جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

من بهترینم – بهمن پارسا

پیش از متن:

رُنِه گُسنی (۱۹۷۷-۱۹۲۶) ویراستار، نویسنده ،طنز پرداز و سناریست  مجلّه ی داستانهای کارتونی (Bande Dessinee) بود . وی برای شخصیّت  های متفاوتی در مجلّات کارتون ،سناریو و دیالُگ نوشته، امّا یکی از اصلی ترین آثار  وی داستانهایی است از زبان کودکی که نامش هست Le Petit Nicola . شاید معادل (نیکلا جیقیل یا نیکلا فسقلی )که من هنوز همان عنوان اصلی را – پُتی نیکلا – بهتر دوست می دارم، صرف نظر از اینکه در مجموع فقط اسمی است برای کسی و نیازی هم به ترجمه ندارد -معمولن- برای من صمیمی تر و دلپذیر تر است. همکار وی در این مجموعه داستانها نقاّش و طرّاح طنز پرداز فرانسوی  ژان ژاک سآمپه  (۱۹۳۲- عمرش دراز باد)میباشد که بدون اغراق یکی از قهّار ترین طراحان چندین دهه ی گذشته ی فرانسه است و در این زمینه آثار بسیاری دارد که یکی از بهترین هایش Un Peu De Paris et D’ailleurs  چاپ سال ۲۰۱۱ انتشارات Martine Gossieaux  میباشد. در این داستانها همه وقایع آنگونه که پُتی نیکلا می بیند و درک میکند گزارش میشود. پُتی نیکلا و هم سن و سالهایش بیانگر برداشتهای کودکان هستند از رفتار و کردار بزرگسالان و زبان ِروایت نیز زبان و اصطلاحات رایج بین آنان است. تمام زیبایی این مجموعه در ترسیم و جان بخشیدن به زندگی طبقه ی متوّسط روزگاری است که این قصّه ها نوشته شده. خواسته ها و دل بستگیهای مردمی از آن قبیل ،امکانات موجود، کژی ها  وکاستی ها، و نکات ِ مفید و  مثبت ِ زمان این قصّه ها بیشتر بازگو کننده ی دلمشغولی ها و درگیرهای زندگی بطور عام است و پاکی و سادگی کودکانه نیز  دستخوش گرفتاریها و قید و بند های اغلب نا لازم ِ بزرگسالان قرار میگیرد.

                                                                ————

دیروز بدون برو برگرد نفر اوّل ِ کلاس شدم.   خانوم معلم یه دیکته گُفت  و من هَف تا  غلط   داشتم. نفرِ بعدِ  من Agnan بود با هَفت  و نیم غلط، چون که  ضمّه ی (ک)  روُ تو کُجا، اونجا که باید باشه  نذاشته بود و زیر و زَبَر  نیم غَلَطه.  اَنیَن که  شاگرد اولّه  کلاسه  و عزیز کرده ی خانوم  معلّمه از اینکه  که  تو دیکته  اوّل نشده بود  اَصَن  خوشش نیومد.  اون  به  خانوم  معلم  گُف که این  دُرُس نیس ، و اینکه  اون  میخاسته  ضَمُه روُ   اگه حواسش    پرت نشده بود    بذاره.  خانوم  معلم  بِهِش  گفت ساکت شو  و  اَنیَن    شروع کر د به گریه کردن   و  گفت  که  میره  پیش ِ باباش شکایت میکنه ، که  باباشم    میره  پیش  مدیر  شکایت میکنه و  اینکه  هیشکی اونو  دوس  نداره و این خیلی  زِشته ،  وختی خانوم  معلم بِهِش  گُف  [رو بدیوار] سر پا  نیگَرِش  میداره حالِ انیَن بد شد. 

من  با  دیکته یی که  خانوم  معلم  با  جوهر  قرمز  روش نوشته  بود  ” Nicolas بهترین  دیکته ی کلاس روُ نوشته ” از مدرسه  بیرون  اومدم  .   رفیقام  میخاستن  که  مثِ همیشه  من با هاشون برَم  جلو  ویترین  قنادی واسه ی تماشا  و بعدشم  شکُلات بخریم   ولی  من گفتم که  زود باس   بِرَم  خونه .  ”  Alceste، یکی از رُفَقا  ، گفت  اِهِه که چی   ،واسه اینکه بهترین دیکته روُ تو کلاس نوشتی نمیخای  با  ما بازی کنی؟”  من  حتّی  جواب ِ آلسِستُ  که  بیست و هَش  غلط تو دیکتَش  داش  ندادم .  تا خونه  بِدوُ  بِدوُ رفتم.

