
• در نخستین جوابیهام به آقای زرافشان کوشیده بودم نشان دهم «کجا ایستادهام»، البته فقط و فقط تا حدی که برمیگشت به کاربرد اصطلاح کودتا برای رویداد اکتبر. در این دومین جوابیه میخواهم از ایشان بپرسم «کجا ایستادهاید؟»، البته بس فراتر از مبحث کودتا در هنگامهی اکتبر. این «کجا ایستادهام»ها و «کجا ایستادهاید»ها در خلال گفتوگو بر سر گذشتهی روسیه نمایان میشود، اما اصلِ ناگفتهی بحث دربارهی جنبههایی است از مواضع ما در مراسم نفسگیری که انتظارمان را میکشد: زایمانِ ایرانِ آینده. …
همدرد با آندره ژید به آقای دکتر زرافشان عزیز میگویم: «کرم در اعماق میوه پنهان میشود، ولی وقتی من گفتم این سیب کرموست مرا متهم کردید که … از سیب بدم میآید».[۲] آقای زرافشان در دو نوبت کوشیدند اتهامهایی را که ناروا بر من روا دانستهاند مستدل کنند، اتهامهایی کثیر در نخستین متن و قلیل در دومین نوشته با عنوان «باز هم لنین؛ دوباره “انقلاب اکتبر”». در نخستین جوابیهام به آقای زرافشان کوشیده بودم نشان دهم «کجا ایستادهام»، البته فقط و فقط تا حدی که برمیگشت به کاربرد اصطلاح کودتا برای رویداد اکتبر. در این دومین جوابیه میخواهم از ایشان بپرسم «کجا ایستادهاید؟»، البته بس فراتر از مبحث کودتا در هنگامهی اکتبر. این «کجا ایستادهام»ها و «کجا ایستادهاید»ها در خلال گفتوگو بر سر گذشتهی روسیه نمایان میشود، اما اصلِ ناگفتهی بحث دربارهی جنبههایی است از مواضع ما در مراسم نفسگیری که انتظارمان را میکشد: زایمانِ ایرانِ آینده.
آقای زرافشان در دومین نوشتهشان نیز کماکان بحثِ وجهِ کودتاییِ اکتبر را در کانون نقدشان قرار دادهاند، همان بحثی که من با تکیه بر روایتهای مورخان اجتماعیِ انقلابهای روسیه در نوشتههای قبلیام پیش کشیده بودم، متمایز از مفهوم «کودتای کلاسیک» که گوهر ادعایِ ناموجهِ مورخان لیبرال بوده است. من نیز متناسباً در این دومین جوابیهام کماکان همین قضیه را محور قرار میدهم اما با یک تفاوت کلیدی در سیاق بحث نسبت به جوابیهی قبلیام. اگر در نخستین جوابیه از فرعیات پرشماری که ایشان در نخستین نوشتهشان پیش کشیده بودند به قصد حفظ انسجام گفتوگو کاملاً صرفنظر کرده بودم، در این دومین جوابیه بههیچوجه اصلیترین فرعیات منقول در دومین نوشتهشان را نادیده نخواهم گرفت، البته نه به هزینهی چشمپوشی از انسجام گفتوگو. اگر بتوان در اصلیترین موضوعهای فرعی از واگراییها کاست، شاید نیل به همگرایی در موضوع اصلی چندان دور از ذهن نباشد. لایهبرداری را از بیرونیترین پوستهی پیاز میآغازم و لایهبهلایه به مغز پیاز نزدیکتر میشوم. پوکی مغزِ پیاز چهبسا معلولِ خوردگیهای لایههای بیرونیترِ پیاز باشد.
آقای زرافشان اعتراض میکنند که چرا من کتاب تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی را بهفرمودهنگاری نامیدهام، کتابی که بارها محل ارجاع ایشان قرار گرفته و به گمانشان از قلمِ «نسل اول بلشویکهای همعصر انقلاب» تراویده است، از قلمِ «نقشآفرینان اصلی و شهود عینی انقلاب اکتبر». بسنجیم عیار سخن آقای زرافشان را. نگارش چنین کتابی را استالین در سال ۱۹۳۵سفارش داده بود به سه نویسنده و مورخ و فعال سیاسیِ عضو حزب بلشویک: یمیلیان میخایولویچ یاروسلافسکی، پیوتر نیکلایوویچ پاسپیلوف، گیلیگیلم گیورگیویچ کنارین [۳] که سومی در تصفیهی بزرگ استالینی بهسال ۱۹۳۹ اعدام شد.[۴] اما استالین بود که راساً بر محتوای کتاب بهدقت نظارت میکرد و دومین زیرفصل از چهارمین فصل را نیز با عنوان «ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی»[۵] شخصاً نگاشت. استالین، پنهان در پشتِ عنوان پرطمطراقِ کمیسیونی در کمیتهی مرکزی حزب بلشویک، سرویراستار کل کتاب بود.[۶] وانگهی، استالین پس از جنگ جهانی دوم اصلاً ادعا کرد نویسندهی کل کتاب بوده است،[۷] چندان که دستکم تازگیها در صفحهی عنوانِ یکی از بازنشرهای متن انگلیسی کتاب اصلاً نام استالین در مقام نویسندهی اثر قید شده است.[۸] این کتاب فقط در شوروی طی نخستین دههی انتشار ۳۰ میلیون[۹] و تا هنگام مرگ استالین بهسال ۱۹۵۳ بیش از ۴۲ میلیون تیراژ داشت، حدوداً سیصد بار بازنشر یافت، همچنین به ۶۷ زبان نیز ترجمه شد.[۱۰] بنا بر قطعنامهای تبلیغاتی که حزب کمونیست اتحاد شوروی در نوامبر ۱۹۳۸ صادر کرد، این کتاب میبایست دایرهالمعارفِ جامعِ مارکسیسملنینیسم محسوب میشد، یگانه منبع رسمی برای دریافت پاسخ به پرسشهای مرتبط با تاریخ حزب کمونیست و مارکسیسملنینیسم و ایدئولوژی و سیاست حزبی و خطمشیهای اقتصادی و دگرگونی سوسیالیستی و غیره.[۱۱] ببینیم در حولوحوش سال ۱۹۳۸، هنگام انتشار کتاب در شوروی، «نسل اول بلشویکهای همعصر انقلاب» کجا بودند. میگویم. از بیستویک نفر عضو اصلیِ کمیتهی مرکزی حزب بلشویک که در ششمین کنگرهی حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه انتخاب شده بودند و رهبری انقلاب اکتبر را بر عهده داشتند، نُه نفر (ریکوف، بوخارین، بوبنوف، میلیوتین، کرستینسکی، اسمیلگا، بِرزین، کامنف، زینوویف) در جریان تصفیههای بزرگ بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ اعدام شدند، یک نفر (سوکولنیکوف) در سال ۱۹۳۹ به جوخهی اعدام سپرده شد و یک نفر (تروتسکی) در سال ۱۹۴۰ در حومهی مکزیکوسیتی بهدست گماشتهی تشکیلات امنیتیِ استالین به قتل رسید. سرجمع، یازده نفر از بیستویک نفر به دستور استالین کشته شدند، پنج نفر (لنین، اسوردلوف، نوگین، آرتم، درژنسکی) به مرگ طبیعی درگذشتند و دو نفر (اوریتسکی و شائومیان) نیز بهدست ضدانقلاب به قتل رسیدند. به پایان دههی خونآلود سی که میرسیم، غیر از کولونتای و مورانوف که از تصفیهها قسر دررفتند و بهترتیب در سالهای ۱۹۵۲ و ۱۹۵۹ به مرگ طبیعی درگذشتند، از اعضای کمیتهی مرکزی حزب که در اکتبرِ ۱۹۱۷ نقشآفرین بودند فقط یک نفر زنده مانده بود: استالین. «عهد جدیدِ استالین»، در جایجای فصول دوازدهگانهاش، حسابی از خجالت «نسل اولِ بلشویکها» درآمده است، از جمله در فصل پایانی: «این چلغوزها … این حشرات گارد سفید از یاد بردند که صاحبان کشورِ شوروی فقط خلقِ شوروی هستند و حضراتِ ریکوفها و بوخارینها و زینوویفها و کامنفها فقط کارکنان موقتِ دولت بودند و هر لحظه که لازم بود میشد مثل زبالههای بیمصرف از دفاتر دولتی بیرونشان ریخت. این مزدوران پَستِ فاشیسم فراموش کردند که فقط کافی بود خلقِ شوروی انگشت بجنباند تا اثری از آثار این خائنان بر جای نمانَد. دادگاههای شورویْ شریران بوخارینی و تروتسکیستی را محکوم به اعدام کرد.»[۱۲] تروتسکی، بارها و بارها ملقب به «فرصتطلب» و «یهودای خائن» در صفحههای کتاب[۱۳]، در وصیتنامهاش بهسال ۱۹۴۰ اطمینان داد که «نسل انقلابی آینده با رد تهمتهای ابلهانه و بیارزش استالین و دارووستهاش به من و رفقای کشتهشدهام اعادهی حیثیت خواهد کرد».[۱۴] پیشبینی نمیکرد که پیشبینیاش برای اعادهی حیثیت به شخصِ خودش فقط در سال ۱۹۸۸ بهدستور گورباچف جامهی تحقق بر تن خواهد کرد.[۱۵] گویی «نسل اول بلشویکهای همعصرِ انقلاب»اند که نفرینِ دانتون را دمبهدم حوالهی سرویراستار تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی میکنند: «تو به لحظهبهلحظهی تاریخ زندگیام یورش بردهای، باشد که تاریخام احیا شود و به مبارزهات بطلبد.»[۱۶] در سال انتشار تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی، سال ۱۹۳۸، خطی از خون بین استالین و اکثریتِ «نسل اول بلشویکهای همعصر انقلاب» کشیده شده بود. بحث فقط بر سر نفرت متقابل میان ایستادگان و افتادگان در دو سوی این خطِ خون نیست، پای روایتهای تاریخیِ گوناگونِ «نسل اول بلشویکها» از برهههای مختلفِ دورههای پیشاانقلابی و انقلابی و پساانقلابی نیز در بین است. تکلیف من ناروشن نیست: حول خط خونی که میان بلشویکها ترسیم شد، شخصاً نه در اینسو ایستادهام و نه در آنسو، بلکه با فاصلهای تاریخی به این پرسش میاندیشم که میان «نسل اول بلشویکهای همعصر انقلاب» چهگونه این خط خون رقم خورد و چرا چپ، از جمله چپِ بلشویکی، در روسیه هزارپاره شد و صدالبته که رگههای پرشمار و غلیظی از پاسخ به این پرسش را در شکل انحصارطلبانهی تسخیر قدرت بهدست بلشویکها در اکتبر میجویم، در وجهِ کودتاییِ انقلاب اکتبر. اما وقتی آقای زرافشان از «نسل اول بلشویکها» در مقام نویسندگانِ بهفرمودهنگاریِ موضوعِ بحثمان یاد میکنند و بر محتوای بهفرمودهنگاریِ مطبوعشان متکی میشوند و از نامگذاریاش به «بهفرمودهنگاری» انتقاد میکنند، پاسخ ایشان به برخی پرسشها برایم هیچ روشن نیست: آیا تاریخچهی این «تاریخسازی» را میشناسند؟ آگر آری، آیا این خط خون را میبینند؟ اگر آری، در کدام سو ایستادهاند؟ چه اینسو و چه آنسو، آیا هیچ اندیشیدهاند که ضعف چه سازوکارهای سیاسی و قوّت چه خطمشیهای سیاسی میان خانوادهی چپ در آن دورهها ترسیم خطِ چنین عریض و طویلی از خون را سبب شد؟
