سايت سياسی - خبری چپ - تريبون آزاد

که باشد آن‌ که «فارسِ فاشیست» خوانندش؟- محمود صباحی

رونمایی از لویاتان احمدی‌نژادی‌ها
لویاتان مفهومی افسانه ای و برگرفته از سنت یهودی؛ نمادی از حکومت مقتدر و مستبد در اثر توماس هابز

۱

از فرازِ برخی واژگان که به گونه‌ای جمعی تولید می‌شوند با نیش‌خند یا ناسزا و چه‌بسا نفرین برمی‌جهیم و بدین‌‌سان آن‌ها را نادیده و ناشنیده می‌‌انگاریم، اما این واژگان باید دیده و شنیده یا دقیق‌تر درک و تفسیر شوند تا پیام‌ِ تولیدکنندگانِ آن‌ها دریافته شود و در مقامِ آگاهی به پهنه‌یِ اجتماع درآید؛ زیرا تنها با خواندنِ این رمزگان و کشفِ دلالت‌هایِ آن است که می‌توان آن دردی را تشخیص داد که خود را با برساختنِ یک آوا یا واژه یا گزاره‌‌ای ابزورد‌نما زبان‌مند کرده است تا توجهات را به وضعِ غیر عادی یا کج‌کارکرد شده‌یِ خود جلب کند.

Mahmoud Sabahi
محمود صباحی

باید از خود پرسید: برای چه درد خود را زبان‌مند می‌کند؟ ـــ روشن است: برای این که در پیِ التیام است؛ بنابر‌این پیام می‌دهد که چیزی در این پیکره یا ساختار درست کار نمی‌کند. دردْ التیام می‌جوید اما این التیام زمانی میسر خواهد شد که وضعیت یا شرایطِ تولیدکننده‌یِ درد تغییر کند؛ همان شرایطی که خاستگاه این درد و احساسِ ناخوشی است.

برایِ نمونه «فارس‌ِ فاشیست‌» یکی از همان واژه‌هاست که به جایِ روفتن‌‌اش به زیرِ فرشْ باید آن را به عنوانِ یک پیامِ اجتماعی رمزگشایی کرد تا‌ به اندرونه‌‌اش پی بُرد؛ به آن دردی که این دردنمون یا واژه را برساخته تا خود را با ما پزشکانِ اجتماعی در میان بگذارد.

نیندیشیده‌ترین و نسنجیده‌ترین دریافت این تواند بود: هرکس که از زبان فارسی بهره می‌برد یا در استان فارس زندگی می‌کند یا از تبارِ قومِ فارس است، فاشیست است اما این‌گونه تحلیل‌ها راهی به جایی نخواهند برد، چراکه با واقعیت‌هایِ اجتماعی و داده‌هایِ تاریخی منطبق نیستند، اما اثباتِ این عدمِ تطابق به نفیِ آن ایده‌یِ نهفته در گزاره‌یِ فارسِ فاشیست نخواهد انجامید. پس بهتر است به جایِ  نفی یا نادیده‌انگاشتنِ آن از خود بپرسیم مقصود از این سخنِ شطح‌‌گونه چیست که با هم‌نشین‌ ساختنِ دو واژه‌یِ ناخویشاوندِ «فارس» و «فاشیست» خود را هم‌چون یک واقعیتِ زبان‌مندْ پیشارویِ ما قرار داده است؟

پس از وارسی و شناساییِ ارجاعاتِ جامعه‌شناسیک و دلالت‌هایِ معناییِ گزاره‌یِ فارسِ فاشیستْ این حقیقت رو به آشکارگی می‌نهد که این گزاره یا ترکیبِ زبانی به ذهنیتی خود مرکز پندار دلالت می‌کند؛ به هویتی که بر پایه‌یِ نفی یا ابژه‌پنداشتنِ دیگری خود را بازمی‌یابد؛ بی‌آن که در عمل ربطی واقعی به زبان یا نژاد یا ملتِ فارس داشته باشد، چرا که چنین واقعیاتی وجودِ خارجی ندارند. بنابر‌این، این طرزِ هویت‌یابی می‌تواند از سویِ هر کسی به کار گرفته شود بدون این که زمینه‌یِ زبانی و نژادی یا قومی آن اهمیتی داشته باشد. به بیانِ دیگر، فارسِ فاشیست می‌تواند مازندری، گیلک، بلوچ، ترکمن، عرب، ترک، کُرد یا لُر باشد اگر که هویت‌اش را بر پایه‌یِ نفیِ هویت‌هایِ دیگری ترسیم می‌کند که پیرامون‌‌اش را فراگرفته‌اند.

