اخیراً در مباحث مربوط به مسائل ملی در ایران ما شاهد پدیده دیگری هستیم. پرسش این است: آیا ایران کثیرالملله است و یا فقط چند قومی و یا چند اتنیکی. این بحث به طور مستقیم با مسأله حق تعیین سرنوشت ملل گره خورده است. زیرا از این طریق میتوان موافق حق تعیین سرنوشت ملل بود اما عنوان کرد که این اصل در ایران موضوعیتی ندارد. به این ترتیب با حذف صورت مسأله میتوان مسأله ملی را در ایران حل نمود.
« کلیه ملل دارای حق خودمختاری هستند. به موجب حق مزبور ملل وضع سیاسی خود را ازادانه تعیین و توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی خود را ازادانه تأمین میکنند»
بند اول میثاق بینالمللی حقوق اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی مصوب سال ۱۹۶۶
در مقاله کارنامه ملی از چهار شیوه متفاوت برخورد جنبش مارکسیستی با مسأله ملی در اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم نام برده شد. لازم به تذکر است که به جز این چهار گروه که خواهان حل مسأله ملی بودند، گروه پنجمی در جنبش کارگری به شکل ناسیونالیسم افراطی ملت برتر نیزوجود داشت که مواضع این گروه فرق زیادی با مواضع ناسیونالیستهای خارج از جنبش سوسیالیستی نداشت و از آنها نامی برده نشد زیرا در پی حذف مسأله ملی و جذب ملت محکوم در ملت حاکم بودند. اگر به اطراف خود بدقت بنگریم، در جنبش چپ امروز ایران همه این گروهها وجود دارند. حتی این نظرات متفاوت در میان حزب نوبنیادی چون حزب چپ به خوبی دیده میشود. بازگشت به گذشته و بررسی پلمیکهای یک قرن پیش، شباهتهای زیاد مباحث و راهحلهای امروز با گذشته را نشان میدهد.
از آنجا که در مسأله ملی حق تعیین سرنوشت همچنان اهمیت کلیدی خود را حفظ کرده است، هدف اصلی این نوشته بررسی اجمالی این موضوع و مباحث حول آن است. در این میان باید به چند پرسش اساسی پاسخ داد.
- حق تعیین سرنوشت در ابتدای قرن گذشته چه معنایی داشت؟ دلایل مخالفین و موافقین آن چه بود؟
- حتی اگر این اصل را به عنوان راه حلی درست بپذیریم، آیا انطباق این اصل در دوران ما عاقلانه است؟
- آیا پذیرش حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی، همراه با تعریف ابژکتیوِ ملت، راه را برای ارادهگرایانی که تجزیهطلب هستند باز نمیکند؟
- چه رابطهای بین تجربیات شخصی متفکران قبلی و شیوهای که در مقابل مسأله ملی انتخاب کردند وجود داشت؟
- اگر مسأله ملی همیشه موجب انشقاق در جنبش چپ شده است، آیا توافق بر سر برخی از اصول دمکراتیک میتواند برای چپ راهگشا باشد؟
- چه رابطهای بین چگونگی تعریف ملت و ناسیونالیسم و راههای پیشنهادی وجود دارد؟
مسأله ملی در انترناسیونال دوم
بر خلاف آنچه که امروز در اکثر نوشتهها و سخنرانیها عنوان میشود این ویلسون رئیس جمهور آمریکا نبود که حق تعین سرنوشت را طرح کرد بلکه مدتها قبل از آن در آلمان مطرح شده بود. جالب اینجاست که دفاع ویلسون از این حق انقدر تکرار گشته است که حتی آقای کامران متین نیز در گفتگوی خود با رادیو زمانه در رابطه با مسأله کردستان از او در کنار لنین یاد میکند. چیزی که دقیق نیست.
بنا بر پژوهشهای یورگ فیش (نگاه کنید به تاریخ حق تعیین سرنوشت مردمان، نوشته یورگ فیش) این شعار در دهه ۱۸۶۰ در ارتباط با «حق تعیین سرنوشت مردم المان» مطرح شد. یک دهه بعد از آن، در نوشتههای تاریخ فلسفه ادوارد تسلر از «حق تعیین سرنوشت ملل» یاد میشود. بعد از انقلابات ۱۸۴۸ ، جنبش کارگری کاملا با مسأله ملی درگیر شد، از جمله در سال ۱۹۶۵ در انترناسیونال اول در مورد مسأله لهستان، از «حق اختیار ملل» دفاع میشود. در اواخر قرن نوزدهم مسأله ملی در میان سوسیالدمکراتهای روسیه و اتریش-مجارستان از اهمیت بیشتری برخوردار گشت.
بنا به گفته لنین و روزا لوکزامبورگ در کنگره لندن انترناسیونال دوم در سال ۱۸۹۶ مادهای به تصویب رسید که در آن به طور کامل از «حق همه ملل در تعیین سرنوشت» دفاع میشود. این ماده سپس وارد برنامه سوسیالدمکراتهای روسیه گردید. اما پیروی احزاب کارگری از اسناد مصوبه انترناسیونال دوم نه اجباری بلکه اختیاری بود. طرح دوباره موضوع در کنگره ۱۹۰۷ اشتوتگارت نشان داد که اکثر رهبران انترناسیونال دوم حاضر به دفاع از حق تعیین سرنوشت مستعمرات نبودند و از سیاستهای استعماری کشورهای خود بشدت حمایت مینمودند. انقلابیون نیز به شدت از اهداف انترناسیونالیستی جنبش کارگری در مقابل انان دفاع میکردند.
سه رهبر جنبش کارگری، روزا لوکزامبورگ، اتو باوئر و لنین، هر کدام بر پایه شرایط جنبش و کشور خود این اصل را تفسیر کردند. روزا لوکزامبورگ که در لهستان بزرگ شده بود شاهد آن بود که در کشورش جنبش ناسیونالیستی تحت رهبری اشراف بود و ناسیونالیسم در آن زمان هنوز نتوانسته بود در کارگران لهستان نفوذ کند. از سوی دیگر در امپراتوری اتریش-مجارستان ملتهای مختلف تحت سلطه یک دولت بورژوایی قرار داشتند. در نتیجه، این امکان برای این ملتها وجود داشت که حتی پس از سرمایهداری در یک کشور بزرگ سوسیالیستی به زندگی خود ادامه دهند. در نظر او، در کشورهای بزرگ امکان رشد و ارائه خدمات به مردم بسیار بیشتر از کشورهای کوچک است. از این رو تشویق کشورهای کوچک به جدایی حماقتی بیش نبود.
لنین که در یک کشور کثیرالملله زندگی میکرد به عنوان یک انترناسیونالیست و مارکسیست ضرورت وجود کشورهای بزرگ را درک مینمود اما با یک معضل بزرگ روبرو بود. اقلیتهای ملی و مذهبی (جنبش کارگری یهودی موسوم به بوند در امپراتوری روسیه ) دارای گرایشات ملی بودند. لنین خواهان آن بود که سوسیالدمکراسی روسیه به یک حزب تمام روسی بدل نگردد و بتواند برای اقلیتهای ملی جذابیت داشته باشد. از این رو در برنامه حزب سوسیالدمکراسی روسیه «حق تعیین سرنوشت» را وارد کرد اما بلافاصله این را نیز افزود که «به رسمیت شناختن مبارزه برای آزادی تعیین سرنوشت به هیچ وجه ما را وادار نمیکند که از هر تقاضایی برای تعیین سرنوشت ملی حمایت کنیم.»
اتو باوئر که در یک خانواده سنتی یهودی بزرگ شده بود و در دورانی که یهودیان در هر گوشهای از جهان تحت فشار بودند، کمکم به این نتیجه رسید که با حفظ امپراتوری اتریش-مجارستان میتوان حقوق دمکراتیک اقلیتهای ملی و مذهبی را بهتر تأمین نمود. وین، شاید بهترین مکان برای زندگی یهودیان در مقایسه با بسیاری از شهرهای معروف اروپا بود.از نظر برخی از متفکرین یهودی نیز، در یک امپراتوری بزرگ مانند روم باستان امکان همزیستی اقلیتهای ملی و مذهبی بیشتر بود زیرا امپراتوری به خاطر گستردگی و پراکندگی نیروهایش کمتر وقت خود را صرف فشار بر اقلیتها نموده و مجبور بود از همه نیروهای موجود برای حفظ اقتدار خود کمک بگیرد.
همه سه رهبر جنبش کارگری بر اولویت انترناسیونالیسم بر ناسیونالیسم اذعان داشتند!
دلایل مخالف و موافق
لوکزامبورگ که از مخالفان سرسخت حق تعیین سرنوشت بود، در نوشتههای متعددی به این موضوع به ویژه در رابطه با مسله ملی در لهستان رجوع میکند. او در مورد مشخص لهستان معتقد بود : توسعه صنعتی در لهستان باعث شده که اقتصاد لهستان کاملاً در اقتصاد روسیه ادغام گردد. رشد اقتصادی لهستان بدون کمک روسیه توهمی بیش نیست و درست به همین خاطر نه بورژوازی و نه پرولتاریای لهستان ناسیونالیست نیستند. درواقع اشراف لهستان، پرچمدار جدایی ملی در لهستان هستند و خردهبورژوازی را به دنبال خود میکشد.