آقای زرافشان از من پرسیدهاند چرا معتقدم «همه حق دارند دربارهی انقلاب اکتبر اظهارنظر و داوری کنند جز کسانی که خود مستقیماً آن را خلق کردهاند؟» پاسخ من بسیار روشن است: چنین پرسشی از من اصلاً محلی از اعراب ندارد. خوب است آقای زرافشان مشخصاً نشان دهند من کجا چنین نظرِ پوچی را کتبی یا شفاهی پیش کشیدهام تا تجدیدنظر کنم. از نقدی که میتوان بر سخنِ فردی وارد دانست نمیتوان بهخطا استنتاج کرد که ناقد بر همهی اظهارنظرهای فرد و همفکراناش یکسره مُهر باطل میکوبد. از تروتسکی بگویم که در بین پدران بنیانگذار شوروی بیش از سایر انقلابیها آثار تاریخنگارانه دربارهی انقلابهای روسیه از خود بر جای گذاشته است و مشخصاً از تاریخ انقلاب روسیه بگویم که در زمرهی پرخوانندهترین نوشتههای تاریخنگارانه دربارهی انقلابهای روسیه بوده است. خصوصاً هشتمین فصل از نخستین دفترِ این اثرِ ماندگار، به داوری من، از درخشانترین قطعههای نه فقط تاریخنگاری بلکه کلیت اندیشهی اجتماعی مدرن است،[۱۷] زندهترین شرح و ژرفترین تبیینی که تاکنون دربارهی سرشت انقلاب فوریه خواندهام. اما وقتی پای وصف شخصیت انواع چهرههای سیاسی و نقشآفرینیهاشان در انقلاب به میان میآید،[۱۸] همین ناظر ژرفابین تا حد زیادی اعتمادناپذیر میشود، کاملاً برخلاف ارزیابی آیزاک دویچر که به واقعگرایی چهرهنماییهای تروتسکی بس سخاوتمندانه اما غیرواقعبینانه امتیاز بالایی میبخشد.[۱۹] کافی است تروتسکی بر این باور باشد که شخصیتِ موصوف در سَمتِ غلطِ تاریخ ایستاده است، میافتد روی مدارِ پلمیک و طرف بدل میشود به شریرترینها و احمقترینها. به قول جورج برنارد شاو، «وقتی تروتسکی قلم بُرندهی خویش را به کار میگرفت تا سرِ یک مخالف را از تناش جدا کند، سرِ بریده را بالا نگه میداشت و به عالَم و آدم نشان میداد مغزی داخل کله نیست».[۲۰] تا جایی که با شخصیتهای سیاسی در برههی انقلاب اکتبر آشنایی دارم، گمان میکنم اوصافی که تروتسکی از بسیاری از مخالفان خویش به دست میداد همانقدر بیش از اندازه اهریمننما و تسخرزن است که وصفی که در بحبوحهی لنینستیزیاش بهسال ۱۹۰۴ از لنین عرضه میکرد: «مخوف» و «هرزه» و «مغرض» و «عوامفریب» و «کینهجو» و «اشمئزازآور» و «اخلاقاً نفرتانگیز».[۲۱] روایتهای «کسانی که خود مستقیماً انقلاب را خلق کردهاند» یک کلیت واحد نیست و مثل آرای هر اندیشندهی دیگری چهبسا هم قوتهایی داشته باشد و هم ضعفهایی. تکلیف من ناروشن نیست: من هیچ متن مقدسِ فرقهگرایانهای ندارم. تأکید میکنم: من مطلقاً هیچ متنِ مقدسی ندارم، مطلقاً هیچ. اما وقتی آقای زرافشان از ارزش «نظرات کسانی که مستقیماً در ساختن تاریخ مشارکت داشتهاند» بهدرستی یاد میکنند، پاسخشان به برخی پرسشها برایم هیچ روشن نیست: آیا آرای «بانیان انقلاب اکتبر» نزد آقای زرافشان «وحی مُنزل» است؟ اگر آری، در میان انواع متکثر و متنوع و گاه متضادِ «وحی»های «مُنزل» در کجا ایستادهاند؟
تعرض من به بلیهی دیرپای مقدسانگاریِ برخی متنها از سرِ استمزاج دیگری است که آقای زرافشان به عمل آوردهاند، استمزاجی که گاه شائبهی استفادهشان از فن فرافکنی را در ذهنها تداعی میکند. از من پرسیدهاند چرا «روایات دستدوم و دستسومِ راویانی را که فقط دربارهی آن رویدادها [انقلاب اکتبر] حرف میزنند وحی مُنزل» میدانم. باز هم پاسخ من بسیار روشن است: این پرسش نیز محلی از اعراب ندارد. در خلال نخستین جوابیهام به آقای زرافشان در دو جا دیدگاه خودم را تصریح کرده بودم. در جایی از جوابیه نوشته بودم: «من در استفاده از اصطلاح کودتا برای رویداد اکتبر عمیقاً متأثر از … تاریخنگارانِ اجتماعیِ انقلابهای روسیه بودهام و هستم. این گفته نباید موهمِ این معنا باشد که در همهی ارزیابیهای خودم از مقاطع گوناگون انقلابهای روسیه و نیز تاریخ شوروی ضرورتاً بر تاریخنگاران اجتماعی تکیه دارم. بههیچوجه.» ایضاً در جای دیگر از همان جوابیه تأکید کرده بودم: «پژوهشهای تاریخنگارانه مستمراً لایههای پیچیدهتر و درونیتری از رویدادهای تاریخی را برای ما باز میکنند. این روند هرگز تمامی نخواهد داشت. بازبینی و بازبینی و بازبینی. هیچ روایت مقدسی نداریم. باب نقد همیشه باز است و باید نیز باز باشد.» از آقای دکتر زرافشان، در مقام حقوقدانی مبرز، بهحق انتظار میرود معنای صریح کلمهها و جملهها را بیش از اینها آماج توجهشان قرار دهند. بااینحال، گاه بد به دل راه میدهم که مبادا چنین استمزاج نابهجایی نه از سرِ بیتوجهی به بارِ معناییِ مصرحِ سخنانام بلکه در اثر غفلتورزیِ خواسته یا ناخواسته از «روایات دستدوم و دستسوم» باشد، بهواقع در اثر تغافلورزیِ سیستماتیک از حوزهی فکریِ غنی و کثرتگرای تاریخنگاری بهطور اعم و تاریخنگاری انقلابهای روسیه بهطور اخص. میدانم چهبسا در دامچالهی بددلی افتاده باشم. شاید این بددلی معلول خواندن وجه غالبِ نقدها و اظهارنظرهایی بوده باشد که دربارهی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» مطرح شد. پیشتر نمیدانستم اما در آینهی مکدرِ آن نوشتهها و کوتهنوشتهها و بسا آشفتهگوییها بهعینه دیدم که چه کوتاه است شعاع دایرهی شناخت ما از دانش ناهمگن و متکثر و متنوعی که طی یک سدهی گذشته، خصوصاً نیم سدهی اخیر، دربارهی انقلابهای روسیه به عرصه آمده است. بر بستر همین بددلی است که لازم میدانم نمایی بسیار اجمالی از چند مجموعه از اصلیترین نوشتههای تاریخنگارانه دربارهی انقلابهای روسیه به دست دهم تا اولاً مشخص شود وقتی همهشمول و دربست از «روایات دستدوم و دستسوم» بهتحقیر سخن میگوییم و تکیه بر پژوهشهای تاریخنگارانه را «اسکولاستیسم افراطی» مینامیم میخواهیم بیمحابا مهرههای غولآسای چه صفحهشطرنجِ درندشتی را جابهجا کنیم و ثانیاً معیاری برای جایابی هر یک از ما در این صفحهشطرنجِ روایتهای گوناگونِ «دستاول» و «دستدوم و دستسوم» از انقلابهای روسیه فراهم آید و بهتر بدانیم شخصاً کجا ایستادهایم.
نخستین مجموعه عبارت است از مکتب تاریخنگاری رسمی شوروی. این مکتب برساختهی حزب کمونیست اتحاد شوروی بود.[۲۲] بااینحال، بهموازاتی که انقلاب تدریجاً شروع به فرزندخواری کرد، خُردهمکتبهای متنوعی در زیر چتر همین مکتب تجلی یافتند. وجه مشترک همهی این خُردهمکتبها در این بود که از نوعی تحلیل کلیشهایِ مارکسیستلنینیستی دربارهی انقلاب بهره میبردند و روایتی از مقاطع گوناگون انقلاب به دست میدادند که تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بهدست بلشویکها را تأیید کند. کارکرد این مکتب، متناسب با منویات رهبریِ سیاسی در هر مقطع، عبارت بود از تأکید بر سرشت خلقیِ انقلاب و ستودن رهبری انقلاب و مشروعیتبخشی به حاکمیت حزب بلشویک و تمجید از دستآوردهای انقلاب. این مکتب در تبیین انقلاب فوریه، در مجموع، تأکید کمتری بر جنگ جهانی اول میگذاشت و، در عوض، میان تحولات قبل و بعد از آغاز جنگ بر نوعی استمرار در رادیکالیسم خلقی تأکید میکرد که، طبق «قوانین تاریخ»، با انقلاب ۱۹۰۵ آغاز میشد و با انقلاب فوریه ادامه مییافت و با انقلاب اکتبر به ثمر میرسید. مِندِل خاتایویچ، عضو بلندپایهی دفتر سیاسیِ حزب کمونیست اوکراین، با همین خط فکری در سال ۱۹۳۵ به استالین گفته بود که «بهجای کتاب مقدس، نیازمندِ کتابی از آنِ خویش هستیم که بتواند پاسخهای دقیق و صحیح و جامع به پرسشهای مهم دربارهی ساختار جهان و تاریخ گذشته ارائه دهد».[۲۳] عمرِ خاتایویچ به دیدن چنین کتابی قد نداد و در سال ۱۹۳۷ اعدام شد.[۲۴] تلاش گستردهای نیز برای تحقق چنین پروژهای تا پس از مرگ استالین به عمل نیامد. در این فاصله البته همان کتاب پیشگفتهی تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که، در نقش کتابی عمدتاً تاریخنگارانه، چنین کمبودی را در ابعادی محدودتر تا حدی برطرف میکرد. این کتاب که در دورهی پس از استالین تا حدی کماعتبار شده بود در دوران خروشچف بهسال ۱۹۵۹ به ویراست دوم جای سپرد. در این ویراست جدید مثلاً بهجای دشنامهایی چون «چلغوزهای گارد سفید» و «مزدورانِ پَستِ فاشیسم» که در ویراست قبلی نثار تروتسکیستها و بوخارینیستها شده بود با عبارت «مخالفان ایدئولوژیک» مواجه میشویم. ایضاً زیرفصل «ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی» نیز که یکسره بهقلم استالین بود دچار تغییراتی شد اما، سرجمع، مبانی تحلیلیِ ویراست قبلی کماکان برقرار ماند. ویراست سومی از کتاب نیز در دورهی برژنف متناسب با نگاهی خوشبینانهتر به استالین و استالینیسم نشر یافت.[۲۵] این سه ویراستِ گوناگون از تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی مهمترین نماد مکتب تاریخنگاری رسمی شوروی به حساب میآیند: نخستین ویراست بهتمامی استالینیستی، دومین ویراست تا حدِ نه چندان محسوسی استالینیستزداییشده، سومین ویراست نیز دوباره از برخی جهتها بازتاب بازگشت به استالینیسم متناسب با فضای سیاسیِ وقت. حتا کتاب کوچک تروتسکی، تاریخ انقلاب روسیه تا برست-لیتوفسک[۲۶]، نیز سرجمع در چارچوب مکتب تاریخنگاری رسمی شوروی جای میگیرد، هرچند بدون شعلههای اندیشهسوزِ دستکاریهای استالینی که طبیعتاً هنوز هنگام انتشار این اثر در سال ۱۹۱۹ دامان اندیشهورزی را نگرفته بود. تأمل در نقدونظرهایی که دربارهی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» مطرح شد مرا به این تصور رسانده است که بخش وسیعی از غیرتمندانِ دستبهقلم هنوز که هنوز است خوراک فکریشان را دانسته یا نادانسته از همین مکتب تاریخنگاری میگیرند، البته عمدتاً باواسطه و غیرمستقیم و خیلی کمکیفیتتر از روایتهای اصلیِ بیکیفیتاش. ایضاً بخش اعظم نشانهها و قرینهها دال بر این است که روایتی که آقای زرافشان از انقلاب اکتبر به دست میدهند نه صرفاً اما عمدتاً از دادههای همین مکتب متأثر است، کمتر مستقیم و بیشتر غیرمستقیم و ازاینرو نه چندان برنامهریزیشده و خودآگاهانه. تأکید میکنم: نه چندان برنامهریزیشده و خودآگاهانه. اگر تأکید میکنم ازآنروست که میدانم آقای زرافشان در بندِ اندیشهسوزِ استالینیسم نیستند. سالیانی پیشتر گفتهاند: «عقیدهی شخصی من این است که انقلاب اکتبر از دههی سی میلادی به بعد از شاهراه خود منحرف شد … قربانیان آن دوره را در درجهی اول بلشویکهای طرازاول تشکیل میدادند و بههرحال، بیش از هر کس دیگر، این خود مارکسیستها بودند که در برابر آن کژیها ایستادند، کشته شدند و افشا و نقدشان کردند … دورهی استالین باید بیرودربایستی و بیملاحظه اما صادقانه و عادلانه بررسی و نقد شود.»[۲۷] وکیل سرافراز و افتخارآفرینِ پروندهی قتلهای منحوسِ زنجیرهای را نمیتوان وکیل استالین و استالینستایان در پروندهی تصفیههای رسوای استالینی نیز دانست. آقای زرافشان در اسارت استالینیسم نیستند اما مدهوشِ دادههای مکتب تاریخنگارانهای جلوه میکنند که استالین در مرکز فرماندهیاش ایستاده است. اگر ارزیابیام خطا نباشد، علت را باید بیش از هر چیز در جای دیگری جست: بیتوجهیشان به سه مجموعه از پنج مجموعهی دیگری از نوشتههای تاریخنگارانه که متعاقباً شرح میدهم و نیز کمتوجهیشان به یک مجموعهی دیگر از همان پنج مجموعه.
