جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

تاریخ، یادواره و اخلاق (جست و جوی احساس در یادواره‌ها) – کوشیار پارسی

نگاه به ‘آواز ِ نگاه از دریچه‌ی تاریک’ ، مهدی اصلانی، چاپ اول ۱۳۹۹ (۲۰۲۰)

کوشیار پارسی

خونتای نظامی به رهبری خورخه رافائل ویدلا از سال ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۳ بر آرژانتین سلطه داشت. مخالفان سیاسی، بدون محاکمه زندانی و کشته شدند. چهارده مادر در ۳۰ آپریل ۱۹۷۷ به جست و جوی کشته و ناپدیدشدگان تصمیم می‌گیرند به میدان بیایند. دو نفر دست در دست با فاصله از دو نفر دیگر شروع می‌کنند به راه رفتن در میدان تا  ممنوعیت گردهمایی به چالش ‌کشند. خونتا در می‌ماند.

از آن زمان مادران میدان ماه می (Las Madres de la Plaza de Mayo) با روسری سپید، هر پنج‌شنبه ساعت ۱۵:۳۰ در میدان می بوئنوس آیرس آرژانتین گرد می‌آیند در اعتراض به کشتار و ناپدید شدن فرزندان، برادران، خواهران و نوه‌ها (بیش از سی هزار نفر).

خواسته‌ی آنان محاکمه‌ی مسئولان کشتار و ناپدید شدن قربانیان است. قربانیان که بدون محاکمه کشته و ناپدید شدند.

بدون محاکمه؟ به نمونه‌ی آشنای ایرانی بنگریم:

در ۱۲ تیر ۱۳۵۹ عبدالحسین دستغیب، امام جمعه شیراز به خلخالی تلگراف می‌زند و می‌گوید: «تاکنون در شیراز هیچ‌ کس اعدام انقلابی نشده و این ننگ بر پیشانی شیراز است». خلخالی به شیراز می‌آید. ۱۴ نفر را اعدام می‌کنند که یکی خانم نصرت گوئل بود.
ولی هیچ مدرکی علیه این زن وجود نداشت و تنها به استناد حرف یک پاسدار سپاه، خلخالی این زن را اعدام می‌کند. درواقع نیروهای خلخالی در پی زنی به نام زهرا بودند. بر اساس اظهارات فرمانده سابق سپاه شیراز، «فاحشه‌ای بنام زهرا در شیراز دستگیر شده بود. بچه‌های سپاه به خلخالی می‌گویند که زهرا یک میلیون داده و آزاد شده است. خلخالی می‌گوید بروید و او را بیاورید. وی را پیدا نمی‌کنند. بچه‌ها می‌گویند خوب نیست که دست خالی برگردیم. به آرایشگاهی می‌روند و این زن [خانم گوئل طلیعی] را با خود می‌برند پیش خلخالی».
خلخالی در ابتدا گمان می‌کند نصرت گوئل همان «زهرا» است. در توضیح آمده است: «حاکم شرع به گمان اینکه ماموران خانم زهرا را نزد او آورده‌اند، رو به خانم گوئل طلیعی پرسیده بود: «زهرا؟» خانم گوئل می‌گوید: من زهرا نیستم و نصرت گوئل هستم. آقای خلخالی می‌گوید: برو. زن بیچاره موقعی ‌که حرکت می‌کند که برود، یکی از بچه‌های سپاه در گوشی به خلخالی می‌گوید که خود این زن هم دختر تلفنی [خانه فساد] دارد. خلخالی هم فوراً می‌گوید برگرد و بلافاصله وی را اعدام می‌کند». (اطلاعات بیشتر در سایت “محسن کدیور” و “بنیاد برومند” و حتا نامه آیت‌الله بهاءالدین محلاتی از مراجع تقلید آن زمان شیراز)

مادران میدان می تنها یک پرسش داشتند و دارند: “فرزندان ما کجا هستند؟” این پرسش ِ آنان نمونه‌ی بسیار مادران در جهان شد.

خونتا و خونتاها و دیکتاتورهای جهان کوشیده‌اند و می‌کوشند مادران به سکوت وادارند. اما همه‌ی مادران که نمی‌توان به بند کشید. مادر، نه تنها واژه که مفهومی ویژه است. دست‌نایافتنی‌ست. احساسات‌اش ناب است.  مادران اکنون پیر شده‌اند، بی آن‌که فرزندان‌شان را بیابند. تنها از سرنوشت اندکی از آنان آگاهی به دست آمده است. اکنون پس از بیش از چهل سال، امیدی به یافتن پاسخ نمانده است. چنبش پویای آنان اما شهرت جهانی یافته است. فریاد آنان، دیگر فریاد ِ خودشان نیست؛ فریادی جهانی برای عدالت است. دلیل ِ بودن و زنده داشتن نام ِ عزیزان‌شان.

