پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

نسقچی گری در جابجایی دو بیت – میم. مسعود

در ابتدای این نوشته، به تولید استبداد بوسیلهٔ استبداد اشاره شده است. یکی از جلوه های این باز تولید، همین ناروشنی و اختفای ناگزیر تشکیلات است.که در اثر بگیر و ببندهای رژیم، زمینه را برای سر برآوردن غیردمو کراتیک رهبران ناشناخته فراهم می سازد. در واقع، به هنگام خشکیدن آزادی، تشنگان آن به سوی مرداب های تیره کشانده می‌شوند، جایی که تمساح ها فاتحان دهان گشاد آن فاجعه اند

نگاهی بر بازتولید خودکامگی

همزمان با هفته های پایانی سال میلادی گذشته، در «امپریال کالج لندن»، شورایی اعلام موجودیت کرد که وظیفه و رسالت خود را مدیریت کردن گذار ایرانی ها از جمهوری اسلامی قرار داده است. این شورا به رهبری سید حسن شریعتمداری، از اپوزیسیون و نیروهای مخالف جمهوری اسلامی دعوت کرد تا در ذیل اسناد سه گانه ای که انتشار داده است، به هم بپیوندند  و برای تحقق ِگذار از حکومت اسلامی ایران بکوشند.اما هنوز جوهر آن سه سند و بیانیهٔ تاسیس شورا نخشکیده بود که درست همان نیرویی که این تشکل برآن چشم ِامید ویژه داشت”۱” و جای ممتازی برایش قرق کرده بود، رو ترش کرد و با رد دعوت و عدم حضور خود، کاسه ای یخ برآتش و عطش آغازین میزبانان محترم آن جلسه ریخت. در پی این آغاز ِ سرد، سایر افراد و بخش های اپوزیسیون نیز از چپ و راست، پی در پی در رسانه های خود، خشتی سالم از دار و دیوان اسناد سه گانه اش بر جای نگذاشتند. تا جایی که یکی از چهره های رسانه ایی ایران پس از برگزاری این اجلاس، برق آسا در چند خط ضمن ناچیز دانستن این حرکت، به رهبران توصیه نمود که حتماهر شب قرص هایشان را فراموش نکنند”۲”. مجموع این واکنش ها، ابتدا نه نکات مورد جدال اپوزیسیون با این شورا، بلکه بیشتراین پرسش را به میان می کشد، که چرا اپوزیسیون جمهوری اسلامی ایران، در چنین اوضاعی که اکثریت قریب به اتفاق آن ها دست کم در گذار از این حاکمیت، هم رأی هستند، درست بر شورایی تاخته است که اتفاقا آن هم، هدف خود را گردآوری تمام نیروها برای نیل به همان مقصود آن ها، یعنی گذار از جمهوری اسلامی ایران اعلام کرده است؟ چه عنصر نیرومندی باعث شده است که علیرغم اشتراک رأی شورا با طیف دامنه داری از اپوزیسیون، اکنون این شورا  باید به جای گردآوری نیروها، ابتدا پاره های پریشان  خود را از نوک پیکان انتقاد بخش های گوناگون اپوزیسیون جمع کند؟

برای یافتن پاسخ، پیش از آنکه در کلاف این جدال و انتقادات وارد شویم، لازم است برخی زمینه ها را در نظر بگیریم.

نگاهی کوتاه بربرخی زمینه ها

مارکس نه از سر کینهٔ خشک سیاسی بلکه بر اساس داده های علمی که بدست آورده بودر، به این نتیجه رسید که  جنون و نابخردی تباه کننده ایی در جوهر سرمایه داری نهفته است که با تولید فزایندهٔ نابرابری ،جامعه را از تعادل خارج می کند و موجبات هلاکت و سرنگونی خود را فراهم می سازد. و نیز به روایتی (شاید مبالغه آمیز) او تمام کتاب «کاپیتال» خود را در بسط معنایی نوشت که از هگل آموخته بود. و آن «از خود بیگانگی»است. در این ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ معنی،  فاصله و فرقتی میان انسان و آنچه که خود آفریده است ایجاد می گردد. و انسان برای پرکردن این فاصله و رسیدن به آفریده های خود، به تعبیر مارکس، چون رسیدن به قُرب ایزدی، محکوم به رعایت آداب و اصولی می شود که در توان او نیست و بدین طریق از آن محروم می ماند. مخلوق او از این پس در ردایی ظاهر می گردد که وصالش آسان نیست. میان او و کفشی که خود ساخته است حجاب سختی از قدرت به نام پول می نشیند که برای عبور از آن باید دوباره بندگی کند. بدین ترتیب او خود را در سرزمینی می بیند که آفریده هایش چون خدایان ِ دست نیافتنی، بر گرداگرش حلقه می زنند و او را به بندگی و فرمانبری خود می خوانند. این انسان که زمانی مقهور  خدایان، از آسمان ها رانده شده  بود، این بار مغلوب ِ کالا، از زمین  و بهشت سرمایه طرد می‌شود. دیگر زمین مادر او نیست، بیگانه ایست به نام بازار. همه چیز در فرادست  او و بر او فرمان می راند. در این غربت سرا، او اما نه تنها جهان بیرون که جهان درون خود را نیز می بازد. در اینجا صرف نظر از شرح و بسطی که  دیگران بر این دیدگاه نوشته اند و صرف نظر از تلاش هایی که دموکراسی را در اقتصاد دیجیتالی می بیند  و کلا صرف نظر از اینکه ما با این نظرات موافق باشیم یا نباشیم، نمی توان منکر هستهٔ اصلی آن  شد. یعنی ازدیاد نابرابری و وجود آن دیوار ِ بلند و استواری که میان انسان و احتیاجات و آرزوهایش ایستاده است انکارناپذیر است. همه می دانیم که این دیوار با خشت و سنگ ِ بازار و پول  و پلیس و زندان و بوروکراسی و دولت و حکومت بر پای ایستاده است. و کارش اعمال قدرت برای پیشگیری از فروپاشی ِ جوامع نابرابر و از هم گسیخته است .در این میان جامعه هر چه نابرابرتر، سنگ قدرت سنگین تر می شود. این قدرت، در واقع، جفت ِ حرامزادهٔ عدالت است که در غیبت او پاسداری از اضمحلال جامعه را بر عهده می گیرد. چرا که نیاز و آرزوی رفع عادلانهٔ ِاحتیاجات متقابل و مشترک افراد، انسان ها را به دور هم گرد می آورد، یعنی اگر عدالت  نباشد، دلیلی بر تجمع انسان ها نیست. و اگر عدالت باشد، دلیلی بر اعمال زور نیست. به همین رو عدالت در حکم ِساروج ِ سامان و استحکام جامعه است. اما در نبود این عنصر همبستگی آفرین، قهر و سرکوب، فرمان ِ چفت و بست ارکان اجتماع  و جلوگیری از فروپاشی آن را به دست می گیرد. بدین ترتیب هرچه از حجم عدالت در جامعه کاسته می شود، بر حجم سندان و سرکوب افزوده می گردد. یعنی، زور در فاصلهٔ فقر و ثروت می ایستد تا جوامع را از تصادم و گسست و تلاشی باز دارد. بیخود نیست که هر کجا حرف از نابرابری و بیداد می رود، همانجا ردَ ِ پایی از قهر و خشونت و زور را می توان یافت. اما حضور ِ زور در جامعه، و حفظ سامان آن بر ارکان تهدید و ترغیب، تبعاتی فراتر از فقر و داغ و درفش را در پی دارد. بویژه خروج زور از کالبد مادی و خزیدن آن در لایه های فرهنگی جامعه ،آغاز تهاجم هولناکیست که ابعاد آن بر خلاف خشونت فیزیکی که متوجه یک قشر یا شاید یک نسل  است، دامان اقشار وسیع و حتی نسل های متوالی را می گیرد. در چنین وضعیتی، «سرکوب» از قالب چوب و آهن  بیرون می خزد و شبح وار در لایه های روان انسان می رود. به گونه ای که شراره های آن از زبانهٔ شلاق و شمشیر به زبان شعر، از کلوخ و سنگ به کتاب و سخن، از قشون و جوخه به هیئت و جمعیت، از سرهنگی و سرتیپی به سرپرستی و مدیریت، از جلد شکنجه و آهن به لباس شورا و انجمن، یا به زبانی دیگر از عذاب تن به آزار جان می رسد. یعنی این بار، قهر و سرکوب پشت دفتر و میز و رسانه می نشیند تا از چماق، فرهنک بسازد و از تانک، تمدن. جامعه در این حالت  به تمامی زیر هجوم خشونت دست و پا میزند و استبداد و دیکتاتوری “۳” چون شبحی پیدا و ناپیدا بر تمام شریان‌های آن چنگ می یازد. این بال گستری ِ استبداد، مانند سرزمین های جادویی، نهان و اندرون همه چیز را بی اعتبار و اعتمادناپذیر می کند. همان طور که در دیارهای سحر زده، به ناگاه از سیب سرخ، اژدهایی سیاه و از یک زیبا روی، عفریته ای هولناک بر می جهد، در سرزمین های استبداد زده نیز، بیم از دامی پنهان و خوف از شرّی ناپیدا، به صورت هاله ایی از گمان و تردید پیرامون ِ همه چیز حلقه می زند. این زنگ خطر را، جدا از تاریخِ مکتوب، شعوری نانوشته نیز در نهاد جامعه جای داده است. شعوری که در قضاوت های خود، بویژه در فلات پرفتنه و فاجعه ای چون ایران زیاد هم بیراهه  نمی رود. این شعور بیماری را می شناسد و در پس هر گونه ادعای  عدالت آوری، روح ِ مریض ِ قدرت خواهی و خدعه را می بیند. زیرا که می داند، از دل سوگندهای کبیر رضا شاه به قانون، لاشهٔ صغیر ِقانون و چکمهٔ قدیر ِقٌلدری سر برآورد، می داند که در پس نوید رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ، دره های سیاه میان فقر و تجمل دهان گشود، دید که از دندهٔ فرشته ای که قرار بود نفت را به خانه ها بیاورد، دیوی قد راست کرد که نان را از سفره ها ربود. تجربه کرد که وعدهٔ آزادی و شکستن درهای اوین، به آبادی خاوران و گشودن درهای کهریزک انجامید. برایش اثبات شد، مقدس ترین کلمات این مردم که همراه باوری بزرگ، بشارت رهایی و رستگاری را می دادند، در دهان گویندگانش تبدیل به فرمان اعدام و تیر خلاص شدند. می داند که در زیر واژه های دلفریبی چون عدالت و استقلال، می تواند اختلاس و استبداد لانه کند. به تلخی تجربه کرد که از خبره و خبرگان، خواری و  کرنش و از شَور و شورا، شمشیر تقلب روئید، به چشم خود دید که از پشت ریش گریه آلود ِ«برادر» یک جلادِ جرار و از حجاب عفیفِ «خواهر» یک «پرستو»ی ِهرجایی پر کشید. بی تردید، با چنین تاریخ پر فریب و دروغی، اکنون دیگر، حضور سایهٔ پریشان حالان و بیماران قدرت جو در پس هر داعیه ای ناممکن نیست و تردید و تأمل در آن ها، دور از فراست نخواهد بود.