دومین مجموعه از نوشتههای تاریخنگارانه دربارهی انقلابهای روسیه بههیچوجه مکتب تاریخنگاریِ واحدی را شکل نمیدهد زیرا دربرگیرندهی دیدگاههای متفاوت و حتا متعارضی است. اما سه ویژگیِ مشترک دارند که درون مجموعهای واحد قرارشان میدهد. نخست این که نویسندگانشان بدوناستثنا معاصر انقلاب اکتبر بودند و نقشهای گوناگونی را در انقلاب ایفا کردند. دوم این که از جهات گوناگونی نسبت به روایتهای رسمیِ ساویتی که بعدها از پی آمد به درجات متفاوتی از خصلت دگراندیشانه برخوردار بودند. سوم نیز این که به درجات گوناگون خصلتی کلاسیک داشتند، به این معنا که پرسشها و قالبها و چارچوبهایی را برای نخستین بار پیش کشیدند که بعدها نقطهی عزیمت و محل اتکای بسیاری از جریانهای تاریخنگاریِ انقلابهای روسیه شدند. از این دسته از متنها فقط به دو قطب مخالف اشاره میکنم که اولی را غیرمستقیم و دومی را مستقیم میشناسم. یکم، مجموعهای هفتجلدی با عنوان یادداشتهایی دربارهی انقلاب، منتشرشده به زبان روسی بین سالهای 1919 و ۱۹۲۳ و بعدترها خلاصهشده و ترجمهشده به زبان انگلیسی با عنوان انقلاب روسیه[۲۸]، نوشتهی نیکلای نیکلایوویچ سوخانوف، مشهور به وقایعنگار انقلاب روسیه، از منشویکهای روسی و از رهبران شورای پتروگراد در نخستین روزهای انقلاب فوریه که همدل با آرمانهای انقلاب اکتبر بود و ناهمدل با لنین. دوم، تاریخ انقلاب روسیه نوشتهی تروتسکی که نگارشاش در سال ۱۹۳۰ به پایان رسید و هنوز هم که هنوز است در حکم نخستین تحلیل جامع از انقلابهای فوریه و اکتبر بسیار نفوذ دارد. در هیچیک از دو نوشتهی آقای زرافشان که میل به تکیه بر روایات «دستاول» دارند از استناد به این قبیل روایتهای ناهمسو با روایت رسمیِ ساویتی هیچ خبری نیست. در سایر نقدونظرها دربارهی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» نیز این مجموعه از نوشتههای تاریخنگارانه مطلقاً محل توجه نبوده است، دستکم آن نقدونظرهایی که من دیده و خواندهام.
سومین مجموعه از نوشتههای تاریخنگارانه دربارهی انقلابهای روسیه نیز ضرورتاً مکتب تاریخنگاریِ واحدی را شکل نمیدهد اما همگراییهای بهمراتب بیشتری با یکدیگر دارند، آنهم از حیثِ درجات گوناگون تخالفورزی با مکتب تاریخنگاری رسمی شوروی و خصوصاً روایتهای استالینیستیترش، اجتناب از تحلیلهای کلیشهایِ مارکسیستی، تکیه بر چارچوبهای فرهیختهتر و پویاتری از تحلیل مارکسیستی، و اتخاذ دیدگاه عمدتاً مثبت دربارهی انقلاب بلشویکی و نقشآفرینی لنین در برپاسازی انقلاب، هرچند درجهی حمایتی که از انقلاب اکتبر به عمل میآورند از یک نویسنده به نویسندهای دیگر فرق میکند. اشارهام به مجموعهی نوشتههای تاریخنگارانهی مارکسیستهای غربی است که عمدتاً ذیل گرایشهای لنینیستی و تروتسکیستی جای میگیرند. ده روزی که دنیا را لرزاند[۲۹]، انتشار بهسال ۱۹۱۹، نوشتهی جان رید، از «شهود عینی انقلاب»، قدیمیترین و درعینحال مقدماتیترین نوشتههایی از این دست است، مزین به مقدمهای بسیار کوتاه از لنین بر متن انگلیسیاش و پیشگفتاری کوتاه از نادژدا کروپسکایا بر ترجمهی روسیاش، ممنوعشده در دوران استالین[۳۰] شاید چون فقط دو بار نام استالین را خیلی گذرا ذکر کرده بود.[۳۱] نوشتههای تاریخنگارانهی متنوعِ مورخانِ بهمراتب فرهیختهتری چون ادوارد هالت کار[۳۲]، آیزاک دویچر[۳۳]، استیو رایت[۳۴]، و کوین مورفی[۳۵] احتمالاً فقط مهمترین نمونهها از این نوعاند. در تعدادی از نقدهایی که دربارهی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» نوشته شد نشانههایی کمرنگ از اقتباسهای غالباً شکستهبسته و گنگ و نارسا از این نوع نوشتههای تاریخنگارانهی مارکسیستهای غربی به چشم میخورد. ایضاً روایتی که آقای زرافشان در دو نوشتهشان به دست دادند گرچه ضرورتاً در تخالف بنیادی و صریح با این قبیل نوشتههای تاریخنگارانه قرار نداشت اما گمان نمیکنم هیچ تأثیرِ مستقیمِ مثبتی نیز از این پژوهشها پذیرفته باشد.
چهارمین مجموعه عبارت است از مکتب تاریخنگاری لیبرتارین. بنا بر روایت مورخان لیبرتارین، کارگران و دهقانان عادی، از مرد و زن، بودند که انقلاب را رقم زدند و این مردمان عادی نه مغزشویی شده بودند و نه زیر عَلَمِ رهبری بلشویکها قرار داشتند. ضمن باور به پروژهی انقلاب ناتمام، لیبرتارینها میاندیشیدند گرچه انقلابهای فوریه و اکتبر جنبشهای حقیقی مردم عادی بودند اما بعدها بلشویکها به انقلاب خیانت کردند. نوشتههای اِما گلدمن[۳۶] و الکساندر برکمن[۳۷] و آن دسته از آثار تروتسکی[۳۸] که در واکنش به سوگیری اتحاد جماهیر شوروری زیر چتر حکمرانی استالین بود از اصلیترین منابع الهام مورخان لیبرتارین بوده است. از باب نمونه، به روایتِ برکمن، «پیش از اقداماتِ دولتِ انقلابی، … تودههای انقلابی، مدتها پیش از ایام اکتبر، با ابتکار خودشان بنا کرده بودند آرمانهای اجتماعیشان را به تحقق برسانند. اراضی و کارخانهها و معادن و کارگاهها و ابزارهای تولید را تصرف کرده بودند. از شرِ نمایندگانِ منفور و خطرناک حکومت و اولیای امور خلاص شده بودند. همهی شکلهای ستم سیاسی و اقتصادی را در خلال طغیان انقلابیشان از بین برده بودند. وقتی اکتبر در دو پایتختنشینِ پتروگراد و مسکو رخ داد، انقلاب اجتماعی از اعماق روسیه پیشاپیش بهسرعت شایع شده بود. حزب کمونیست که درصددِ اِعمال دیکتاتوری بود از همان ابتدا اوضاع را بهدرستی بو کشیده بود».[۳۹] نوشتههای آقای زرافشان و نیز سایر نقدونظرها دربارهی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» نه فقط تحلیلهای تاریخیِ این دسته از نوشتههای تاریخنگارانه را بهتمامی نادیده گرفتهاند بلکه هم از حیث نقشی که برای بلشویکها قائلاند و هم از لحاظ تصویری سیاسی که از عملکرد حکومت بلشویکی به دست میدهند تلویحاً مخالفشان نیز هستند، علیالقاعده نادانسته.
پنجمین مجموعه عبارت است از مکتب تاریخنگاری لیبرال. مورخان لیبرالِ انقلابهای روسیه از منظر سیاسی بهتمامی محافظهکار و خصم بنیادی نظریهی مارکسیستی بودهاند. تاریخنگاری لیبرال در فضای جنگ سرد بود که رشد کرد، توأم با ضدیت اساسی با مفهوم سوسیالیسم و حاکمیت حزب کمونیست. مورخان لیبرال به تاریخ «از بالا» مینگرند و بر بازیگران بخش فوقانی هرم قدرت سیاسی تمرکز مییابند و تودهها را عمدتاً نامعقول و جاهل و منفعل یا فقط هرجومرجطلب میدانند. مشخصاً انقلاب اکتبر را مورخان لیبرال بهچشم «کودتای کلاسیک» مینگرند که نه پشتیبانی مردمی داشت و نه دموکراتیک بود. نوشتههای مورخانی چون ریچارد پایپس[۴۰] و مارتین مالیا[۴۱] از اصلیترین نوشتههای این نوع مکتب تاریخنگاری است. هم در نخستین نوشتهی آقای زرافشان و هم بس بیشتر در اکثریتِ مطلقِ نقدونظرهایی که دربارهی «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» مطرح شد، معترضان در حالی بهخطا مرا مینواختند که بهدرستی در حال نقد دیدگاههای مورخان لیبرال بودند، هرچند محروم از صلابت و انسجام و استحکام نظری. برخی نقدها هم بیارزش نبودند، بیربط بودند. برخی نیز در بهترین حالت فقط جملهپردازی و در بدترین حالت فقط تَشَرزنی. سرجمع، اگر با اعتمادبهنفسی کاذب بهخطا مرا آماج نقدشان قرار دادند عمدتاً در اثر فقدان شناخت عمیق دربارهی نقشهی سیاسی پیچیدهی تاریخنگاری انقلابهای روسیه و کماطلاعی از مختصات انواع تحلیلهای تاریخی دربارهی انقلابهای روسیه بود. اسباب خرسندی است که نخستین جوابیهام به آقای زرافشان مرز پررنگِ پیشاپیش روشن میان دیدگاههای من و نگرشهای مورخان لیبرال را روشنتر کرد و مایهی خشنودی است که آقای زرافشان نیز در دومین نوشتهشان منصفانه چنین مرزی را به دیده گرفتند، بگذریم که کماطلاعی برخی از ناقدان دربارهی انقلابهای روسیه حتا با این ایضاح نیز هنوز مرتفع نشده است و گمان نیز نمیکنم هرگز مرتفع شود.