دلایل مخالفت او عبارت بودند از:اول، حق تعیین سرنوشت یک حق مجرد است. آن ربطی به واقعیت ندارد درست مانند آنکه گفته شود «همه حق دارند در بشقابهای طلایی غذا بخورند» (گفته چرنیشفسکی نویسنده روس)، اما در عمل فقط عده محدودی چنین امکانی را دارند و اکثریت انسانها حتی به آن، فکر هم نمیکنند. از این رو بیمعنی و غیرقابل استفاده است و همه را در بر نمیگیرد. دوم، ملت به مثابه یک نهاد همگن و یک شکل وجود ندارد بلکه از طبقات مختلف تشکیل شده و در آن هر طبقه منافع خودش را دارد. در نتیجه، دفاع از حق تعیین سرنوشت خدمت به ناسیونالیسم بورژوایی است سوم، بطور عام استقلال کشورهای کوچک از نظر اقتصادی اتوپیایی است. چهارم به هنگام تعیین سرنوشت چه کسی نماینده ملت است؟
از آنجا که برخی از این دلایل امروز نیز کم و بیش در جنبش چپ ایران مطرح هستند، شاید لازم باشد بر برخی از آنها مکث کرد. در باره وابستگی اقتصادی باید گفت که مسلماً درهم تنیدگی روابط اقتصادی ملتهای درون یک کشور میتواند عاملی برای پرهیز از جدایی باشد . اما این به تنهایی کافی نیست. دلیل ساده آن استقلال لهستان کمی قبل از به قتل رسیدن روزا لوکزامبورگ است (لهستان در ۱۱ نوامبر ۱۹۱۸ یعنی دو ماه قبل از مرگ روزا لوکزامبورگ به استقلال رسید). امروز، از عمر آن کشور با همه فراز و نشیبهایش صد سال میگذرد.
از نظر لوکزامبورگ ملت ذاتاً یک پدیده فرهنگی محسوب میشد. به همین جهت بعد سیاسی ملت را در مقابل ابعاد اقتصادی و فرهنگی آن ناچیز میکرد. او طرفدار «توسعه فرهنگی ازاد» ملل تحت ستم بود اما با حق استقلال سیاسی مخالفت مینمود.مارکسیستهای اتریشی، از جمله کارل رنر و اتو باوئر از موضع رفرمیستی و نه رادیکال انقلابی لوکزامبورگ به نتایج مشابهی رسیدند. مارکسیستهای اتریشی مایل بودندیکپارچگی امپراتوری اتریش-مجارستان را حفظ کنند اما در عین حال حقوق اقلیتهای ملی را به رسمیت شناسند.
کارل رنر معتقد بود میتوان از طریق یک سلسله از اصلاحات فرهنگی و حقوقی مانع تجزیه امپراتوری و حفظ «دولت تاریخی اتریش» گشت. به عبارتی او مایل بود مسأله ملی را به یک مسأله مدیریتی و قانونی تقلیل دهد. طرح او برای عدم تجزیه امپراتوری بر پایه پرنسیپ شخصی قرار داشت: دولت موظف بود که لیست همه اهالی کشور و ملیتی را که انتخاب کردهاند تهیه نماید. حوزههای انتخابی مجزایی بر پایه ملیت ایجاد شوند و مناطق خودمختار تشکیل گردند.
اتو باوئر طرفدار یک پروسه طولانی در جهت خودمختاری ملی از طریق تغییرات تدریجی کوچک در قانون اساسی بود. او ملت را بر دو پایه روانشناسانه و فرهنگی تعریف نمود. استراتژی او برای حل مساله ملی بر پایه فرهنگی قرار داشت. از این رو بعد سیاسی مساله ملی کاملاً ناچیز بود. از نظر باوئر از آغاز قرون وسطی ملل در طی یک سلسله از حوادث شکل گرفتند.
بنابراین مارکسیستهای اتریشی و روزا لوکزامبورگ از دو جهت متفاوت به راهحلهای فرهنگی رسیدند. اتریشیها تأکید زیادی بر طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی نداشتند، در حالی که لوکزامبورگ برای حفظ استقلال کارگران و مبارزه با توهمات ملی به یک راهحل فرهنگی رسید.
در این میان پانهکوک و اشتراسر قرار داشتند که معتقد بودند اتوباوئر از موضع ناسیونالیستی و نه انترناسیونالیستی به مسأله ملی مینگرد. آنها ضمن تأکید بر حق تقدم منافع طبقاتی بر منافع ملی، به این نتیجه رسیدند که حفظ یکپارچگی اتریش-مجارستان بهترین سیاست انترناسیونالیستی است. از این رو پیشنهاد اتو باوئر در مورد خودمختاری فرهنگی مبتنی بر پرنسیپ شخصی (و نه منطقهای) را پذیرفتند. اما اعلام کردند که خودمختاری فرهنگی مورد نظر آنها فقط در سوسیالیسم قابل اجراست و نه نظام سرمایهداری. به عبارت دیگر آنها انقلابیونی بودند که ضمن رد شیوههای رفرمیستی اتوباوئر پیشنهاد خود مختاری فرهنگی را به عنوان تنها راه مسأله ملی در سوسیالیسم قلمداد نمودند.
یکی دیگر از دلایل مخالفت لوکزامبورگ با حق تعیین سرنوشت این بود که جنبش آزادی ملی را عمدتا جنبشی واپسگرا تلقی مینمود زیرا نیروی عمده آن را خردهبورژوازی تشکیل میداد. در مقابل لنین بر قدرت انقلابی چنین جنبشهایی در شرایط روسیه آن زمان و نیز کشورهای مستعمره تأکید داشت. لنین به هیچ وجه منکر وجود گرایشات واپسگرایانه در این جنبشها نبود بلکه مکرراً بر خصلت دوگانه آنها و اینکه چنین جنبشهایی میتوانند متحد مناسبی برای کارگران در راه رسیدن به قدرت باشند.او معتقد بود نیروی اصلی چنین جنبشهایی را دهقانان تشکیل میدهند. از نظر لنین کسب قدرت بدون اتحاد با دیگر طبقات تحت ستم بویژه دهقانان غیرممکن بود. بنابراین شکاف در میان مارکسیستهای انقلابی در رابطه با مسأله ملی یک مسأله استراتژیک نیز بود.
در همین رابطه، لنین فرمولبندی معروف خود در مورد تفاوت بین ناسیونالیسم ملت حاکم و محکوم را اعلام کرد. در اینجا باز لنین از یک اصل دموکراتیک حرکت میکرد. او معتقد بود خواسته آزادی ملی نه فقط یک خواسته خردهبورژوایی بلکه خواسته «توده مردم» از جمله کارگران است. بنابراین او دفاع جنبش کارگری ملت حاکم از حق تعیین سرنوشت را به مثابه اعلام همبستگی آن با جنبش کارگری ملت مظلوم تلقی مینمود.
لنین درواقع با تکیه بر تجربیات شخصی خود به چنین نتیجهای رسید. از سویی او خطر ناسیونالیسم ملت بزرگ را در حزب سوسیالدمکراسی میدید، بلشویکهایی زیادی بودند که از موضع ناسیونالیسم ملت حاکم نظر او را قبول نداشتند و از سوی دیگر کسانی چون لوکزامبورگ که درواقع میبایستی در طرف مقابل قرار میداشتند، در عوض نه بر ناسیونالیسم و جدایی بلکه بر انترناسیونالیسم و یکپارچگی تأکید داشتند. بنابراین فرمول لنین نه خیالی بلکه مبتنی بر واقعیتهایی بود که در مقابل چشمان او قرار داشتند.
وی کمکم به این نتیجه رسید که تنها با اعلام آزادی ملل میتوان به یک فدراسیون آزاد سوسیالیستی و همکاری طولانی مدت بین اعضای فدراسیون رسید. همچنین معتقد بود که تنها با بکار گرفتن حق تعیین سرنوشت میتوان به همبستگی لازم بین کارگران روسیه و دیگر ملل تحت ستم امپراتوری روسیه دست یافت. تنها در هیاهوی جنگ بود که لنین به این نتیجه قطعی رسید هر چند که او از همان ابتدا بر حق تعیین سرنوشت تأکید میکرد.
نکته دیگری که او همیشه بر آن تأکید مینمود، مسأله کسب اهمیت کسب رهبری کارگران در جنبش ملی بود. کارگرانی که میبایست با افکار ارتجاعی دهقانان و خردهبورژوازی، ضعف آنها در مقابل نظام سرمایهداری و امیدهای واهی انان برای کسب سعادت در چنین نظامی مبارزه میکردند. امروز بنا بر تجارب تاریخی به راحتی میتوان گفت که او خود در این مورد دچار خوشبینی وافری بود اما بایستی همزمان این نکته را نیز اضافه کرد که تئوریهای بعدی چون «راه رشد غیرسرمایهداری» که در اوج جنبشهای ضد امپریالیستی شکل گرفتند هیچ رابطهای با نظرات او نداشتند.
