چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

پاشا – محمود طوقی

اسمم پاشا نبود. لااقل تا جایی که یادم می آمد کسی مرا به این نام صدا نکرده بود. اصلاً هیچ زمانی هم به این صرافت نیفتاده بودم که چرا من اسمی ندارم. و تا جایی که یادم می آمد  و پدر و پدر بزرگم در قید حیات بودند و آن ها هم یادشان می آمد گربه گربه بود و اسمی جز گربه نداشت. اما از وقتی که به تصادف با این مرد میان سال چشم آبی برخورد کردم و او در همان نگاه اول به من گفت: سلام حالت چطور است پاشا. فهمیدم که باید نامم پاشا باشد.

آدم بدی بنظر نمی آمد. از آن آدم های گنده دماغ و پرافاده و متفرعنی نبود که بمحض دیدن گربه لاغر و زردنبویی مثل من بگوید: برو گربه کثیف گورت را گم کن. و با لگدی و یا سنگی مرا فراری دهد.

شب ها تا پاسی از شب کار می کرد کجا نمی دانستم اما دیر وقت می آمد. از ماشینش پیاده می شد و کمی این طرف و‌ آن طرف را نگاه می کرد تا ببیند من زیر کدام ماشین از ترس رهگذران بی ادب پنهان شده ام. و می گفت: کجایی پاشا، پسر سربه هوا.

و من با شنیدن صدای او دل و جرئت می یافتم و خودم را به او می رساندم و کمی خودم را به شلوارش می مالیدم و میو میو کنان جلو پله ورودی خانه شان منتظر می نشستم تا در را باز کند و بگوید بفرما دوست عزیز. کمی در راهرو منتظر باشید تا ببینم خانم برای شام امشب چه تدارک دیده است تا با هم شریک شویم. و می رفت و کمی بعد بر می گشت مثل همیشه یک ران و یک سینه مرغ با کمی چاشنی. و می گفت ببخش پسر خوب پاشا. شام مثل همیشه مرغ بود. کمی برنج و ماست سهم من شد و گوشت هایش هم البته دور از چشم خانم سهم شما. برنج هم کمی بود نیاوردم فکر می کنم گربه ها رابطه خوبی با برنج ندارند.

راست می گفت من تا جایی که یادم می آید با برنج رابطه خوبی نداشته ام. وقتی می خورم دل پیچه می گیرم و می خواهم تمامی دل و روده ام را بالا بیاورم. از قدیم هم گفته اند گربه چه ارتباطی دارد با برنج و نان. البته به قول مادر مرحومم به شرط ها و شروط ها. به شرط آن که چیز دندان گیری در سفره باشد وقتی هم  چیزی در بین آشغال ها نبود باید به همه چیز رضایت داد حتی برنج و نان خشک.

راستش را بخواهید از وقتی هم که پاگیر خانه این مرد میانه سال چشم آبی شده ام نه دیگر دل و دماغ آشغال گردی دارم نه ول گردی های شبانه و از این کوچه به آن کوچه رفتن. حالا بگذریم که گربه های حسود بمن می گویند گربه اشرافی. حرف شان مناط اعتبار نیست.

خب وقتی غذای تمیز و آماده ای هر شب سر یک ساعت معین هست مگر دلم درد می کند که راه بیفتم از این کوچه به آن کوچه برای مشتی آشغال  و با هر گربه جلب و دهن گشادی دهن به دهن بشوم که جا داشتیم جانشین نداشتیم.

اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که چند روز است که از رفت و‌آمد آن مرد میانسال چشم آبی خبری نیست که نیست. هر شب سروقت  حدوداً یازده شب منتظرش می نشینم تا سر و کله اش پیدا بشود و با مهربانی بگوید کجایی پاشا پسر سر به هوای بازیگوش و من هم خودم را لوس کنم و به سرعت خودم را به او برسانم و کمی میو میو کنم و خودم را به پا هایش بمالم. اما انگار دود شده است و به هوا رفته است.

شاید بیشتر از یک هفته ای سر و کله اش پیدانشد و من داشتم کم کم نامید می شدم. که درب حیاط ناغافل بازشد و مرد میان سال چشم آبی در آستانه در ایستاد. و کمی این پا و آن پا کرد. بنظرم رسید حال خوشی ندارد. خسته بود و نای ایستادن نداشت. روی پله نشست و کمی نفس تازه کرد. سرفه می کرد و نفسش بفهمی نفهمی خوب بالا نمی آمد. میو میو کنان خودم را به او رساندم. دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای خود خودش تنگ شده بود نه برای شام هر شبش که یک سینه و یک ران مرغ با کمی چاشنی بود. در این یک هفته ای که گذشته بود خودم را جوری سیر کرده بودم بقول مادر خدا بیامرزم هر دهان بازی یک روزی دارد.

می خواستم خودم را برایش لوس کنم و کمی خودم را به پاهایش بمالم. اما بمحض نزدیک شدنم گفت: نزدیک من نشو پسر خوب پاشا. کرونا می گیری. و بعد بلند شد و پلاستیک غذا را باز کرد و در کنار در گذاشت. و گفت ببخش این چند شب گرسنه آمدی و گرسنه هم رفتی. صدایت را می شنیدم اما توان بلند شدن را نداشتم.

https://akhbar-rooz.com/?p=43605 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x