صدها رساله و کتاب و گفت‌وگو درباره‌ی این مادران “سرگشته” منتشر شده و هنوز توجه به آنان در خود ِ آرژانتین و نیز همه‌ی جهان ادامه دارد. این مادران در آرژانتین امروز حتا دفتر کار دارند برای گردآوری خاطره‌های بازماندگان.

داستان‌ها و رمان‌های بی‌شمار نیز نوشته و منتشر شده است.

اما:

در ایران خونتا و دیکتاتور بر سر کار نیست. ‘جنایت‌کاران جنگی’ بر اریکه‌ی قدرت نشسته‌اند. اعدام و کشتارهای جمعی به هر قیمتی و بی اعتنا به هر معیار و معاهده و قول و قرارهای جهانی، سند و مدال ِ افتخار اینان است. نگاه و مرور یادداشت‌های و خاطره‌های خود ِ آنان که در قدرت – و کشتار – سهیم‌اند، با همه‌ی سانسور، به‌ترین مدرک است.  

درباره‌ی جنایات ِ اینان بسیار نوشته و منتشر شده است، اما از توجه جهانی از آن دست که به مادران ِ ماه می آرژانتین شده و می‌شود، نشان نیست.

‘مادران ِ خاوران’ یا ‘مادران ِ دادخواه’، جنبش ِ مهم و قابل توجهی در ستیز برای عدالت است.

تعقیب مخالفان از هر گوشه‌ی کشور قربانی گرفته است. اکثریت کسانی که تجربه‌ی چهل سال گذشته را دارند، شاهد آن بوده و هستند. همه‌ی کسانی که پس از انقلاب یا دهه‌ی شصت زاده شده‌اند، داستان‌های تعقیب و کشتار شنیده و تصویرهای بسیار دیده‌اند. (تازه‌ترین جنایت هم اعدام نوید افکاری، با محاکمه‌ای عجولانه و رأی بر اساس اعتراف ساخته‌گی زیر شکنجه). یاد ِ کشتارهای چهل سال گذشته بخشی از فرهنگ ایران شده است. یادواره‌ها در زندگی همگانی جا و شکل گرفته‌اند. بسیاری کسان که از کشتار جان به در برده‌اند، سهم اندکی در یادآوری سرگذشت‌شان داشته و دارند. شکاف میان آنان که قربانی شدند و آنان که ماندند، پرشدنی نیست. با این‌حال هر یادی از تعقیب و کشتار، سهم مهمی در گفتمان همگانی دارد. یادواره‌ها چونان سلاح در مبارزه‌ی سیاسی باید به کار گرفته شوند.

تفاوت است میان یاد ِ روی‌دادهای ناگوار و یادواره‌های ناگوار. در مورد نخست، گونه‌ای خودزندگی‌نامه و حافظه‌ی ‘شفاهی’ جای دارد، اما یادواره‌های ناگوار هنوز – به اندازه‌ی کافی- جای شایسته نیافته‌اند.

از دم ِ زاده شدن، میراث‌دار ِ زبان و فرهنگ می‌شویم و نیز آموزش و تاریخ. از پدر و مادر تنها نام و یا رنگ پوست و چشم به ارث نمی‌بریم؛ جای‌گاه  و معیارهایِ اجتماعی نیز از آنان به ما می‌رسد. دیدگاه درباره‌ی زندگی و پیرامون، سرگذشت‌ها و تاریخ نیز میراثی است که از آنان برای ما می‌ماند. هر چه بیش‌تر با پیرامون آشنا شویم، این میراث غنی‌تر خواهد شد.

‘آواز ِ نگاه از دریچه‌ی تاریک’، کار ِ مهدی اصلانی، گام شایسته‌ای است در جای بخشیدن به هر دو و غنی‌تر کردن شناخت‌مان از آن‌چه ‘با کشورمان رفته است’ (وام از زنده‌یاد سعید سلطانپور: با کشورم چه رفته است).

