خوش هوایی ست، گر از سینه بر آید نَفَسی:
تا که گیرد به دل ام جان ز شمیم اش هوسی!
شاخِ پُر میوه در این باغ بسی بسیار است:
نیست، امّا، به یکی نیز مرا دسترسی!
دهدم رنج، به خامُشکده ی خود، حتّا
پرش آوای فراپنجره های مگسی!
در گران بودنِ خود، کارِ به پا خواستن ام
می نماید به نظر بیش ز بسیار بسی!
التماس ام چه کنی تا که نیازم شنوی؟
بی نیازی ست اگر مانده مرا مُلتمسی!
کاروانِ کُهنِ عُمرِ مرا کمبودی ست:
به خبر کردن ام از مرگ، ندارد جرسی!
چون بدِ ایران از هموطنی می شنوم،
گویم اش من بدِ صحرا نشنیدم ز خسی!
یادِ پروین گرامی گذرد بر دل ام و
عُجب و خودبینی ی ماشی که پَزَد با عدسی!
می گریزم به خود از این همه خود نشناسان:
پیرم و خسته ز هرگونه تلاشِ عبثی!
میهمانی مکن، ای دوست! برای دلِ من:
چون، به جانِ تو، ندارم سرِ دیدارِ کسی!
بس و بایای منی؛ ور که نباشی با من،
یادت اینجاست: که دارد به از این همنفسی؟!
قهرت و آشتی ات، هر دو، خوشایندِ من است:
تُرش و شیرینی و خوش، همچو شلیلِ مَلَسی!
هجدهم خرداد ۱۳۹۷،
بیدرکجای لندن