ششمین مجموعه نیز عبارت است از مکتب تاریخنگاری اجتماعی. مورخان اجتماعیِ انقلابهای روسیه از دههی ۱۹۷۰ به بعد، با تکیه بر اتخاذ رویکردِ نوپدیدِ «تاریخ از پایینِ» مکتب تاریخنگاریِ مارکسیستیِ بریتانیایی و تقویت نگاهِ «از پایینِ» مورخانِ لیبرتارینِ انقلابهای روسیه، بنا کردند به تردیدافکنیهای پردامنه در مبانی فکری هر دو مجموعه از مورخان رسمی شوروی و تاریخنگاران لیبرالِ راستگرا. برخلاف مورخان رسمی شوروی و تاریخنگاران لیبرالِ راستگرا که هر دو فقط بر بخش فوقانی هرم قدرت سیاسی تمرکز میکردند، مورخان اجتماعی میکوشیدهاند تاریخ انقلابهای روسیه را از پایین بنگرند و بازیگرانِ متنوعِ بخش تحتانیِ هرم قدرت در حیات اجتماعی را نیز در روایتها و تحلیلهای تاریخیشان بگنجانند. با این نوع از رویکرد تاریخنگارانه کوشیدهاند تاریخ انقلابهای روسیه را چنان روایت کنند که نه فقط منظر نخبگان و خبرگان و رهبران بلکه زاویهی دیدِ سرکوبشدگان و محرومان و مطرودان و فرودستان و ناسازگاران و سایر گروههای حاشیهای را نیز بازتاب دهد. پای تاریخ اجتماعی که وسط آید، تاریخ سیاسی چهبسا جلوهی دگرگونه یابد. اما، همانطور که یکی از همین مورخان اجتماعی در سال ۱۹۸۷، یعنی نخستین سالهای پاگیری تاریخنگاری اجتماعیِ انقلابهای روسیه، بهدرستی گفته است، قبلترها «تاریخ روسیه طی مدتهای مدید فقط از “بالا” نوشته میشد که هیچ، یکسره با نادیدهانگاریِ تمامعیارِ “پایین” نیز به نگارش درمیآمد».[۴۲] مورخان اجتماعی کوشیدهاند نشان دهند نمیتوان انقلابهای روسیه را فقط از لنز بازیگران ردهبالای صحنهی سیاست درک کرد، یا به قول آقای زرافشان فقط از لنز «نسل اول بلشویکهای همعصر انقلاب» و «نقشآفرینان اصلی و شهود عینی انقلاب اکتبر». مورخان اجتماعی نشان دادهاند برای تعمیق شناختمان از انقلابهای روسیه باید به مادونِ دنیای بخشِ فوقانیِ هرم قدرت سیاسی نیز رخنه کنیم و، از جمله، روایتهای کارگران در کارخانهها و دهقانان در روستاها و سربازان در پادگانها را نیز بازسازی کنیم. این بازسازی روایتهای خُرد یا کلانِ بازیگران بخش تحتانی هرم قدرت در حیات اجتماعی در گروِ غربالکردنِ طیف وسیعی از منابع است: مکاتبات خصوصی، نامههای ارسالی به مطبوعات، گزارشهای منتشرشده در مطبوعات پایتخت و شهرستانها، بیانیههای انواع محافل انقلابیِ سربرآورده در قبل یا بعد از انقلاب فوریه، دفترچههای خاطرات، گزارشهای رسمی حکومتی، بیشمار قطعنامههای صادرشدهی انواع گروهها و سازمانهای سیاسی، متنهای برجامانده از گفتوگوهای درگرفته در انواع گردهمآییها برگزارشده در شهرهای بزرگ و شهرستانها و روستاها، دیوارنویسیها، شعارهای خلقی، اسناد مکتوبِ ساویتها، مدارک کمیتههای کارخانه، گزارشهای جاسوسان و خبرچینان حکومتی، اسناد حزبی، فیلمها و صوتهای برجامانده، پیشنویسهای انواع نامهها، محتوای تلگرافها، دستنوشتههای انواع کتابهای منتشرشده، سکوتهای انواع بازیگران ردهبالای عرصهی سیاست، یادداشتها و کاغذهای باطلهی برجامانده از نخبگان و نیز مردمانِ عادی، اسناد بازجوییهای زندانیان سیاسی و عادی، گذرنامهها و شناسنامهها، عکسهای برجامانده، گزارههای مستتر در فرهنگ عامه، ترانههای مردمی، و نیز البته روایتهای «دستاولِ» «نقشآفرینان اصلیِ و شهود عینیِ انقلاب اکتبر»، بله، روایتهای «دستاولِ» «نقشآفرینان اصلیِ و شهود عینیِ انقلاب اکتبر». بر این آخری تأکید گذاشتم تا آقای زرافشان دوباره دچار این برداشتِ خطا نشوند که «گویی … مالجو انقلاب اکتبری را میشناسد که لنین و استالین و تروتسکی در آن هیچکاره بودهاند». صدالبته که روایتهای «دستاولِ» بازیگران کلیدیِ بخش فوقانی قدرت سیاسی در فهم انقلاب اکتبر بهغایت اهمیت دارد. اما آقای زرافشان که میل ارضانشدهای به تکیه بر روایتهای «دستاول» از زبانِ «نقشآفرینان اصلی و شهود عینی انقلاب اکتبر» دارند باید همزمان در نظر داشته باشند که روایتهای «دستاول» بههیچوجه منحصر به «نقشآفرینان اصلیِ … انقلاب اکتبر» نیست. صداها و سکوتها و روایتهای بازیگران بخشهای بالنسبه تحتانیترِ هرم قدرت در حیات اجتماعی نیز بخش مهمی از روایتهای «دستاول»اند که غالباً بس بیطنین در دهلیزهای متروک و تاریکِ تاریخ به بوتهی فراموشی سپرده شدهاند و باید از هر مسیری که میسر و به هر قدری که مقدور است بازیابی و بازسازیشان کرد. کلیت تاریخ انقلابهای روسیه را از پایین که بنگریم، تاریخ سیاسیِ انقلابهای روسیه در پرتوِ یکسره جدیدی تجلی خواهد یافت. این همان سنگ بزرگی است که مورخان اجتماعی انقلابهای روسیه تا حدی توانستهاند از زمین بردارند. در پرتوِ همین نوع از تاریخنگاری است که برهههای گوناگون انقلابهای روسیه، از دههی ۱۹۷۰ به بعد، از جهات عدیدهای یکسره دگرگون جلوه کرده است: جنگ میان روسیهی تزاری و ژاپن، انقلاب ۱۹۰۵، آغاز جنگ جهانی اول، تجربهی زیستهی مردمان عادی در خلال جنگ، انقلاب فوریه، بحران آوریل، حملهی ژوئن، روزهای ژوئیه، کودتای کورنیلوف، تسخیر کاخ زمستانی، خزان مطبوعات مخالفخوان، انحلال مجلس موسسان، تأسیس چکا، برست-لیتوفسک، جنگ داخلی، شورش کرونشتات، ترور سرخ، کمونیسم جنگی، سیاست نوین اقتصادی. رویکرد تاریخنگاری از پایین را مورخان اجتماعی در زمینههای بسیار متنوعی از تاریخ انقلابهای روسیه به کار گرفتهاند: دیوید مَندل[۴۳] و دیان کِنکِر[۴۴] و استیون آنتونی اسمیت[۴۵] و ویکتوریا بانِل[۴۶] و ویلیام روزنبرگ[۴۷] دربارهی کارگران در مسکو و پتروگراد، الکساندر رابینوویچ[۴۸] دربارهی ساویتهای محلی، آلن وایلدمن[۴۹] دربارهی ارتش، اِون ماودزلی[۵۰] دربارهی نیروهای دریایی، رِکس وِید[۵۱] دربارهی گارد سرخ و میلیشیای کارگران، رابرت سرویس[۵۲] دربارهی بلشویکها، سیوا گالیلی گارسیا[۵۳] دربارهی منشویکها، رونالد گریگور سونی[۵۴] دربارهی فرآیند انقلابی در خارج از پتروگراد و مسکو، و سیوسی هاسِگاوا[۵۵] دربارهی سازوکارهای انقلاب فوریه، صرفاً چند نمونه از مجموعههایی بهمراتب بزرگتر. من مشخصاً در استفاده از اصطلاح کودتا بر تاریخنگاری اجتماعیِ انقلابهای روسیه تکیه کرده بودم، کودتا به معنایی مشخص و محدود و صدالبته متمایز از «کودتای کلاسیک». از بازخوردهای «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» بهتدریج دریافتم یافتههای مورخان اجتماعی انقلابهای روسیه هنوز مطلقاً به دایرهی تنگِ شناختمان راه نیافته است. همانطور که در نخستین جوابیهام نوشته بودم، «آقای زرافشان، [در نخستین نوشتهشان…]، منطقاً میتوانستند رویکرد تاریخنگاری اجتماعی به انقلاب اکتبر را نقد کنند اما در نقدشان جای دیگری را هدف گرفته بودند: روایت لیبرالهای راستگرا از انقلاب اکتبر را». شگفتا که حتا پس از انتشار نخستین جوابیهام به آقای زرافشان نیز این نقیصهی بزرگِ ناقدانِ قبلی کماکان در نقدونظرهای جدیدتری که منتشر میشده است بهقوت برقرار مانده است، هرچند نه در دومین نوشتهی آقای زرافشان که اینبار فراستمندانه با تمرکز بر بحث مورخان اجتماعی از تکرار خطا اجتناب ورزیدند، البته از حیث روششناسانه بهطرزی حیرتانگیز.
بله، از حیث روششناسانه بهطرزی حیرتانگیز. اشارهام به تلقی اعجابآورِ آقای زرافشان از «واقعیتِ تاریخ» است. میگویند: «برای شناخت و داوری دربارهی واقعیت، هیچ منبعی مطمئنتر از خودِ واقعیت و هیچ روشی معتبرتر از بررسی خود واقعیت نیست». اعتراض میکنند: «چرا برای یافتن پاسخ [… دربارهی چیستیِ واقعیتِ تاریخ …] فقط باید “معالواسطه” و فقط با تکیه بر اظهارنظر دیگران جستوجو کرد؟» میپرسند: «آیا نمیتوان با بررسی مستقیم در خود رویداد و تأمل در آن به دریافت مستقل و روشنتری رسید؟» پاسخ میدهند: «موضوع اصلیِ بحثْ نقل فتواهای این و آن دربارهی انقلاب اکتبر نیست، موضوع بحثْ بررسیِ خود انقلاب اکتبر است». بر همین مبنا نیز معلموار و صبورانه بنا میکنند به ارائهی شرحی مستوفا از «واقعیتِ» انقلاب اکتبر، انگار نامتکی بر سایر روایتها. همین تلقیِ آقای زرافشان است که عجیب مینماید. آیا نمیدانند «واقعیت تاریخ» در پیشِ چشمان ما انسانها نه «بیواسطه» عریان میشود و نه هرگز عریانِ عریان؟ آیا نمیدانند ما انسانها محکومایم که نه به «واقعیتِ تاریخ» بلکه فقط به این یا آن نوع «بازنمایی» از «واقعیتِ تاریخ» دسترسی داشته باشیم؟ آیا نمیدانند ما فقط بهواسطهی روایتهاست که میکوشیم ببینیم «واقعیتِ تاریخ» چه بوده است؟ آیا آنچه آقای زرافشان «واقعیتِ تاریخ» میدانند از واسطهای جز روایتها مکشوفشان شده است؟ آیا نمیدانند که خودِ ایشان نیز بر روایت یا روایتهایی تکیه دارند؟ آیا نمیدانند اندیشههای ما انسانها و تحلیلهای تاریخیمان، مثل ماهی که فقط در آب میزیَد، فقط در «زبان» و روایتهای صورتبندیشدهاش میسر است؟ اصلاً شش مجموعهی متمایز از نوشتههای تاریخنگارانه دربارهی انقلابهای روسیه را اجمالاً مرور کردم تا از جمله نشان دهم روایتِ آقای زرافشان دربارهی انقلاب اکتبر از چه نوع روایتهایی سرچشمه میگیرد. «واقعیتِ» انقلاب اکتبر، هر چه هست، فقط با روایتها بازنمایی شده است و خواهد شد، بر فرض از زبان «نقشآفرینان اصلی و شهود عینی انقلاب اکتبر». اما اینها نیز روایتاند، ولو روایتهای «دستاول». بهواسطهی انواع روایتهاست که «انقلاب اکتبر» بهدرستی «انقلاب اکتبر» شده است. احساس کاذب استغنای آقای زرافشان از «روایت»هاست که حیرت برمیانگیزد. حرف بر سر این است که ما همه، بیاستثنا، ریزهخوارِ سفرهی روایتها هستیم، بهناگزیر و ناخواسته. نه «واقعیتِ تاریخْ» موهوم است و نه همهی روایتها همارز و همارزشاند. برای نیل به بازنماییهای واقعگرایانهتری از «واقعیتِ تاریخ» و مفتخرسازیشان به اجازهی دخول به تلقیهای ما از «واقعیتِ تاریخ» باید به طُرُق گوناگون از انواع روایتها خیلی سختگیرانه گَندزدایی کرد: تأیید یا تکذیبشان بهمدد سایر روایتها، سنجش ادلّهی درونمتنیشان، شناسایی درجهی همخوانیِ اجزای سازندهشان، بررسی امکانپذیری ذاتیشان، عیارسنجیِ تناسبشان با فضای برونمتنیِ احاطهکنندهی موضوعِ موصوفشان، فقط چند نمونه از معیارهایی بس پرشمارتر. از آقای زرافشان نمیپرسم «کجا ایستادهاید؟». میدانم کجا ایستادهاند، چه، بهجای تمسک به این روشهای دیریاب اما باریکبینانه برای غربالگریِ روایتهای تاریخی و نیل به «واقعیتِ تاریخْ» میکوشند راه زودیاب اما گمراهکنندهای را برگزینند.
بله، راه زودیاب اما گمراهکننده برای عیارسنجیِ روایتهای تاریخی. توضیح میدهم. آقای زرافشان، در این فقره، استعداد کمنظیری از خود نشان دادهاند برای استنتاجِ منطقاً ناصحیحترین نتیجهها از صحیحترین مقدمهها. به وام از مارکس میگویند: «هستی اجتماعی انسانها است که شعور آنان را تعیین میکند». سپس از این مقدمهی درست با عجله به سوی نتیجهای نادرست خیز برمیدارند: «برای داوری دربارهی درستی یا نادرستیِ … نظرهای گوناگون … جز طبقات و منافع گوناگونِ طبقاتی هیچ کلیدی نمیتواند این گره را باز» کند. کاربستِ همین نتیجهی نادرست است که اندیشهسوز از آب درمیآید: دیدگاههای مختلف دربارهی انقلاب اکتبر «صرفاً» ناشی از «مواضع طبقاتی متفاوت» است. این کادوپیچِ آقای زرافشان در وادی اندیشه چه ایرادی دارد؟ فقط به ایضاح سه ایراد اکتفا میکنم.