شکنجه، تجاوز، کشتار در یادواره‌ها و شهادت‌های بازماندگان در ‘آواز ِ نگاه از دریچه‌ی تاریک’ آورده شده است:  

“[…] خبر زنده بودن‌اش، امید به آزادشدن‌اش را نزد خانواده به همراه داشت. […] روز شنبه ۵ دی‌ماه جهت اطلاع از موقعیت احتمالی روزبه به دیدن دوستی از هواداران سازمان اکثریت که تازه از زندان آزاد شده بود، رفتم. این دوست در یک خانه‌ی مخفی دست‌گیر و پس از دو ماه آزاد شده بود. تازه به خانه رسیده بودم که مادر هم‌سرم زنگ زد و گفت که روزبه تماس گرفته. او نخست به خانه‌ی ما زنگ زده بود، چون در آن ساعت ما در منزل نبودیم، اجازه داده بودند تلفنی به مادر هم‌سرم بگوید که دادگاه‌اش برگزار شده و وضع خوبی نداره. بعد هم سلام رسانده و خداحافظی کرده بود. (حدس‌ام این است که پس از نوشتن وصیت‌نامه تماس گرفته بود و این تلفن وداع آخر محسوب می‌شده.)

نگران شدم. پدر و مادرم تهران نبودند. آن‌ها تازه به مشهد برگشته بودند. با دقت تمام اخبار ساعات مختلف رادیو و تلویزیون را دنبال کردم. خبری نبود. ساعت شش صبح یک‌شنبه ۶ دی‌ماه رادیو خبر اعدام معصومه شادمانی، مهدی بخارایی و یک‌نفر دیگر (احتمالاً حبیب مکرم دوست) از سازمان مجاهدین خلق را اعلام کرد. از روزبه خبری نبود. رفتم بهشت زهرا. اطلاعی نداشتند و ندادند. […] حدود ده روزی به این منوال گذشت. در یکی از همین روزها پدرم که از در به دری و بی خبری مستأصل شده بود، به حاجی کربلایی در لونا پارک پرخاش کرده و گفته بود: “چرا شجاعت گفتن حقیقت را ندارید و مردم را این‌طور آواره کرده‌اید.” خانواده‌ها شلوغ کرده بودند و حاجی کربلایی برای خواباندن سر و صدا با گرفتن تلفن از پدرم قول داده بود که تا عصر حتماً خبری به او می‌دهد. حدود ساعت چهار- پنج بعدازظهر که پدر تازه از راه رسیده بود، تلفن منزل به صدا درآمد، خودش بود. حاجی کربلایی به قول‌اش عمل کرد: “روزبه شاکری‌فرد فرزند محمد علی سحرگاه ۶ دی‌ماه اعدام و دربهشت زهرا دفن شده. در آن‌جا به فلانی مراجعه کنید آدرس دقیق محل دفن را بگیرید.”

هویت ِ قربانیان کشتار می‌توان در شهادت‌های پدران و مادران خواند. در ‘آواز ِ نگاه از دریچه‌ی تاریک’ تنها خواننده‌ی یادواره‌ها نیستیم؛ به درون خانه‌ها راه می‌یابیم تا ببینیم آن‌جا چه گذشته و می‌گذرد.

“[…] سیامک در ملاقات با ایما و اشاره به پاهایش از شکنجه‌شدن‌اش گفت. کار روایت و گفت از رنج‌ها و مصیبت‌های دوران ملاقات و حبس هشت ساله‌ی سیامک قصه‌ی چند جلد کتاب است. با پذیرش قطع‌نامه و پایان جنگ ملاقات‌ها را قطع کردند. ما تعدادی از خانواده‌ها که در ملاقت‌ها با یک‌دیگر آشنا و در طول سالیان حبس فرزندان‌مان به یک خانواده‌ی بزرگ بدل شده بودیم، همه از سرنوشت بچه‌ها بی اطلاع مانده بودیم. در همان ایام مادر مراد قشقایی معروف به بی‌بی گفت که پسرش مراد را اعدام کرده‌اند. در پاییز ۶۷ ساک تعدادی از بچه‌ها را تحویل خانواده‌ها دادند. ۶ آبان‌ماه تلفنی خبردارمان کردند که می‌توانیم به ملاقات برویم. من پشت تلفن قربان صدقه‌ی پاس‌داره می‌رفتم. هم‌راه تعداد بی‌شماری از خانواده‌ها برای ملاقات مراجعه کردیم. سیامک را ملاقات کردیم. همان سیامک شاد و سرخوش همیشه‌گی نبود.  سیامک می‌لرزید. زرد شده بود و پرپر. از هرکدام از دوستان‌اش که خانواده‌هایشان پشت در زندان به نوبت ایستاده بودند می‌پرسیدیم، سرش پایین می‌افتاد و با نشان دادن دست بر گردن از اعدام‌شان خبر می‌داد. حالی‌مان کرد از بندی که در آن قرار داشته تنها چهارده نفر زنده مانده‌اند […] در آمریکا و در منزل دخترم، نازیلا، و در سفری که ایرج مصداقی به آن‌جا داشت، نخست از طریق کتاب خاطرات او و بعد صحبت با وی متوجه شدم، سیامک را به قتل رسانده‌اند. تا آن زمان باور نداشتم سیامک برای همیشه نیست. نازی در مراسم یادبود سیامک تصویر بزرگ او را بر دیوار منزل‌اش نصب کرده بود. و این یعنی آن‌که سیامک دیگر به یاد تبدیل شده است. و من هنوز رفتن سیامک را باور ندارم.”