زاد و ولد استبداد 

اما این تأمل و تردید همیشه شانس بزرگی در برابر رویش جباریت ندارد. زیرا استبداد فقط در سطح نمی ماند. دندانش در تن هر جامعه ایی فرو رود، چون مگس لارو، در خون قربانی تخم  می نهد و هر دم خود را بسیار و بسیارتر می کند. از این پس لایه های اجتماع چون لایه های درختی بیمار، لانه و کنام حشرات است. کاکلش را بزنی ، کرم از کُنده اش می روید، کُنده اش را بتراشی، گَند در کلاهش بیضه می کند. قاجار را می زنی، قزاق می آید، قزاق می رود، خدایگان بر سرت نازل می شود، خدایگان را بیرون می کنی، عبا پوش می آید، عبا پوش می رود چفیه به دوش حلقومت را می گیرد. همین طور سال ها و دهه ها می گذرد و همچنان از هر بُن و سوراخ این سرزمین، قلدر و قلدر بچه ای قد می کشد. و همچنان انبوه بقچه داران و پس خواران به دور این قائدان بلاگستر بال بال می زنند. دیگر اکنون، گیرم که قلدر و خرمگس کبیر را هم توانستی زیر پا له کنی، با زخم و جراحت و تخم کثیفی که در پیکرت به جای نهاده است چه خواهی کرد؟ اینجاست که دیگر دغدغه اساسی در عبور و گذار از تاج یا عمامه  نیست، اورنگ همایونی اگر فرو شکست، منبر ولایی نیز در هم می ریزد. خطر در وجود کلاشخانهٔ قلدر تنیده ایست که در جای جای پیکر جامعه، آشکار و پنهان، از هر تار آن قلتشنی می روید. هراس آن جاست که قلدری و استبداد تخمش را ریخته و از این پس در خم هر حادثه ایی  جوجه خودکامهٔ  تازه از تخم درآمده ای، دست به خنجر در کمین بلع قدرت است و در این راه نه تنها طوفان بهمن را دوام می آورند بلکه  قادرند در بهار عربی هم نفس تازه کنند. اینان از تیره و ذرّیتی هستند که اگر در ایران تاج زمینی را از آنان بگیری، با عبای آسمانی فرود می آیند. و اگر در مصر، مبارکشان را به گور فراعنه بفرستی، در دم یک مرسی سر می رسد تا برایت موسی شود و با کلام خدا سر در پی ات بگذارد. مرسی را هم اگر با ریشش سرنگون کنی، سیسی با چکمه اش سر می رسد. و به دور همهٔ اینان بنا به اوضاع، همواره هاله ای از شعائر کهن یا مدرن، و آسمانی یا زمینی می درخشد که با آن طعمه های خود را می توانند بفریبند. ریشهٔ استمرار ِ این الذاریات و تکرارِ این اختناق و نکبت و دوام این استبداد، چنانکه گفته شد، تنها بسته به بستن زبان و بند و زندان و کشتن و تعذیب و چزاندن  نیست. این تازه آغاز مصیبت است و جامعه در این حد، اگرچه دردناک، اما می تواند هنوز هوشیاری اش را حفظ کند و خود را ترمیم نماید. گام هولناک ِ تباهی، بویژه در استبدادهای دیر پا، آنجا آغاز می شود که خودکامگی، چنگ در فرهنگ و نسوج روانی و اخلاقی  می زند. این تعرض زیانبار، در کنار عدم تعادل و شکاف عمیق طبقاتی، یکسره تعادل روانی لایه های نسبتا بزرگی از انسان ها را در رفتار با جهان پیرامون، از بنیاد به نفع جباریت، به هم می ریزد. و این بیماری را به صورت ژن های فرهنگی، دربسته های شعر و ادبیات و ضرب المثل و ترانه و الگوهای رفتاری، به زنجیره ایی از نسل ها و طعمه های آیندهٔ خود انتقال می دهد. به این صورت خودکامگی، در تالار معنویات بخشی از جامعه تاجگذاری می کند. این جلوس نهانی قدرت و سلطهٔ روانی خودکامگی، علاوه بر این که بر دوش واژه های زیبا و سرود و درود و عکس و نام و شعار و پلاتفرم، نظم ِ درونی و فرهنگی جامعه را به هم می زند، با همین سیر پنهان و هیجان انگیز معنوی نیز خود را از نسلی به نسلی دیگر می رساند. و به یاری و همدستی زیربناهای ناهمسازمادی، جامعه را آبستن استبدادهای دیگری می کند.از این‌رو این ادعای “دلوز” گزافه نیست که : «عارضه های روانی نه پدیده ای مربوط به دانش پزشکی که امری از بنیان سیاسی است». برای درک این معنا، نیاز به دانش پیچیده ای هم نیست. حیات مداوم زیر سایهٔ تهدید و خوف و استبداد، احساس حقارت و بیچارگی در برابر زورگو را آویزه و آمیزهٔ نگاهِ قربانی به جهان پیرامون می کند. به گونه ای که این باور آسمانی که «عزت و ذلت» دست خداست ،در ذهن بیمار، ترجمانی زمینی می گیرد و می پندارد، چون  نکبت و نعمت در دست آن قائد و «پیشوای کبیر» است، پس باید راه رهایی از این زبونی و این مخافت در قربت و چاکری و خدمت به آن «کبیر» و یا یکسره  تصرف جایگاه والای او باشد. بدین ترتیب تمامی جان و جهان ِیک استبداد زده  به دور قدرت می گردد. درون تهی و تحقیر شدهٔ او را فقط چشمانی پر می کنند که به جایگاه بلند او با حسرت خیره می شوند. او باید قدرت بفروشد و بر فراز همه جلوه کند. جلوه گری برای او پنجرهٔ پرواز به تالار قدرت است.او نمی تواند چشم و دستی بینا و توانا اما گمنام و ناپیدا بر تن جامعه باشد. گمنامی و ناپیدایی زخم ِ درون ِ پوچ او را عمیق تر می کند. او میخواهد تاجی اگر چه تهی اما نمایان باشد بر تارک جهان. در دنیای او دیهیمی کور که همهٔ چشمها بر او خیره اند، بهتر از چشمی بیناست که به هیچ چشمی نمی آید. او به آب و آتش می زند تا در آن بالا جایی برای خود دست و پا کند و بر آن است که در این زندگی یا سرانجام زمام زور و سلطه را به دست خود گیرد یا کنیز و غلام ِ کمترین ِ آن شود، برای او غلامی سفله که به چشم آید هزار فضیلت بر آزاده ای گمنام دارد. کاپوشنسکی در گفتگو با یکی از درباریان هیلاسلاسی، این تب و تاب را از زبان او که شاهد زندهٔ این ماجراها بوده است نقل می کند: «در میان جمعیت باید جا بگیری، تقلا بکنی، چون کرم بلولی، فشار بیاوری، تنه بزنی، سرک بکشی، وصورت خود را جوری قرار دهی که نگاه… به تو افت….، همین برای هفت پشتت بس است!اسم و صورت که به هم پیوست، فرد موجودیت می یابد.» او در راه این نامجویی و چهره نمایی، علاوه بر دروغ و بی حیایی بی پایان برای رسیدن  به نام و جاه، تحمل هر نکبت و حقارتی، برایش عزت و فرصت بزرگی است. کاپوشنسکی از زبان یکی دیگر از درباریان هیلاسلاسی نقل می کند:

«سگی بود از نژاد ژاپنی به نام لولو، در تختخواب بزرگ امپراطور می خوابید، در حین این مراسم مختلف، از دامن امپراطور می گریخت و بر کفش رجال می شاشید، حضرات حس می کردند پاهایشان خیس شده، اما جم نمی خوردند، خم به ابرو نمی آوردند. بنده به میان رجال می رفتم و با دستمالی ابریشمی شاش از کفش هایشان پاک می کردم. ده سال کارم همین بود.» و از یکی دیگر از رجال دربار نقل می کند «بنده بیست و شش سال بالش کش ذات همایونی بودم. در تمام مسافرت های پادشاه به گرد جهان ایشان را همراهی می کردم، و راستش را بخواهید، این را با سر بلندی عرض می کنم، اعلیحضرت بدون من نمی توانست جایی برود ،چون دون شأن ملوکانه بود که بر چیزی جز تخت بنشیند. و بدون بالش نیز بر تخت نمی نشست. و بالش کش ذات همایونی، اینجانب بودم. بنده در این شغل تشریفاتی تبحری ویژه، حتی می توان گفت، دانشی تخصصی و بسیار سودمند کسب کرده بودم…».”۴″

این ذلت و زبونی که حاضر است حتی با افتخار، مگس ناچیزی بر روی قاذورات قدرت باشد، همزاد ِحقیر ِقصاب چشم دریده و خونریزیست که در پی جنون قدرت، همهٔ دنیارا بزغاله ای می پندارد بر تیغ و مسلخ خود. و هرگاه فرصتی دست دهد، همین مگس قاذورات، چنگیز غداری می شود که سراسر جهان را برای ایلغار خود تنگ می یابد. رضا شاه، جان نثار قاجار بود و همواره دو قدم از پس سیدضیاء قدم بر می داشت. اما هنگامی که فرصت طلایی خود را یافت، به جان همه افتاد. و از قاجار گرفته تا سید ضیاء و دیگر هم سوگندهای خود را  یا کشت یا به خاک آوارگی و زندان نشاند. از این رو اشتباه است اگر تاریخ را همیشه ناموافق با اینگونه جان ها و اندیشه های سفله، اما سلطه جو دانست.

اشپربر میگوید: «آدمهای پریشان فکر و مجنون را به دارالمجانین می سپارند، اما در مورد آنان که جنون قدرت دارند، باید گفت که اگر اقبالشان یاری کند و خط فکری آنها با نیاز تحولات اجتماعی جور درآید، آیندهٔ درخشانی در انتظارشان است.”۵”» این پریشان حالی و جنون، همان بلا و بذری است که استبداد به مرور و به وفور در لایه های روان و فرهنگ جامعه انباشته است. و این اقبال ِ خوش ِ آنان، یا همان ضعف نیروهای مردمی، همواره  رویش  و زایش بیماری قدرت را، در تاریخ ما آسان تر ساخته است. 

جنبش خواران سمج

آمد و شد احزاب در تاریخ یک جامعه امری غیر معمول و ناشناخته نیست، اما آنچه اغلب در پس نام و نمایش آنها  ناشناخته می ماند، ماهیت و اهدافی است که برخی از احزاب بنا به احوال وقت، یا آن را از اساس پنهان می کنند و یا با آرایش و زینتی زمانه پسند آن را می آرایند و به صحنه می آورند. این گونه جریانات برای ریشه دوانیدن و گسترش در جامعه، به طرزی اغلب ماهرانه، آماج اصلی خود را در پوششی از ادبیات مقبول و گرایش های محبوب و عامیت یافته پنهان می کنند. تلاش برای نفوذ در اعتماد مردم، آن ها را نه تنها به استفادهٔ صوری از مقوله ها و گرایشات رایج می کشاند، بلکه طرز پوشش و آرایش ظاهری بازیگران این نیروها نیز دستخوش تغییراتِ محسوسی می شود. البته این تغییرات فقط به دستکاری اندیشه ها و یا نوع لباس و پهنای ریش یا درازی کراوات پایان نمی گیرد. کاپوشنسکی از زبان یک وزیر تشریفات دربار نقل می کند «…رفته رفته دریافتم که… (قدرت)، تغییرات جسمی بسیار اساسی در افراد ببارمی آورد، جثهٔ نحیف دیروزی… به تدریج مربع می شود…. این هیکل … دیگر نمی جهد، قر و اطوار نمی ریزد، با اهن و تلپ گام بر می دارد…نگاه نیز تغییر می کند…. دیدگان بر نقطه ای کاملا دست نیافتنی دوخته می شود…، طبق قانون نور، نمی تواند ترا ببیند. تو به چشم نمی آیی زیرا نگاه او مایل به بالاست… آن سرو کلهٔ معمولی ،که … راحت می جنبید، می پیچید، می خمید، می چرخید… به طرزی شگفت محدودیت می یابد، اکنون فقط در دو جهت حرکت می کند، پایین تا به زمین در پیشگاه همایون، و رو به آسمان، نزد دیگران. گردش سر… دیگر آزاد نیست. اگر از پشت او را صدا زنی؛… قادر نیست سرش را به سویت برگرداند، و بایستی با طمأنینه و وقار بایستد و تمامی بدن را به سوی صدا بچرخاند.»۶ البته خودکامهٔ کار کشته، تمامی این بازی ها و نقش ها را به اقتضای شرایط، به صحنه می آورد، او هیچگاه یکرنگ نیست و همواره آن رنگ و اطوار را به خود می گیرد که به جاه و سلطه اش یاری کند و در انتخاب شیوه هایش اعم از قدرتنمایی یا خاکساری کاملا هشیار است، از این رو چون احمدی نژاد، گاه افتاده و درویش است و خاک می‌شود زیر پای مردم، و گاه، در هالهٔ نوری می‌رود که همین مردم، خس و خاشاکی بیش زیر پای او نیستند.  مجموعهٔ این دگرگونی ها و بروز این نمودهای به کلی بیگانه با درون، کار شناخت ماهیت قدرت پرستان را دشوار می سازد. و از این دشوارتر وقتی است که اینان نیت آلوده و جاه طلبانهٔ خود را در پس ِ پلاتفرم ظاهرالصلاح یک جمعیت یا جریان و سازمان سیاسی پنهان می کنند. 