یکم، درک بسیط و نابسنده از رابطهی هستی اجتماعی و شعور انسانی. هستی اجتماعی فقط دربرگیرندهی هستی طبقاتی نیست، شامل سایر عوامل غیرطبقاتی نیز هست، عواملی چون قومیت و ملیت و نژاد و جنسِ زیستشناسانه در بدو تولد و غیره و غیره. عوامل پرشمار طبقاتی و غیرطبقاتیاند که، در پیوندی پیچیده و وثیق با یکدیگر، هستی اجتماعی را شکل میدهند. نه صرفاً هستی طبقاتی بلکه کلیتِ همین هستی اجتماعی است که تجربههای زیسته را تعیّن میبخشد. به بیانی دیگر، همین مجموعهی پرشمار از عوامل طبقاتی و غیرطبقاتیِ برسازندهی هستی اجتماعی است که، در تناظری تقریباً یکبهیک، وضع بهداشت و سلامت و درمان و آموزش و مسکن و دوستیابی و معاشرت و تغذیه و مصرف روزمره و مصرف کالاهای فرهنگی و فراغت و ازدواج و سایر سپهرهای زندگی روزمرهی انسانها را تعیین میکند. اینها سپهرهای گوناگونیاند از تجربهی زیستهی انسانها. تجربهی زیسته به معنای گسترهی انتخابهای انسان در برابر شرایطی ساختاری است که بر فرازِ سر و مستقل از ارادهاش شکل میگیرد. تجربهی زیستهی انسان ضرورتاً در دایرهی هستی اجتماعیاش شکل میگیرد و نه صرفاً در دایرهی هستی طبقاتیاش. منظومهی تجربههای زیستهی انسانها در سپهرهای گوناگون زندگیشان، سرجمع، شیوهی زندگیشان را شکل میدهد. این تجربههای زیسته ممکن است از حیث شباهتهای شیوهی زندگی میان انسانهایی که به یک طبقه یا یک قومیت یا یک ملیت یا یک جنسیت متعلقاند دردهای مشترک و خوشیهای مشترکی نیز میانشان پدید بیاورد. اهمیت مطالعهی تجربههای زیسته دقیقاً از همینجا ناشی میشود. تجربههای زیسته پُلیاند میان هستی و آگاهی. دردها و خوشیهای مشترکِ برآمده از تجربههای زیستهی طبقاتی و قومیتی و ملیتی و جنسیتی که درهمتنیدهاند چهبسا احساسها و آرزوها و دلخواستهها و کینهها و بغضها و انواع احساسات انسانی را نزد اعضای همان مجموعه که طعم چنین تجاربی را چشیدهاند پدید بیاورند و معناهایی را در اذهان فردیشان شکل دهند. «زبان» در این سطح در نقش نوعی میانجی عمل میکند تا آیا بتواند و آیا نتواند این معناهای فردی را در چارچوبی بینالاذهانی به سایر ذهنها انتقال دهد. این که کدام معنا در جامعه دست بالا را پیدا میکند و این که اصولاً کدام خواستهها شیوع مییابند و کدام احساسها رواج پیدا میکنند و کدام کینهها مشروعیت مییابند و کدام بغضها به رسمیت شناخته میشوند، همه و همه، به نتیجهی جَنگ معناها در جامعه بستگی دارد، به کشمکشهای گفتمانی در جامعه. معناها با میانجیگریِ زبان در قالب انواع فُرمهای فرهنگی سربرمیآورند، فُرمهایی فرهنگی نظیر هنر و ادبیات و شعر و ترانه و نقاشی و عکاسی و تئاتر و اسطوره و جوک و کاریکاتور و ضربالمثل و مناسک و تابو و فیلم و غیره. معناهایی بر ذهنها غلبه مییابند و احساسهایی رواج پیدا میکنند و کینههایی مشروعیت مییابند و بغضهایی به رسمیت شناخته میشوند که در قالب فُرمهای فرهنگیِ موفق از جنگ گفتمانها پیروز و سربلند بیرون آیند. گرایشهای فکری، یعنی همان شعور، از جمله گرایشهای طبقاتی، در بستر همین جنگ گفتمانها شکل میگیرند. جامعترین و ژرفترین تلقی از رابطهی پیچیده میان هستی اجتماعی و شعور انسانی را شخصاً نزد ادوارد پالمر تامپسون، مارکسیست بریتانیایی، یافتهام که ملهم از بنیان فکریِ هماوست که تلقی آقای زرافشان از این بحث را بس بسیط و نابسنده میانگارم. بسیط و نابسنده است تلقی آقای زرافشان که میپندارند هستی اجتماعی فقط منحصر به هستی طبقاتی است و هستی طبقاتی نیز شعور انسانی را عینبهعین تعیّن میبخشد. این نخستین ایراد بود که متکای اصلیِ دومین ایرادِ تلقیِ نابسندهی آقای زرافشان است.
دوم، سقوط آزاد از قلهی رفیع «تحلیل طبقاتی» به چاه ویلِ «تقلیل طبقاتی». یک تحلیلِ طبقاتیِ جامع باید سوای نقشآفرینی عامل طبقه به نقش سایر عوامل غیرطبقاتی نیز توجه کند. تحلیلی که فقط بر طبقه تکیه میکند نه تحلیل طبقاتی بلکه تقلیل طبقاتی است. آقای زرافشان ازآنجاکه «جز طبقات و منافع گوناگون طبقاتی هیچ کلید» دیگری را به دیده نمیگیرند عملاً در عیارسنجی انواع نظرگاهها بهاسم تحلیل طبقاتی اما بهکامِ تقلیل طبقاتی گام برمیدارند. ما امروز در ایران عمیقاً نیازمند احیای تحلیل طبقاتی هستیم. اما رکود شدیدی که دامنگیرِ تحلیل طبقاتی شده است، به داوری من، از جمله معلول سَبْکِ اندیشهورزیِ دو دسته از اندیشهورزان نیز هست: اولاً مجموعهی کسانی که اصلاً مفهوم طبقه را باور ندارند و ثانیاً مجموعهی کسانی که چنان ایمان یکسویهای به مفهوم طبقه دارند که میخواهند تکلیف همهچیز را تقلیلگرایانه فقط با عامل طبقه روشن کنند، از جمله راستیآزمایی انواع دیدگاهها را. این دو دسته از اندیشهورزان گرچه دو خصمِ متقابلاند اما اولی خواسته و دومی ناخواسته، دستدردست یکدیگر، در خدمت هدفِ نامیمون واحدی قرار گرفتهاند: تعلیق تحلیل طبقاتی. همین تعلیق تحلیل طبقاتی در نوع نگاه آقای زرافشان است که سومین ایراد را پدید میآورد.
سوم، اسارت در کمندِ قبیلهگرایی. آقای زرافشان، بهمدد تقلیل طبقاتی در راستیآزمایی ایدهها، مثل اعضای یک قبیله میکوشند مرزهایی میان خودیها و غیرخودیها ترسیم کنند تا معلوم شود چه کسانی عضو قبیلهاند و چه کسانی نه. قبیلهگراها فرق اعضای قبیلهی خویش با دیگران را از رهگذر نظامی از ارزشها مشخص میکنند که درون قبیلهشان شکل میگیرد. بقای قبیله در گروِ صیانت از همین نظامِ ارزشها است. اگر اعضای قبیله به مرزهایی که با نظامِ ارزشها میان آنان و سایر قبیلهها ترسیم شده است معتقد و پایبند باشند، قبیله بس متوهمانه به یگانه جهانِ موجود بدل میشود، مرزهای قبیله بس خیالپردازانه به مرزهای جهان، نظامِ ارزشهای مقبول در قبیله نیز بس موهوم به یگانه نظامِ ارزشها در جهان. قبیلهی کوچک گویی به جهانِ بزرگ بدل میشود و برترینهای قبیله انگار میشوند برترینهای جهان. با همین منطق است که آقای زرافشان توفیق یافتهاند اصل عامِ مقبولی را به سوی نامقبولترین نتیجهگیریهای کلیگویانه سوق دهند: هر ایده یا روایتی تاریخی را که مقبولشان نباشد چهبسا «بورژوایی» و «خردهبورژوایی» بنامند و هر صاحبنظر مخالفی را نیز «بورژوا» یا «خردهبورژوا». اینجا قبیلهگرایی نه بر محورِ پیوندهای خونی بلکه حول درجهی همسویی یا ناهمسویی فکری به منصهی ظهور میرسد، اما در پوششِ ظاهراً تحلیل طبقاتی و واقعاً تقلیل طبقاتی. تقلیل طبقاتی به ماشینِ پرسروصدایی تبدیل میشود مستمر در حال تعیین معیارِ معین و انحرافمعیارِ معین. انواع شیوههای راستیآزماییِ ایدهها، در سیاق اندیشهورزی آقای زرافشان، به معیار تقلیلگرایانهی تعیین جایگاه طبقاتی ایدهپردازها جای میسپرد.
عامل طبقه در شکلدهی به ایده بسیار مهم است، اما فرآیند تکوین ایده بس پیچیدهتر از آن است که فقط با جایگاه طبقاتی توضیح داده شود. باز هم از تروتسکی بگویم، از نوعی دگرگونی در زبانِ روزمرهی تروتسکی در اثر تغییر جایگاه سیاسیاش که تجربهی زیستهیِ دیگری را برایش رقم زده بود. مثل آقای زرافشان که دو اصطلاحِ «خردهبورژوایی» و «خردهبورژوا» وردِ زبانشان و متکای قلمشان است، زمانی نیز عبارتِ شوخیِ «میدونی، باید تیربارون بشن» تکیهکلام تروتسکی دربارهی مخالفاناش بود. چه زمانی؟ زمانی که تروتسکی کمیسر خلق بود و نشسته بر مسند قدرت بهوفور فرمان سرکوبی و اعدام میداد، نه فقط در سرکوب شورش کرونشتات. چرخ دوار چرخید و چرخید. تروتسکی ابتدا در اکتبر ۱۹۲۷ از کمیتهی مرکزی حزب کمونیست و سپس در نوامبر همان سال از خود حزب اخراج شد. «کمیسر خلق» بهتدریج شد «دشمن خلق»، توأم با زندگی در تبعید که با قتلاش در سال ۱۹۴۰ به پایان آمد. در این فاصله، اما، طعم تجربهی زیستهای را دَمبهدَم میچشید که برایش تازگی داشت: طعم تلخِ اعدام نزدیکان و خویشاوندان و همفکران و رفقای خویش را. تقریباً همهی تروتسکیستهایی که در داخل شوروی مانده بودند در تصفیههای بزرگ استالینی بین سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ اعدام شدند. الکساندرا ساکولوفسکایا، نخستین همسر تروتسکی، در بهار ۱۹۳۵ دستگیر و به سیبری تبعید شد و در سال ۱۹۳۸ اعدام شد. آلگا کامِنِوا، خواهر کوچکتر تروتسکی، در سال ۱۹۳۶ زندانی شد و عمر تروتسکی قد نداد تا خبر اعدام خواهر را در یکی از فراوان قتلعامهای سازمان امنیت داخلی بهسال ۱۹۴۱ بشنود. هر دو خواهرزادهی تروتسکی، پسران آلگا، اعدام شدند، خواهرزادهی کوچکتر در سال ۱۹۳۸ و خواهرزادهی بزرگتر در سال ۱۹۳۹. الکساندر، برادر بزرگتر تروتسکی، بهرغم قطع ارتباطی که بین دو برادر صورت گرفته بود، در آوریل ۱۹۳۸ به جوخهی اعدام سپرده شد. لیووا سیدوف، پسر بزرگ تروتسکی، در بیمارستانی در پاریس بهسال ۱۹۳۸ بهطرز مرموزی درگذشت و تروتسکی معتقد بود بهدست گماشتگان استالین به قتل رسیده است. عروس تروتسکی، همسر لیووا، یک ماه قبل از درگذشت مشکوکِ شوهرش، بازداشت و تیرباران شد. سیرگئی سیدوف، پسر کوچکتر تروتسکی را، که فعالیت سیاسی نیز نداشت، در سال ۱۹۳۷ با شلیک گلوله به پسِ کلهاش در زندان معدوم کردند، هرچند تنها چیزی که خانوادهاش میدانستند این بود که آخرین بار در زندانی در سیبری دیده شده بود. برادرزن تروتسکی، برادرِ ناتالیا سیدوف، در سال ۱۹۳۷ بازداشت و محکوم به پنج سال حبس در اردوگاه کار اجباری شد و در سال ۱۹۳۸ در همان اردوگاه جان سپرد. دامادهای تروتسکی، یعنی همسرانِ اول و دوم زینا برانشتاین، دختر ارشدِ تروتسکی، نیز در تصفیههای بزرگ استالینی اعدام شدند. قتل خودِ تروتسکی بهدست ایادی استالین در سال ۱۹۴۰ نقطهی ختامِ دردناکی بر این تجربهی زیستهی تازهاش بود. چشیدن طعم تلخِ اعدامها و مرگهای مرموزِ عزیزان و یاران به بخش جداییناپذیری از حیات متأخر تروتسکی بدل شده بود. در همین ایام بود که عبارتِ غیرجدیِ «میدونی، باید تیربارون بشن» دربارهی مخالفان در زبان تروتسکی دیگر نمیچرخید. به گفتهی یکی از محافظان تروتسکی در دورهی تبعید، «تروتسکی دیگر به خود اجازهی چنین شوخیهایی را نمیداد».[۵۶] جایگاه سیاسی تروتسکی در حکومت شوروی تغییر کرده بود. شوخیِ «میدونی، باید تیربارون بشن»، در حکمِ نوعی فُرم فرهنگی که تجلیِ شکلی از شعور انسانی است، برخاسته از تجربهی زیستهی سابقِ تروتسکی بود به هنگام فرمانفرمایی، تجربهی زیستهای که بهنوبهیخود از هستی اجتماعی تروتسکی و مشخصاً جایگاه رفیع سیاسیاش در حکومت شوروی سرچشمه میگرفت. تغییر جایگاه سیاسیاش و ازاینرو شکل جدید هستی اجتماعیاش در دورهی تبعید به تجربهی زیستهی جدید و متناسباً زبان جدیدی انجامیده بود، زبانی که بازتاب شکلِ دیگری از شعور انسانی بود، اینبار بدون تکیهکلامِ «میدونی، باید تیربارون بشن».