جنایت و کشتار علیه انسان و انسانیت انتها ندارد. پرونده‌ی جانیان علیه بشریت باز است. قربانیان به یاری ِ شهادت‌ها چهره و جسمیت می‌گیرند. بسیاری کسان که یادواره نوشته‌اند و شهادت داده‌اند، هنوز در ناباوری به سر می‌برند. قسمت کردن درد و رنج و ناباوری می‌تواند به همه‌ی جهان تاریخ ِ واقعی بشناسند.

سلطه‌ی سرمایه‌داری نولیبرال بر رسانه‌های همگانی نقش ِ مهمی در مسکوت گذاشتن توجه جهانی به کشتارها در ایران داشته است. خبر و خبررسانی شده است تجارت. از این‌رو توجه به برخی خبرها، به صرفه نیست. سود ِ مالی در خبررسانی بیش‌تر مورد توجه است. اقتصاد ِ بی‌تفاوتی، اقتصاد ِ نولیبرال است.

‘تاریخ’ به معنای دانش ِ حرفه‌ای و آکادمیک ِ تاریخ است و ‘یادواره’ فضای گسترده‌تر ِ فردی و حافظه‌ی همگانی دربرمی‌گیرد. از دیرباز گفتمان روشنفکرانه و معرفت‌شناسانه درباره‌ی اولویت ِ این دو در جریان است. تاریخ‌دانان حرفه‌ای ادعا می‌کنند که نسبت به غیرحرفه‌ای‌ها (که آماتور می‌نامند)، نگاه ِ دقیق‌تر و به‌تری به گذشته دارند. دو نوع نگاه به گذشته از هم جدا می‌کنند. یکی نگاه تاریخی-حرفه‌ای است که بی‌طرفانه به حقیقت و مفهوم ِ تاریخی استوار است و نیز بر روش ِ نقادانه و گفتمان ِ منطقی. در برابر ِ آن تاریخ ِ همگانی داریم متمرکز بر توجه به روی‌دادها با انگیزه‌ی بنا نهادن تاریخ ِ همگانی و نه خاص، و توجه به جنبه‌ی فرهنگی روی‌دادها و نه ابزاری استوار بر اهداف ِ سیاسی، بی نقد و منطق و تنها براساس نیاز جامعه.

پوپولیست‌ها علاقه‌ی بسیار به دست‌مایه کردن یادواره‌های شخصی دارند. آن را جزیی از میراث همگانی می‌شمارند تا در آیین‌ها و ایدئولوژی‌های خود به کار گیرند. یاددواره‌های صافی نشده راه به احساسات سیاسی همگانی باز می‌کنند که علم ِ تاریخ آن‌را بیان ِ تاریخی احساسات ِ رقیق می‌نامد. دلیل می‌آورند که تاریخ به این شیوه خلاصه می‌شود در قابی دلخواه ِ همگان.

اما نادیده گرفتن، تنها به این دلیل نیز می‌تواند دست‌مایه‌ی تاریخ‌دانانی باشد که بی طرف نیستند.

خوش‌بختانه، تاریخ‌نگاری می‌تواند از ابزاری کردن ِ خطرناک ِ یاد ِ روی‌دادها فاصله بگیرد. گذشته‌ی تاریخی جای ِ گذشته‌ی عملی می‌گیرد و تصویر ِ گذشته، بازتاب ِ شناخت و نگاه ِ نقادانه می‌شود.  تاریخ‌نگار با نگاه ِ نقادانه‌ی علمی می‌تواند در برابر بی‌رویه‌گی ِ احساسی-اخلاقی بایستد. تاریخ نگار ِ حرفه‌ای دلیل می‌آورد که تاریخ ِ همگانی در به‌ترین حالت، نیاز مردم است به کنار آمدن با احساسات، بازیافتن هویت و گامی در نزدیک شدن به آرمان‌های سیاسی.  یادواره‌ها، با گذشت ِ زمانی می‌توانند تنها میراثی باشند دست‌مایه‌ی پژوهش‌های تاریخ‌نگاران ِ فرهنگ. این را بخشی از خود ِ تاریخ نمی‌شمارند.