تمامی این تلون افعال و تغییر چهره ها، شباهت بسیاری به استتار یک صیاد برای جلب اعتماد و به دام انداختن یک صید را دارد. صید توده ها!

 به همین لحاظ حرکت های مردمی برای سلطه جویان، جلوهٔ یک چشتهٔ چرب  و یک شکار کم یاب را دارد. و نخجیرگاه دلکش آنان، اوج خیزش های طوفانی و برآمدهای خشمگین جامعه است. تاریخ ایران بویژه تاریخ چند دههٔ پایانی این قرن نشان می دهد که این شکارگاه هوس انگیز، هیچگاه از چشم ِ خودکامگان سرزمین ما به دور نمانده است. نگاهی کوتاه به تاریخ بروز چند توفان اجتماعی دهه های اخیر و تاریخ پیدایی برخی از نیروها برای مهار و استیلا براین خیزش ها، منتزع از علل  اعتراضات، پرده از، نه یک ابتکار نوظهور تاریخی، بلکه از یک عارضهٔ مزمن و بیماری ریشه دار اجتماعی بر می دارد.

هدفنام تشکلتاریخ آغاز تشکل سیاسیتاریخ آغاز اعتراضات
براندازیشورای مقاومت ملیتیر ۱۳۶۰خرداد ۱۳۶۰
براندازیفرشگردشهریور ۱۳۹۷مرداد۱۳۹۷
گذار از رژیم ایرانشورای مدیریت گذارمهر ۱۳۹۸شهریور ۱۳۹۸

(این جدول فاصلهٔ زمانی مشابه جنبش ها را با سر بر آوردن ناگهانی تشکل‌ها نشان می‌دهد، در هر دورهٔ تاریخی این فاصله حدودا یک ماه بوده است.)

در مجموع نمونهٔ این تشکل های بلند گام و تلاشی های زود هنگام، البته در تاریخ دهه های اخیر ایران بی همتا نیست. در سینهٔ همین سال های دور و نزدیک تاریخ ما، جسد چندین  تیره از این دست برآمدهای ِ نافرجام سیاسی مدفون است. برآمدهایی که جدا از شکل و شیوهٔ گوناگون شان، خونی یکسان و جوهر مشترکی در پیکر دارند. سودای وسوسه انگیز سرداری و سروری بر سمت و سوی ِ  سیر ِ تاریخ، و جان سختی ریشه دار در رویش های زعیمانه و منت گذار بر مردم، شبان پنداری خود و گله انگاری جامعه، آن شالودهٔ روانی سمج است که روح یگانه ایی را در این کالبدهای ناهمرنگ دمیده  است. اما بسامد پی در پی و مفرط این سندرم روانی و بروز و تکرار نشانه های آن در فضای سیاسی، حامل اخطاری جدی تر مبنی بر ابتلای جامعه به عارضه ایی بس ژرف تر و زیان‌بارتر از رویش و ریزشِ ِ این یا آن «شورا» و یا آمد و رفت این یا آن «رهبر خودخوانده» است.عارضه ایی که لایه های کم تا بیش پنهان ِ جامعه و سیاست ورزان آن را چنان آلوده که با ضعف و زوال این «پیغمبران ِ کمین کرده» و افول این «رهبران ناگهانی»، باز امیدی به پایان آن نیست و هر دم بیم آن می‌رود که بار دیگر عزم و ارادهٔ مردم برای رهایی از استبداد و رسیدن به عدالت اجتماعی، در پی بهمنی دیگر، خرج بزم  سیادت و سیدی ِ شریعتمداران و جقه داران ِ نوجامهٔ دیگری شود.  

شورا سازی ها و تِجّمُد اندیشه در تب پیشوا شدن

شورا در معنا مجموعهٔ افرادیست که یک جمعیت مشخص برای رتق و فتق دادن به یک امر مشخص، از میان خود آزادانه انتخاب می کنند. 

متاسفانه، در تاریخ ایران همواره شوراها بازیچهٔ دست قدرت بوده اند و هیچگاه یک شورا به معنای واقعی آن، به ویژه در عرصهٔ سیاسی، نتوانسته است حیات واقعی بیابد. 

اگر چه هر دو نظام شاهنشاهی و ولایی، مخالفتی با شورا نداشته اند، اما هر کدام به شیوهٔ خود، همواره آن را از محتوی واقعی خود، تهی کرده اند. البته در بنیان، هر دو نظام نگاهی شرعی بر شورا داشته اند. 

در اصل دوم متمم قانون اساسی آمده است “مجلس مقدس شورای ملی که بتوجه و تأیید حضرت امام عصر عجل الله فرجه و بذل مرحمت اعلیحضرت شاهنشاه اسلام خلد الله سلطانه و مراقبت حجج اسلامیه کثر‌الله امثالهم وعامه ملت ایران تأسیس شده است باید در هیچ عصری از اعصار مواد قانونیه آن مخالفتی با قواعد مقدسه اسلام و قوانین موضوعه حضرت خیرالانام صلی‌الله علیه وآله و سلم نداشته باشد و معین است که تشخیص مخالفت قوانین موضوعه با قواعد اسلامیه بر عهده علمای اعلام ادام‌الله برکات وجودهم بوده و هست”. 

در اوج انقلاب هم خمینی بر اساس آیه ای در قرآن، تفسیری  از شورا ارائه داد که مورد تایید افرادی چون آیت‌الله طالقانی بود. در این دیدگاه تاکید می‌شد که “میزان رأی ملت است، ملت یک وقت خودش رأی می دهد، یک وقت عده ایی را تعیین می کند که آنها رأی بدهند، آن در مرتبهٔ دوم صحیح است والا مرتبهٔ نخست، حق مال خود ملت است”. در این دیدگاه حرفی از نظارت آیات عظام و امام عصر نیست. علاوه بر رجال سیاسی مسلمان، نظریه پردازان دینی نیز از جمله شاوی، تاکید ویژه ایی داشته اند بر “واجب بودن طلب مشورت از مردم” و “عدم جواز تصمیم گیری مگر از سوی جماعت مردم”. 

با این احوال در ماه های پایانی زمستان ۵۷، شورایی به نام شورای انقلاب تشکیل شد که در فاصلهٔ سقوط نظام شاهی و آغاز نظام جمهوری اسلامی فعالیت داشت. شانس بزرگ این شورا در زعامت و هدایت تحولات، در مقطعی کوتاه، اما مهم از تاریخ، باعث شد که بعدها جریاناتی این شورا سازی را الگویی کنند به امید رهبری خود در عبور مردم از نظام جمهوری اسلامی. اما در این الگوسازی ها و رونویسی از رویدادهای تاریخی، قدرت اندیشه و خلاقیت، چنان مفلوج و منجمد است که قادر به درک نقش مخرب آن شورا در سرنوشت انقلاب نیست. ظاهرا به نفع این شوراسازها هم نیست که بفهمند، آن شورای کذایی انقلاب، دقیقا، همان نخستین تخم مسموم و لقی بود که به جان مردم و سرنوشت آن  انقلاب بزرگ افتاد. اینان با دو دست، چشم خود و مردم را می بندند تا این واقعیت را نبینند که فساد آن شورا، درست مانند شوراهای خودشان، در هیچ چیز دیگری جز  شورا نبودن آن نبود، گوش های مردم را با عبارات زیبا در وصف شورایشان پر می کنند، تا کسی نشنود که عبارات خمینی هم در وصف شورا زیبا بود، اما نقصان اساسی آن، مانند همین شوراهای از هتل برخاسته، درست در بی ربطی و بی پیوندی آن با مردم و مطالبات آنان بود، چرا که بر خلاف ادعای شیرین خمینی،آن شورا، از همان آغاز تاسیس، نه میزان را بر رأی مردم داشت و نه اساسا جز چند شخصیت نسبتا شناخته شده، اکثر اعضای آن را مردم ایران می شناختند. 