میتوان گفت مساله ملی و ناسیونالیسم در جنبش سوسیالیستی شکاف بزرگی ایجاد کردند. امروز این شکاف نه فقط حفظ، بلکه عمیقتر نیز گشته است. یک قرن پیش مارکسیستها به طور پراگماتیستی با مسأله ملی برخورد نمودند . برخی به قدرت انفجاری آن پیبرده و تأکید زیادی بر اهمیت اتحاد با جنبشهای ملی نمودند، برخی دیگر خطرات ناشی از چنین اتحادی را گوشزد میکردند. در عرصه تئوریک، میتوان از تلاشهای اتو باوئر و استالین در دو جهت مخالف در تعریف ملت یاد کرد. در این حوزه نیز ما کم و بیش شاهد همان گرایشات هستیم: آیا ملت پدیدهای سوبژکتیو یا ابژکتیو است؟ استالین بیشتر به دنبال معیارهای عینی و باوئر بیشتر روانشناسانه بود. در مورد پرسش دیگر، آیا ناسیونالیسم بیشتر اهمیت فرهنگی دارد یا سیاسی، لنین و طرفدارانش آن را عمدتا سیاسی و اتو باوئر و بسیاری دیگر آن را پدیدهای عمدتا فرهنگی تلقی مینمودند.
چند تفسیر غلط
واژه ملت-دولت از جهاتی حاوی دو بخش متناقض است.(در زبان فارسی عمدتا از دولت-ملت یاد میشود، در اینجا از واژه ملت-دولت (nation-state) بدون قصد ورود به بحث تفاوت این دو استفاده شده است ). بخش دولت که عمر آن به چند هزار سال میرسد و ملت که عمر بسیار کوتاهی در مقایسه با بخش دومی دارد. از آنجا که بسیاری این دو را گاه به جای یکدیگر نیز به کار میگیرند، سردرگمی بیش از پیش میگردد. فرض معمول بر این است که این دو همزاد هستند در حالی که اولی بسیار پیر و دومی جوان است. این واژه فقط تأکید بر فرم ملی دولت در دوران سرمایهداری دارد. در این میان بایستی از پدیده جوان دیگری نیز نام برد: ناسیونالیسم.
بندیکت اندرسون در باره دو سوءتفاهم در مورد ناسیونالیسم اخطار میدهد: سوتفاهم اول اینکه ناسیونالیسم هم سن و سال دولت فرض شود. اینکه آن میراث «نیاکان کاملاً ستایشبرانگیز» ماست.بنا به گفته او سن این پدیده بیش از دو قرن نیست. اخطار دوم او در مورد دو واژه ملت و دولت است. برخی این دو را کاملاً یکسان فرض نمیکنند اما آن را شبیه یک زوج خوشبخت تلقی میکنند. ولی واقعیات تاریخی اغلب عکس آن را نشان میدهند. اکثر جنبشهای ناسیونالیستی، بنا به گفته او، ۸۵ درصد انها،جنبشهای ضد دولتی بودهاند. یا آنها با دولتهای استعمارگر و یا دولتهای مطلقه در حال جنگ بودهاند. دولت و ملت از نظر تاریخی بسیار دیر به عقد یکدیگر درامدند و این ازدواج هم اغلب با مشکلات بزرگی دست و پنجه نرم کرده و میکند.
بنابر گفته دیویدسون، هر تلاشی برای تحلیل ملت-دولت باید فاصله عمیق بین «اگاهی» هر شهروند از هویت ملی و «رقابت» ژئوپولیتکی دولتهای سرمایهداری را در نظر بگیرد. پل بین هویت اجتماعی و دولت در زندگی سیاسی ناسیونالیسم است. ناسیونالیسم هم صفت یک سلسله از جنبشهای مردمی و هم یک ایدئولوژی است. ایدئولوژی که بر پایه آن، همه مردم باید ملت-دولت خود را داشته باشند. وظیفه جنبش ناسیونالیستی استقرار یک ملت-دولت و یا در صورت حضور و قبول دولت وقت، دفاع از ملت-دولت است.
بنا بر این هنگامی که از ناسیونالیسم به عنوان دکترین صحبت میشود، استدلالهای آن بر این پایهها قرار دارند:
- ملتی با کاراکترهای معین و ویژهای وجود دارد.
- منافع و ارزشهای این ملت بیشترین الویت را نسبت به منافع و ارزشهای دیگر دارد.
- ملت مزبور باید تا جای ممکن مستقل باشد.
بنا به گفته اندرسون، اگر به تاریخ معاصر جهان مراجعه شود آنگاه به راحتی میتوان به این نتیجه رسید که ناسیونالیسم یک «پروژه مشترک» برای حال و آینده است. این پروژه همیشه خواستار فداکاری و از خودگذشتگی فرد و نه دیگران است. باید شهامت کتک خوردن، زندان رفتن، تبعید و کشته شدن را به خاطر خوشبختی هموطنان و آزادی ملت داشت. حال پرسش اصلی این است چگونه باید با چنین جنبشهایی برخورد نمود؟
همانطور که قبلاً گفته شد، در جنبش کارگری در دوران مارکس و انگلس، بر اساس چند قاعده کلی در مورد جنبشهای ملی تصمیم گرفته میشد:
- رابطه متقابل بینالمللی. به این معنا که آزادی ملت برتر بدون آزادی ملتهای تحت سلطهاش میسر نخواهد بود. بین این اصل و قاعده لنینی تفاوت بین ناسیونالیسم ملت حاکم و محکوم فاصله زیادی نیست.
- رابطه جنبش ناسیونالیستی و رفرمهای اجتماعی . به عبارتی آیا جنبش ملی مورد نظر طرفدار تغییرات مهم دمکراتیک در جامعه است ؟
- امکان زیستپذیری یک کشور پس از استقلال. آیا استقلال یک کشور به گسترش صلح کمک میکند و یا آنکه دامنه منازعات گسترش مییابد؟ آیا امکان ادامه زندگی مستقل وجود دارد؟
بنابراین، حتی در دوران جنبشهای ملی، زمانی که بسیاری از این جنبشها در پی استقرار یک نظام جدید بودند نیز دفاع از یک جنبش ملی از قبل حتمی نبود.
در ابتدای قرن گذشته نیز برای همه رهبران جنبش، بر سر این که از قبل نمیتوان هیچ گونه ضمانتی در دفاع از یک جنبش ملی داد، اتفاق نظر وجود داشت. لنین صریحاً در این مورد نوشت بلشویکها حق تعیین سرنوشت را به رسمیت میشناسند بدون آنکه هیچ گارانتی دهند. به عبارت دیگر از نظر او، سوسیالیستها از تقاضای دمکراتیک گروههای ملی برای اتخاذ تصمیم در مورد وضعیت قانونی آنها حمایت میکنند بدون آنکه لزوماً موافق نتایج تصمیم (جدایی، فدرالیسم، فدراسیون، اتحاد) باشند و یا حتی ممکن است تصمیم بگیرند بر علیه آن تصمیمات تبلیغ نمایند.
از آنجا که لنین خود اصل تمایز بین ملل تحت ستم و ستمگر را به عنوان معیار اصلی دفاع از یک جنبش وارد مباحث نمود، قضیه کمی پیچیدهتر گشت. اما باید به خاطر آورد که در آن زمان، همه طرفهای درگیر بحث، معنی ملل ستمگر و ستمکش را میدانستند. ملل تحت ستم ملل کوچک و بزرگی بودند که تحت انقیاد امپراتوریهای عثمانی، روسیه و اتریش-مجارستان قرار داشتند، یا کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره در قاره اسیا، آفریقا و یا امریکای لاتین بودند.
باید دو نکته را در نظر داشت، او همیشه جنبش را به دفاع از حق تعیین سرنوشت که حادترین شکل آن جدایی بود، دعوت میکرد. درست مانند حق طلاق که نه به معنی جدایی بلکه داشتن آزادی انتخاب جدایی، در صورت لزوم است و دفاع از آن هیچگاه به معنی دفاع از جدایی نیست. با همه این احوال لنین از حق صربها در مورد جدایی دفاع نکرد. نمیتوان ادعا کرد که صربها در این دوران ملت تحت ستم نبودند. این بدان معنی است که این پرنسیپ برای لنین یک قاعده کلی بود، اما استثنائاتی نیز وجود داشتند. نمونه دیگر عدم حمایت از جدایی اوکراین پس از انقلاب اکتبر بود. (لازم به تذکر است که بحث در اینجا بر سر درست یا غلط بودن تصمیم بلشویکها در این مورد نیست). روزا لوکزامبورگ هم هر نوع جدایی را رد نمیکرد. مثلاً او جدایی برخی از ملتها از امپراتوری عثمانی را قبول داشت. با این حال، لنین بیش از هر رهبر سوسیالیست دیگری به این اصل پایبند بود. شاید به نظر عجیب اید که در مورد مساله ملی باید از لنین در مقابل لوکزامبورگ دفاع نمود.