این تصویر ِ خودپسندانه نمی‌تواند و نتوانسته‌ است استوار بماند. تکیه بر تصویر ِ حرفه‌ای خود چندان قانع کننده نیست. تاریخ‌نگار در برج ِ عاج ننشسته است، او نیز از جامعه است و در برابر شور ِ سیاسی، زِره‌پوش نیست. او نیز به وقت، جانب‌دار بوده است و محصول ِ روایت ِ واقعی است که در تاریخ ِ رسمی ثبت خواهد کرد. مدن آمدن با احساسات

تاریخ نگار ِ رسمی می‌تواند آلت دست قدرت‌مندان باشد. سهم ِ او دست‌بالا نوشتن کتاب درسی برای مدارس است و سخن‌رانی در یادبودها. نوشتن ِ تاریخی آکنده از فریب و دروغ. می‌تواند تبدیل شود به سردار ِ جنگ علیه یادواره‌ها در به سکوت واداشتن ِ روایت و راوی. این تجربه‌ی واقعی است که در همه جای جهان خود نشان داده است. بی اعتمادی به تاریخ‌نگاران ِ امریکایی ِ جنگ ِ ویتنام و تاریخ‌نگاران اروپایی ِ پس از جنگ جهانی دوم که روی‌کردشان تاریخ شفاهی بود و شنیدن ِ روایت از شاهدان. از این اصیل‌تر، مستقیم‌تر و صادقانه‌تر ممکن است؟ هدف این جای‌گزین ِ تاریخ‌نگاری، اصلاح ِ تصویر ِ یک‌سویه و یک‌سونگرانه‌ی تاریخ رسمی است.

فاصله میان تاریخ و یادواره هنوز وجود دارد، اما نقش و اولویت جا به جا شده است. اکنون یادواره‌های فردی ِ شاهدان گامی است سوی برابری و مردم‌سالاری. یادواره‌ها اصیل و قابل اعتمادند. صادقانه‌تر از تاریخ‌نگار ِ برج‌ عاج‌نشین. راست از دل  برآمده و احساس در آن جای دارد. یادواره‌ی گرم در برابر ِ نگاه ِ سرد ِ تاریخ از فاصله.

پنجره و دریچه در زندان راه بر نگاه می‌بندد. اما آن‌چه در سلول می‌گذرد، عیان و عریان خواهد شد. انتخاب هوشمندانه‌ی نام ‘آواز ِ نگاه از دریچه‌ی تاریک’، رساندن صدا و نگاه از درون است. شوری که در این یادواره‌ها موج می‌زند، امید بخش نیز هست. امید ِ همه‌ی بازمانده‌گان تا ترس ِ از دیکتاتور و جانی به خودش برگردانند. برخی جنایت‌کاران جهانی علیه بشریت به یاری شهادت‌ها به دادگاه کشانده و محکوم شده‌اند. هم‌پالکی‌های ایرانی این جانیان نیز روزی نه چندان دور به داگاه کشانیده خواهند شد. پیروزی و عدالت، بی گمان جشن گرفته خواهد شد. 

نگاه ِ ما به گذشته دگرگون شده است. دیگر تنها قهرمانان و پیروزمندان نیستند که در مرکز توجه تاریخ قرار می‌گیرند. آواز نگاه ِ  قربانی و بازمانده‌ی کشتار به یاری یادواره‌ها به گوش همه خواهد رسید و پژواکی بلند خواهد یافت. دیدگاه ِ عمومی آمادگی شنیدن این آوازها دارد. تندیس ِ سرباز ِ گمنام جای خود به تندیس ِ قربانی ِ مقاومت در برابر جنایت‌کاران جنگی خواهد داد. دگرگونی ِ فرهنگی – به یاری بسیار کتاب‌های یادواره‌های زندان، شکنجه، تجاوز و کشتار که منتشر شده و خواهد شد- آغاز شده است. آن دم رسیده است، آوازش به گوش می‌رسد: دم ِ جنایت و مکافات؛ با پاس‌داری از یاد ِ درد و رنجی که بر مردم ِ کشور رفته است. کشوری که جنایت‌کاران ِ بر اریکه‌ی قدرت، ‘اعدام نکردن’، ‘ننگ بر پیشانی’ می‌دانند.