به قول معقولِ ویکتور سرژ، آنارشیست سابقی که به حزب بلشویک پیوست و مورخِ پرولترِ انقلاب اکتبر شد و سرانجام از انترناسیونال چهارم سردرآورد، «بیطرفیِ مورخ فقط یک افسانه است … مورخ همیشه فرزند زمانهی خویش است، فرزند طبقهی اجتماعی خویش، فرزند ملت خویش، فرزند زیستبوم سیاسی خویش».[۵۷] از این مقدمهی درست که جایگاه طبقاتیِ نظریهپرداز و تاریخنگار نیز بر شکل و محتوای نظریه و روایتاش تأثیر، ولو بیشترین تأثیر، را میگذارد نیل به چنین نتیجهای که «جز طبقات و منافع گوناگون طبقاتیْ» عامل دیگری بر نظریهی نظریهپرداز و روایت تاریخنگار تأثیرگذار نیست مستلزمِ پَرشِ ناموجهی است که آقای زرافشان به جان خریدهاند با پیآمدهای اندیشهسوزی که برشمردم: درک نابسنده از رابطهی پیچیدهی هستی اجتماعی و شعور انسانی، تعلیق تحلیل طبقاتی، و اسارت در دامِ قبیلهگرایی. شاید همین سه پیآمدِ اندیشهسوزِ دیدگاه آقای زرافشان باشد که حجاب غفلتی بر دیدگانشان برای رویتِ وجهِ کودتایی انقلاب اکتبر کشیده است.
استفادهی من از اصطلاح کودتا برای انقلاب اکتبر را آقای زرافشان در نخستین نوشتهشان به دو شیوه مردود دانسته بودند: از نظر «شکلی» و از نظر «ماهوی». در نخستین نوشتهشان بهتر دانسته بودند که «ابتدا با مسائل شکلی آغاز» کنند. ازاینرو تعریف «منجز و دقیقی» از مفهوم کودتا ارئه کرده و سپس معترضانه پرسیده بودند: «آیا انقلاب اکتبر مصداق چنین مفهومی است؟» من در نخستین جوابیهام نشان داده بودم که از نظر من، خیر، انقلاب اکتبر مصداق چنین مفهومی نیست. ازاینرو آقای زرافشان فقط در نوشتهی دومشان بود که در مسیر صحیحی گام برداشتند. هوشمندانه دریافتند استفادهی من از اصطلاح کودتا برای انقلاب اکتبر هیچ ربطی به مفهوم «کودتای کلاسیک» ندارد که تکیهکلام لیبرالها برای تخطئهی اکتبر بوده است. آقای زرافشان، با تکیه بر همین تشخیصِ صحیح در دومین متنشان، بررسیِ «مسائل شکلی» را کنار گذاشتند و اینبار برخلاف نخستین متنشان بهدرستی نوشتند: «این [کودتا] یک بحث لغوی نیست زیرا هیچگونه تعریف منجز و دقیقی از کودتا وجود ندارد تا بر مبنای آن بتوان گفت کدام رویداد کودتا است و کدامیک نیست. ازاینرو باید موضوع را ماهیتی بررسی کرد.» اگر سایر ناقدان نیز از اول به چنین تشخیص صحیحی رسیده بودند کلی از زحمت بیشائبه اما بیفایدهشان کم میشد. من از این گام مثبت آقای زرافشان عزیز به سوی همگرایی استقبال میکنم. ببینیم آیا میتوان «از نظر ماهوی» نیز از سایر واگراییها کاست یا نه.
از ترتیبی بهره بجویم که آقای زرافشان در بررسی «ماهوی»شان پیش کشیدهاند. ابتدا از من تشکر کردهاند که با نقلقول از سه گروه متفاوت از شخصیتهای تاریخی و تاریخنگاران انقلاب روسیه «هم ماهیت بسیاری از کسان دیگری را که از کودتای بلشویکها نام بردهاند برملا» کردهام و «هم تصویر و فضای بحث را روشنتر» ساختهام. سپس دربارهی نخستین گروه نوشتهاند: «تکلیف ما با “مورخان” لیبرالِ راستگرا و ضدکمونیست روشنتر از بقیه است». دربارهی خودشان درست گفتهاند. میتوانستند از قول من نیز همین را بگویند. تکلیف من نیز با مورخان لیبرالِ راستگرا و ضدکمونیست بسیار روشن است. بنابراین از افشاسازی مستوفای لیبرالها در دومین نوشتهشان میپرم، از جهاتی همدلانه. اما آقای زرافشان وقتی به دومین گروه میرسند بهناگاه فراموش میکنند که چند خط قبلتر چه نوشته بودند. خطاب به من میگویند: «چرا باید فقط به فتوای امثال مارتوف و کائوتسکی که مصداق ضربالمثل معروفِ “انتخابِ جرجیس از میان همهی پیغمبران” است … استناد کرد؟» باز تصور میکنم آقای زرافشان چنان که باید و شاید دقت به خرج ندادهاند. در جوابیهام بهعیان معلوم بود که من «فتوای امثال مارتوف و کائوتسکی» را نقل کردهام تا روشنتر کنم تفاوتِ پیشاپیش روشن بین ارزیابی خودم و «فتوا»های آنان را برای ناآشنایان با تاریخنگاری انقلابهای روسیه که غیرتمندانه و افشاگرانه دست به قلم برده بودند. متعاقبِ نقلقولهایی از مارتوف و کائوتسکی در نخستین جوابیهام نوشته بودم: «من اصطلاح کودتا را متأثر از ایدههای این شخصیتهای مارکسیست به کار نبستم. از نظر من، [برخلاف تصور منشویکها،] زمان مناسب برای انقلاب سوسیالیستی نه به درجهی تکاملیافتگی اقتصادیِ نظام سرمایهداری بلکه به نوع توازن قوا در سپهرهای سیاست و فرهنگ در متن سرمایهداری بستگی دارد.» آقای زرافشان، در اثر همین فراموشکاری، بحث مفصلی را عرضه میکنند در نقد مواضع منشویکها هنگام رویداد اکتبر. بحثشان در ارتباط با موضوع اما بیارتباط با انتقاد از من است که بر مواضع منشویکی هیچ تکیه ندارم. معلوم نیست چرا میپندارند ناقدِ خطمشیِ بلشویکی در هنگامهی اکتبر ضرورتاً حامی سیاست منشویکی (و نیز دولت موقت) در آن دوره است. در جایی که آقای زرافشان در کنار بلشویکها ایستادهاند، حالا که دنیای چپ فقط به دو اردویِ اصلیِ بلشویسم و منشویسم منحصر نمیشود، من حول آن خطِ فارقی که درون حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ روسیه ترسیم شد نه در اینسو ایستادهام و نه در آنسو، بلکه کماکان به این میاندیشم که ضعف چه سازوکارهای سیاسی و قوّت چه خطمشیهای سیاسی میان هم بلشویکها و هم منشویکها شرایطِ امکانِ ترسیمِ خط فارق در آن دورهها را خلق کرد. رگههایی غلیظ از پاسخ به این پرسش را نیز در فقدان آن نوع قواعد بازی سیاسی میدانم که، سالیانی بعدتر از ترسیم خطِ فارقِ معنون، موضوع بحثمان را شکل داد: وجهِ کودتایی انقلاب اکتبر، موضوعی که آقای زرافشان بالاخره فقط هنگامی به نقد «ماهوی»اش میپردازند که نوبتِ بحثشان دربارهی سومین گروه فرامیرسد.
بررسی ماهویشان دربارهی آرای تاریخنگاران اجتماعی انقلابهای روسیه واجد سه خصلت است: یکم، عیارسنجی گفتههایی که من نگفتهام؛ دوم، نادیدهانگاری گفتههایی که من گفتهام؛ و سوم، بازگویی گفتههایی که من نیز گفتهام اما در انتقاد از من. آقای زرافشان در نقد برداشتِ من از کتاب انتشاریافتهی رابینوویچ در سال ۱۹۷۶ مینویسند: «نظری که رابینوویچ در کلیت کتاب بلشویکها به قدرت میرسند میپروراند، درست نقطهی مقابل مفهوم کودتا است». درست میگویند اما معلوم نیست چرا در انتقاد از من. من نیز همین را گفته بودم. در یکجا نوشته بودم: «… رابینوویچ … در فاصلهای حدوداً سیساله دو موضع متفاوت میگیرد: ابتدا در سال ۱۹۷۶ نفی ماهیت کودتاییِ رویداد اکتبر…». قدری بعدتر نیز تأکید کرده بودم: در سال ۱۹۷۶ «رابینوویچ …، ضمن نفی خصلت کودتایی رویداد اکتبر، … نتیجه گرفته بود که» الیآخر. متعاقباً آقای زرافشان بهدرستی بر کتابِ سال ۲۰۰۷ رابینوویچ تکیه میکنند اما با خوانشی نادرست: «اگر رابینوویچ تحقیقات و نظری هم در این باب دارد … مربوط به کتاب بعدی او بلشویکها در قدرت است که دربارهی تحولات پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بحث میکند و ربطی به ماهیت و چهگونگی وقوع انقلاب اکتبر ندارد.» در نخستین جوابیهام توضیح داده بودم اما انگار آقای زرافشان به دیده نگرفتهاند. گویا فقط بر عنوان فرعیِ کتابِ رابینوویچ تکیه کردهاند: نخستین سال حاکمیت ساویتی در پتروگراد. اگر متن کتاب را هم به دیده میگرفتند بخشِ «دیباچه: بلشویکها و انقلاب اکتبر در پتروگراد» را مییافتند دربرگیرندهی جمعبندی جدید بازاندیشانهی مورخ از پژوهشهای قبلیِ خودش دربارهی «ماهیت و چهگونگی وقوع انقلاب اکتبر». بهقراری که در نخستین جوابیهام نیز آورده بودم، رابینوویچ در همانجاست که پس از بحثی کشاف نتیجه میگیرد: «در حقیقت، انقلاب اکتبر در پتروگراد را نمیتوان چنان که باید و شاید یا فقط کودتای نظامی توصیف کرد یا فقط قیام مردمی … انقلاب اکتبر عناصری از هر دو را دربرداشت.» پس رابینوویچ بر، به تعبیرِ من، «وجهِ کودتایی انقلاب اکتبر» تأکید دارد. اما یعنی چه وجهِ کودتایی انقلاب اکتبر؟ بر اساس گزارش کوتاهی که من از هستهی اصلی استدلال رابینوویچ داده بودم، آقای زرافشان نوشتهاند: «در اظهارنظر رابینوویچ، بیش از دو دلیل تلویحی برای نسبتدادن “یک وجه کودتایی” به انقلاب اکتبر، نمیتوان یافت.» بر این مبنا دو بار تلاشِ نه چندان کامیابانهای به خرج دادهاند تا پاسخِ چنین پرسشی را استخراج کنند.