لنین خود سخن از دو دوره متفاوت مینمود. اولی، دوران انقلاب کبیر فرانسه تا کمون پاریس بود که آن را دوران شکلگیری ملت-دولتهای اروپای غربی ارزیابی میکرد. دومی، دوران انقلابهای ملی در شرق اروپا و بقیه جهان بود. تا زمانی که مستعمرات وجود داشتند این اصل قابل دفاع بود. در یک قرن پیش نزدیگ به دو سوم جهان به درجات متفاوت تحت انقیاد کشورهای استعماری بودند اما امروز فقط در چند نقطه جهان ما میتوانیم از ملل ستمکش نام ببریم. آیا فلسطینیها به استقلال رسیدهاند؟ در مورد کردها چه میتوان گفت؟ در مورد مللی که تحت ستم نیستند اما خواهان حق تعیین سرنوشت خود هستند چه تصمیمی باید گرفت؟
هنگامیکه بلشویکها از حق تعیین سرنوشت صحبت میکردند، یک مسأله مهم را نادیده میگرفتند. چه کسی این حق را عطا میکند؟ چه کسی نماینده مردم است؟ تحت چه شرایطی حق تعیین سرنوشت به شکل دموکراتیک میسر است؟ آیا باید مردم از طریق رفراندوم تصمیم خود را اعلام کنند و یا از طریق انتخابات؟ آیا نتایج یک رفراندوم در شرایط جنگی قابل اعتماد است؟ آیا یک حزب یا سازمان سیاسی میتواند حق انتخاب مردم را به عهده گیرد؟ همچنان که سازمان ملل دهها سال پیش،سازمان ازادیبخش فلسطین را به عنوان نماینده مردم فلسطین به رسمیت شناخت؟
هنگامی که از ملت تحت ستم نام برده میشود، منظور مناطقی از یک کشور است که از نظر اقتصادی تحت فشار قرار دارند ، و ملت مزبور در آن مناطق فقیر و عقبافتاده محصور است ، نمایندگانی در دولت مرکزی ندارند ، آن مناطق در مورد مسایل مهم محلی خود قادر به تصمیمگیری نیستند، …. آیا چنین مشخصههایی شامل حال کاتالونیا میگردد؟ آیا حتی در دوران جنگ داخلی بارسلونا عقبافتاده بود؟
مسلماً امروز نمیتوان کاتالونیا را در اسپانیا عقبافتاده و یا تحتستم قلمداد نمود.اگر چپهای منطقه ما در مورد دفاع یا عدم دفاع از استقلال اقلیم کردستان مشکل دارند، همین معضل گریبانگیر چپهای کشورهای دیگر نیز هست. در رابطه با ملتهای بیدولتی چون اسکاتلند، کاتالونیا، کبک در کانادا و فلاندر بلژیک چه باید کرد؟ آیا فقط به این خاطر که کردستان از نظر تاریخی تحت ستم بوده است، میتوان به طور اتوماتیک به این نتیجه رسید که امروز با همه اختیاراتی که به اقلیم کردستان عراق داده شده است، آن را تحت ستم قلمداد نمود؟
درست به همین خاطر که برخی از تئوریپردازان مسأله ملی چون نایل دیویدسون معتقدند، زمان آن رسیده که اصل ملت ستمگر و تحت ستم را با صل کلیتری جایگزین نمود. شاید وقت آن رسیده است که ضمن وفاداری به اصل حق تعیین سرنوشت ، آن را برای همه ملل اعم از تحتستم و غیر تحت ستم گسترش داد؟ آیا در این صورت وظیفه سوسیالیستها دفاع از هر جنبش ناسیونالیستی است؟ مسلماً خیر. وظیفه سوسیالیستها پاسخ به چند پرسش اساسی است. آیا جدایی موجب گسترش همبستگی بیشتر کارگران و زحمتکشان در منطقه و جهان میگردد؟ باعث تضعیف نظام سرمایهداری و تقویت نیروهای مترقی میشود؟ به کاهش ناسیونالیسم کمک میکند؟ جنبش ملی مورد نظر خواهان اجرای رفرمهای مترقی است؟ زیستپذیری کشور مستقل نوبنیاد امکانپذیر است؟ ….
این بدان معنی است که سوسیالیستها فقط و فقط از حق تعیین سرنوشت ملل، از اینکه بتوانند در کمال آزادی و تحت شرایط دموکراتیک در مورد آینده کشور خود تصمیم بگیرند، حمایت میکنند. آنها میتوانند در شرایطی که امکان برگذاری دمکراتیک رفراندوم و تبادل ارا وجود دارد همهپرسی خود را برگزار کنند اما حمایت از یک سیاست مشخص (فدرالیسم، جدایی و غیره) منوط به پاسخ به پرسشهای بالا و یا پرسشهای مشابه دیگر است. چپها در مورد رفراندوم اقلیم کردستان بر اساس کدام معیارها تصمیم گرفتند؟
در این رابطه ممکن است این پرسش بجا مطرح شود: آیا هر گروهی میتواند خود را ملت بنامد و تقاضای جدایی کند؟
ملت
اخیراً در مباحث مربوط به مسائل ملی در ایران ما شاهد پدیده دیگری هستیم. پرسش این است: آیا ایران کثیرالملله است و یا فقط چند قومی و یا چند اتنیکی. این بحث به طور مستقیم با مسأله حق تعیین سرنوشت ملل گره خورده است. زیرا از این طریق میتوان موافق حق تعیین سرنوشت ملل بود اما عنوان کرد که این اصل در ایران موضوعیتی ندارد. به این ترتیب با حذف صورت مسأله میتوان مسأله ملی را در ایران حل نمود. از این رو باید در اینجا مکث کوتاهی در مورد ملت کرد.
همانطور که در مقاله قبلی توضیح داده شد ملت را میتوان هم بر پایه معیارهای عینی و یا ذهنی تعریف نمود. تجربه نشان داده است که هر چقدر هم لیست معیارهای عینی دقیق باشد باز موارد استثناء فراوانی وجود خواهند داشت. در نتیجه، با تکیه بر زبان و سرزمین مشترک نمیتوان به تعریف درستی از ملت رسید. از همین رو تعریف سوبژکتیو بندیکت اندرسون از ملت به عنوان «جماعت سیاسی تصوری» توانست به سرعت مورد توجه قرار گیرد. اگر ملت را «گروهی از مردم که به طور جمعی خودشان را معمولاً به دلایل انباشتهشده تاریخی فرهنگی (البته لزومی به این دلایل نیست) متمایز از دیگر گروهها احساس کنند» (دیویدسون) در نظر بگیریم، آنگاه بر دلایل سوبژکتیو تأکید شده است. لازم است گفته شود که دلایل تمایز در موارد مختلف میتواند متفاوت باشد، اما یک نکته مشترک مهم در میان همه ملل وجود دارد: یک احساس سوبژکتیو تعیین هویت. چنانکه اندرسون تصریح میکند ملت محصول احساس فراگیر و ذهنی تعلق به یک گروه «تصوری» از مردم است.
بنا به گفته انتونی اسمیت میتوان از سه شیوه برخورد متفاوت یاد کرد: آنها که معتقدند ملت همیشه وجود داشته است و پدیدهای ازلی است. آنها که معتقدند ملتهای مدرن نسخه پیچیدهتر و بزرگتر ملتهای قدیمی هستند. و آنها که معتقدند ملت پدیده مدرنی است و عمر آن بسیار کوتاه. و البته اسمیت و طرفدارانش در دسته دیگری قرار دارند که خود را در میان دسته دوم و سوم قرار میدهند.
هابسبام ضمن انتقاد به برخی از مدرنیستها که ملت را کاملاً یک پدیده سوبژکتیو فرض میکنند دو مشکل را مطرح مینماید:
اول، اگر ملیت پدیدهای باز است و این اعضای خود ِ ملت هستند که ملت را تعیین میکنند، آنگاه این فقط همانگویی و حشو است، زیرا این شیوه به جای تعریف ملت ابزاری را در دسترس قرار میدهد که چگونه از طریق استقرا میتوان ملت را استنتاج نمود.
در پاسخ گفته میشود این موضوع در مورد اولین ملتی که شکل گرفت (مثلاً انگلستان) کمی مشکلزاست. درست به همین خاطر، شکلگیری آگاهی ملی برای اولین ملت چند قرن طول کشید، به عبارتی این پروسه به طور موازی با رشد شیوه تولید سرمایهداری رشد نمود و انقدر طول کشید تا اینکه انگلیسیها در قرن شانزدهم یا هفدهم توانستند خود را به عنوان یک ملت شناسایی کنند. پس از آن، جماعتهای دیگر نیازی به آن نداشتند که همان راه طولانی رشد را طی کنند. آنها مرجعی (یا مراجعی) داشتند که از آن طریق میتوانستند خود را با آن مقایسه کنند. از این رو دیگر فرقی نمیکرد که یک جماعت عقبافتاده بود و یا از نظر اقتصادی کاملاً پیشرفته.
