجالتزدهاش که با آن مرا، نمیدانم چرا، تحسین میکند، شیرین است. حس میکردم با همه گنگی من، او این این حرفها را در نگاهم میخواند. با وجودی که بر خلاف آن دو زن دیگر هیچ وقت مستقیم در چشمهایم نگاه نمیکرد.
اما حرفهای دیگری هم بود که دوست داشتم به او بگویم—حرفهایی که نیاز به زبان داشت و نمیشد از نگاه خواند. برای مثال این که لباسها و جواهرات بدل من همه از مغازه دستدوم فروشی خریداری شدهاند و این که من بعدِ این همه سال در کانادا کار درست و حسابی ندارم و ما جزو کم در آمدها هستیم و این سفر را هم با پسانداز چند ساله آمدهایم. و در آخر این که تفاوت چندانی بین من و او نیست. اگر تفاوت مشهودی میبیند در واقع تفاوتِ بین ارزشِ پول کشورهایی است که در آن زندگی میکنیم.
انگلیسی ستاره تنها به «هلو» و «تنک یو» و «گود» محدود بود و ترکی من به «ساغول» و «یاشاسین» که از ایران بلد بودم و «تمام!» که در این سفر یاد گرفته بودم—از بس تُرکها که همه از خدمه هتل و راننده تاکسی و پیشخدمت رستورانها تا مردم عادی کوچه وبازار استفاده میکردند. کلمه «پروبلم» و معادلِ ترکی استانبولیش به نظر میرسید نه جزو فرهنگ لغاتِ ستاره است و نه جزو فرهنگ واژگانِ من.
زبان مشترک ما احترام متقابل بود. یعنی من چون آیینهای آن ادبی که در او بود را بازتاب میدادم و از خیره نگریستن به ستاره پرهیز میکردم.
خیره نگریستن و رفتارهای مشابه از جمله سر تا پای دیگری را برانداز کردن و ته و توی کارِ آدمها را در آوردن رفتارهایی بودند که بین ایرانیها حتی خارجنشینان شیوع داشتند و همیشه مرا آزار میدادند. رفتارهایی که جلوهای از خشونتِ غیرمستقیم در جامعه بودند و در مواردی میتوانستند حتی زخمزنندهتر از خشونت مستقیم هم باشند. این خشونت کم و بیش در رفتار آن دو زن دیگر در برخورد با من وجود داشت، بخصوص در رفتار آن زنِ درشتاندامِ کفگیر به دست که در وسط میایستاد و گویا مافوقِ ستاره و آن زن دیگر بود.
او هر روز جزء جزء مرا در حالی که داشتم تند تند بشقابم را پر میکردم تا به بالکن بگریزم و از شعاعِ دیدش خارج شوم برانداز میکرد. این خشونت به نظرم از بغضی ناشی از تفاوتِ جایگاهمان (یکی توریست و دیگری خدمه هتل) میآمد. حس میکردم زن دارد با نگاهش دارد به من میگوید: «هر کس ندونه من خوب میدونم که تو با همهی این ظاهر و دک و پُزت یک زن شرقی و یک جهان سومی بدبخت بیچاره مثل من هستی». زن درست فکر میکرد ولی همین بغض ما را که شبیه هم بودیم از هم جدا میکرد و بینمان شکاف میانداخت. در صورتی که نگاه محجوبانهی ستاره خویشاوندی ایجاد میکرد و پیوند خواهری ما را محکمتر میکرد.
