سه هفته پیش چشمم در یکی از شبکههای اجتماعی به اطلاعی افتاد که دردمندانه خبر تلخنای از دست رفتن استاد شجریان را میداد و اینکه ایشان نتوانسته از خطر حمله برهد. مانند بسیارانی دیگر عمیقاً متاثر و متاسف شدم و با گوش دادن به ندای درونی خویش، دلنوشتهای نوشتم تا بزرگیهایش را قدر بدارم. نوشته را در نیمه شب پایان بردم انتشارش را ولی به بامداد نهادم. اما سحر که شد باد صبا پیام خوش آورد و مژده گذر خطر از سر هنرمند والا را داد. خوشحال شدم که انتشار آن نوشته نالازم آمده است و ما مردم ایران هنوز و همچنان هنرمند سرشناس خود را داریم.
در چند روز گذشته هر بار که چشمم به مونیتور افتاد وسوسه شدم تا آن نوشته را به شکرانه هستی استاد از صفحه رایانه بردارم. راستش ولی دلم نیامد چون در آن حسی درونی نهاده بودم! امروز اما خیالی دیگر به من دست داد و از خود پرسیدم چرا حرف دل در باره شجریان را در بودنش نگویم؟ چرا تا هست و نفس گرم دارد ننویسم؟ از کجا معلوم که همین دلنوشته دست وی نرسد و او در آن گوشهای از حرمت ملی به خود باز نیابد؟ امیدم به اینست و دستکم، به شنیده شدن آنچه در دل داشتهام توسط دوستداران صدا و فریاد او. نوشته برای شجریان با تغییر یافتن افعال و فقط هم کاستن چیزهایی از آن که لازم بودند، به شکل زیر درآمد و در اساس همانی ماند که بود.
حنجره طلایی و رفتار دادخواهانه شجریان خواهد ماند!
این جاودانه خواننده نغمهها اگر هم با دریغ بسیار از نفس بیفتد آوازش اما از آهنگ نمیماند. صدایش نامیرا و پیامش ماناست. چهچههای ماندگار این حنجره جادوگر، برای شش دهه در این کشور ندای عشق بوده و فریادهایش اعتراض علیه پلشتی. طراوت نت در او نشسته بر دل هاست چونان برگی درخشان از کتاب هنر و ظرایف موسیقی. زلال آوازی مالامال از حزن و اندوه این سرزمین و همزمان، زبان گویای امید خلایق در تعالی هنری خلاق. صدایی برخاسته از دل که باور به عدالت و آزادی دارد.
سخن گفتن از رفعت موسیقیایی این قله نشین هنر آواز بر عهده موسیقی شناسان است. اینانند که باید در نقد و توصیف مقام هنری او زبان گشوده و در باره توانمندیهای هنرمندی به گفتار برآیند که گفته میشود ناشناخته ترین مقامهای موسیقی این سرزمین را به نوا درآورده و آواز کلاسیک در آن را متحول کرده است. من اما با جایگاه اجتماعی و سیاسی این جادوگر آواز کار دارم که جایی ویژه در دل ملت برای خود دارد و حسی ژرف در مردمان نسبت به خود به وجود آورده است.
محمدرضا شجریان تحت هیچ شرایطی اعم از تهدید و ترغیب و تطمیع حاضر نشده ارزان فروشی پیشه کند و نام بزرگ هنری خویش با رانت و امتیاز تاق زند. او نه با ستمگری کنار آمده و نه تن به تمکین با جباران و جابریت داده است. نه شیفته شهرت، نه اسیر هنر برای هنر و نه فریفته قدرت. به توهم رفرم بی بنیاد دل نبسته و آن هنگام که پیمایش اعتراضی میلیونی مردم به سال ١٣٨٨ فاصله میدان انقلاب تا میدان آزادی تهران را پر کرد و از سوی فرومایگان گردباد “خس و خاشاک” نام گرفت، با خودتحریمیاش توانست تریبونهای جمهوری اسلامی را در رسوایی فزونتر بنشاند.
این اقدام از سوی هنرمندی که زندگیاش در خواندن آواز گذشته و معنی دارد گزینشی پرهزینه بود. انتخابی دشوار برای کسی که، عمیقاً به گستره چشم انتظاری میلیونها مشتاق شنیدن صدای خویش آگاه بود و است! این آوازخوان پرآوازه، بودن در عرصه مردمی را برتر از عرضه رسمی هنر قرار داد و هنر را در رابطه با مردم ارج گذاشت. او صدایی است از مردم که صدا را در خدمت مردم میخواهد.