“[…] سال ۸۴ بود و مامان که مدتی بعد از آزادی‌اش مهاجرت کرده بود، برای سفری چند ماهه مهمان من بود. یک روز عصر، وقتی دوتایی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم، گفت و گویمان سُر خورد به بیست سال قبل؛ به تجربه‌ی زندان‌اش. داشت از سرسختی‌ی خودش می‌گفت و خاطره‌ای یادش آمد:

 ما را به صف کردند. نمی‌دانستیم به کجا می‌برندمان. اسم تعدادی از ما را خوانده بودند و در صف منتظر بودیم. نگهبانی سراغ‌ام آمد و چیزی گفت و من شنیدم: “مسائلی نداری؟” و من که از اعتراف و التماس کردن بیزار بودم و تا آن موقع زیر بار مصاحبه نرفته بودم، محکم گفتم: “نه، هیچ مسئله‌ای ندارم.” آن‌ها ما را به قرنطینه بردند. ما را در فضای باز یک سالن، با چشم بسته روی زمین نشاندند. روزی یک یا دو بار تک به تک به دست‌شویی می‌رفتیم. صدای هیچ‌کس نباید درمی‌آمد. از بلندگو یا قرآن پخش می‌شد یا اعتراف آن‌ها که بریده بودند. اگر صدای نفس‌ کشیدن‌ات هم در می‌آمد، مشت و لگد بود که می‌خوردی. بعد از سه روز، دست بلند کردم و در گوش نگهبانی که کنارم آمد، گفتم: “من هیچ‌کدام از وسایل شخصی‌ام را نیاوردم. الان سه روز است مسواک نزدم.” سرم داد زد: “همان روز اول ازت پرسیدیم وسایلی نداری و تو گفتی نه!”

مامان با خنده گفت و من کنج‌کاوانه از آن شکنجه‌ی عجیب پرسیدم. همه‌ی نشانه‌هایش همان بود که تا آن روز خوانده بودم: قبر و قیامت حاج داود.”

و قبر و قیامت حاج داود، پیش‌تر در این یادداشت، به صورت گفتاوردی از کتاب خاطرات زندان نوشته‌ی شهرنوش پارسی‌پور آمده است: “در هر گور یک زندانی، با چادر و چشم‌بند، رو به دیوار نشسته بود. زندانی نخست با فاصله‌ای از دیوار نشسته بود که حدود بیست سانتیمتر از آن فاصله داشت و زندانی بعدی در انتهای گور، با فاصله‌ی ۲ متر از دیوار نشسته بود و همین جریان تا انتهای دیوار ادامه داشت. بدین ترتیب زندانیان نسبت به هم یک زیگزاگ را تشکیل می‌دادند.”

اما امید در خنده‌ی این مادر می‌بینیم و می‌شنویم.

تصویر ِ ساده‌ی ناسازگاری میان تاریخ رسمی و یادواره‌ی برخاسته از میان مردم، میراث ِ گران‌بهای گفتمان درازمدت است. در میان لشگر تاریخ‌نگاران نیز این‌ نگاه ِ نقاد پذیرفته شده است. یادواره‌های همگانی خود شده است میدان مبارزه. فرهنگ ِ تاریخی ِ برخاسته از درون جامعه، نتیجه‌ی ستیز میان تاریخ ِ رسمی و روایت ِ احساسات مردم عادی است.

از حدود چهار دهه‌ی گذشته این ایده قوی‌تر شده است که مردم عادی نسبت به انستیتوی برج عاج نشین ِ تاریخ، بهتر می‌توانند پاسدار و راوی ِ گذشته‌ی خود باشند. تاریخ‌نگاری ِ رسمی گونه‌ای سلطه‌جویی بر حافظه‌ی همگانی دیده می‌شود.

در چنین نگاه به نیازی از این دست، کنش‌گری نهفته است و مردم می‌خواهند سهم داشته باشند در زندگی و زندگی ِ پویا تنها در اتاق کار و مطالعه‌ی انستیتو نمی‌توان یافت. باید با قلم به “تیرک ِ راه‌بند” (وام از ‘در این بن‌بست’ شاملو) نظر داشت. در این نگاه است که گذشته دیگر موضوعی نیست برای اندیشیدن به آن و نوشتن درباره‌اش. خود می‌آید سوی واقعیت ِ اکنون. هیچ راه‌بندی هم در برابرش تاب ندارد، اگر چشم بگشاییم و حواس به کار گیریم.

