نبض پر طپش شهر هیچگاه سرِ باز ایستادن ندارد چرا که زنان و مردانش هر دم رنگی نو به کوچه ها و خیابان ها می زنند تا راه باز کنند و نور را به تساوی در شهر تقسیم کنند. بهروز اردلان، یکی بود از این گونه مردان، که زاده شد تا به شعر و عشق و مبارزه جهت رهایی مردمانش طرحی نو در اندازد.
او در اسفند ۱۳۳۲، به قول مادرش دو هفته مانده به نوروز، در سنندج زاده شد. برادرش اینگونه از او یاد میکند.« بهروز دانشجوی مکاتبه ای رشته ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد و کارمند دارایی بود، او عاشق شعر، موسیقی، شطرنج و صعود به قله ها بود. بهروز با جمعی از دوستانش در سنندج « انجم رشد و توسعه فرهنگ و هنر کردی (کۆڕی گەشە پێدانی فەرھەنگ وھونەری کوردی) را در سال ۱۳۵۳ تاسیس کردند.»
انقلاب ضد سلطنتی در زمستان ۱۳۵۷ نوید بهاری دیگر را می داد، همچنان که خود او نیز زایش اش از زمستانی به بهاری بو، اما نبض بهار در انجماد تحجر با یورش لشکر نظام برآمده از انقلاب به زودی به خون نشست. بهروز اردلان همانند بقیه جوانان در کنار مردم شهر شروع به فعالیت سیاسی و عملی نمود. در تحصن یک ماهه استانداری سنندج ، او یکی از گرداندگان تحصن بود و در برنامه های روزانه در حیاط استانداری برای متحصنین معترض به حضور پاسداران در سنندج شعر می خواند. او همچنین به همراه عده ایی از مردم سنندج در مسجد جامع، برای خروج پاسدارن از شهر سه روز اعتصاب غذا کرد. بهروز مانند اغلب مردم اعتقاد داشت که بهترین راه برای حل مشکلات کردستان با دولت مرکزی، اعتراضات مسالمتآمیز است ، اما جمهوری اسلامی برای مصالحه و مذاکره با مردم و یا نمایندگان منتخب مردم به کردستان نیامده بود. خمینی می خواست درخت نظامش را با خون مردم کردستان أبیاری کند و چنین کرد و اعتراض مسالمتآمیز مردم را با گلوله به خون نشاند.
بهروز اردلان عضو “بنکه دهرهبهیان “شورای محله) خیابان استانداری بود، یکی از وظایف اعضای بنکهها نگهبانی شبانه برای محافظت از مردم و شهر بود. او سوم اردیبهشت ۱۳۵۹ ساعت ۱۱ شب تا ساعت ۵ بامداد روز ۴ اردیبشت در پست نگهبانی بنکه دهرهبهیان که بالای ساختمان دوطبقه اداره آب بود نگهبانی داد و بعد برای استراحت به خانه برگشت. ساعت ۸ صبح یکی از اعضای بنکه به دنبال بهروز آمد و گفت: امروز به احتمال زیاد دولت حمله میکند و باید بهروز به بنکه برگردد. مادر که جانمازش را روی بهروز انداخته بود می خواست فرزندش کمی بیشتر بیارآمد، اما او بیدار بود، هوشیار به کار خویش و همراه شد . ساعت ۹/۳۰ صبح یک ستون از نیروهای ارتش و پاسدارها از پادگان لشکر ۲۸ سنندج، به سمت خیابان استانداری یورش آوردند. عوامل رژیم آمده بود تا شهر را با خاک یکسان کنند و مردم شهر خصوصا جوانان برای مقاومت در مقابل یورش آنها سازماندهی شده بودند. در حمله اول که یک ساعت طول کشید تعداد زیادی از پاسدارها (بنا به روایت ها ۳۳۰ نفر) کشته شدند. وحشت در لشگر رژیم افتاد و عقب نشینی کردند، اما یک ساعت بعد هجوم را سبُعانه تر و مجهز تر آغاز کردند. پاسداران به سرعت خیابان استانداری را تصرف کردند و تمامی کسانی که در خیابان بودند را به رگبار بستند. بهروز اردلان و دوستش امیر مهربانی را هنگامی که از پشت بام اداره آب پایین می آمدند به رگبار بستند (اعدام). نیروهای نظامی اشغالگر، آن روز کل خیابان استانداری را محاصره کردند و در جستجوی خانه به خانه، با وحشی گری تمام در دسته های ۴۰ -۵۰ نفره، به خانه های مردم یورش بردند. آنها بعد از به رگباربستن درها و پنجره های منزل، جان به در بردگان را وادار به تسلیم میکردند و خانوادههای دستگیر شده را به پادگان لشکر ۲۸ سنندج « که در مجاورت شهر و بالاتر از خیابان استانداری است، بردند. اشغالگران، پدر و مادر بهروز را هم به همین شیوه دستگیر کردند.