می‌خواهم بگویم که فارس‌ یا فارسِ فاشیست گونه‌ای استعاره‌یِ زبانی برایِ نامیدنِ آن سامانه‌یِ سیاسی یا فکری است که از سازوکارِ نفیِ امرِ ناهم‌سان یا دقیق‌تر از دیالکتیکِ نفیِ مردمان و زبان‌ها و اندیشه‌هایِ ناهم‌سان بهره می‌گیرد تا هویتِ خود را در مقامِ یک امتیازِ انحصاری حفظ کند؛ همان هویت یا ذهنیتِ خود مرکز بینی که هستیِ تاریخیِ خود را از سرکوبِ هویت‌هایِ متفاوت و متکثر فراچنگ می‌آورد؛ ــــ بی‌آن‌که از چشمِ خِردِ ناخفتگان دور مانَد که این هویت‌یابیِ زورتوزانه خود را تا کنون ورایِ چه نیایش‌ها و نمایش‌هایِ ریاکارانه‌ای نهان ‌کرده یا مشروعیت بخشیده است.

۲

خود‌ مرکز بینی (Egocentrism) یا خود مرکز پنداری برآیندِ گونه‌ای نیندیشیدن است؛ نیندیشیدن به این که هر موجودی حتا خردترینِ موجودات نیز خود را در مرکز یا در کانونِ هستی درمی‌یابد. به عبارتِ دیگر، این نیندیشیدن یعنی در خود فروماندن و ناتوانیِ ذهن از نگریستن به جهان از چشم‌اندازِ دیگری است.

ذهنِ خود مرکز پندار جهان را به خود فرومی‌کاهد و چندان هنوز با اندیشیدن بیگانه است که نمی‌تواند جهان یا دقیق‌تر جهان‌هایِ مستقل از خود را بنگرد و آن‌ها را ــ در مقامِ مرکز‌ها و مرکزیت‌هایِ دیگر  ــ تأیید کند و با آن‌ها از درِ گفت‌و‌گو درآید. بر همین‌پایه، ذهنِ خود مرکز پندار بانیِ شرایط و روابطی می‌شود که بر پایه‌یِ ابژه‌پنداریِ متقابل‌‌ پدید می‌آیند؛ ابژه‌پنداریِ متقابلِ کسانی که هر یک دیگری را نه هدف، بل وسیله‌ای می‌نگرد؛ وسیله‌ای که باید در خدمتِ «من» باشد و گفتار و کردارش این منِ خودپسند یا خودشیفته را از احساسِ آقایی آکنده کند. این خودْ جامعه‌ای را طرح می‌اندازد که در آن از گفت‌وگو در میانِ انسان‌ها خبری نیست و در آن‌جا که از گفت‌و‌گو خبری نباشد، فرولغزیدنِ موجودِ انسانی به ورطه‌یِ وانهادگی چونان سرآغازِ ابژگیْ قطعی است، زیرا گفت‌وگو نه یک وراجیِ ساده در میان دو نفر، بل برساختنِ جهانی معنا‌دار است که تنها از طریقِ مکالمه‌‌ای پی‌گیر با دیگری امکان‌پذیر می‌شود.

رابطه‌یِ راستین با دیگری نه تنها جهانی معنادار را می‌آفریند، بل‌ پایه‌گذارِ کنشِ اخلاقی نیز هست، زیرا کنشِ اخلاقی از آن لحظه‌ای پدیدار می‌شود که انسان یک انسان و چه‌بسا یک موجودِ دیگر را نه هم‌چون یک ابژه، بل در مقامِ یک منِ دیگر با همان حقوق و استقلال و اعتبارِ برابر با خود می‌نگرد و با او از در گفت و‌گو درمی‌آید.