این ما را بازمی‌گرداند به میدان ِ گذشته. دیگر تنها کنش‌گری و تعهد نیست که در برابر ِ خردمندی ِ پاکیزه‌ی کتاب‌های تاریخ می‌ایستد، بلکه گذشته‌ی زنده است که دیگر تنها میراث ِ رسیده از آنانی نیست که رفته و گذشته‌اند. میدان مبارزه دیگر میان مرگ و زندگی نیست، میان واقعی و غیرواقعی. اعتبار ِ تاریخ از چشم پوشیدن به روش ِ کار برمی‌آید تا دیگر چشم نپوشد به روایت ِ مردم ِ بیرون از انستیتو. تاریخ نگاری ِ رسمی دیگر نمی‌تواند از فاصله به رنج بنگرد. این بی‌احترامی‌ست به قربانیان و بازماندگان. کشتار، کشتار است. هیچ‌گونه کشتار و جنایتی نباید تنها به گونه‌ی پدیده‌ی تاریخی نگریسته و با معیار ِ دانش ِ تاریخ شرح داده شوند. اگر چنین باشد، رنج ِ قربانی ناملموس خواهد بود. انگیزه‌های روش‌مند، سیاسی و اخلاقی در هم تنیده‌اند. قربانیان، برای زندگی به‌تر و دست‌یابی به حقوق انسانی جان باخته‌اند. ایثار آنان و رنج بازماندگان در یادواره‌ی سنتی ِ تاریخی می‌گنجد و باید به تاریخ ِ رسمی راه یابد. تاریخ رسمی، توان ِ جذب و درک ِ احساسات و ثبت آن دارد.

قربانیان جنگ کثیف ِ خونتای آرژانتین اکنون دفتر کار دارند و تماس با آنان آسان است و خبرنگاران جهان گه‌گاهی دیداری دارند با مادران و گه‌گاه گفت‌وگویی با آنان منتظر می‌شود.  گو که اکنون همین نیز به فراموشی سپرده می‌شود با دلیل ِ ‘خستگی از تکرار’. ما هم هنوز یادمان نرفته گفته‌ی دلقکی در چند سال پیش که درباره‌ی کشتارهای شهریور ۱۳۶۷ چال ِ دهان باز کرد که ‘بس کنید دیگه!’

اما قربانیان ِ جنایت‌کاران جنگی در ایران؟ اینان حتا برای رفتن به گورهای ناشناخته‌ی جمعی که نام ِ دشنام بر خود دارند، با مزدوران ِ ‘لات’ و ‘گنده لات’ رو به رو می‌شوند.

محل گورهای جمعی شده است محل دیدار. دیدار با فرزندان و عزیزان ِ جان‌باخته. نمادی برای ادامه‌ی مبارزه. بازماندگان جان‌باختگان به ستیزشان برای دادخواهی و عدالت ادامه می‌دهند.

مرز میان ِ احساسات و نیاز ِ به یادآوردن و سپردن، باریک است. برخی نویسندگان به نوشتن درباره‌ی جانباختگان و بازماندگان و سرسختی ِ غیرانسانی رژیم پرداخته‌اند، اما حرف‌های نگفته و شنیده بسیار است. شنیدن حرف‌ها و ثبت در تاریخ نیز کار بسیار دشواری است. 

از مقدمه‌ی ‘مهدی اصلانی’ بر کتاب ارزشمند ‘آواز ِ نگاه از دریچه‌ی تاریک’ یاری می‌گیرم:

“… ثبت ِ یادمانده‌ها و خاطرات ِ خانواده‌های زندانیان سیاسی در نظام اسلامی، فانوسکی است تابیده شده بر بی انتهایی‌ی تونل ِ وحشت این نظام. […] دشواری‌ی کار در این بود که نمی‌توانستم از مادران بخواهم روایت‌شان از حوادث آن دوران را مکتوب کنند.[…] با چند تماس تلفنی، همان اول کار بر من دانسته شد، این روش راه‌گشا نیست. […] تصور نمی‌کردم کار این حد دشوار، وقت‌گیر و پرهزینه باشد. […] نمی‌توانستم به لحاظ اجرایی از کسی کمک بخواهم و فایل‌ها را در اختیار کس دیگری قرار دهم، نخست آن‌که به اطمینان خانواده‌هایی که فاش‌گویی کرده بودند، آسیب نخورد؛ چه مادرانی بودند که در میان روایت‌شان می‌گفتند: «مادرجون این جاشو نمی‌خواد بیاری بین خودمان بماند.» و چه بسیار از این «بین خودمان بماند»ها نزد من ماند…”

سایه‌ی وحشت در این «بین خودمان بماند» می‌بینید؟

رژیم ایران تنها درگیر ماندن بر قدرت نیست، با مردم سر ِ جنگ دارد. آدم‌کشان حرفه‌ای نه تنها آزاد که در قدرت‌اند. گستاخی در حدی است که قاضی-جلاد ِ محکوم شده در (بی)دادگاه‌های خودشان، بازمی‌گردد به کار و این همان است که می‌خواهند: تهدید به کشتار و وادارکردن به سکوت. پاشیدن ِ تخم ِ ترس در هرکه از آنان و با آنان نیست.