غرض از ذکر تفاسیر گوناگون از شورا، در اینجا، فقط اشاره به ادعاهای دهن پر کن و تئوری های داغ و فریبنده ایست که در زمین سرد واقعیات، گرد و غبار زهرآلودی می‌شوند بر سر و سرنوشت مردم.

آقای سحابی که خود یکی از اعضای شورای انقلاب بود درتوضیح بی ربط بودن این شورا با انقلاب می نویسد:

شورای انقلاب آینهٔ تمام نمای ملت ایران و انقلاب بزرگ و فراگیر آن نبود، طرفداران شریعتی و نمایندگان احزاب سیاسی و ملی قدیم در آن‌جا نبودند، از نمایندگان جوانان و دانشجویان فعال هم هیچ‌کس نبود، از چپ‌ها و مارکسیست‌ها هم هیچ‌کس در آنجا نماینده نداشت، مجاهدین نماینده نداشتند، ولی آقایان روحانیون شورای انقلاب در سال ۵۸ تا ۵۹ من را به‌عنوان نماینده مجاهدین و اصحاب شریعتی تلقی می‌کردند، مِلّیون هم بطور اخص نماینده نداشتند.

 شورا سازان ما، که با انواع خمش و پیچش های نظری سعی در استتار ماهیت اهداف خود را دارند، هیچ به روی خود نمی آورند، که حتی در سطح نظری هم، به دلیل نیاموختن از این تاریخ زنده، نه تنها از قشریون مذهبی و شاهی پیشی نگرفته اند، بلکه بواسطه نسخه برداری کورکورانه ازیک رویداد تاریخی، یک فاصله دست کم چهل ساله از آنها عقب افتاده اند. خوش بینانه ترین توضیحی که می توان بر این عقب ماندگی آورد، تسری حسرت ها و درجازدن های افکار رهبر شورا بر محفل دوستان است، که هنوز گویا نتوانسته است از فضای دلچسب بیت محترم بابا خارج شود. آن چنان که دوست دیگر ایشان، جناب نوری‌زاده نیز پس از سا لها هنوز می کوشد با  نوستالژی های خانهٔ پدری اش  رونقی به دکهٔ سیاستش بدهد. اما این توضیح خوشبینانه را، اظهارات گوناگون مهره های شورا مخدوش می کند.

آقای مهران براتی که از قرار، در کنار صدر شورا، از نظریه پردازان این مجموعه است. در برنامهٔ پرگار، آنجا که مجری برنامه در نام شورا شک می کند و به درستی، پرهیز ِ شورا را از یک نام گذاری واقعی، مورد سؤال قرار می دهد، به تمجمج می افتد، و با اکراه و بی میلی، سرانجام در مقابل استدلال مجری، مجبورمی شود سرمه و سرخاب روشنفکرنمایی را از روی شورا بر دارد و اعتراف کند که منظور از “شورای مدیریت” همان “رهبری” است و منظور از “گذار” همان “برانداز”یست. بی تردید آقای براتی پس از آن پرسش لعنتی، با سری افراشته و دلی خشنود آن برنامهٔ پرگار را ترک نکرد. اما ایشان نباید زیاد از این موضوع نگران باشند، چون این بند را پیشتر، دو تن دیگر از هموندان ناآموخته شان در برنامهٔ آقای چالنگی با گشاده دستی به آب داده بودند. یکی از آنان در توضیح موانعی  که مردم ایران برای عبور از مشکلات کنونی دارند، از میان تمام عوامل اقتصادی، اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و سیاسی، مشکل بزرگ مردم ایران را نداشتن “رهبر” دانست، که حتما به نظر اهالی بیت، این غبار گران و این گرد نقصان هم البته با آمدن “شورای مدیریت” به زودی زود از چهرهٔ مردم ایران زدوده خواهد شد. این نگاه و شیوهٔ تحلیل که تمام بازدارنده های سدید و بغرنج مردم ایران در عبور از مجموعهٔ بحران ها و معضلات کنونی را، فقط در نبود “رهبر” خلاصه می کند، افشای آن راز مگوست که در جلسات شورا به گوش این هموند بی احتیاط رسیده، و او هم با گشاده دستی این “سّر دلبران” را در بی خویشی و سُکرِ احتمالا ناشی از تشکیل این رهبریِ، از بن دندان به کوی و برزن جار زد.

آنچه که به کلی پرده از اندرون این “بیت گذار” بر می دارد، گفتگویی است که آقای کامبیز حسینی در برنامهٔ پلیتیک، با آقای سازگارا داشته اند. آقای سازگارا که زمانی با هواپیمای شورای انقلاب به ایران برگشت و پاسدار شد و به مقاماتی در جمهوری اسلامی رسید، در این گفتگوی ساده زیر پرسش های گریز ناپذیر مجری سفره دل می گشاید که خلاصه ایی از آن چنین است:

مجری: شما چکاره هستید، خبرنگارید، سیاستمدارید، چی هستید؟

سازگارا: من سیاستمدارم

مجری: سیاستمدارید یعنی چکاره هستید؟

سازگارا: سیاستمدار یعنی کسی که بر سر قدرت دعوا می کنه

مجری: بر سر قدرت یا برای قدرت

سازگارا: برای قدرت، دنبال قدرت میگرده، تاجر دنبال ثروت می گرده، سیاستمدار دنبال قدرت

مجری: چرا دنبال قدرت می گردید؟

سازگارا: به نظر من… تهش این کار خیلی جذابه.

مجری: چرا جذابه؟

سازگارا: برای اینکه قدرت هوس خدائیه، شما سرنوشت مردم میفته دستت

مجری: چرا میخوای سرنوشت مردم بیفته دستت

سازگارا: برای اینکه تو این دنیا وقتی سیاستمدار در موقع تصمیم گیری قرار می گیره… سرنوشت مردمه که بهش تفویض شده… این خیلی جذابه… این قماره… بعد از مدتی سیاستمدار به اون قمارش هم معتاد میشه..

مجری: یعنی شما معتادید

سازگارا: به نوعی آره، به هیجان سیاست معتادم.

از این بهتر نمی توان روح استبداد زده و لهیدهٔ یک خودکامه را که در ابتدای این نوشته به آن اشاره شد، توضیح داد. فراموش نکنیم که این روح “معتاد” به مدت بیش از ۵۰ سال به تناوب در طیف پوزیسیون و اپوزیسیون نیروهای سیاسی ایران، مقام بالایی را داشته است. ایشان که خود را در ادامهٔ همان گفتگو، با افتخار متعلق به جناح راست لیبرالیزم جهانی می داند، هنوز معنای یک سیاست سالم را نفهمیده است. و بعد از ۵۰ سال سیاست، هنوز ندانسته و نمی خواهد بداند، تمام موضوع سیاست، بیرون آوردن سرنوشت مردم از چنگ فرد و برداشتن انحصار قدرت است. یعنی برگرداندن و سپردن مقدرات زندگی جامعه به زیر چتر یک ارادهٔ فراگیر و مردمی. اما چنانکه می بینیم ایشان ۵۰ سال در جستجوی طلای سرنوشت مردم ایران، با اپوزیسیون و پوزیسیون ایرانی، سرگرم قمار پر جذبهٔ خود بوده است. آیا خلجان این “جذبهٔ خدایی” که برای در دست گرفتن سرنوشت مردم، وجود ایشان را فرا گرفته است، راهی برای سکولاریسم مورد ادعای ایشان خواهد گذاشت؟ آیا در “قمار” ایشان با سرنوشت این مردم، و با اعتیاد ی که به افیون سیاست و قدرت دارد، می‌توان به سوگندهای ایشان در پرهیز از خشونت باور کرد؟ شاید یک افیونی معمولی، درتنگنای بی افیونی، در گوشه‌ای سر بگذارد و بمیرد، اما تاریخ می گوید که معتادان قدرت‌، برای رسیدن به آن، مضاف بر اختلاس و دروغ، از دریای خون نیز می گذرند.