اگر ستاره نبود من بیست دقیقه قبل اتمامِ وقتِ صبحانه به سالن غذاخوری میرفتم که زنها رفته باشند. ولی حالا که ستارهای وجود داشت و میدرخشید زودتر از همسرم که به معمول پیش از من آماده میشد پلهها را دو تا یکی بالا میرفتم تا زودتر از دیگر مهمانان هتل دنیز طلوع صبحگاهی ستاره را تماشا کنم. آن دقایقی که هنگام برداشتن نان و پنیر و سبزی، از پشت پردهی تحسین، سر بالا میکردم تا طراوتِ گردن بلندِ ستاره را زیر نور آفتاب که از بالکن به درون اتاق میریخت ستایش کنم یا از حرکتِ مردمکهای به پایین دوختهاش که مانند دو قایق بر امواج نگاهش بالا پایین میرفتند را تماشا کنم بهترین دقایق روز بودند. حتی بهتر از دقایقی که صرفِ دیدار بناهای تاریخی، موزهها، نمایشگاههای هنری، پیادهروی کنار ساحل و خوردن غذا در رستورانهای شیک و همزمان گوش کردن به اجرای موسیقی محلی میکردیم.
استانبول شهری دیدنی و فریبنده بود و ما هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدیم و فکر میکردیم دوست داریم آن جا بمانیم و دیگر به کانادای سرد با مردمی سردتر از خودِ سرزمینش باز نگردیم. از هتلمان هم که راضی بودیم. آرام و امن بود و کسی به کارِ ما کاری نداشت. همان بهتر که متصدی پذیرش بیشتر وقتها پشت میزش نبود و هیچ کدام از خدمه هتل را هم غیر همان سه زن و آن هم در وقتِ صبحانه نمیدیدیم.
از آنجا که ما بعدِ صبحانه از هتل بیرون میزدیم و تا عصر برنمیگشتیم نظافتچی اتاقمان را هیچ وقت ندیده بودیم. هر که بود کارش درست بود. اتاق را در غیاب ما دسته گل میکرد. خلاصه همه چیز رو به راه بود و و کمکم داشت خاطرهی بلایی که در آن هتل مجلل پنج ستاره در کوشاداسی سر من و خواهرم آورده بوند هم یادمان میرفت که از شب پنجم «پروبلم» آغاز شد.
آن شب کمی دیر به هتل برگشتیم چون صبحش با کشتی به جزیره بیوک آقا رفته بودیم و در راهِ برگشت مدتی طولانی دنبال رستورانی خوب برای شام گشته بودیم. تا وارد اتاق شدیم، همسرم به عادتِ همیشگی برای دوش گرفتن رفت و من لباسهایم را کندم و داشتم خودم را روی تخت میانداختم که متوجه شدم چیزی کم است. روتختی سر جایش نبود. دزدهای بیانصاف دستشان به ما نرسیده بود تخت را لخت کرده بودند.
اما نه، این چه فکری بود! حتمن نظافت چی هنگام عوض کردن ملحفهها آن را در طبقه بالای کمد گذاشته بود و بعد یادش رفته بود روی تخت پهن کند. ولی آنجا نبود. هیچ جای دیگر اتاق هم بود.
پس به راهرو رفتم تا شاید یکی از خدمهی هتل را پیدا کنم و بپرسم چه کار کنیم ولی کسی را ندیدم. راهروی سوت و کور را چند بار بالا پایین کردم تا صدای همسرم را شنیدم که سرش را از لای در اتاقمان بیرون کرده بود و داشت میگفت: « بیرون چی کار میکنی؟ اتفاقی افتاده ؟» برگشتم سمتِ او که برهنه و نگران در چهارچوبِ در ایستاده بود و جواب میخواست. گفتم: «نه. موضوع مهمی نیست.» و به تو هلش دادم و در را بستم و با او که دستم را میکشید به تخت برگشتم. با هم زیر ملحفه لغزیدیم و آن شب موضوع روتختی را فراموش کردم.
اما فردا سرِ صبحانه وقتی مرغی دریایی به سمت بشقابم شیرجه رفت و جیغ کشید یکدفعه یاد روتختی افتادم. از جایم پریدم و همین که به سمت اتاقِ غذاخوری میچرخیدم نگاهِ نگران ستاره را دیدم. پیشانیش عرق کرده بود و حلقه مویی سیاه که از زیر روسری بیرون زده به آن چسبیده بود. برایش سر تکان دادم که چیزی نیست و او لبخند زد و گونههای گلبهیاش چال افتاد و آرام شدم. دوباره نشستم و به شوهرم گفتم: «یادمان باشد قبلِ رفتن به شهر به متصدی هتل بگوییم خدمتکارِ اتاقمان را بفرستد روتختی را بیاورد و سر جایش بگذارد.»