همایون اردلان برادر بهروز، آن روزهای دهشتناک را کاملا به یاد دارد، روزهایی که هر ساعت ده ها خمپاره به سمت شهر شلیک می شد و موج در موج به خاک می افتادند. این در حالی بود که همان روز، در اخبار سراسری ساعت ۲ بعداز ظهر اعلام شد که: سنندج با ۴ درجه بالای صفر خنک ترین شهر ایران است.! همایون اردلان آن روز به همراه همسرش در خانه پدری بود و زمانی که پاسداران به حیاط خانه حمله کردند آنها در یکی از اتاق ها پنهان شدند. پاسدارها داخل خانه را بازدید نکردند و همایون و همسرش چندین روز در داخل خانه حبس شدند. دو روز بعد از آن همه کشتار و ویرانی ، مردم آرام آرام از کمین گاه ها بیرون آمده بودند و به دنبال عزیزان خود به جستجو پرداختند. دو روز پر از درد و التهاب و انتظار. شهر از طپیدن باز افتاده بود، همایون اردلان فرصت پیدا کرد تا با یکی از آشنایان که خانهاش نزدیک اداره آب قرار داشت تماس بگیرد و جویای احوال برادرش شود، پرسید که: آیا آنها بهروز را ندیدهاند؟ پاسخ اما چون آواری هرُست بر خانواده فرود آمد. آن اشنا گفته بود: دو جنازه را پیدا کرده و آنها را کنار رودخانه موازی با خیابان استانداری به خاک سپرده است.
روز هشت اردیبهشت، خانوادههای دستگیر شده را آزاد کردند و ۱۰ اردیبهشت ارتش آتش بس اعلام کرد تا مردم بتوانند جنازها را از کوچه و خیابانها جمع آوری کنند، خانواده بهروز اردلان به همراه آن آشنا به محل دفن بهروز مراجعه کرده تا جنازه بهروز را به قبرستان “ناوشیخان” منتقل کنند. خاک را می شکافند، کسی نردبان چوبی میآورد، بهروز را روی نردبان می گذارند و به سمت قبرستان حرکت می کنند ، همین که میخواهند از کوچه به خیابان بروند جنایت پیشگان «آتش بس» خود گذاشته را نقض میکنند ، گویی به جنگ مردم آمده اند، رگبار گلوله مجددا در شهر طنین انداز می شود و یورش جدید به خانواده هایی که اینک در کوچه و خیابان به دنبال یافتن عزیزان خود روانه گشته اند، آغاز می شود. دو سر نردبان حامل بدن بهروز رها می شود و هر کس گوشه ایی پناه می برد. پدر و مادر و برادر بهروز می مانند و جنازه عزیزی که روی زمین قرار دارد. تلاش های چند باره پدر و برادر بهروز برای عبور از کوچه بی ثمر می ماند، رگبار گلوله امان نمی دهد، به پیشنهاد پدر جنازه بهروز را به حیاط خانه خودشان برده و با کمک همسایهها همانجا گوشه حیاط بهروز اردلان را به خاک می سپارند! به اصرار یکی از همسایه ها خانواده بهروز به خانه آنها می روند ،مادر اما هر روز به خانه بر می گردد و ساعت ها در حیاط خانهای که جگر گوشهاش آرمیده بود میرود و مویه سر می دهد، « چرا که مادران
داغدار هنوز سر از سجاده ها بر نداشته اند ! »
پاسداران یک روز در بازدید خانه به خانه به منزل همسایهای که خانواده بهروز اردلان در آنجا بودند، می رسند. پاسداری به نام “طیار” که بعدها از زندانیان بازجویی می کرد و در جنگ سقز کشته شد، از تک تک افراد حاضر در خانه بازجویی می کند، مشخصات مادر بهروز را می خواهد، مادر نگاهی پر از بغض و کینه به او می اندازد و جوابی نمی دهد. مرد همسایه می گوید که این مادر، همین چند روز پیش پسرش کشته شده است. «طیار » رو به مادر بهروز می گوید: مادر چرا بچەات را اینگونه تربیت کردی که حالا زانوی غم در بغل بگیری؟! مادر بهروز جواب میدهد《پسر من جلو خانه خودش کشته شد شما از مادرت بپرس اینجا چکار میکنی؟..«طیار» عصبانی می شود محکم پایش را به زمین می کوبد و رو به همکار پاسدارش می گوید: مادر که این باشد، بچە هم آن می شود. بعد ها که شهر اشغال شد و پاسداران در همه جای شهر مستقر شدند، سکوتی غم بار سنندج را فرا گرفت. خانواده بهروز تصمیم گرفتند تا پیکر او را به قبرستان “تایله” که مزار بسیاری دیگر از اعدامی ها و کشته شدگان سنندج در آن قرار داشتند منتقل کنند، روز ۲۸ اردیبشت چند نفر جنازه بهروز را از حیاط خانه بیرون آورده و به سمت قبرستان «تایله » به راه افتادند و به مرور تا رسیدن به قبرستان « تایله» جمعیت به بیش از دویست نفر رسید. تمام آرزوها و جوانی بهروزها قربانی استقرار حکومتی شد که پس از بیش از چهار دهه، همچنان جان و آرزوی جوانان را قربانی تمامیت خواهی و توحش حکومت اسلامی خویش می کند، اما این حرف مادر عزیز بهروز اردلان است که مکرر در مکرر در طول تاریخ تکرار میشود : « پسر من جلو خانه خودش کشته شد . شما از مادرت بپرس اینجا چه میکنی؟ صدایی از ماورای تاریخ خطاب به جلادان به فریاد میگوید :
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاهپوش
ــ داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
شاملو
از دیگر مطالب سایت
مطالب مرتبط با اين مقاله:
- کانادا با پیروزی مجدد لیبرال ها به کدام سو خواهد رفت؟ – مینو همیلی
- یادنامه چه گوارای دیگری از کردستان، رفیق اسماعیل ناصری – مینو همیلی
- در سوگ «تهوار[۱]» (به احترام جانِ جاویدان مستوره شهسواری؛ اولین زن اعدامی در کردستان ایران) – مینو همیلی
- در ستایش امجد اردلان؛ پیوند مقدسِ آموزگار و اسلحه – مینو همیلی
بحق همە رخداد را بی کم و کاست روایت کردی، چون ما هم فامیل بودیم هم بفاصله چند خانه در کوچهای زپندگی می کردیم. دست سما درد نکند.