همینکه  وارد خونه  شدم بلند  دادزدم ”  من  بهترینم ”  . مامانم  همینکه  دیکته ی منو  دید منوُ بغل کرد و ماچ کرد و گفت که  بِمن  افتخار  میکنه  و  پدرمَم  خیلی  خوشحال  میشه .  من پرسیدم ”  یه  کیک ِ شُکُلاتی  واسه  دِسر می تونَم؟” .مادرم  گفت  ،امشب؟  ولی  عزیزم  آخه  من  وَخ ندارم،  تازه  باید  پیرَن  باباتم  اطو  کنم .  ”  این یهِ  دیکته ی  خیلی سختی بود ، و بعدشم ادامه دادم، اونوَخ  خانوم  معلم   جلوی اونای دیگه   به من آفرین گفت”  مادرم  یه  نگاهی  به من کرد و آهی کشید و گفت ” باشه  عزیزم  واسه اینکه پاداشِتوُ  گرفته باشی یه کیک ِ  شُکُلاتی  میگیری ”  اینو گفت و رفت تو آشپزخونه.  خُب حقَّمِه  دیگه  مگه نه؟! همینکه  بابا  در ِ خونه  روُ وا کرد  من  با دیکته   بِدوُ رفتم جلو و  بلند گفتم  ”  بابا نیگا کن خانوم معلّم  روی دیکته ی من چی  نوشته !”.  با با   یه نگاهی  کرد و گفت ”  خیلی  خوبه پسر خوبم”  بعدشم  کُتِشوُ  در آورد رفت تو اتاق نشیمن رو مُبلِشو و شروع کرد به خوندن روزنامه ش. من گفتم ” من بهترین هستم ”  اونم با یه هوم”   جواب داد.  خُب  من رفتم  تو آشپزخونه به مادرم  گفتم  این  اَصَن  دُرُس  نیس و شروع کردم    به سرو صدا     و پا کوبیدم   به زمین  و با دهن بسته داد زدن که بابا دیکته ی منو  نیگا نکرده.  مادرم  گفت نیکُلا    آروم باش  بابات از کار اومده    خسته َس و    خوب  متوّجه  حرفت  نشده حالا باهم    میریم  بِهِش  توضیح میدیم ، متوجه میشه و   بِهِت  تبریک   میگه .  من و مامان  با هم رفتیم  تو اتاق نشیمن  .مادرم   به بابام گفت ، عزیزم  نیکُلا  تو مدرسه  تکلیفِشوُ  خیلی  خوب انجام داده  و لازمه  که بِهِش  تبریک گفته بشه.  بابام سشرِشوُ  از تو روزنامه  بلند کرد و با چشای واز و متعجّبش  گفت ، منکه  بِهِش گفتم  آفرین ،  کارش خیلی خوب  بوده.  بعدشم   دست کشید    رو  سَرَم  و  مادرمَم  راهی  آشپزخونه شد. من  به بابام گفتم  ” میخای   دیکته ی منوُ  بخونی ، عالیه”  بابام گفت،  بعدا پسرم ، بعدا، و دوباره  مشغول خوندن   روزنامَش شد.  منم  برگشتم  تو آشپزخونه  و  به مادرم  گفتم  هیشکی  به من  توّجه نمیکنه ، بابام  نخاس  دیکته ی  منوُ بخونه ، پس منم میزارم  از خونه میرم  و شما حسرَتَموُ میخورین و   پشیمون میشین  بخصوص حالا که بهترین ِ  کلاسم بودم.  بعدش  دنبال  مامان  را افتادم  رفتم تو اتاق نشیمن   که اونجا   مامان  به بابام گفت،  بنظرم   حالا که امروز این بچه موّفق بوده   باید  یه توجهّی  بِهِش میکردی.  بعدش گفت  که دیگه  کسی  مزاحمش  نشه وگرنه  کیک  شکلاتی  هرگز  آماده نمیشه. اینو گفت و رفت.