ولی طبقِ معمول او پشت میزِ پذیرش نبود. بیرون دمِ در هم نبود. در آن چند روز اقامتمان متوجه شده بودیم که هتلِ بزرگ آنور کوچه با نمای سفید ساختمان اصلی هتل دنیز است و به مهمانانی که جیبشان از ما پُر پولتر است اختصاص دارد. گفتم: «حتمن تو اون ساختمانه. برو باهاش صحبت کن.» ولی همسرم مخالفت کرد و گفت: «یه روتختی ارزشش رو نداره که از برنامه امروزمون عقب بمونیم. حتمن خدمتکارِ دیروزی روتختی را برده بوده بشوره و امروز خودش مییاره میذاره سر جاش.»
عصر که برگشتیم اما هنوز از روتختی خبری نبود. همسرم که از حمام بیرون آمد و مرا دید که با همان لباسهای بیرون روی صندلی نشستهام ابروهایش را با تعجب بالا برد. با عصبانیت گفتم: «دیگه شورش رو درآوردن. دیدی اشتباه میگفتی و روتختی را نیاوردن.»
او ولی رفت دراز کشید و گفت: «حالا چرا سرِ روتختی انقدر حساس شدی؟ ولش کن. چه اهمیتی داره آخه؟»
حرف او بیشتر عصبانیم کرد. صدایم کمی بلند شد: «سردمه خُب. پتو که ندارن. روتختی رو هم که بردن. تو هم که بیخاصیت.»
او که میدانست هیچ چیز مثل شوخی آتش عصبانیم را خاموش نمیکند گفت: «من بیخاصیتم؟ پاشو بیا بهت نشون بدم که هیچ اینطور نیست. چنان گرمت کنم از ده تا روتختی بیشتر!»
خنده مثل آب آتش خشمم را فرو نشاند. نیم ساعت بعدش چنان عرق کرده بودم که حتی ملحفه را پس زدم و برخلاف عادت لخت خوابیدم.
روز بعد برای بازدید از موزه معصومیت اورهان پاموک به محلهای دور طرف میدان تکسیم رفتیم و تا برگردیم غروب شده بود. و باز از روتختی خبری نبود. موضوع دیگر خیلی بودار شده بود. ولی گشنگی نگذاشت پیگیری کنیم. آخر قرار بود دوشی بگیریم و لباس عوض کنیم و برای شام بیرون برویم.
شام آن شب با اوقات تلخم هیچ به من نچسبید. شوهرم خیلی سعی کرد با شوخی و خنده از خرِ شیطان پایینم بیاورد ولی نتوانست. دلم خیلی پُر بود و تمام مدت حرف زدم به هتل دنیز بد و بیراه گفتم. «این ها حتمن چون من ایرانیم اینطوری میکنن. کار کارِ اون پسره درازِ لندهورِ متصدی پذیرشه. داره همون برنامه کوشاداسی را پیاده میکنه. غلط نکنم گذاشته روز آخرم چیزی از ما بدزده. حقهشون همینه که بذارن دم دمهای آخر که مسافرها میخوان برن اموالشون رو بلند کنن که نفهمن و اگه هم فهمیدن فرصت پیگیری نداشته باشن.»
آن شب کمی خُنک بود و من هم از عصبانیت و خستگی فشارم کمی پایین افتاده بود و خلاصه تا صبح چیک چیک لرزیدم. هر بار که بلند میشدم و میدیدم روتختی نیست بیشتر عصبانی میشدم و لرزم میگرفت.