اما مشکل دوم هابسبام، بیشتر در ارتباط با بحث اینجاست. هابسبام معتقد بود که سوبژکتیویسم میتواند به ارادهگرایی منجر شود. اگر اکثریت ساکنین یک جزیره تصمیم بگیرند که از امروز به بعد خود را ملت خطاب کنند، آنگاه میتوانند چنین کنند.
در پاسخ به این انتقاد از جمله گفته شده است که مشکل یاد شده قبل از هر چیز مربوط به زیستپذیری یک دولت است. این بدان معنی است که ملل بسیاری وجود دارند اما اکثر آنها خواهان ایجاد یک دولت مستقل نیستند. در صورتی که گروهی به آگاهی ملی رسیده باشد اما خواهان ایجاد یک دولت مستقل نباشد آنگاه این گروه به دلایل معینی، از جمله نظامی، اقتصادی یا هر دلیل دیگری به این نتیجه رسیده است که احتیاجی به دولت مستقل ندارد.
حتی اگر تعریف سوبژکتیو ملت کنار گذاشته شود و فقط به دلایل ابژکتیو نگاه شود، باز تعداد اندک دولتها در مقایسه با تعداد ملل این قضیه را نشان میدهد.تعداد زبانهای موجود دنیا تا حدود ۶۰۰۰ زبان تخمین زده میشود اما فقط در حدود ۲۰۰ کشور وجود دارد. حتی اگر گفته شود نیمی از این زبانها در حال مرگ هستند باز هم تعداد زیاد آنها در مقایسه با تعداد کشورهای موجود خیرهکننده است. باید به خاطر آورد که بسیاری از کشورهای موجود کثیرالملله هستند. بسیاری با وجود وسعت و قدمت باز هم از تشکیل دولت مستقل سرباز زدهاند.
میتوان به قضیه از جانب دیگری نگریست. در میان نظریهپردازان دو دسته وجود دارند:
اول، آنهایی که معتقدند باید بین آگاهی ملی و ناسیونالیسم فرق گذاشت. جماعتهایی میتوانند آگاهی ملی داشته باشند اما ناسیونالیست نباشند. آنها معتقدند آگاهی ملی حالت پاسیو آگاهی جمعی در میان یک گروه اجتماعی است. در حالی که ناسیونالیسم به معنی شرکت فعال در بسیج عمومی یک گروه اجتماعی برای ایجاد یک دولت مستقل یا دفاع از یک دولت است. مثلاً اسکاتلندیها در رفراندوم اخیر در سال ۲۰۱۴ به ایجاد دولت مستقل نه گفتند. از این رو میتوان گفت که اکثر اسکاتلندیها ناسیونالیست نیستند.
دوم، انتونی اسمیت و بسیاری دیگر معتقدند که ناسیونالیسم همیشه سیاسی نیست و از این رو همه ناسیونالیستها خواهان ایجاد دولت مستقل نیستند. اکثر اسکاتلندیها و کاتالونیها (قبل از رفراندوم اخیر) به دنبال تشکیل دولت مستقل نیستند.
حال اگر اختلافات این دو تعریف از ناسیونالیسم کنار گذاشته شود آنگاه با یک مسأله دیگر مواجه میشویم. از نظر گروه اول یک ملت بدون ایجاد دولت مستقل میتواند وجود داشته باشد در حالی که دومی معتقد است یک جماعت زمانی به یک ملت تبدیل میشود که بتواند یک دولت بسازد. از این رو چیزی به نام ملت اسکاتلندی وجود ندارد.
در مورد کردهای ایران میتوان به دو نکته اشاره کرد. اول آنکه آنها سرزمین به هم چسبیدهای در درون یک کشور را ندارند و سرزمین آنها در میان چهار کشور تقسیم شده است، اما آگاهی ملی در میان آنها وجود دارد. از طرفی یک اراده سیاسی در بخشی از ان، که نمیتوان بزرگی و کوچکی این بخش را تعیین کرد، برای تشکیل دولت وجود دارد.
دوم، با وجود همه اختلافنظرهای موجود، اکثر صاحبنظران معتقدند که در منطقه خاورمیانه دو مشکل بزرگ ملی وجود دارند: مسأله فلسطین و کردها.انها از حق تعیین سرنوشت ملت کرد صحبت میکنند، اما برخی در میان ایرانیان معتقدند فقط میتوان از وجود اتنیکهای/قومهای مختلف در کشورمان صحبت کرد. در نظر آنها روسیه تزاری کثیرالملله بود و زندان ملل محسوب میشد، در حالی که ایران چنین نیست. اگر منطق بالا دنبال شود، حتی امپراتوری روسیه نیز کثیرالملله نبود زیرا اکثر آنها تا یک قرن پیش نیز دولت نداشتند و تحت قیمومیت روسیه بودند.
باید بر خلاف این عده تأکید کرد که تأیید وجود ملت کرد به معنی دفاع از جدایی کرد از ایران نیست. اما این لزوماً به معنی پذیرش حق تعیین سرنوشت انهاست. تأیید حق تعیین سرنوشت ملل، حمایت از جداییطلبان نیست. میتوان صد در صد مخالف جدایی و ایجاد دولت مستقل کردها بود اما از آنها به عنوان ملتی که خود میتوانند در مورد آینده خویش تصمیم بگیرند یاد کرد. این دو تناقضی با هم ندارند.
تجزیهطلبی و ناسیونالیسم
همانطور که گفته شد، در گذشته بسیاری با حق تعیین سرنوشت ملل از موضع انترناسیونالیستی مخالفت میکردند. این گرایش امروز نیز وجود دارد. اما از سوی دیگر گرایشی وجود دارد که نقطه آغاز حرکتش مخالفت با هر نوع ناسیونالیسم است. همانطور که گفته شد تاریخ ناسیونالیسم فراز و نشیبهای زیادی داشته است و در گذشته برخی با تعیین دوران، دفاع یا مقابله با ناسیونالیسم را منوط به آن میکردند. از سوی دیگر موفقیتهای باورنکردنی بلشویکها در سرنگونی امپراتوری رومانف، حفظ قسمت اعظم امپراتوری، رشد چشمگیر اقتصادی، و دلایل مثبت بسیار دیگری که به این لیست میتوان افزود، باعث شد که اکثریت قریب بالاتفاق چپگرایان جهان، نسخه بلشویکها را بدون ارزیابی از موقعیت خود بکار گیرند. طبعا در این میان کمینترن نقش بسزایی بازی کرد. این موضوع در کشورهای در حال توسعه و مبارزه ضدامپریالیستی آنها به آنجا رسید که تشخیص برخی از جنبشهای چپ با جنبشهای ناسیونالیستی بسختی ممکن بود.
از این رو یکی دیگر از دلایل مخالفت با حق تعیین سرنوشت ملل از موضع مخالفت با ناسیونالیسم است. باید اضافه کرد که هر جنبش ناسیونالیسمی، اعم از آنکه کاملاً ارتجاعی و یا اندکی مترقی باشد، پیرو چند اصل طلایی است: اول، یک گروه ملی بایستی به استقلال ملی دست یابد و دولت ملی خود را بسازد. دوم، اعضای گروه همه از حقوقی برابر برخوردار هستند. سوم، آنچه که آنها را متحد میسازد بالاتر از آن چیزی است که آنها را از هم جدا میکند. از این رو اختلاف طبقاتی و منافع طبقاتی ، حتی اگر به رسمیت شمرده شوند، از اولویت کمتری نسبت به منافع ملی برخوردار هستند. چهارم، اعضای گروه بایستی آماده فداکاری و از خودگذشتگی باشند. در نتیجه این درست است که پاسخ ناسیونالیستها به جدایی مثبت باشد. اما آیا فقط ناسیونالیستها طرفدار جدایی هستند؟
اگر به رفراندوم ۲۰۱۴ اسکاتلند مراجعه شود به جز حزب ملی اسکاتلند ،که یک حزب ناسیونالیستی است، و خواهان جدایی اسکاتلند بوده و هست، گروه دیگری که کمپین استقلال رادیکال را به عهده داشت نیز طرفدار جدایی بود. بسیاری از کسانی که خود را انترناسیونالیست، و یا به دلایل دیگری خود را در مقابل ناسیونالیستها قرار میدادند در این کمپین فعال بودند. بنابراین میتوان ادعا کرد که همه اسکاتلندیهای موافق جدایی، ناسیونالیست نبودند.( همین موضوع در مورد رفراندوم کاتالونیا نیز صحت دارد.) پس به چه دلیل آنها موافق جدایی بودند؟
آنها معتقد بودند که دولت رفاه در اسکاتلند بسیار پیشرفتهتر از انگلستان است: خدمات بازنشستگی مجانی، تحصیل در دانشگاه بدون پرداخت هزینه (حداقل برای اسکاتلندیها)، تعدد مدارس غیر خصوصی…تحلیل آنها این بود که خروج از بریتانیا باعث میشود نه فقط گردش به چپ اسکاتلند سریعتر شود بلکه تأثیر یک دولت چپ گرا در آن کشور میتواند موجب بهبود اوضاع چپ در انگلستان نیز گردد. حتی برخی از طرفداران سیاستهای نئولیبرالی در انگلستان نیز چنین تحلیلی را قبول داشتند ، مثلاً ویل اسمیت، در مقالهای عنوان کرد که جدایی اسکاتلند به معنی پیروزی «سوسیالیسم» در آنجا و در نهایت موجب بهبود وضع چپ در انگلستان خواهد بود.