بیتی بی اساسنامه

تعیین “حق” و “تکلیفِ” افراد، و  تحدید زمان و دامنهٔ این دو، در کنار ضوابط دیگر، مهمترین ضابطه ایست که یک جمعیت مدنی را از یک گلهٔ بدوی متمایز می سازد. به ویژه هنگامی که این جمعیت، سیاست را به عنوان عرصهٔ اساسی فعالیت خود انتخاب می کند، ضرورت وجود این دستورات پایه ایی، برای تنظیم حدود اختیارات، وظایف و روابط افراد آن جمعیت، به مراتب برجسته تر خواهد بود.

نه در زمان اعلام موجودیت “شورای مدیریت گذار” و نه تا لحظهٔ نوشتن این سطور، هیچ کجا از حقوق افراد، نحوه و سیستم انتخابی آن، حدود تکالیف و زمان و مدت مسئولیت های داخلی و دستورات الحاق به شورا یا استعفا از آن اعلام نشده است. یعنی اساسا این شورا فاقد اساسنامه است. در عوض با وجود این فقدان اساسی مدنیت، این شورای بدون قاعده و بدوی، تعویض یک نظام چهل ساله را با تمام سازمان‌های عظیم و پیجیدهٔ نظامی و امنیتی و اقتصادی و بانکی و سیاسی و فرهنگی و اجتماعی آن را به یک نظام قانونمند دیگر، به مردم ایران و  تمام نیروهای مدنی آن وعده می دهد. به زبانی دیگر، جمعیتی که معلوم نیست رئیس آن و مدیران آن بر چه میزانی برگزیده یا خلع می‌شوند و اساسا سامان درونی آن بر چه قاعده و قانونی استوار است، و بیشتر از جهت ساختار، به بیوت مشکوک قم شباهت دارد، (با یک مجتهد و جماعتی مقلد آشکار و پنهان)، می‌خواهد کشتی سرنوشت مردم ایران را به دست گیرد تا آنرا در یک تلاطم دیگر، به آرامی، با نظم و ترتیب و بدون خشونت و کاملا مدنی به ساحل قاعده و قانون برساند!!

تشابه چنین تشکلی به بیوت مشکوک قم زیاد هم تعجب برانگیز نیست، صدر این شورا و تعدادی از مدیران آن، پرورش یافتهٔ چنین بیوتی هستند و نظم دیگری را جز نشست و برخاست بیوت نمی شناسند.

برنامهٔ شورا و گذار به رسم بیت

لازم به تاکید است که این نوشته، نگاه بر چهره ها و شیوه های پنهان استبداد دارد و اگر “شورای مدیریت گذار” مورد بحث بیشتر قرار می گیرد، صرفا به علت نمونه واری و به لحاظ زمانی، تازگی آن می باشد، نه به جهت اهمیتی ویژه.

شورای مدیریت گذار، با انتشار سه سند،۱-ضرورت تشکیل۲-رویکرد و بنیان های ارزشی و ۳-استراتژی گذار را فصل بندی کرده است.

علیرغم تلاش شدید نویسندگان سند برای القای یگانه بودن و بی سابقه بودن این راه و رسم، و بی نظیر بودن اندیشه ای که ایشان در میان گذاشته اند، نه اندیشهٔ “گذار”یا به اعتراف آقای براتی، طرح براندازی، فکری تازه است و نه رویکرد و بنیان های ارزشی این “مدیریت” یا باز هم به اقرار ایشان، این “رهبری” کردن، در میان نیروهای سیاسی بی سابقه است. به همین لحاظ می‌توان زحمت نوشتن سه سند را، تلاشی برای پرچین سازی پیرامون این دو محور و بی نظیر جلوه دادن آن دانست.

در سند اول آمده است که ضرورت تشکیل این شورا در “ناکارآمدی حکومت و فقدان یک اپوزیسیون دارای برنامه و اراده سیاسی لازم برای ایجاد ساختار جایگزین” بوده است.

به زبانی دیگر، مبتکران شورا در کنکاشی که در برنامه های اپوزیسیون ایران کرده اند، نیرویی را نیافته اند که اراده ی لازم برای براندازی رژیم را داشته باشد. به همین لحاظ، خود که صاحب اراده ای جدی هستند، ناچارا و از سر لطف، پا به میدان گذاشته اند. اما هیچ جا معلوم نکرده اند، جدی نبودن نیروهای اپوزیسیون  و جدی بودن خود را با چه پیمانه ای سنجیده اند، و اگر واقعا خود یک نیروی جدی هستند و به طور جدی به این کشف خود در مورد اپوزیسیون باور دارند، به چه علت و برای انجام چه کاری، کلیهٔ اپوزیسیون، یعنی به تعبیر این اسناد، این سیاهی لشکر “غیرجدی” و فاقد “ارادهٔ لازم” را با این همه آب و تاب و حدت و شدت می‌خواهند به دور خود جمع کنند؟ این چه “نیروی جدی” می‌تواند باشد که به شدت خواهان پیوستن “نیروهای غیر جدی” به خود است؟ آیا غیر از آن به قول آقای سازگارا “جذبهٔ خدایی” برای در دست گرفتن سرنوشت این “گلهٔ غیر جدی”، توجیه دیگری برای آن هست؟ آیا این چنین سخیف، تحقیر کردن و ناکارآمد خواندن اپوزیسیون، و چنین بی بها کردن تلاش‌ها، کشته ها، زندان کشیدن ها و حصرها، و آن ها را غیرجدی و بی اراده خواندن، و خود را از راه نرسیده، یگانه پهلوان میدان دانستن، گدازه هایی از ذخیره های همان  بیماری نخوت، و عطش بالانشینی نیست، که در نگاهش، جامعه گله است و خود برگزیده ای با معجزات و کرامات بی مثال؟

در سند دوم شورای گذار، به بنیان های ارزشی پرداخته می‌شود که در چهار بند ذیل دسته بندی شده اند:

 الف- “پذیرش اعلامیه جهانی حقوق بشر” در خصوص حقوق شهروندان

ب- “استقرار نظام دمکراسی نمایندگی سکولار”.

ج- “توسعه اقتصادی و برقراری عدالت اجتماعی با توجه به “اهداف توسعه پایدار” مصوب سازمان ملل متحد”

د- “پیوستن به جامعه جهانی و سیاست خارجی مبتنی بر صلح و احترام متقابل”

در یک نگاه به برنامه های تمام نیروهای اپوزیسیون، به جز انگشت شماری از این نیروها، تمام بنیان‌های مذکور در این سند را می توان در اهداف اکثر آنها ، به صورت بسیار روشن‌تر و صریح تری یافت. از این رو در این بخش نیز هیچ گونه ابتکار، نوآوری و حرف بدیعی نیست که نیروهای اپوزیسیون، قبلا آن را نگفته باشند. در بند “ج” سند، شورا با الگو برداری از “اهداف توسعهٔ پایدار” سازمان ملل، نه تنها از صراحت و جدیت برخی از نیروهای اپوزیسیون در زمینهٔ توسعهٔ اقتصادی و برقراری عدالت اجتماعی، برخوردار نیست، بلکه به مراتب از آنها عقب مانده تر و در ردیف برنامه های توسعهٔ پایدار جمهوری اسلامی قرار می گیرد. زیرا که “اهداف توسعهٔ پایدار” چنان دراز دامن و تفسیر پذیر است که نه تنها جمهوری اسلامی، بلکه ارتجاعی ترین و ویران ترین اقتصادهای جهانی هم خود را همکار کنوانسیون های این اهداف در سازمان ملل  می دانند. در بند “د” سند، از پیوستن به جامعهٔ جهانی و سیاست مبتنی بر صلح سخن می‌رود. و نیز درهمین راستا، سند پایانی یعنی سند سوم،  توانمند سازی جنبش های اجتماعی و مقاومت مدنی را در دستور کار می گذارد. طُرفه  اینجاست که ‌در میان تنظیم کنندگان این صلح خواهی و مقاومت مدنی ، کسی مثل آقای مهتدی نشسته است، که  هنوز بوی باروت و خونی می دهد که در کردستان بپا کرده است. علاوه بر این، همهٔ  آقایان یکجا ملتمس دولت هایی شده اند که آشکارا صلح جهانی و سلامت کرهٔ زمین را به خطر انداخته اند. تنظیم کنندگان این اسناد، علیرغم دادن وعده های مجلس موسسان و غیره، هنوز از هتل لندن بیرون نیامده، خود را دولت قانونی مردم ایران می دانند و از جانب مردم شروع به پیغام و پسغام به کشورهایی کرده اند که نه برای سازمان ملل و نه برای هیچ معاهدهٔ بشری پشیزی ارزش قائل نیستند، وعدهٔ بذل و بخشش و عقد پیمان، از جیب مردم به دولت هایی می دهند که همین دولت ها به میل خود از پیمان های خلع سلاح و حفاظت از محیط زیست، خارج می‌شوند، مردم بی گناه را در یمن و سوریه به راکت و موشک می بندند، خبرنگار را در سفارتخانه های خود، لقمه لقمه می کنند. و هر آنجا که پای سود کلان آن ها در میان باشد، سر انسان برایشان، خردترین مانعی است که باید خُرد گردد.