ابتدا نخستین تلاششان. بنا بر خوانش آقای زرافشان، چون «رابینوویچ ضمن بحث دربارهی خصلت انقلابیِ اکتبر از “پیروزی نسبتاً مسالمتآمیزِ” طرف اول [یعنی مردم] بر طرف دوم [یعنی دولت موقت]، و متقابلاً ضمنِ بحث دربارهی وجهِ کودتایی اکتبر از “اقدام انقلابی قهرآمیز” گفتوگو میکند، چنین استنباط میشود که او “قهر سازمانیافته” را وجهِ کودتایی انقلاب اکتبر میداند». برداشت آقای زرافشان مطلقاً درست نیست. اینجا، خصوصاً در نخستین بخش کلامشان، باید نه وجهِ کودتایی بلکه وجهِ انقلابیِ اکتبر را بازجست. بنا بر روایت رابینوویچ، انقلاب اکتبر نقطهی اوج منازعهی سیاسیِ طویلالمدتی بود بین دو طرف. طرف اول عبارت بود از جانب مردمی، یعنی مجموعهی نیروهای سیاسی روبهگسترشِ گروههای سوسیالیستی که از حمایت بدنهی اجتماعی برخوردار بودند، از حمایت اکثریت بزرگی از کارگران پتروگراد و سربازان و ملاحانِ ناراضی از نتایج انقلاب فوریه. طرفِ دوم نیز عبارت بود از ائتلاف هر دم منزویترِ سوسیالیستهای میانهرو و لیبرالها که در قالب دولت موقت با هم ائتلاف کرده بودند و همراه با ساویتها قدرتِ دوگانه را شکل میدادند. بنا بر ارزیابیِ رابینوویچ و بسیاری از سایر مورخان اجتماعیِ انقلابهای روسیه، هر چه بر عمر کوتاهِ دولت موقت افزوده میشد، درجهی حتمیت پیروزی نسبتاً مسالمتآمیزِ طرفِ اول بر طرفِ دوم نیز افزایش مییافت. گرایشهای سیاسی میلیونها سرباز و کارگر و دهقان در حمایت از انواع گروههای سوسیالیستی، از جمله و خصوصاً بلشویکها، مستمراً قویتر میشد. سقوط دولت موقت به احتمال بسیار قوی تحقق مییافت، حتا بدون تسخیر کاخ زمستانی. امکانِ تشکیل دولتِ سوسیالیستیِ چندحزبی از جمله با حضور پررنگ بلشویکها هر چه فزونتر میشد. خطر کودتای راست علیه دولت موقت نیز گرچه جدی بود اما دشوار بتوان گفت با یاری همهی سوسیالیستها و پایگاههای مردمیشان امکان مهار نداشت. این همان خصلت انقلابیِ اکتبر است، یعنی اذعان به حمایت گستردهی مردمی از مقابله با دولت موقت. دربارهی وجهِ انقلابیِ اکتبر بین ما هیچ نوع واگرایی در بین نیست. اما به نظر میرسد آقای زرافشان اهمیتِ دستآورد روایت تاریخی مورخان اجتماعیِ انقلابهای روسیه را قدری دستکم میگیرند. تا دههی هفتاد میلادی و پیش از سربرآوردن تاریخنگاری اجتماعی انقلابهای روسیه، حرف اصلی در روایت تاریخی از انقلاب اکتبر را، دستکم در دنیای غرب، مورخانِ لیبرالِ راستگرا میزدند که اکتبر را «کودتای کلاسیک» میدانستند بدون حمایت مردمی. تاریخنگاری رسمی شوروی البته بر حمایت مردمی از رویداد اکتبر بهوفور تأکید میگذاشت اما نه آنقدرها در چارچوب تحلیلهای مستحکم و مستند و منسجمِ تاریخی. نه مورخان رسمی شوروی بلکه مورخان اجتماعی بودند که با تحلیلها و روایتهای تجربی خودشان، متکی بر نگاه به تاریخ «از پایین»، موفق شدند از دههی ۱۹۷۰ به بعد تدریجاً هیمنهی روایت لیبرالها از اکتبر را در غرب بشکنند و بر حقیقتِ پشتیبانی گستردهی مردمی از مقابله با دولت موقت بهقوّت مُهر تأیید بکوبند. فشردهی دستآورد مورخان اجتماعی در شکستن هیمنهی افسانهی مورخان لیبرال را میتوان در فرازی خوشساخت از مارک فِرّو یافت: «امروز افسانهای رواج دارد که در ساختن آن تاریخنگاران بسیار نامداری سهیماند. این افسانه رویدادهای اکتبر ۱۹۱۷ و بهقدرترسیدن بلشویکها را به یک کودتای ساده فرومیکاهد. درحالیکه باید به این نکته توجه داشت که انقلابهای ۱۹۰۵ و فوریه و اکتبر ۱۹۱۷ درواقع سه مرحله از جنبشی انقلابی و برخاسته از ژرفاها به شمار میروند، هرچند که حزب لنین توانست برای بهدستآوردن قدرت بر آن چنگ اندازد و قدرت را منحصراً برای خود و به مدت طولانی نگاه دارد.»[۵۸]
میرسیم به دومین تلاشِ آقای زرافشان برای تقریر چیستیِ وجهِ کودتایی اکتبر در آینهی استدلال رابینوویچ. مینویسند: «از زاویهای دیگر، رابینوویچ از “منازعهای درون تیم رهبری بلشویکها” گفتوگو میکند و این که نهایتاً طرفداران لنین، در مخالفت با “مدافعان دولت منحصراً سوسیالیستیِ چندحزبی” که میخواستند مجلس موسسان تشکیل دهند، دست به اقدام انقلابی قهرآمیز زدند. از این زاویه هم میتوان نتیجهگیری کرد که مخالفت اکثریت قاطع رهبری حزب با زینوویف و کامنف به مذاق رابینوویچ خوش نیامده و اقدامات طرفداران لنین را “وجه کودتایی” انقلاب اکتبر تلقی میکند که در این حالت موضع ایدئولوژیک او در هواداری از خط زینوویف و کامنف آشکار میشود.» روایت آقای زرافشان بسیار شبیه است به روایتی که در تاریخ حزب کمونیست اتحاد شورویمیخوانیم: «در دهم اکتبر سال ۱۹۱۷ جلسهی تاریخی کمیتهی مرکزی حزب برگزار شد و در آن تصمیم گرفته شد قیام مسلحانه ظرف چند روز بعدی آغاز شود …. دو عضو کمیتهی مرکزی، یعنی کامنف و زینوویف، علیهِ این تصمیم تاریخی سخن گفتند و رأی دادند. این دو، مثل منشویکها، خوابِ جمهوریِ پارلمانیِ بورژوایی را میدیدند و با گفتنِ این که طبقهی کارگر هنوز نه چنان قوی است که انقلاب سوسیالیستی را به اجرا گذارد و نه چنان بالغ که قدرت را در دست بگیرد خاک به چشم طبقهی کارگر میپاشیدند.»[۵۹] اما روایت تروتسکی، یکی از فقط دوازده نفر حاضرانِ جلسه از جمع بیستویک نفرهی اعضای کمیتهی مرکزی، قدری متفاوت است: «تلاشهای اخیر مورخانِ رسمی در ارائهی این قضیه به شکلی که گویی تمامی قشر رهبری حزب بهاستثنای زینوویف و کامنف طرفدار قیام بودند، در مقابله با واقعیات و اسناد کاملاً بیهوده و پوچ از آب درمیآیند. گذشته از این که کسانی که به نفع قیام رأی دادند بیشتر اوقات میکوشیدند قیام را به آیندهی نامعلومی موکول کنند، دشمنان علنیِ قیام، یعنی زینوویف و کامنف، حتا در کمیتهی مرکزی نیز تنها نبودند. رایکوف و نوگین که در جلسهی روز دهم غایب بودند، نظرِ یکسانی با این دو تن داشتند و میلیوتین هم به آنان نزدیک بود.»[۶۰] درهرحال، اینجا آقای زرافشان کمی به معنای وجه کودتاییِ اکتبر نزدیک شدهاند اما هنوز به عمق معنا نرسیدهاند. وجهِ کودتایی اکتبر بههیچوجه صرفاً مربوط به «غلبهی طرفداران لنین» بر مخالفان لنین در جلسهی دهم اکتبرِ کمیتهی مرکزی نیست. وجهِ کودتایی اکتبر را باید در جایی دیگر جستوجو کرد. همانگونه که در نخستین جوابیهام نوشته بودم، «حمایت گستردهی مردمی در روسیهی هنگامهی اکتبر یک حقیقت تاریخی انکارناپذیر است اما نه ضرورتاً حمایت از اقدام موردنظر جناح رادیکالِ رهبریِ حزب بلشویک و اقدام نظامی بلشویکها برای تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بلکه عمدتاً حمایت از کلیت نیروهای جنبش سوسیالیستی و دولتِ چندحزبیِ متعهد به برگزاری و تشکیل مجلس موسسان برای برپایی نوعی دموکراسی از مجرای ساویتها. بلشویکها بر فرازِ سر تودههای ناراضی و یکسره مستقل از دخالت و مشارکت گستردهی مردمی به تسخیر کاخ زمستانی مبادرت کردند. انقلاب اکتبر به این معنا واجد خصلت کودتایی نیز بود.»
خلاصهتر بگویم، وجهِ کودتایی اکتبر در تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بود که تجلی یافت، حتا بر ضد سایر گروههای سوسیالیستیِ غیربلشویکی، بر فرازِ سرِ تودهها و مستقل از ارادهشان. حمایت گستردهی مردمی از انواع گروههای سوسیالیستی، از جمله و خصوصاً بلشویکها، تسخیر قدرت را امکانپذیر ساخته بود. اما تسخیر قدرت به چه شکل؟ به شکل انحصارطلبانه؟ خیر. تسخیر قدرت برای برپایی چه چیز؟ برای برپایی نظامِ تکحزبی و تکایدئولوژی؟ خیر. برنامهای که بلشویکها پیش از کودتای اکتبر عرضه کرده بودند و پشتیبانی وسیع مردمی را برانگیخته بود نه برای برپایی نظام تکحزبی و تکایدئولوژی بود. بلشویکها قبل از بزنگاه اکتبر برنامهی دیگری را معرفی کرده بودند. به گفتهی رابینوویچ، «برخلافِ تصور متعارف، بلشویکها در سال ۱۹۱۷ از دیکتاتوری تکحزبی دفاع نمیکردند. برعکس، در سطح گفتار علنی از قدرت دموکراتیک مردم حمایت میکردند که میبایست از مجرای نوعی دولتِ چندحزبیِ شوراییِ منحصراً سوسیالیستی اِعمال میشد، دولتی که شکلگیریاش در گروِ فراخوانِ بههنگامِ مجلس موسسان بود…. عصارهی این هدفها بهسادگی در شعارهای … “همهی قدرت به ساویتها!” و «فراخوانِ فوری مجلس موسسان!» آمده بود.»[۶۱] بعد از انقلاب اکتبر اما بلشویکها در عمل چه نوع نظامی برپا کردند؟ حزب بلشویک پس از کودتای اکتبر با سرعتی فراوان به یکی از متمرکزترین و اقتدارگراترین سازمانهای سیاسی در تاریخ مدرن تبدیل شد و استقلال ساویتها و سایر سازمانهای مردمی را بهتدریج از بین برد و کارگران را از بخش اعظمِ حقوق سیاسیشان محروم کرد و حق اعتصاب حتا برای حقوق صنفیشان را از آنان ستاند و آزار و اذیت بهدست مأموران چکا را تثبیت کرد و سرکوب دهقانان در مناطق شورشزدهی کشور را به اجرا گذاشت و مطبوعات مخالفخوان را خفه کرد و آرمانهای بلشویکی در پیش از کودتا را بهسرعت بر باد داد و اقتدارگراییِ بلشویکی را بهتدریج مستقر کرد و نظامی تکحزبی برقرار ساخت و جامعهای تکایدئولوژی بنیان گذاشت. اینها جملگی از پیآمدهای چهبسا ناخواستهی دستیازی به قاعدهی بازی سیاسیِ خاصی بود: تسخیر انحصارطلبانهی قدرت، همان عصارهی وجهِ کودتاییِ انقلاب اکتبر.