آیا در رفراندوم اقلیم کردستان، همه مخالفین جدایی ناسیونالیستهای ایرانی، ترکی و عراقی بودند؟ برخی از موضع زیستپذیری با آن مخالفت کردند. چنانچه دولت عراق بلافاصله پس از رفراندوم به قلع و قمع نظامی متوسل شد. برخی از موضع مخالفت با دودمان بارزانی آن را یک بازی کثیف سیاسی ازریابی کردند. عدهای اقلیم کردستان را تحت ستم نمیدانستند…. میتوان نتیجه گرفت: این امکان وجود دارد که از موضع کاملاً مترقی موافق و یا مخالف تجزیه بود.
جان برویلی از نظریهپردازان مدرنیست ناسیونالیسم در کتاب خود، ناسیونالیسم و دولت، ضمن توصیف تلاش مستمر جنبشهای ناسیونالیستی برای تشکیل دولت از جمله میگوید: توصیفاتش «توجهی به جنبشهای سیاسی که خواهان استقلال بر پایه پرنسیپهای عام هستند نکرده است». در اینجا منظور او اشاره به این نکته است که در زمان تشکیل ایالات متحده امریکا، اگر چه در آنجا یک جنبش ناسیونالیستی خواهان استقلال بود، اما آن ناسیونالیسم نه برپایه هویت فرهنگی و اختلاف آمریکا با کشورهای دیگر بلکه با تکیه بر حقوق عام انسانی استقلال کسب نمود. میتوان گفت که ناسیونالیسم در آن زمان شکل و شمایل دیگری داشت. واقعیت این است که ناسیونالیسم مانند سرمایهداری شکل و شمایل عوض میکند. از طرف دیگر، در هر دوره زمانی ناسیونالیسمهای متفاوتی وجود دارند. بنابراین باید ضمن مبارزه با ناسیونالیسم ، فرقها را دید.
در رفراندومهای مربوط به اتحادیه اروپا میتوان گاه همسویی ناسیونالیستها و برخی از چپها را مشاهده کرد. در همهپرسی از مردم سوئد در مورد پیوستن سوئد به اتحادیه اروپا، اکثریت قریب به اتفاق چپها خواهان عدم پیوستن آن کشور به اتحادیه اروپا بودند. از نظر انان، پیوستن سوئد به اتحادیه اروپا موجب عقبگرد سوئد در زمینههای رفاهی و اجتماعی میشد. چیزی که امروز یک واقعیت انکارناپذیر است. در فرانسه و بسیاری از کشورهای دیگر همسویی چپها و ناسیونالیستها به خوبی قابل مشاهده بود.
در رابطه با برگزیت نیز میتوان گفت که بسیاری از چپهای کشورهای کوچک که مخالف سیاستهای نئولیبرالی انگلستان هستند، از صمیم قلب خواهان خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا هستند. از نظر انان حضور بریتانیا در اتحادیه اروپا باعث توقف بسیاری از رفرمهای مترقی، هر چند کوچک، در اروپا گشته است.
لازم است به پدیده دیگری نیز توجه کرد: در قلب بریتانیا، لندن، اخیراً جنبشی پا گرفته است که گاه از خودمختاری بیشتر لندن و گاه حتی شهر-دولت لندن، مجزا از بریتانیا دفاع میکند. یکی از ویژگیهای موج جدید «جهانی شدن» قدرت گرفتن شهرهای بزرگ و افزایش اهمیت انان در مقابل دولت است. با توجه به نقش مهم اقتصادی و جمعیت زیاد برخی از شهرهای بزرگ دنیا چون نیویورک، لندن، پاریس و حتی برلین، برخی از نخبگان سیاسی و اقتصادی این شهرها به این نتیجه رسیدهاند که درواقع بار سنگین اقتصاد کشور بر دوشهای انان قرار دارد. به عبارتی، انان مورد »سواستفاده» مناطق دیگر قرار گرفتهاند. از سوی دیگر با توجه به موفقیت شهر-دولتهایی چون سنگاپور، و یا موناکو این نظر جذابیت بیشتری یافته است (واتیکان نیز یک شهر-دولت است اما باید آن را به خاط شرایط ویژه تاریخی دینیاش از این دو جدا نمود. ) . پس از برگزیت و رأی اکثریت مردم به جدایی از اتحادیه اروپا، صداهای جدایی لندن از انگلیس نیز بالا گرفت. طبعا طرفداران جدایی نمیتوانند به استدلالهای معمول ناسیونالیسم انگلیسی، بلکه نقش و اهمیت اقتصادی لندن در جهان، جمعیت زیاد و مشکلات متفاوتی که لندن در مقایسه با بقیه انگلیس با آنها مواجه است رجوع کنند. بسیاری از شهرهای بزرگ و کوچک جهان سعی دارند در رقابت با یکدیگر وجهه و آوازه خاصی کسب نمایند. کافیاست به انواع و اقسام تیشرتها، یادگاریهایی که در این شهرها فروخته میشوند و بر آنها شعارهای «I Love London/Paris/X و غیره» نوشته شده، و فیلمهای سینمایی که با حضور هنرپیشگان بزرگ در مورد این شهرها ساخته شده، توجه نمود. این نکتهایست که عده زیادی از جغرافیدانان و جامعهشناسان به آن پرداختهاند و نیازمند بررسی جداگانهای است.
مقصود آنکه دلایل جدایی از کشور برای طرفداران شهر-دولت بسیار متفاوت است، ولی هیچکدام هنوز به دلایل قومی و ملی ویژهای دخیل نمیبندند. در برخی از موارد، نخبگانی که برای« دفاع از میهن» حاضرند هممیهنان خویش را به هر جنگی بفرستند، بنا بر منافع اقتصادی خود، و این تصور که آنها تامینکننده مخارج سنگین بخشهای فقیر دور از مرکز هستند، تصمیم به جدایی میگیرند. اینکه در آینده این پدیده به چه سرنوشتی دچار خواهد شد، زمان نشان خواهد داد.
نتیجه: فقط ناسیونالیستها خواهان جدایی از یک کشور و یا مخالف اتصال و پیوستن به یک نهاد فراملی نیستند بلکه نیروهای مترقی نیز میتوانند از مواضع کاملاً متفاوت با ناسیونالیستها همراه گردند.عدهای نیز با استدلالهای لیبرالی و نئولیبرالی یا چند فرهنگی میتوانند خواستار جدایی بخشهایی از یک کشور بشوند.
سرنوشت حق تعیین سرنوشت ملل
زمانی که لنین با جدیت از حق تعیین سرنوشت تا جدایی دفاع میکرد درواقع به یک پرسش اساسی پاسخ نداد چه کسی چنین حقی را میطلبد و چه کسی این حق را میدهد. معمولا هیچ دولتی، چه در گذشته و حال، اجازه قانونی جدایی را نمیدهد. کافیست به اسپانیا نگاه شود، قانون اساسی آن کشور هر گونه تلاشی برای جدایی را ممنوع اعلام کرده است.
بلافاصله بعد از انقلاب اکتبر امکان جدایی در روسیه انقلابی به ملل داده شد. پاشوکانیس تئوریسین بزرگ علم حقوق در شوروی که بعدها توسط دولت استالین به قتل رسید در مورد فرمان صلح که در ۸ نوامبر ۱۹۱۷ به تصویب رسید از جمله نوشت: «اعلامیه حق ملل روسیه، حق هر ملتی برای تعیین سرنوشت تا حد جدایی و تشکیل یک دولت مستقل را اعلام نمود».بلافاصله پس از انقلاب، استقلال فنلاند و کشورهای بالتیک اعلام شد. چند سال بعد در سال ۱۹۲۰ معاهداتی به ترتیب با کشورهای استونی، لیتوانی ، لتونی و فنلاند بسته شد. (استالین بعدها سه کشور بالتیک را مجدداً اشغال نمود) . این موضوع باعث جلب توجه کشورهای مستعمره به اتحاد شوروی گشته و احساس همدردی انان نسبت به این کشور در مقابل فشار نیروهای امپریالیستی را برانگیخت.
در این میان طرح خودمختاری فرهنگی بر پایه شخصی مارکسیستهای اتریشی در اوکراین برای مدتی کوتاه و استونی و لیتوانی در حمایت از اقلیتها وارد قانون اساسی گشت. این طرح بعدها در چند کشور دیگر به کار گرفته شد. جالب آنکه این طرح در زادگاه مارکسیستهای اتریشی با وجود آنکه چپها در آنجا مدتها قدرت را در دست داشتند به اجرا در نیامد.