وقتی هم که سکوت سیاسی خویش بشکست و دیگربار خواند، نهایت ضعف بر تن داشت و بار سرطان بر دوش. در حالتی نزار و تبآلود و بی هیچ همراهی تار و ساز و ضرب، “مرغ سحر ناله سر کن” همه سیاسی را سر داد تا پیام آزادی همراه قطره اشکها بر صورت میلیونها انسان به نوا درآید و خیز مردمی این چنین قدر و ارج بیند. کم سراغ داریم از شاعران سرشناس کلاسیک ما که ابیاتی از آنان به آواز شجریان راه نیافته باشد. در این میان اما رابطه وی با حافظ و خیام – این هر دو رند روزگاران – چیز دیگری است! شجریان نیز راز عصیان علیه حاکمیت زور و ریا است به زمان خویش و ساحر صدایی طغیانگر در برابر شاه شجاع ساغرشکن زمانه خود!
شاید هیچ چیز نتواند درون شجریان را بیشتر از “ربنا” بنمایاند! آنجایی که او نیات قلبی توده محنت کش را در خطابیهای جست و چنانش باز خواند که ربط چندانی با تولیت و ولایت نداشته باشد! او به نت نهفته در آن نظر داشت تا با بازخوانی غنایافته، آن را بیشتر از آنچه بود بر دلها بنشاند. “ربنا”ی او نه از موضع مداحی جهت تخدیر روحی جماعتی مسحور، بل از جایگاه بازتاب دادن مناجات تسکین بخش قلوبی دردمند در نتهای هنری بود؛ بازنمایی آرزوهایی منعکس در واژگانی مرتعش. او نه سنت پرست که سنت شناسی است وفادار به سنت تعرض چپ علیه قدرت جهت بازستانی حق لگدمال شدگان دلسوخته از چنگ سنت. عمر وی در مصاف با موذنهای اسلام پناه گذشته است و در “نه!” گفتنهایش به قدرت متکی بر فریب و زور با رسالت بازستانی خرد از مردمان؛ “نه!” به حکومت اذن و اذان!
تصادفی نیست که آخرین آوازهای او را نه در خودش که در آن بانگ همگانی باید شنید که تا خبر نگران کنندهای از وی میرسد کوی و برزنهای بسیاری از این سرزمین را فرا میگیرد! در اشک ریزانی گویاتر از آنچه خود او تمام عمر از درد همین مردم گریسته و خوانده است! سپاس ملتی گریان نسبت به فرزندی رسیده به مقام استادی با بیانی چنین: تو فقط برایمان نخواندهای، بل در نخواندن بموقع از “صدا و سیما”ی رسمی، مشتاقان آوازت را به رویش زندگی فراخواندهای! کی بتوان این از شجریان از یاد بداشت و نامش را زمزمه نیمه شب مستان نداشت؟!
او را اهل فن به این می شناسانند که توانست با بازخوانی گوشههای مهجور دستگاهها و مقامهای موسیقی ایرانی آنها را در امروزشان زنده کند. نوعی از نوسازی بر متن احیاء سنت فراموش شده. مراجعه او به جایگاه سنت، یارگیری از سنت بوده برای شکستن سنت. شجریان با حضور در متن سنت دست به نوآوری زد. حتی احمد شاملو هم در اوج شورشگریهایش علیه سنت گرایی و از جمله موسیقی سنتی ایرانی نخواست از همراهی با صدای پر خروش شجریان دست بشوید! دکلمه خیام توسط او در آمیزش با آواز شجریان ماندگار است! شجریان را در کلیات آثارش اگر بشنویم، سکولاریسم، دمکراسی، آزادیخواهی و عدالت از آن خواهیم شنید اگرچه در قالب آواز کلاسیک!
برای خریدن شجریان، کم تلاش حکومتی به عمل نیامده و کوششهای بسیاری شده است شاید که کار و شهرت وی بی اثر شود. اما شگردها برای ابترسازی او به جایی نرسیده و نخواهد رسید. توانمندی وی نه فقط به حنجره طلایی خود پرورده و استاد آموزندهاش، که به هوشمندی اجتماعی اوست. به بهره بردنش از تاریخی گوهرساز تا گوهری تازه به تاریخ ارایه دهد. این استاد، شاگرد وفادار هنری باقی مانده که در تار و پود رنج مردمی بالیده است.