به بابام گفتم ، حالا  دیکته ی  منوُ میخونی؟ بابام دیکته رو  گرفت و شروع کرد به خوندن”  اَ  وای وای ، اینجارو نیگا  اینکه خیلی سخته بابا، بسیار خوب ، آ –  -آ ، براوُ ..”  و  باز مشغول ِ روزنامه خوندن شد.  من گفتم ،  [ کفشای] اسکِیت چی ؟ میگیرم؟.  بابام گفت  ، اسکِیت،؟ کدوم  اسکِیت؟  گفتم  خودت  بهتر  میدونی  ، خودت  واسه  روزیکه  بهترین ِ  کلاس  بشم  قولِ  اسکیت  دادی.  . بابام گفت ”  نیکُلا  گوش کن ، یه موقع ِ دیگه  در این باره  حرف میزنیم ، باشه ؟”

بَه  این دیگه  معرکه س!  به  من     قول ِ اسکِیت میدن،  من  بهترین  دیکته ی کلاسوُ مینویسم  ، خانوم معلم  جلوی همه منوُ تشویق میکنه ، اونوَخ  به من میگن  یه موقع دیگه در باره شَ حرف می زنیم! بعدش نشستم  روی قالی شروع کردم  زمینوُ مُشت بارون کردن. . بابام گفت  مث اینکه  ، یه   در کونی میخای ها، مَنَم  شروع کردم  به گریه کردن و مامانم  بِدو بِدو سر رسید و گفت باز دیگه  چیه؟  مَنم  بِهِش  گفتم  بابام  گفت که  میخاس  به من در کونی  بِزَنه.  مادرم  گفت  ، بِفرما  اینم  یک روش جالب توجه  برای  تربیت    و  تشویق بچه . من گفتم،  بَ لِه  .  اگه    واسم  اسکیت  نگیرن  خیلی  تو ذوقم  میخوره . مادرم پرسید ، اسکِیتِ  چی؟ پدرم  گفت ، مث اینکه جریمه ی  این  دیکته  رو من باید  با یه  جُفت اسکیت  بدم.  مادرم گفت ، سعی و کوشش باید پاداش داده بشه. بابام گفت  ، شانس ِ نیکّلاس  که بابای  میلیونرش میتونه  در کمال شادمانی  به پاداش  یه دیکته با هفت تا غلط  بهش  یه جفت  اسکیت ِ طلایی جایزه  بده.    من اَصَن  نمیدونستم  که  بابام  میلیونره!    اینو  باید حتمن به Geoffroy که دایم  از بابای خیلی پولدارش حرف میزنه بگم.  در  هر  حال  رفیقام  وقتی  زنگ تفریح  منو با  اسکیت طلایی  ببین دهنِشون وا میمونه. 

مادرم گفت خیله خّب  اگه  میخاین  غذاتون  حاضر باشه   بذارین من   راحت  بر گردم تو آشپزخونه .  بابام گفت  عجله کن میدونی که  بعد ِ  شام  من باید برم  خونه ی  رییسم  چونکه  مشتریاش  مهمونِشَن . مادرم  گفت وای  خدای من ، بخاطر  کیک نیکُلا  من پیرَنای  تو رو اطو نکردم  . بابام گفت  ،  آفرین ، ینی آفرین،    حالا که  من تو این خونه به حساب نمیآیم  همین پیرَنی  که تَنَمِه  بذا  باشه ، آفرین .  مادرم  شروع کرد  به  گریه و بابام  نوازشش کرد و من  خیلی غصه م گرفت ، آخه واسه من خیلی دردناکه  که ببینم مادرم  غصّه  میخوره.

وَخت ِ شام  سر میز هیشکی از کیک حرفی  نزد و مَنم دیگه  نخاستم حرفشو بزنم. از همش  جالب  تر اینکه ،  من امروز از مدرسه   با یه صفر ِ کلّه گنده تو  حلّ مسئله ی حساب  به خونه برگشتم  بابام بجای اینکه بمن  تَشر  بزنه  گفت ” این پسرِ خودمه” و بعدشم  من و مامانو  با خودش برد سینما.   امروز حرف آلسِست دُرُس بود،  وختی  از مدرسه اومدیم  بیرون  و رفتیم  تو نون فروشی  که شکلات بخریم  گفت”  اَصَن  نخا که از کارِ پدر و مادرا سر در بیاری” .

**************************************************************************************

۳شنبه ۲۰ اُکتُبر کُرُنایی ۲۰۲۰

Histoires inedites du Petit Nicolas. IMVA editions 2004 .pp317-323

https://akhbar-rooz.com/?p=51502 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x