در بند “ب” سند دوم، استقرار نظام “دموکراسی نمایندگی سکولار” را گنجانده اند، که بیشتر از آنکه به یک برنامهٔ سیاسی جدی شبیه باشد، به نمایش یک مدل لباس، توسط یک مانکن بیچاره شبیه است که نه از خیاطی سر در می آورد، نه طراحی بلد است و نه اساسا از جنس و خاصیت پارچهٔ لباسی که پوشیده خبر دارد. زیرا او وظیفه دیگری جز پوشیدن آن لباس و نمایش دادن آن را ندارد. چسباندن کلمات دموکراسی، نمایندگی و سکولار به هم، نشان می دهد که نویسندگان آن اسناد نیز، دانسته یا ندانسته، کلمات مد شده را بدون درک معنای آن کنار هم گذاشته اند، تا از قافلهٔ نیروهای جدی اپوزیسیون، که اتفاقا مهمترین آنها درک درست تری از معانی فوق دارند، عقب نمانند. اما روی دیگر این دوخت و دوز واژه ای، شعاع دید رهبران شورا را هم نشان می دهد که نظامی سیاسی بهتر از قرقیزستان و یا کشورهای آسیای میانه برایشان متصور نیست، زیرا طبق فرمول فوق، این کشورها هم “دموکراسی” هم “نمایندگی” و هم “سکولار” را یکجا دارند، اما در میدان زورگویی، فساد، رشد افراطی مذهب و عقب ماندگی هم هیچ کم و کسری نیاورده اند.

اما این همه واژه پردازی و سند سازی برای چیست؟

زمانی یکی از سیاستمداران نامدار، که تازه از زندان آزاد شده بود و در چند قدمی قدرت قرار داشت با کلماتی شورانگیز حاکمیت ناتوان کشورش را خطاب قرار داد و گفت “«وزرای ما دیگر نماینده خواست‌های مردم نیستند.» او اعلام کرد “ما سوسیالیزم را از کمونیست ها پس می گیریم” و همکارش در نشریه ای تحت عنوان «برای زیردستان و علیه غارتگران» خطاب به «زنان و مردان کارگری که نه امیدی و نه کاری دارند و در یک ناامیدی وحشتناک بسر می‌برند» از پایبندی حزبش به “علم توزیع ثروت عمومی نوشت”.

می دانید این کلمات هیجان انگیز و امیدوارکننده از زبان و قلم چه کسانی بیرون آمده است؟ این ها را کسانی گفتند که خون میلیون ها کارگر و غیرکارگر را از سیبری تا نرماندی بر زمین ریختند. شاید درست حدس زده باشید، این واژه ها و وعده های شیرین را هیتلر و گوبلز بودند که چنین ماهرانه به مغزها شلیک می کردند.

هاینریش بل، رمان نویس مشهور آلمانی بهترین تعبیر را از این دروغگویی در مصاحبه‌ای  ارائه داد، او گفت: بعد از هیتلر همه‌ی آلمان درک کردند که او چه بلایی بر سر کشور و زیربناهای آن آورده است… اما از همه مهم‌تر، خیانت هیتلر به «کلمات» بود؛ خیلی از کلمات شریف دیگر معانی خودشان را از دست داده بودند، پوچ شده بودند، مسخره شده بودند، اِشغال شده بودند! کلماتی مانند آزادی، آگاهی ، عدالت!”

این درست همان بلایی است که جباریت در طول حیات طولانی خود بر سر زبان و کلام ما آورده است. به همین لحاظ فقط تمرکز بر این یا آن نیرو یا شخص خودکامه  چه در حاکمیت و چه در صف مخالفین، و غفلت از ریشه ها و ذخیره های گستردهٔ آن در سلول های فرهنگی و روانی جامعه، نگاه ما را اگر دچار کوری سیاسی نکند، بی شک شعاع آن را بسیار کم سو خواهد کرد.

به این سرود زیبا توجه کنید:

وطن از کابوس شیطانی ات بیدار شو! ما می خواهیم برای برخاستنت بجنگیم؛ اگر خاک میهن پاک و پاکیزه شود؛ ما یگانه و خوشبخت می شویم.

زمانی با همین سرود بی آزار، هولناک ترین ازدحام های مرگ آفرین در کوچه های آلمان شکل می گرفت و شب و نیمه شب با ترنم این جملات زیبا، درهای خانه ها را می شکستند و انسان‌ها را می کشتند و خانواده ها را از هم می پاشیدند. آن زمان هیچ بنی بشری بر این کرهٔ خاکی، نه نام فاشیسم را شنیده بود و نه از نیروی مهیبی که در پس این سرود هیجان انگیز پنهان بود خبر داشت. شاید محتمل هم نیست در زمان ما بار دیگر  فاشیسم بتواند با همان شکل و شیوه ی تاریخی، از زمین برخیزد، اما  این تلبیس و استتار ِ جنایت در لایه های فرهنگی، همچنان با قدرت در ابعاد حیرت آوری  ادامه دارد و یک روز هم از تلاش باز نمانده است. لذا اگر خنجرهای  پنهان در زیر جامهٔ فرهنگی را نتوان به موقع شناخت و برملا کرد، هرآن می‌تواند بشریت را فاجعهٔ هولناک و ناشناختهٔ دیگری غافلگیر کند. آن چنان که یک تروریست، بمبش را برای انفجار و آدم‌کشی در یک مکان خالی از سکنه کار نمی گذارد ، بمب های فاجعه نیز، نه زیر مقوله های از دهن افتاده و بی اعتبار، بلکه دقیقا در پس کلمات پر ازدحام، دهن پر کن و محبوب زمانه مخفی می‌شود.

زمانی  رعیت پناهی، اصل و نسب داری، تبار و تیره و خان و شوالیه و بیگ و شاهزادگی، فضیلت و اعتبار می آورد. و انواع تباهی ها، زیر همین عناوین، جواز ارتکاب می یافتند. اما اکنون فضیلت از این کلمات رخت بربسته و خالی از سکنه شده اند، لذا رذالت ها نیز قلاب و قمه هایشان را برداشته اند  و کنار واژه ها و مکان های معتبرتر و پرسکنه تری تورشان را پهن کرده اند. اکنون  می توان در کنام نوستالژی های مقبول و گریه آلودِ برای شهر و وطن، در لای سینه چاک کردن ها و هیاهوهای گوشخراش قوم و کیان و زبان، زیرضربان ترانه ها و اشعار فوفولی، به قول نیچه “بسیار انسانی”، در همه و همه جا باید تودهٔ مارها و کژدم های درهم پیچیده و پنهان را بیرون کشید. دنیا جای امنی بود اگر قاتلان و تروریست ها خود را واقعا قاتل و تروریست معرفی می‌کردند. اما جایی که ازدحام بر پیرامون واژه های، صلح، عدالت، حقوق بشر، سکولاریسم و آزادی است، یک جنایتکار، باید مغز خر خورده باشد که خود را جانی بنامد. او هر جنایتی هم که کرده باشد، با بی حیایی کامل و در یک چرخش سریع  “خیلی خیلی صلح طلب” می شود، دستش بوی باروت می دهد اما به شدت از خشونت اقش می گیرد، برای نشست و برخاست با هارترین ناقضین حق انسان، دل در سینه ندارد، اما همین دل نازنینش برای حقوق بشر پاره پاره است. خاک وطن را که نگو، تا جان در بدن دارد می کوشد که از آسمان و زمین بر آن حمله شود، اما یک مشت از این خاک عزیز و عنبرآمیز  باید حتما بعد از مرگش بر تربتش ریخته شود. روزی صد بار پیش خدای آسمان و هزار بار در پای قدرت های زمین به تضرع و التماس می‌رود که یا سیل و بلا بفرستند یا موشک و خمپاره، تا اگر دراین تمامیت ارضی، آش قدرت او نمی جوشد، سر سگ در آن بجوشد. و در این راه از هیچ جعل و تقلب و دروغی فرو گذار نیست، اسم خان را مدیر، اسم بیت و حجره را “شورا”، اسم رعیت پروری و نسقچی گری را “مدیریت “و اسم جنگ و براندازی و سلطه جویی را “گذار” می گذارد.