صبح به شوهرم گفتم برود سر و صدا راه بیاندازد که نظافتچی اتاق روتختی را برگرداند. ولی او گفت: «مطمئنی میخوای امروز رو تلفِ جر و بحث با هتل کنیم؟ امروز روزِ آخرمونه و اگه نریم خرید پشیمون میشی ها.»
دیدم درست میگوید و از خیر روتختی گذشتم. باز خوب بود که در مجموع از هتل راضی بودم. بخصوص از صبحانهاش و از بودن ستارهای که حالا با هم آنقدر دوست شده بودیم که به زبان ایما و اشاره با هم گپ میزدیم.
غروب آن روز که با چند کیسه خرید برگشتیم من انقدر خسته بودم که دیگر نبودِ روتختی برایم اهمیتی نداشت. شام هم گفتم بیرون نرویم و شوهرم را فرستادم از میدانچهای دو کوچه آنورتر نان تازه و میوه و غذای گرم بخرد و خودم هم بعدِ دوش آب گرم به تخت رفتم و ملحفه را بر سرم کشیدم تا استراحت کنم.
مدتی نگذشته بود که شنیدم صدایم میزند. میز شام را چیده بود. مرغ بریان و نان بربری تازه و پنیر و انگور. خواراکیهای که میدانست دوست دارم. سر میز که نشستم متوجه کاغذی شدم که کنارِ بشقابم گذاشته است. برداشتم و نگاهش کردم. فُرمِ نظرسنجی هتل بود. گفت: «متصدی پذیرش داد که پُر کنیم.»
با دلخوری گفتم: «غلط کرد. بهش نگفتی چند شبه روتختی نداریم؟»
گفت: «نه. اگه میایستادم صحبت مرغ سرد میشد. بعدشم شبِ آخر چه فایدهای داره آخه گفتن این حرفا؟ همینجا نظرت رو بنویس.»
گفتم: «حتمن. از خجالتشون در مییام.»
بعد از شام نشستم به این کار و فقط به صبحانه و آن هم به خاطر گل روی زنی که اسمش را نمیدانستم نمره مثبت دادم. از آنجا که برای شکایتم بابتِ روتختی زیرِ قسمتِ نمرهدهی به سرویسِ اتاق جای نوشتن نبود، کنارِ آن چند ستاره کشیدم و ستاره آخری را با فلشی به ستاره دیگری در پایین صفحه که کنارش با خط درشت شرح مبسوطِ «پروبلم روتختی» را نوشتم وصل کردم. بعد ورقه را دادم دست شوهرم و گفتم ببرد تحویل آن «مرتیکه بیخاصیت» پذیرش بدهد.
اینطوری حداقل دلم چنان خنک شد که آن شب را هیچ احساس سرما نکردم و یک کله تا ساعت نه صبح خوابیدم. از آنجا که پروازمان عصر آن روز بود تا ظهر برای تخلیهی اتاق وقت داشتیم و دیر بیدار شدن مشکلی ایجاد نمیکرد. تنها عیبش این بود که در دقایقِ آخر به صبحانه رسیدیم، زمانی که ستاره رفته بود.
آه بلندی از نهادم بلند شد و به شوهرم گفتم: «حیف! نشد ازش خداحافظی کنم. همهاش به خاطرِ اون پدرسوختهای که روتختی اتاقمان را دزدید. شانس آورد نفهمیدم کیه وگرنه حقش رو کف دستش میگذاشتم.»
شوهرم گفت: «حالا شاید تا ظهر که اتاق رو تحویل میدیم دوستت رو ببینیمش.»
و همینطور هم شد. وقتی چمدانم را به سمت راه پله میکشاندم یکدفعه ستاره را دیدم که از آنور راهرو به سمتم میآید. کمی که جلوتر آمد چیزی پشت سرش توجهم را به خود جلب کرد. کمدی چوبی که در دیوار کار گذاشته بودند و درش باز بود و تا آن لحظه متوجه وجودش نشده بودم. داخل کمد پُر از روتختی و ملحفه و متکا بود.