این کنشِ اخلاقی می‌تواند حتا از مرزهایِ انسانی هم فراتر رود، اگر که انسان با جانوران نیز رابطه‌‌ای مستقیم برقرار ‌کند و با آن‌ها نیز مواجهه‌ای راستین داشته باشد؛ مواجهه‌ای که بی‌تردید انسان را از کشتن و خوردنِ آن‌ها بازخواهد داشت؛ چراکه این مواجهه یا رابطه‌یِ مستقیمْ او را به این آگاهی رهنمون خواهد کرد که جانوران آن اشیایِ متحرکی نیستند که پیش از این در پندار می‌آمد؛ اشیایی که از هستاری کاسته‌تر و زین‌رو از ارزشی کم‌تر برخوردارند‌. هم‌چنان‌ که فروپاشیِ نظامِ برده‌داری هم جز برآیندِ همین رابطه‌یِ مستقیمِ برده‌داران با بردگانِ خود نبود؛ فروپاشیِ رابطه‌‌‌ای تک‌گویانه و برده‌انگار و برده‌پرور که سپس به رابطه‌ای گفت‌و‌گویانه با همان کسانی دگردیسه شد که تا پیش از آن تنها «ابژگان» یا وسایلی جُنبان به شمار می‌آمدند؛ وسایلی مانایِ رُبُت‌هایِ امروزین که زحمتِ زندگیِ صاحبانِ خود را می‌کاستند یا به یک‌باره از میان برمی‌داشتند.

این ذهنیتِ خود مرکز ‌پندار هم‌چون یک کابوسِ هولناک همه را در بیداری در خود فروخواهد کشاند، وقتی که به لویاتان (Leviathan) یا به یک نظامِ سیاسی بدل شود؛ به هیولایی مسلح به همه‌ی فرصت‌ها و امکان‌هایِ نظامی و انتظامی و اقتصادی و رسانه‌ای که نه تنها هر صدایِ متفاوت با خود را خاموش می‌کند، بل بر پایه‌یِ ذهنیتِ خود‌محوربین‌اش تک‌گویانه کلِ افراد جامعه را با هراس‌افکنی در تاریکایِ ابژگی فرومی‌غلتاند.

این خود مرکز پنداری از آن‌جایی می‌تواند یک ذهنیت باشد که برای خود منطقی دارد؛ منطقی که علیه مکالمه است و از رابطه‌ و از گفت‌وگویِ آزاد و آزادی‌بخش پیش‌گیری می‌کند و تنها صداهایی را خوش‌آهنگ درمی‌یابد که به ادامه‌یِ وضعِ موجود یاری برسانند؛ صداهایی که نیستند مگر تکرارِ آن صدایِ تک‌گویی که در مقام خداوندگار می‌گوید و دیگران هم باید آن را به مثابه یک نیایشِ جمعی تکرار کنند و بنده‌وار به جامه‌ی عمل درآورند. این زبان و این منطقْ همان زبان و منطقِ مرگ است که یک‌سویانه همیشه حرفِ آخر را می‌زند: زبانْ باز می‌کند و خفقان آغاز می‌شود و چراغ رو به خاموشی می‌گذارد و نفس دیگر بالا نمی‌آید!

در این تک‌گوییِ شکوهنده، دستِ بالا همیشه با دستِ سیاه یا سپیدِ مرگ است که با نفیِ رنگ‌هایِ دیگر عمل می‌کند، اما در گفت‌و‌گو زندگی با تمامِ طیف‌هایِ رنگی‌اش حضور دارد؛ حضوری برآمده از یک مشارکتِ همگانی برایِ یافتنِ حقیقت که سرانجام به خودآگاهی و در نتیجه به فرارفتنِ زندگی از خود می‌انجامد؛ به همان فرارفتنی که به فرارفتنِ انسان از خود واگذار شده است.