شجریان نه فقط در صدای جاودانهای که دارد بلکه در رویکرد اجتماعی – سیاسیاش ماندنی است. جای پای او، هم در فضای پیشاانقلاب بهمن بازیافتنی است، هم به ویژه در شور روزهای امید برباد رفته و بیش از همه البته در ابراز تاثر و فریاد اعتراض علیه سراشیب شتابناک و مداوم آن خیزش مردمی. شجریان، نمادی از طلوع، تلاطم، سقوط و بازیابی امید ملی بوده و در این برهه از حیات خود که به بیماری و رنج مضاعف میگذرد نوید دهنده بازآفرینی امیدی دیگر. صدای شجریان، پژواکی از تاریخ تراژیک و غرور مقاومتی این سرزمین است. وی در آواز و آوازهخوانیاش بیاد میماند.
بهزاد کریمی
١۶مرداد ماه ١٣۹۹ برابر با ۶ سپتامبر ٢٠٢٠
نوشتم این دو خط را تا بداند
که خواهم سالها زنده بماند
چه شبهایی که با درد و تمنا
به او گفتم برایم نغمه خواند
که این غم های من زان نغمه جادو
شوند تبدیل بر شور و هیاهو
که شبهای سیاهم روز گردند
سفید و روشن و پر از تکاپو
به یاری اش کنم از رفته ام یاد
بگریم تا دلم از لطف «استاد»
شود از غم تهی. ای داد و بیداد
به پیش کی برم این غصه ؟ فریاد!
نخواهم که بمیرد. بخواهم که تنش باد
اگر خواهد کند کوچ روحش ازاد
چنانچه «کدکنی» گفته ست و «بهزاد»
که او بوده ست و خواهد بود در یاد
«پرنده رفتنی ست پرواز را باش»
که شاعر خود نمود این راز را فاش
«اگر دستم رسد بر چزخ گردون»
از او خواهم نباشد مرگ ایکاش !
اگر تن رفت چه ترسی و جه باکی
که ناید روح زیر مشت خاکی
به پرواز اید و بالی گشاید
گر او دارد نشان از مهر و پاکی
اگر «استاد» رفت شاگرد برجاست
همه دانیم که دود از کنده برخاست
خوشا ان که گذارد رد پایی
به از این میشود چیز دگر خواست ؟
«همایون» و پدر اوج ظرافت
بپیمودند این ره در رفاقت
که تا او و من و ما و شما ها
بگوییم افرین بر این اصالت
گر از دنیا رود روزی «شجریان»
شود محروم هم ایرانی هم ایران
خدایا خواهمت گر میتوانی
بکن لطفی, ز ما او را تو نستان !
ولی این ارزوی من خیال است
اگر هم ماند یک اندک مجال است
مگر ننوشته سعدی شاعر ما ؟
که مرگ نیک نام امری محال است
دگر گر نشنوی اهنگ پایش
بماند جاودان زیبا نوایش
نموده حافظ و خیام زنده
هزاران افرین بر این وفایش
خمش ! بس کن دگر ای «فری خاتون»
به پاس این هنر , این گنج قارون
بزرگان گفته اند ان هر چه لازم
بکن کوته سخن . این چین و ان چون ؟
نوشته اقای کریمی هم دیر آمده و هم و تکراری و پر غلط است
اقای کریمی معتقد است که در باره برخی کسان باید تا زنده هستند نوشت تا ان کسان بخوانند و بدانند که قدر ان ها شناخته می شود. اما خود او این نوشته را وقتی نوشته که شجریان نمی تواند ان را بخواند و..
حالا بگذریم از نظرهای اقای کریمی که نشانه بی اطلاعی او از موسیقی، سابقه هنری و سیاسی شجریان و جامعه شناسی هنری است
آقای امیری ،
راهنمائی که توانی
ای که راه خود ندانی !
جنابعالی که به قول معروف : نه گذاشتید و نه برداشتید با عجله نوشتید !
در همان نیم خط اول « خیط» کاشتید:
ًنوشته اقای کریمی هم دیر آمده و هم و تکراری و پر غلط است ً
این را نوشتم که توجه شما به این نکته جلب شود .
دیر آمدن و زود آمدن یک نوشته را شما چگونه تعیین می کنید؟
معیار تکراری بودن آن چیست ؟
در مورد غلط ها نیز اگر آنها نشان حرفتان صنار ارزش ندارد.
به قول معروف : گر تو بهتر میزنی بستان بزن
نیما مرندی
در باره درست و سلیس نوشتن متن مقاله و کامنت و کامنت بر کامنت, باید گفت “دیگ به دیگ میگه روت سیا, سه پایه میگه صل علا”.
دلنوشته ای که بدل می نشیند