پس از انقلاب ، روزا لوکزامبورگ انتقادات کاملاً درست و بجایی را در مورد حکومت جوان شوروی مطرح کرد. اما یکی از انتقادت صریح او متوجه طرح حق تعیین سرنوشت ملل بلشویکها بود. او لنین و یارانش را متهم نمود که بر آرا ملل تحت ستم حساب باز کرده و در این راه نیز موفق شدهاند. از نظر او با جدایی فنلاند و کشورهای بالتیک و لهستان، بورژوازی کشورهای مزبور از «ازادی» که بلشویکها نصیبشان کردهاند استفاده نموده و متحد آلمان خواهند شد. امروز نیز عده زیادی از راستگرایان و بخشی از چپگرایان معتقدند که لنین در واقع اعتقادی به حق ملل نداشت و فقط از روی فرصتطلبی این موضوع را مطرح میکرد. حال آنکه او قریب دو دهه در باره حق ملل نوشت و در موقع عمل توانست تا حد زیادی به وعدههای خود عمل کند (در مورد اوکراین و غائله گرجستان قبلاً اشاره شده است.). درگیری نظامی لهستان و ارتش سرخ نیز بخوبی نشان داد که ناسیونالیسم لهستانی نه فقط در میان اشراف ، بورژوازی و خردهبورژوازی لهستان، بلکه پرولتاریای آن کشور جوان نیز بشدت نفوذ کرده بود و لوکزامبورگ در این مورد دچار خطا بود. از سوی دیگر پس از دفع حملات لهستانیها به کشور جوان شوراها و موفقیتهای ارتش سرخ، در میان بلشویکها و رهبرانش این توهم بوجود آمده بود که پرولتاریای لهستان نیز از سربازان ارتش سرخ حمایت خواهد نمود، چیزی که در عمل عکس آن ثابت شد و در این مورد آنها نیز دچار خوشبینی جدی بوده و نیروی ناسیونالیسم را دست کم میگرفتند.
کشور اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بوجود آمد. یکی از نشانههای غیرناسیونالیستی بودن این کشور نوپا عدم اشاره به سرزمین خاصی در نام کشور جدید بود. اتحاد ملل جدید آزاد بود و حتی همه آنها التزامی به قبول دیکتاتوری پرولتاریا نداشتند، چنانچه جمهوریهای خوارزم و بخارا سوسیالیست نبودند. البته پس از چندی از مکانیزمهای قدرت یک حزب کمونیست مرکزی برای حفظ اتحاد شوروی استفاده شد.
در سال ۱۹۱۹ نگوین تات تان، معروف به هوشیمین، عریضهای شامل ۸ ماده به کنفرانس کشورهای پیروز سرمایهداری در جنگ اول جهانی تقدیم کرد. وودرو ویلسون رئیس جمهور وقت آمریکا با استفاده از واژههای لنین در مورد حق تعیین سرنوشت ملل به گرمی از حق ملل سخن میگفت. البته در آن زمان آمریکا در مقایسه با دیگر کشورهای بزرگ سرمایهداری از حوزه نفوذ زیادی برخوردار نبود و هر تغییر مثبتی در وضعیت ملتهای تحت ستم میتوانست کمک مثبتی در جهت منافع آمریکا باشد. هوشمین در عریضه خود از جمله عنوان کرد که «سوژه مردمان» منتظر هستند که شعار حق تعیین سرنوشت از «ایده به واقعیت» بپیوندد. اما ویلسون عریضه هوشیمین را همراه با صدها عریضه دیگر که از گوشه و کنار جهان برای او فرستاده شده بودند را نادیده گرفت.
پس از جنگ، با جدایی مستعمرات از امپراتوریهای هابسبورگ و عثمانی کشورهای جدیدی به لیگ دولتهای ملی پیوستند. انقلابات و شورشهای مردمی در چین، کره، هند، مصر با سرکوب شدید مواجه گشتند. برخی از رهبران این ملتها همچون هوشیمین با سرخوردگی از کمک لیبرالها به مارکسیسم لنینیسم پناه بردند.
ویلسون و طرفدارانش از اصطلاح حق تعیین سرنوشت برای مردمی که دارای «ارمانهای دقیق ملی» بودند استفاده میکردند و آن را ، حداقل در ابتدا، مناسب کشورهای خارج از اروپا نمیدانستتند. بسیاری از رهبران جنبشهای ملی در مستعمرات نیز از «حق تعیین سرنوشت»، در زمینهای استفاده میکردند که در خود انتقاد از سرمایهداری را نیز به همراه داشت.
درک محدود رهبران آمریکا و اروپا از حق تعیین سرنوشت ، عدم وجود یک تعریف مناسب از این اصطلاح در حقوق بینالمللی مشکلات زیادی ایجاد کرد. در سال ۱۹۴۱ منشوری از سوی روزولت و چرچیل در مورد حق تعیین سرنوشت منتشر شد که دستاویز کشورهای مستعمره برای استقلال قرار گرفت. کنگره ملی آفریقا در سال ۱۹۴۳ تأکید کرد که حق تعیین سرنوشت ملل باید شامل هم مستعمرات و هم ملتهایی که تحت سلطه اقلیتهای کوچکی هستند شود. هوشیمین به توافقات متفقین در کنفرانس تهران در مورد حق تعیین سرنوشت ملل اشاره کرد و خواهان استقلال ویتنام گشت. اما چرچیل وجود چنین توافقی در تهران را رد کرد.
در این زمان انگلیس معتقد بود که حق تعیین سرنوشت دربردارنده حقوق فردی و نه گروههای جمعی بود. از همه مهمتر این نه یک حق بلکه یک پرنسیپ بود و از این نظر دولتها موظف به اجرای آن نبودند.در این زمان اتحاد شوروی دیدگاهی کاملاً رادیکال در مورد حق تعیین سرنوشت داشت و آن را به کارت برنده خود در جنگ سرد تبدیل نمود. اما دیری نپایید که ارتش سرخ قیامهای مجارستان و چکسلواکی را در هم کوبید.
در همین زمان آمریکا چنین تبلیغ مینمود که رابطه حق تعیین سرنوشت و کمونیسم مثل رابطه بین جن است و بسمالله! از همین رو وقتی که آمریکا در سال ۱۹۵۶ جمهوری دومینیکن را اشغال کرد لیندن جانسون رئیس جمهور وقت آمریکا گفت که آن اشغال «نمونه خوبی از چیزی است که آمریکا آرزو دارد در بقیه جهان ببیند: یعنی اینکه مردم حق تعیین سرنوشت داشته باشند و بتوانند رهبران خود و نوع حکومت مورد نظر خود را انتخاب کنند.» از آن پس موضوع حق تعیین سرنوشت برای بسیاری به معنی انقراض حکومتهای کمونیستی بود.
در دهه ۱۹۷۰ دوران استعمارگری اروپا به پایان خود نزدیک شد. مستعمرات سابق توانستند کشورهای مستقل خود را ایجاد کنند. اما این به معنی پایان مباحث مربوط به حق تعیین سرنوشت نبود. موفقیتهای این مباحث در اواسط قرن گذشته باعث شده بود که بحث درمورد حدود و ثغور استقلال ملی و حق تعیین سرنوشت در حوزه دیگری ادامه یابد. دیپلماتهای غربی و شرکتهای بزرگ بینالمللی بسرعت تشخیص دادند که پیامدهای پذیرش حق تعیین سرنوشت بسیار فراتر از حقوق سیاسی خواهد رفت . مقامات فرانسوی در سال ۱۹۵۰ نگرانی خود را از اینکه حق تعیین سرنوشت «منجر به تعیین سرنوشت اقتصادی خواهد شد و تنها به تعیین سرنوشت سیاسی محدود نخواهد ماند» را اعلام کردند. جهان شاهد موج ملی کردن منابع در کشورهای مختلف گشت. در میان این کشورها نام ایران نیز به چشم میخورد. در سال ۱۹۵۲ شیلی تقاضا کرد که در پیمان حقوق بشر از جمله «اضافه شود که حق تعیین سرنوشت مردم شامل حق اقتصادی کنترل تمام منابع طبیعی » شود.
آمریکا و مقامات غربی اعلام کردند که چیزی به نام حق تعیین سرنوشت اقتصادی وجود ندارد و تصویب چنین حقی باعث فرار سرمایه از کشورهای در حال توسعه خواهد شد. با وجود همه اعتراضات، در سال ۱۹۶۲ یک قطعنامه سازمان ملل حاکمیت دائم کشورها بر منابع ملی خود را به تصویب رساند. در سال ۱۹۶۴ گروه ۷۷ توسط ۷۷ کشور در حال توسعه از جمله ایران در پایان نخستین جلسه کنفرانس تجارت و توسعه سازمان ملل تشکیل شد. در سال ۱۹۷۴ هواری بومدین رهبر الجزایر ضمن تشریح نگاه کشورهای جهان سوم به حق تعیین سرنوشت، تفاوت دیدگاه کشور خود و دیگر کشورهای در حال توسعه را با نگرش ویلسون نسبت به این حق تشریح نمود.