این منطقِ مرگ، این انتزاع، این دورافتادگی از دیگری و از خود، این بی‌جان‌کردنِ هر جانی که از خود فرارفتن می‌خواهد، این مُمیّزِ هر آن آفریده‌ای که شورِ گفت‌و‌گو را برمی‌انگیزد و برمی‌گسترد، این دیالکتیکِ نفی و خلاصه این خدایِ کُشتار نه تنها امرِ متفاوت را می‌رماند و نابود می‌کند، بل ‌چون همه‌یِ خود ــ آقایِ جهان ــ ‌پنداران این مرضِ مزمن را هم دارد که مردمان را به تماشاچیِ حماقت‌ها و جنایت‌های‌اش فروکاهد؛ به تأییدگرانِ ایده‌ها و عمل‌هایی که هر روزه چراغ‌هایِ زندگیِ بسیاری‌ را خاموش می‌کنند و جهان‌هایِ انسانیِ بسیاری را فرومی‌پاشند.

ذهنیتِ خود مرکز پندار هم‌چون مرگْ خودسر است؛ خودسری که از یک سو، قدرت یا دقیق‌تر مرکزیتِ مطلق را از آنِ خود می‌داند و از سویِ دیگر، همین از آنِ خود دانستگیِ مطلقْ او را از این اضطرابِ وسواس‌گون می‌آکند که مبادا رخنه‌ای در تمامیتِ این وضعِ انحصاری‌اش پدید آید و آن را در مقامِ ملک طلقِ خود از دست بدهد؛ رخنه‌ای که با ملاقات و گفت‌و‌گویِ همه‌یِ آن خود‌نهان‌کردگان و پس‌راندگان و رمیدگانِ انسانی آغاز می‌شود و پهنه‌یِ سیاست یا پهنه‌یِ قدرت و تصمیم‌گیری را از دفتر یا دربار یا بیت به همگان منتقل می‌کند چندان که جامعه‌ای نوین طرح انداخته می‌شود؛ جامعه‌ای که در آن هر یک از انسان‌ها از همان مرکزیتی بهره‌‌مند خواهند بود که این ذهنیتِ خود مرکز پندار آن را در انحصارِ خود گرفته و آن را به مثابه حقی فراتاریخی از آنِ خود می‌داند.

اینک باید روشن شده باشد که چرا این ذهنیتِ خودسر مدام باید در حالِ حمله‌یِ پیش‌گیرانه به هر آن کس یا چیزی باشد که تنوع و تکثر و تکینگیِ انسان‌ها را به مثابه یک وضعیت نه تنها  تأیید می‌کند، بل خود نیز تولید شده‌یِ آن است.

این ذهنیتِ خودسر با قطع ارتباط و گسستنِ راه‌ها و روزنه‌هایِ گفت‌و‌گو از شکوفایی انسان‌ها پیش‌گیری می‌کند و آن‌ها را ناگزیر در موقعیتی ریاکارانه قرار می‌دهد؛ موقعیتی که در آن تبهکاری به خصلتی فراگیر بدل خواهد شد و در چنین لحظه‌ای این انسانِ خود‌ مرکز پندار از پسِ پرده‌‌ برون می‌آید و این انسانِ پشتِ هم اندازِ نهان‌کار را نشان می‌دهد و می‌گوید: آری، این است انسان! ــــ موجودِ تبهکاری که باید با تنبیه و تعذیب و تعذیرِ مدام نجات داده شود اما برخلاف، این انسان، این انسانِ تبهکارْ خودْ برساخته‌یِ آن وضعیتی است که این ذهنیتِ در خود فرومانده آن را هر روزه بنا می‌نهد و آژند یا مَلات‌اش را فراهم می‌آورد؛ وضعیتی که در آن تعامل و گفت‌وگویِ راستین روی نمی‌دهد و از همین‌رو، «هیچ‌کس با هیچ‌کس سخن نمی‌گوید» مگر به سودایِ سپوختن یا ربودن‌اش‌‌‌! ـــ و همین آیا خود بسنده نیست که هر کسی را به مشارکت در یک تبهکاریِ فراگیرِ اجتماعی وادارد؟ به ریاکاری؟