ستاره از کنار چرخدستی مخصوص خدمتکاران که جلوتر وسط راهرو پارک بود گذشت دیدم ورقهای در دست دارد که با هیجان رو به من تکان میدهد.
من اما هنوز در فکر این بودم که چطور متوجه آن کمد دیواری نشده بودم. ای دل غافل! آب در کوزه و من چند شبی تشنه لبان میگشتم.
صدایش اما مرا از فکر کمدِ پُر روتختی بیرون کشید. «تنک یو.» دیدمش که ورقه را مرتب جلوی صورت من تکان میدهد و بر پیشانی و پشت لبش عرق نشسته.
گفتم: «ساغول» و او با هیجان انگار بخواهد خبری خوب به من بدهد ورقه را به دستم داد و چند بار دیگر «تنک یو، تنک یو» کرد.
ورقه را که نگاه کردم با تعجب متوجه شدم همان فُرمِ نظرسنجی بود که دیشب پُر کرده بودم. نمیدانستم این برگه دستِ او چه میکند. شوهرم گفته بود چون طبق معمول متصدی پذیرش سرِ کارش نبوده فُرم را روی میزش گذاشته و برگشته. ستاره حتمن امروز صبح زود آن را از آنجا برداشته. ولی حالا چرا داشت انقدر از من تشکر میکرد؟
شاید به خاطرِ نمره بالایی که به صبحانه داده بودم؟
ولی نه. چون داشت به آن ستارههایی که کنار سرویس اتاق گذاشته بودم اشاره میکرد و وقتی نگاهِ گیجم را بالا آوردم و به صورتش خیره شدم زیباترین لبخندش تا آن روز را به من تقدیم کرد.
تازه فهمیدم جریان چیست. او خدمتکارِ اتاق ما بود و فکر میکرد من برای کار خوبش به او ستاره دادهام. انگار آبِ یخ روی سرم ریخته باشند نمیدانستم چه بگویم. حتی اگر زبانش را بلد بودم دلش را نداشتم حرفی بزنم و بگویم این ستاره از آن ستارهها که او فکر میکند نیست. این چهار ستاره بالا به اضافه آن ستاره پایین که با فلش به هم وصل شده بودند معادل ماه نمیشد، بلکه معادلِ چوب تنبیه میشد. این بود که به جایش لبخند کمرنگی زدم و سرم را به معنی «قابلی ندارد» تکان دادم و بعد برای اولین بار بغلش گرفتم.
مثل یک خواهر بغلم گرفت و رویم را بوسید و عرقِ پیشانیمان در هم شد. دیگر داشتم از خجالت آب میشدم. وقتی از هم جدا شدیم از سوزش گونهام حدس زدم مانند مالِ او گل انداخته. میخواستم هر چه زودتر بروم و گم شوم ولی نمیدانستم خداحافظ به ترکی چه میشود. این بود که برای ختم قائله، همان اصطلاح متدوال استانبولی ها را پراندم و گفتم: «تمام.»
و سریع چمدانم را بلند کردم و از پلهها سرازیر شدم تا همسرم را که کلیدها را تحویل داده و حسابمان را تصفیه کرده بود و بیرون دمِ در ورودی کنار بقیه چمدانهایمان ایستاده بود بیشتر منتظر نگذارم.
او مرا که دید لبخندی زد و پرسید: «نو پروبلم؟»
گفتم: «نو پروبلم. تمام!» و به شانهاش زدم که تا ستاره نرسیده چمدانها را بردارد و برویم.
/
نیلوفر شیدمهر
۲۴ ژولای ۲۰۲۰
تارنما:
لینک به مجموعه داستان در همه شهرهای دنیا زنی هست:
لینک به مجموعه داستان دو زن در میانه پل:
کانالِ شعرخوانی در یوتیوب (از شما دعوت می شود مشترک شوید):
https://www.youtube.com/channel/UCXxprnzt0dehvDSXjwnBLGQ?view_as=subscriber