سخن آخر
پیشینه های نازدودنی

 تشکل سازی، چه سیاسی، چه صنفی یا فرهنگی حق همهٔ انسانهاست، و جهت جلوگیری از تیرگی و ناروشنی محیط اجتماعی، داشتن برنامه و اساسنامه، بعنوان وظیفه، بلاواسطه در کنار این حق قرار می گیرد. اما نقد و به چالش کشیدن ِهر قدرت و تشکلی نیز، جزو حقوق تمامی انسان هاست. در چارچوب این نقد، تردید در شفافیت برنامه ها علاوه بر بررسی جنبه های نظری و صرفا تئوریک، شامل بررسی  زوایای مختلف تاریخی، پایگاه‌های اجتماعی، سوابق رهبری و وابستگی ها و سنگربندی های پیشین آنان در مقاطع گوناگون، منابع مالی و انطباق آن برنامه ها بر اوضاع مشخص سیاسی، اعم از جهانی و  داخلی، نیز می شود.

بدیهی است اگر تشکیلاتی ریگی به کفش و نقابی بر چهره نداشته باشد، همواره در رفع ابهامات در این زمینه ها خواهد کوشید، اما آقای شریعتمداری، شاید طبق عادتی که در بیت گرفته اند، خود را مؤظف به هیچگونه ابهام زدایی نمی داند، زیرا هنوز چند روزی از اعلام موجودیت تشکیلات تحت رهبری اش نگذشته بود، و پرسش های بسیاری در اذهان می چرخید، که  برآشفته از این کنجکاوی ها، پشت تریبون رفت و اعلام کرد: “از این پس به هیچ انتقادی پاسخ نمی دهیم”.

ایشان فقط در پاسخ به بی ریشه گی چنین تشکیلاتی فرموده اند که شخصیت هایی در ایران با ایشان هستند که به علت شرایط امنیتی، اسامی آنها اعلام نمی شود.

در ابتدای این نوشته، به تولید استبداد بوسیلهٔ استبداد اشاره شده است. یکی از جلوه های این باز تولید، همین ناروشنی و اختفای ناگزیر تشکیلات است.که در اثر بگیر و ببندهای رژیم، زمینه را برای سر برآوردن غیردمو کراتیک رهبران ناشناخته فراهم می سازد. در واقع، به هنگام خشکیدن آزادی، تشنگان آن به سوی مرداب های تیره  کشانده می‌شوند، جایی که تمساح ها فاتحان دهان گشاد آن فاجعه اند.

اما همه چیز برای همیشه نمی تواند پنهان بماند، طبیعی است که آنچه را نمی توان دید، داوری هم نمی توان کرد. اما خود آقای شریعتمداری و برخی از اعضای بیت ایشان، علیرغم تلاشی که در دیگر نمایی پیشینهٔ خود دارند، نمی توانند بقچهٔ تاریخ خود را در هیچ جایی زیر خاک کنند.

ایشان که در موردمظلومیت پدر محترمشان، نفس کم نمی آورد، و خود را حتی در ملاقات با خمینی، نماینده ایشان کرده بود، حاضر نیست اقرار کند که بزرگترین پوست خربزه را خود ایشان زیر پای پدر و انقلاب ایران گذاشتند. تا آنجا که تاریخ نشان می دهد، آیت الله شریعتمداری، شخصیتی بود که همواره در برابر قدرت وقت سکوت اختیار می‌کرد، و نمی خواست تسلط بر حجره و بیت و زکوه و مقلدان خود را، در معارضه با قدرت به قمار بگذارد، و دقیقا می دانست که خمینی موجودی گستاخ و ستیزنده است و مهار قدرت او کار دشوار و حتی در آن شرایط ناممکن بود. به همین لحاظ، نه دل ِگلاویز شدن با خمینی را داشت و نه در شیوهٔ سیاسی ایشان، نبرد با قدرتِ وقت می گنجید. به همین لحاظ پایه گذاری، بسیج، مدیریت و شوراندن حزب خلق مسلمان، به تماما در کارنامهٔ فرزند ایشان است که مجازاتش را پدر، و مردم بی گناه پرداخت کرد، ایشان که عملا در رأس این حزب بود و جایی را که احمد خمینی داشت، لایق خود می دانست، آن فاجعه را بار آورد که از تاریخ زدودنی نیست. نکته اینجاست که آقای سید حسن شریعتمداری، در آن زمان، بنا به چربی آش سیاسی، لقمه را بنام اسلام و خلق مسلمان پیچید، اما چون آن دیگ برگشت وآن ملاقه ریخت، خود را برای ضیافت سکولاربازی آماده کرد،  مدتی در حزب جمهوری خواهان چرخید و در اینجا و آنجا گفت و نوشت، تا صدارتی به چنگ آورد، اما حزب جمهوری خواهان آن نبود که به راحتی بتواند، بساط بیت و اجتهاد خود رادرآنجا پهن کند و بتواند در صدر قرار گیرد، از این‌رو خیمه را جمع کرد و بیت گذار را بنا نهاد.

بیتی که در آن افرادی چون آقای سازگارا هستند که مانند خود او، زمانی بر سفرهٔ سردستگان “دین سالاران” می نشست و اکنون  چشم به همت “پول سالاران” دارد.

در کنار این افراد، همیشه نورسیده های به هیچ جا نرسیده ای هم هستند که ولگردهای سیاسی اند، اینان هیچگاه جوهری استوار و جای و جایگاهی در میان نیروهای سیاسی نداشته اند، نه اندیشه ایی مستقل دارند نه منشی آزاده، اینان کاری جز کیف داری و “بالش کشی” در توانشان نیست.

آقای شریعتمداری برای جذب برخی افراد صاحب نام به دور بیت خود تمام توانش را به کار برده است، اما نیروی اصلی او در واقع همین “بالش کش”ها و بازماندگان حزب خلق مسلمان و تعدادی از مقلدین بابا هستند، زیرا به تدریج می بینیم که شخصیت های مستقل و با جوهر با پی بردن به ماهیت آن، خود را از این بیت و بارگاه کنار می کشند. ایشان که در این راه دل بر حمایت سکه ها و سربازهای خارجی هم بسته است، این کارناوال و پرده گردانی را نه برای تغییر اساسی در نظام و تعویض آن به نظامی دیگر بلکه  برای تعویض جایگاه بیت خود با بیت مجتبی به راه انداخته است. و همگی اهل بیت در این خلسه و “جذبهٔ خدایی‌ٍ” تصاویر خود را می بینند که بر دوش توده ها، به جایگاه قدرت برده می‌شوند. لیکن تاریخ اگر چه عروس بازیگوشیست اما دلی از سنگ هم دارد.

۱-آقای رضا پهلوی که قرار بود در جلسهٔ شورا شرکت نماید، ترجیح داد از این جلسه فاصله بگیرد، اخباری هم مبنی بر اختلاف او با شورا درز کرده است که من از جزئیات آن بی خبرم.

۲-مراجعه شود به نوشتهٔ آقای فرج سرکوهی در اخبار روز

۳-در مفهوم استبداد و دیکتاتوری تفاوت هایی موجود است که در اینجا به تسامح، منظور فقط جباریت آنهاست. 

۴-کتاب امپراطور نوشتهٔ کاپوشنسکی ترجمهٔ کامشاد

۵-جباریت اثر هانس اشپرنر ترجمهٔ کریم قصیم

۶-کتاب اسلام و دموکراسی مشورتی، نوشتهٔ منصور میراحمدی

https://akhbar-rooz.com/?p=49630 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x