راست این است که انسانِ ریاکار تا مغزِ استخوان‌اش تباه شده و تبهکارِ راستین هموست؛ او تبهکار است، زیرا آن هستی‌ای را برمی‌اندازد که جز خودش نیست؛ همان نفسِ مراقب و شاهدی که از پشتِ صحنه‌یِ رفتارها یا گفتارهایِ خودْ آگاه است و راست را از ناراست بازمی‌شناسد. به بیانِ هانا آرنت در کتابِ انقلاب، «جرمِ ریاکار این است که علیه خودش هم شهادت دروغ می‌دهد»، یعنی نه تنها می‌خواهد خود را در چشمِ دیگران با فضیلت بنماید، بل اصرار دارد که خود را نیز قانع کند و ‌بسا بفریبد که او به راستی مرکزِ همه‌یِ فضایل و خیرات و برکات و راستی‌ها و درستی‌ها و دوستی‌‌هاست.

این ذهنیتِ دین ـ‌ پیش‌اندرآرِ کین‌گُسترِ خود مرکز پندار درک نمی‌کند و نمی‌خواهد درک کند که این تباهیِ خودِ اوست که ‌چون بومِرنگْ هرباره به سوی‌اش بازمی‌گردد؛ سامانه‌یِ ادیپالی که از پیِ عامل یا عواملِ این فلاکتِ فراگیر می‌گردد، در همان حالی که اگر شهامتِ نگریستن در آینه را می‌داشت، جُز خودْ کسی را نمی‌یافت و در نتیجه کسی را هم جُز خودْ کور نمی‌کرد یا نمی‌کُشت! ــــ و این همه آیا معنایِ آن گزاره‌یِ «فارسِ فاشیست» نمی‌تواند باشد؟ معنایِ همان هویت، ذهنیت و سیاستی که بر پایه‌یِ خود‌-‌مرکز‌-‌بینی طرح انداخته می‌شود؟ بر پایه‌یِ حاشیه ‌/ اقلیت ‌/ جنسِ دوم / اجنبی / نجس / دیگری و بیگانه‌پنداریِ هر آن‌ کس یا مردمی که ناهم‌رنگ یا ناهم‌سان به نگر می‌آید؟

https://akhbar-rooz.com/?p=42828 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حسین
حسین
3 سال قبل

آقای محمود صباحی کلا یکپارچه کردن مردمی به لقب یا القابی ناپسند کاری نادرست و ناپسند و راسیستی می باشد. شما فارسها را فاشیست لقب می دهید بدون اینکه فکر کنید همه فارس زبانها مثل هم فکر نمی کنند مثلا یکی لقبی زشت به همه ترکها بدهد و بگوید اینها همه فلان هستند. این کار کاملا محکوم و ناپسند است اما شما این کارتان را توجیه میکنید. شما یک عذر خواهی به همه فارس زبانها بدهکار هستید اگر نگوییم این کار شما کاملا راسیستی هم می باشد. ایران لااقل از صفویه به اینور همه حاکمان آن ترک تبار و ترک زبان بوده اند و می گویند از زمان صفویه به زور شمشیر تاتارها آذربایجان هم مذهبشان و هم زبانشان تغییر یافت البته تغییر مذهب با فجایعه عظیمی توسط قوم تاتار بر تمام ایران و افغانستان و پاکستان رفت و ایران را ویران و با همسایگانشان بیگانه ساخت همین صفویان تاتار سبب جدایی سرزمینهای ایران تا مدیترانه شد می توانید قزلباشان محمدعلی خنجی را در این زمینه بخوانید. شما یک دوره پنجاه ساله پهلوی را که بخشی همانند آنها در برخورد با دیگر زبانان نگویم هم به چه شکل تغیر داده شدن به هر حال زبان بخشی از ایرانیان می باشد و احترام تکلم و تدریس و اداره امور به زبانشان کاملا از پشتیبانی کثیری مورد تایید و تاکید است. شما تحت تاثیر ۴ تا هجوم نه حتی تاتار وار جماعتی همه فارس زبانان را فاشیست خطاب می کنید که چه بسا در کشورهاییکه قبلا فارس زبان بوده اند هیج حق و حقوقی برای آنان آن کشورهای ترک زبان قائل نیستند. ببینیم هیئت تحریریه ترک زبان اخبار روز این اعتراض را درج می کند یا نه. با توجه به اینکه توهین به این بزرگی به فارس زبانها چاپ شده است.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x