برای قربانیان ِ جنایت‌کارانی از این دست،  تنها یک شکل ِ ثبت سرگذشت امکان‌پذیر است: نه فرهنگی و سیاسی، که اخلاقی. این می‌تواند از فاصله باشد، اما نه فاصله‌ی میان کسی که از دور و بیرون می‌نگرد. جامعه‌ی جهانی و وجدان ِ جهانی خوش‌بختانه هنوز وجود دارد. روایت ِ جنایت ِ وحشت‌ناک نمی‌تواند تنها وابسته باشد به همدردی. در این صورت است که آسیب‌پذیر خواهد شد برای همان وجدان جهانی که زیر نفوذ سیاست رسانه‌ای گسترده‌ی نولیبرال قرار دارد، شوربختانه. ثبت، خود به خودی نیست؛ باید به دست آورد. یاد ِ جان‌باختگان و قربانیان اما تنها ثبت هم نیست. گذشت ِ زمان زخم درمان نمی‌کند.

آن‌که روایت می‌کند، خود در خطر بوده و هست. آما تنها اوست که می‌تواند تجربه‌ی رنج باز بتاباند. حقیقت هم‌سنگ ِ اصالت و اخلاق ِ شخصی است و تنها سلاح در برابر بی‌تفاوتی.

از دشواری ِ کار گفتم.

کتاب تازه‌ی مهدی اصلانی با نام ‘آواز ِ نگاه از دریچه‌ی تاریک’ از عهده‌ی این دشواری خوب برآمده است. این کتاب دست‌مایه‌ی دانش‌نامه‌ای برای آیندگان و تاریخ‌نگاران آینده است.

اگر بخواهم بیش‌تر بگویم و بنویسم، باید همه‌ی کتاب نقل کنم. از این‌که زاویه‌ی نگاه ِ روایان در این کتاب متفاوت است. ۱۲۳ نفر: پدران-مادران / هم‌سران / فرزندان / خواهران-برادران در این کتاب به سخن‌اند و هرکدام بر گوشه‌ی تاریکی از شقاوت جنایت‌کاران جنگی ِ جمهوری اسلامی پرتو افکنده‌اند.

با نمونه‌ای دیگر سخن به پایان می‌برم:

“تلفن زنگ زد. پدر چند روزی بود که مرخصی داشت و اداره نمی‌رفت. گوشی را برداشت. پرسیدم : «کیست؟» جواب ندارد، ولی رنگ صورت‌اش شده بود سفید؛ سفید ِ سفید؛ عین میت قبرستان. دل‌ام هری فروریخت. چه اتفاقی افتاده؟ دوباره پرسیدم. جوابی نداد. دست‌اش را با گوشی به طرف من دراز کرد و جویده جویده گفت: جاکشا کشتن‌اش. و اشک روی پهنای گونه‌اش شره کشید و توی ریش‌های چند روز نتراشیده‌اش گم شد. دست و پایم را گم کرده بودم. فریاد کشیدم؛ نصفه جون‌ام کردی، کی رو کشتن؟ دست پدر با گوشی توی هوا خشک شده بود و من می‌توانستم صدای ضجه و گریه‌ی زنی را از آن سوی سیم بشنوم. میترا بود؛ خواهر ِ محمد، ناله و ضجه می‌زد: «کشتن مامان، محمد منو اعدام کردن؛ حتا نذاشتن ناهیدشو ببینه.» ناهید، دختر دوم محمد، مثل کاوه توی زندان به دنیا آمده بود. آن سال‌ها بچه‌های زیادی توی زندان به دنیا آمدند. دو سه روزی پدر مثل مرغ سرکنده پرپر می‌زد و توی حیاط راه می‌رفت و سیگار می‌کشید. جرأت نمی‌کردم بگم نکش. نه آبی می‌خورد و نه غذایی؛ چند تا لقمه، آن هم به زور و زایش ِ من. فقط توی اتاق‌ها و حیاط راه می‌رفت و زیر لب زمزمه می‌کرد: «جاکشا، کشتن؛ محمد رو کشتن. حالا نوبت رضای من است.» بعد هم با کف دست محکم می‌زد به پیشانی‌اش، حتا گریه هم نمی‌کرد. تلاش کردم آرامش کنم. گفتم: «انشالله خیره. به امید خدا اتفاقی نمی‌افته.» غضبناک نگاه‌ام کرد و گفت: «این دیوثا نماینده‌ی همون خدا روی زمینن. کدوم امید؟ کدوم خدا؟»”

کوشیار پارسی

سپتامبر ۲۰۲۰ (شهریور ۱۳۹۹)

https://akhbar-rooz.com/?p=46734 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x