از بهروز اردلان در روزهای مقاومت سنندج دو روایت وجود دارد که به ادامه نوشته خانم همیلی اضافه مینمایم
۱_بهروز اردلان یکی از گردانندگان فعال راهپیمایی مردم سنندج به سمت مریوان برای کمک به تحسن مریوان بود.
در روز ۵ مرداد تعداد زیادی از مردم سنندج در میدان اقبل تجمع کردند که پیاده به سمت مریوان حرکت نمایند.
مردم را به گروههای صد نفری تقسیم کرده بودند.
در هر گروه چند نفر بعنوان مسئولین گروه انتخاب شده بودند برای هماهنگی ، تهیه آذوقه و پوشاک بهروز اردلان مسئول یکی از این گروهها بود. تظاهرات به سمت مریوان با شکوه و موفق انجام شد که ده روز رفت و برگشت طول کشید.
گروهها روز ۱۵ مرداد به سنندج بازگشتند.
فشار و استرس و مسئولیت آن چند روز آنقدر زیاد بود که در مراجعه به خانه کم شدن وزن و لاغرشدن در چهره او به خوبی نمایان بود.
۲_ بعد از فتوای جهاد خمینی بر علیه کردستان پاسدارهای زیادی به سنندج یورش بردند که عدهای از آنها در باشگاه ژاندارمری در خیابان ششم بهمن مستقر شدند.
این دسته از پاسدارها خود را سیاه جامگان می نامیدند که اطراف باشگاه ژاندارمری را تصرف کرده بودند.
در روز اول مرداد ماه پاسدارها جوانی بنام اقبال شادیمقدم را که با موتور از آنجا عبور میکند به رگبارمیبندن و جوان کشته میشود.
مردم روز بعد تشیع جنازه اقبال شادیمقدم را به تظاهرات بزرگی بر علیه ج ا تبدیل کردند و خواستار خارج شدن پاسدارها از شهر میشوند. نیروهای مسلح با وحشیگری تمام به صف تظاهراتکنندگان حمله میکنند و درگیری شدیدی پیش می آید و چند نفر دستگیر میشوند.
بهروز اردلان یکی از دستگیر شدگان در آن روز بود.
خانواده با نگرانی فراوان تلاش برای آزادی بهروز را شروع میکنند.
خلخالی به کردستان آمده بود در پاوه عدهای اعدام شده بودند و خلخالی در مریوان بود و هر لحظه بیم آن میرفت به سنندج بیاید.
برادر بهروز “همایون اردلان” که آن زمان افسر ژاندارمری بود به باشگاه افسران در خیابان شاپور که آن در تصرف پاسدارها بود مراجعه میکند وقتی در جواب اینکه چرا اینجا مراجعه کردی میگوید برادرم دستگیر شده و گفتند که به اینجا آوردنش آخوندی که آنجا بوده تعداد زیادی عکس از راهپیمایی مریوان بیرون میآورد و میگوید ببین کدام یک از اینها برادرت است؟
همایون اردلان زود میفهمد که این یک تله برای جمع کردن اسناد بر علیه برادرش است.
میگوید: برادر من که در راهپیمایی مریوان نبوده اینها را چرا به من نشان میدهید؟
از آنجا بیرون میآید به مقر گروه مفتیزاده مراجعه میکند که آنجا هم کسی جوابش را نمیدهد.
به سراغ نبی فرهادی همکار بهروز در اداره دارایی که از هوادارن مفتیزاده میرود.
نبی قول میدهد هرچه از دستش بر میآید برای بهروز انجام دهد.
روز بعد ساعت ۱۲ ظهر بهروز اردلان در میان ناباوری آزاد میشود .
وقتی مطلع میشود که برادرش برای آزادی او به نبی فرهادی مراجعه نموده برآشفته و عصبانی میشود که چرا به نبی که همه میدانند جاش است رو انداختی.
او برای نجات جانش حتی نمیخواست به کسانی مراجعه شود که هوادار حکومت جمهوری اسلامی بودند.