زمانی آمریکا تحت تأثیر ویلسون حق تعیین سرنوشت را به عنوان یک پرنسیپ (و نه حق) به رسمیت میشناخت. بعد از فروپاشی اتحاد شوروی ، و تجزیه غیرمنتظره آن به کشورهای کوچک عدهای پیروزی نگاه ویلسون بر لنین را جشن گرفتند. اندکی بعد با قطعهقطعه شدن یوگسلاوی کمکم آتش دفاع از حق تعیین سرنوشت رو به خاموشی نهاد و امیتای اتزیونی از «شیطان حق تعیین سرنوشت» نام برد. شیطانی مخرب که مانع توسعه دموکراسی گشته است. به نظر میرسد بسباری از لیبرالها پس از سقوط دیوار برلین کمکم اصلی را که به ناحق بنام خود «ثبت» کرده بودند را به فراموشی سپردند. و ظیفه آن کم و بیش با تجزیه کشورهای اروپای شرقی بپایان رسید. هر از چند گاهی این کلمه بر زبان دولتمردان آمریکایی جاری میشود. چنانچه اوباما زمانی که کاهش نیروهای آمریکا در افغانستان را اعلام کرد ، گفت آمریکا نه یک امپراتوری بلکه طرفدار حق تعیین سرنوشت است. میتوان به راحتی بنام حق تعیین سرنوشت کشوری را اشغال و سپس تحت همین عنوان آن را تخلیه نمود.
با همه این احوال، تاریخ نزدیک به یک و نیم قرن این ایده نشان میدهد که ان از همان ابتدا موجب انشقاق در میان جنبش کارگری گردید. سپس راه خود را در میان دیگران نیز باز کرد، چیزی که قدرت بسیج سیاسی مردم حول آن را نشان میدهد. از سوی دیگر این تاریخ نشان میدهد که چگونه در طول زمان از یک ایده کاملاً سیاسی، به یک ایده اقتصادی تحول یافت. طبعا بنام این پرنسیپ/حق جنایتهای فراوانی صورت گرفته است. اما مگر تاکنون بنام آزادی جنایت کم شده است؟
چه باید کرد؟
بررسی تاریخ برخورد با مسئله ملی چند نکته را آشکار میسازد:
- از همان ابتدای شکلگیری جنبش کارگری طرز برخورد با مسأله ملی شکاف عمیقی را در میان سوسیالیستها ایجاد کرد. این شکاف بر خلاف تصور معمول حتی سوسیالیستهای رادیکال را به دو دسته تقسیم نمود. در طی یک و نیم قرن گذشته این واقعیت در اشکال مختلف و در مکانهای متفاوت خود را به نمایش گذاشته است. جنبش چپ ایران نیز هیچ استثنایی بر این قاعده نبوده و نیست. وقت آن رسیده است که به جای کتمان ، این واقعیت پذیرفته شود. در اینجا نیز نمیتوان خط تمایز را میان انقلابیون و رفرمیستها قرار داد بلکه افراد و گروهها بنا بر دلایل بسیار متفاوتی این یا آن راه حل را انتخاب میکنند. این ربط زیادی به عقبافتادگی و گسیختگی جنبش چپ ایران ندارد. اگر به دو رفراندوم اخیر استقلال اسکاتلند و کاتالونیا نگاه شود میتوان این پدیده را به وضوح دهید.
- از آنجا که نمیتوان امید زیادی به توافق نظر کامل در مورد حل مسأله ملی داشت، باید قبل از هر چیز بر سر برخی از اصول کلی در مورد معضل ملی به توافق رسید. یکی از مهمترین اصول در این مورد، حق تعیین سرنوشت ملل تا جدایی است. همانطور که یکی از طرفداران این اصل زمانی گفت پذیرش حق طلاق به معنی درخواست و آرزوی جدایی نیست بلکه این تنها راهی است که میتوان دو شریک برابر را به طور ازادانه به ادامه زندگی مشترک با همه تلخیها و شیرینیها وادار کرد. پذیرش این اصل به عنوان جز مهمی از یک راه حل دمکراتیک به ویژه در زمانی که لیبرالها بدان پشت کردهاند میباشد.
- در همین رابطه باید اضافه کرد که امروز پرنسیپ ناسیونالیسم ملت حاکم و محکوم کم و بیش کاربرد خود را از دست داده است و به تنهایی نمیتواند مواضع سوسیالیستها را در مورد مسأله ملی روشن کند. رفراندوم اقلیم کردستان نیز این موضوع را نشان داد. امروز کردها در عراق تحت ستم نیستند.
- دفاع از حق تعیین سرنوشت به معنی دفاع از حق انتخاب مردم به شکل دمکراتیک (از طریق رفراندوم تحت شرایط دمکراتیک که همه موافقین و مخالفین امکان شرکت در مباحثات را داشته باشند) است. قطعاً سوسیالیستها میتوانند و باید در مخالفت و یا موافقت با پرسش مطروحه در رفراندوم (فدرالیسم، ….جدایی) به تبلیغ نظرات خود بپردازند.
- با انکار کثیرالملله بودن ایران نمیتوان مساله ملی در ایران را حل نمود. پاک کردن صورت مسأله به کمک اصطلاحات علمی و تعویض واژه ملت با واژه اتنیک/قوم کمکی به حل مشکل نخواهد کرد.
- بدون بحث و تبادل نظر آزاد در مورد راهحلهای مختلف حول مسأله ملی نمیتوان خطر تجزیه را کم کرد.
- تنها با تکیه بر منافع ملی نمیتوان بسیاری از مشکلات و مسائل پیچیده ملی را حل کرد. بدون تکیه بر انترناسیونالیسم نمیتوان به راهحلهای قابل قبول دست یافت. در مسأله فلسطین و اسرائیل دو طرف اصلی درگیر فقط بر پایه منافع ملی خود عمل میکنند و نه فقط مردم خود و منطقه بلکه تمام دنیا را در یک کلاف سر در گم گرفتار کردهاند. اگر انترناسیونالیست نباشیم باید به خاطر منافع ملی از «حق هستهای» و «بمب هستهای» دفاع کنیم. انترناسیونالیست بودن محدود به سوسیالیستها نمیشود و باید همه ازادیخواهان انسان دوست را در بر گیرد.
- سرزمین کنونی ما در طول سالیان دراز شاهد ظهور و سقوط شاهان فراوانی بوده است. قلمرو نفوذ دودمانهای حاکم در ایران همیشه تغییر کرده است. ما بنا بر تاریخ گذشته این سرزمین بایستی بهتر از هر کس دیگری بدانیم که چگونه امپراتوریهای گذشته سرزمینهایی را غصب و بخشهایی را از دست دادهاند.در تاریخ معاصر نیز شاهد آن بودهایم که چگونه امپراتوریهای بزرگ تجزیه شدهاند. سوسیالیستها قطعا نه طرفدار کشورهای کوچک هستتند و نه بزرگ. مهم این است که مردمی که در این خاک و بوم زندگی میکنند در صلح و آرامش بتوانند زندگی خوبی را داشته باشند، تحت شرایط دموکراتیک در مورد آینده خود تصمیم بگیرند. بیست سال پیش، و نه دوهزار سال قبل، قدرت بزرگی به نام اتحاد شوروی وجود داشت اما دیگر وجود ندارد. کشورها زاده میشوند و درست به اتکای زادگی خود روزی میمیرند. پرسش اصلی چپ باید این باشد آیا مردم این خاک و بوم واقعا خوشبخت هستند؟ آیا در کشوری دمکراتیک زندگی میکنند؟ آیا این یا آن راهحل موجب صلح پایدار در منطقه میگردد و یا به آن کمکی میکند؟ اینها پرسشهای مهمتری هستند.
ادامه دارد
منابع
- ویکیپدیا
- اموت اوزکریملی، تئوریهای ناسیونالیسم
- بندیکت اندرسون، جماعتهای تصوری
- نایل دیویدسون، آگاهی و رقابت ملت-دولتها
- اریک هابسبام، ملتها وناسیونالیسم پس از ۱۸۷۰
- احمد اشرف، هویت ایرانی
- اریکا بنر، ناسیونالیسمهای واقعاً موجود
- میشل لووی، مارکسیسم و مسأله ملی، نیو لفت ریویو
- علیرضا نابدل، اذربایجان و مساله ملی
- انتونی دی اسمیت، مفاهیم کلیدی، ناسیونالیسم، ایدئولوژی، تاریخ
- اچین وانایک، مارکسیسم و ناسیونالیسم
- بهزاد کریمی، سیری گذرا در نگاه چریک فدایی به مسأله ملی، حق تعیین سرنوشت
- بهروز جهانزاد، ایران فردا، تمامیتهای ارضی، ناسیونالیستهای قومی و حامیان چپشان
- محمد رضا نیکفر، ناسیونالیسم، فدرالیسم و حق تعیین سرنوشت؛ مردم و ملت؛ سیاست هویتی و تجزیهطلبی
- مهرداد درویشپور، تزهایی در باره چالشهای تبعیض اتنیکی در ایران
- کامران متین، کردستان و استقلال ملی
- حمید احمدی، قومیت و سیاست در ایران، قومیت و ملیت از افسانه تا واقعیت
آدرس مقالات رضاجاسکی در سایت قدیمی اخبارروز