جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

یادِ رُکسانا – اسماعیل خویی

۱

چون، بی تو، شبانه، سر به بالین بنهم،

انگار که سر زیرِ گیوتین بنهم!

امّا، چو به یاد آورم مرگِ تو را،

سر زیرِ چنین تیغ به تمکین بنهم!

۲

هر روز که من بی تو به سر آوردم،

غم هام فزود، هر چه من می خوردم!

با قهرِ من از تو، عشق شد دشمنِ من:

ای کاش که با تو آشتی می کردم!

۳

در بودنِ من، چه رنج ها می بُردی!

تنها چو شدی ز من، چه غم ها خوردی!

از بودنِ تو، چو زآنِ من، معنا رفت:

تنها، چو من و خدا، دریغا! مُردی!

۴

با یادِ تو سر چو شب به بالین بنهم،

انگار که سر به برگِ نسرین بنهم!

تنهاست به یادِ بوسه هام از لبِ تو:

میراثی اگر ز شعرِ شیرین بنهم!

بیست و یکم آذرماه ۱۳۹۸،
بیدرکجای لندن

یادگارِ من از او

۵

شبی نَبوده که من یادِ روی او نکنم:

وَ با خیالِ رُخ اش باز گفت وگو نکنم.

چنان حضور می یابد به پیشِ من کانگار

نظر کنم به رُخ اش، یادِ روی او نکنم!

زنی که نیست دگر در جهان، دریغادرد!

چرا به نیستن اش هیچگاه خو نکنم؟

وَ خوگری ست همالِ فرامُشی: کاری

اگر چه سخت ولی ممکن، از چه رو نکنم؟

بلی، من این نکنم، بل که سخت کوشم تا

نظر بدآنچه کند زنده یادِ او نکنم!

ولی، به دیدنِ هر موی و روی خوش، نشود

که باز یاد از آن ویژه روی ومو نکنم!

زنی که نیست، دریغا! فرای دسترس است:

نمی توانم اش، امّا، که آرزو نکنم!

زنی که نیست من اش گم نکرده ام: زین روی،

نشسته ام همه رؤیا و جُست و جو نکنم.

گُهر به دست، از آن سر نمی توان بر کرد:

از این، چو موج، در این بحر سر فرو نکنم!

ولی فرامُشی آسیبِ بد پسایندی ست:

به آن که با سرِ خود کارِ یک عدو نکنم.

وَ گورگونه گُمایی شود درون بی یاد:

به سوی گُم شدن ام خود به است رو نکنم!

وَ آن یگانه ز من خواست تا جهان ام را،

که یادگارِ من از اوست، زیر و رو نکنم.

وَ گفت بودنِ خود را خیال بشناسم:

ولی خیالِ نبودن به هیچ رو نکنم!

بیست و دوم آذرماه ۱۳۹۸
،بیدرکجای لندن

*رکسانا صبا؛ دختر ابوالحسن صبا، همسر اسماعیل خویی و مادر سبا و سرایه خویی بود.

https://akhbar-rooz.com/?p=50507 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x