آقای زرافشان در تلاش برای نفیِ وجهِ کودتایی اکتبر بهدرستی از روش تحلیلیِ ارزشمندی یاد میکنند که بلافاصله بیاستفادهاش میگذارند. بهدرستی روش تحلیل کسانی را میستایند که «… قیام مسلحانهی اکتبر در پتروگراد را نه بهعنوان یک رویدادِ جدا از کل حوادث بلکه … در کلیت و پیوستگیشان مدِ نظر قرار میدهند». اصل روششناسانهی ممدوحِ آقای زرافشان را کمی دقیقتر تکرار کنم: تمرکز صِرف بر بزنگاه تسخیر کاخ زمستانی در اکتبر عملاً به تکهتکهسازی درک ما از تمامیت فرآیند تاریخیِ انقلاب اکتبر میانجامد و ازاینرو نباید هنگامهی اکتبر در پتروگراد را از تمامیتِ رویدادها جدا کرد و در انزوا بررسید و برای نیل به درک تاریخیِ همهجانبهتر باید بزنگاه اکتبر را توأمان با مجموعهی حوادث و تلاطمات در یک قابِ واحد دید. این روشِ تحلیل را آقای زرافشان در حرف بهدرستی محل تأکید قرار میدهند اما در عمل بهخطا نادیده میگیرند، از جهاتی بس شبیه به مورخان لیبرال اما با نتیجهای یکسره متفاوت. این روشِ تحلیلیِ درست را مورخان لیبرال هم در حرف و هم در عمل بهتمامی نادیده میگیرند چندان که از تحلیل تسخیر کاخ زمستانی بهدست بلشویکها در متن حمایت گستردهی مردمی از انواع گروههای سوسیالیستی، از جمله و خصوصاً بلشویکها، عاجز میمانند و با تکهتکهسازی درک ما از کلیت فرآیندی تاریخی عملاً بزنگاه اکتبر را بهدیدهی «کودتای کلاسیک» مینگرند نامستظهر به حمایت مردمی. اما آقای زرافشان با تکیه بر این روش عملاً فقط تسخیر قدرت بهدست بلشویکها را در کلیتِ رویدادهای هشتماههی حدفاصلِ فوریه و اکتبر میبینند و نه خصلت انحصارطلبیِ چنین تسخیر قدرتی را. اگر از خصلت انحصارطلبیِ تسخیر قدرت بهدست بلشویکها غفلت میکنند عمدتاً به علتِ تکیه بر روایتهایی است که نیروهای سیاسیِ غیربلشویکِ درگیر در حوادث هشتماهه را ایستا میبینند، هماره منجمد در مواضعی ثابت و تغییرناپذیر، بدون شکاف در رهبریشان، و یکسره در خدمت حفظ سیادت بورژوازی. روایتهایی از نوعِ دیگر هم هست با توان بیشتری برای دربرگیری این پیچیدگیها، عمدتاً برگرفته از مورخان اجتماعی انقلابهای روسیه. منشویکها و سوسیالیسترولوسیونرها در ماهِ مهِ ۱۹۱۷ در قالب وزرای تازهوارد به کابینهی دولت موقت پیوستند اما مستمر با درجات گوناگونِ مخالفخوانی از طرف جناحهای چپ خودشان. جناحهای چپ این دو حزب بهدرستی معتقد بودند احزابشان در برابرِ کادتها زیادی کوتاه آمدهاند و ازاینرو در ساویتها کارزاری برای رادیکالیسمِ شدیدتر به راه انداختند. وزرای منشویک و سوسیالیسترولوسیونر در میانمدت نمیتوانستند خطمشیِ جناحهای چپ خودشان را نادیده بگیرند. وزاری لیبرال در دوم ژوئیه دستهجمعی از کابینهی دولت موقت استعفا دادند و شاهزاده لووف از مقام نخستوزیری کناره گرفت. دولت موقت داشت به درهی عمیق فروپاشی میافتاد. الکساندر کرنسکی در اواخر ژوئیه به مسند نخستوزیری در دولت موقت رسید. کادتها، این اعضای بورژوای ائتلافِ دولت موقت، کماکان بر تصمیم خود مبنی بر عدم شرکت در کابینه مُصر بودند و رهبران احزاب منشویک و سوسیالیسترولوسیونر نیز نپذیرفتند که کابینهی جدید را بیدرنگ یاری کنند. در ژوئیه مطالبهی مردمی برای تشکیل یک دولتِ ائتلافی جدید شامل همهی احزاب سوسیالیست از جمله بلشویکها مستمر رو به تقویت بود. بسیار محتمل بود که افکار عمومی بهزودی منشویکها و سوسیالیسترولوسیونرها را وادارد تا حکومتی ائتلافی با بلشویکها تشکیل دهند. در نخستین نیمهی سپتامبر بسیار محتمل بود که همهی اصلیترین احزاب سوسیالیست، از سوسیالیستهای خلقی در جناح راست تا بلشویکها در جناح چپ، برای تشکیل دولتی منحصراً متکی بر ساویتها و سایر سازمانهای مردمی به اتحاد برسند. در این برههی تعیینکننده میتوان نطفههای نوعی دوراهیِ سرنوشتساز را دید: یک راه میتوانست قدرت را در دستان کنگرهی ساویتها بنهد و روسیهای برخوردار از سوسیالیسمِ مبتنی بر دموکراتیسم را تحقق بخشد و راهی دیگر میتوانست قدرت را در دستان حزب بلشویک قرار دهد و روسیهای مبتنی بر دیکتاتوری «کمونیستی» را رقم بزند. تسخیر کاخ زمستانی بهدست بلشویکها پیش از برگزاری دومین کنگرهی سراسری ساویتها در بیستوپنجم اکتبر در متنِ حمایت مردمی از انواع گروههای سوسیالیستی، همان وجهِ کودتاییِ اکتبر، از تحقق نخستین مسیر ممانعت کرد و تحقق دومین مسیر را میسر ساخت. هیچ نوع ضرورت تاریخی در بین نبود. آقای زرافشان از روشِ تحلیلیِ درستی دفاع میکنند اما بلااستفادهاش میگذارند. درک ما از تمامیّتِ فرآیند تاریخی اکتبر را تکهتکه میکنند و هر تکه را در انزوا برمیرسند و سپس این تکهتکهها را دوباره کنار هم میچینند و الگویی از فرآیند تاریخی میسازند بس اجتنابناپذیر. ازآنجاکه شرایط پدیدآورندهی چنین فرآیندی را بدیهی میگیرند، تکهی نهایی یعنی بزنگاه اکتبر نیز در نگاهشان یکسره اجتنابناپذیر جلوه میکند. بهخطا میپندارند اوضاع ضرورتاً میبایست بر حسب «قوانین تاریخی» به همان ترتیب پیش میرفت که رفت. نه «قوانین تاریخ» بلکه شکلِ انحصارطلبانهی تسخیر قدرت بود که هنگامهی اکتبر را رقم زد. آقای زرافشان بهدرستی میگویند اما بهخطا نمیبینند که «آنچه در سال ۱۹۱۷ در روسیه روی میدهد یک کل بههمپیوسته است که حوادث و اجزای سازندهاش علت و معلول یکدیگرند و ازاینرو باید کلیت ماجرا را با هم و در ارتباط و پیوستگی اجزای آن با یکدیگر در نظر گرفت». مشکل ضرورتاً نه در تسخیر قدرت بلکه در تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بود به زیان انسجام و اتحاد در کلیت جنبش سوسیالیستی. ناپایبندی آقای زرافشان به روشی تحلیلی که در حرف ستایشاش میکنند دو قضیهی مهم را از افق نگاهشان پنهان نگه میدارد: آنقدر که به لحظهی اکتبر برمیگردد وجهِ کودتاییِ انقلاب اکتبر و آنقدر که به دورهی پسااکتبر برمیگردد پیآمدهای ویرانگرِ وجهِ کودتایی اکتبر از حیثِ سنگاندازی در تحققِ سوسیالیسمِ پایا و مانا.
تأمل در همین دومین قضیه است که دشواریهای برآوردنِ همزمانِ اقتضائات سیاسی و اقتصادیِ برپاییِ سوسیالیسم را آشکار میکند. برپایی سوسیالیسم هم اقتضائاتی سیاسی دارد و هم اقتضائاتی اقتصادی. همانطور که در «انقلاب اکتبر: یک گام به پیش، دو گام به پس» گفته بودم: «الزامات سیاسی تکوین سوسیالیسم را شاید بتوان موقتاً با تسخیر انحصارطلبانهی قدرت تمهید کرد، اما الزامات اقتصادی تکوین سوسیالیسم را هرگز نمیتوان در بستری فراهم آورد که زادهی تسخیر انحصارطلبانهی قدرت است. ناکارایی حاصله در حوزهی اقتصادی یقیناً دیر یا زود موانع سیاسی نوپدیدی برای استقرار سوسیالیسم میآفریند.» شورِ تمهید الزامات سیاسیِ برپاییِ سوسیالیسم چهبسا شعورِ تدارکِ الزامات اقتصادیِ تکوین سوسیالیسم را بزداید. برپایی سوسیالیسم هم شور میطلبد و هم شعور. نه بی شور میتوان به جادهی سوسیالیسم رسید و نه بی شعور میتوان در جادهی سوسیالیسم برقرار ماند. تجربهی شکست سهمگینِ نهاییِ انقلاب اکتبر از بهترین نمونههای سدهی بیستمی است که باید چشمهای ما را در سدهی بیستویکم باز کند.
تسخیر انحصارطلبانهی قدرت در لحظهی اکتبر دقیقاً نقطهی شروع مسیری بود که رهبران بلشویک را در ژانویهی ۱۹۱۸ ناخواسته به این نتیجهی قطعی رساند که جز با زور نمیتوانند قدرت را در چنگ خویش نگه دارند. اقدام سربازانِ وفادار به بلشویکها در سرکوب گردهمآیی مردمی در پتروگراد برای دفاع از مجلس موسسان طبق تقویم قدیم بهتاریخ پنجم ژانویه نخستین جلوهی عریانِ زنجیرهی سرکوبهای بهمراتب سهمگینتری بود که تازه آغاز شده بود. دستیازی به حکمرانی با سرکوب و ترور و وحشتآفرینی یقیناً نتیجهی ناخواستهی تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بهدست بلشویکها در لحظهی اکتبر هم بود، نتیجهی وجهِ کودتاییِ اکتبر که نرمنرمک در میانمدت وجهِ انقلابیاش را برای همیشه از ریخت انداخت. این نوعِ خاص از تمهید الزامات سیاسیِ برپایی سوسیالیسم که در کوتاهمدت با انداختن شکافی عظیم در جنبش سوسیالیستی آغاز شد و در میانمدت با جدایی گریزناپذیرِ بلشویکها از همهی سایر احزاب سوسیالیستی استمرار یافت و در درازمدت به فرمانفرماییِ یکهتازانه و اقتدارگرایانهی دیکتاتورِ انقلابیکُش ختم شد گرچه سهلیابتر و زودیابتر بود اما با تدارک الزامات اقتصادیِ برپاییِ سوسیالیسم بهتمامی ضدیت داشت. الزاماتِ اقتصادی برپایی سوسیالیسم در گروِ گسترش مشارکت سیاسی و اقتصادی و اجتماعی شهروندان بود، در گروِ پروراندنِ روحیهی نوعدوستی و شکیبایی و تساهلگرایی، در گروِ بسط خلاقیت تودهای و مشورت مردمی، در گروِ تثبیت حقوق قانونیِ سیاسی و مدنی و اجتماعیِ آحاد شهروندان، در گروِ اشاعهی همبستگی، در گروِ دموکراسی صنعتی و برقراری لازمههای خودگردانی در واحدهای خُرد و کلانِ برپادارندهی حیات اقتصادی و اجتماعی. این اقتضائات اقتصادیِ تکوینِ سوسیالیسم را نوعِ خاصِ تمهید اقتضائات سیاسیِ برپاییِ سوسیالیسم بهدست بلشویکها عملاً امکانناپذیر کرد. آقای زرافشان بهدرستی یادآوری میکنند که «انقلابْ مجلس مهمانی و سان و رژهی رسمی یا هیچگونه مراسم تشریفاتیِ دیگری نیست که طبق آییننامهی ثابت و مشخص عملی شود». حرفِ معقولی است. اما از این حرفِ معقول نباید نتیجه گرفت که نمیتوان گونهای از تمهید اقتضائات سیاسیِ برپایی سوسیالیسم را در پیش گرفت که تضاد کمتری با الزامات اقتصادی تکوین سوسیالیسم داشته باشد. آقای زرافشان بهدرستی از «عنداللزوم اِعمال قهر» سخن میگویند اما فراموش میکنند که بین قهر و خشونت گرچه در سطحِ نظری یک دیوار چین اما در سطح عملی یک تارِ مو فاصله است. فاعلِ شناسایی مرز میانِ قهر از سویی و خشونت از دیگر سو نه در عالَمِ نظر که در عالَمِ عمل که بود؟ مشکل در تسخیر قدرت نبود اما قدرتی که انحصارطلبانه به تسخیر درآمد بسا خشونتهایی را که در جامهی قهر به جامعهی روسیه تحمیل کرد. وجهِ کودتایی اکتبر در تسخیر انحصارطلبانهی قدرت که بر فرازِ سرِ تودهها و مستقل از ارادهشان در کنارگذاری نسبیِ سایر گروههای سوسیالیستیِ غیربلشویکی تجلی یافت بهتدریج اخلاق خودگسترانندهی حذف و دستگاهِ خودگسترشیابندهی سرکوبی را تثبیت کرد که بعدترها حذف و سرکوب و طرد حتا میان خود بلشویکها را نیز به تجربهی زیستهی دردناک روزمرهشان بدل ساخت: دستکم دو دهه منازعهی خونآلودِ درونحزبی و تصفیهها و رَفیقکُشیها. تسخیر انحصارطلبانهی قدرت به کنارگذاریِ فوری اغیار و حذفِ تدریجیِ تودهها از فرآیند تصمیمگیریها انجامید و مقاومتهاشان را برانگیخت، مقاومت سیاسی اغیار و مقاومت اجتماعیِ تودهها را، مقاومتهایی که برای سرکوبیشان به تقویت اخلاق اقتدارگرا و مَنِشِ خشونتطلب و دستگاهِ سرکوبگر راه بُرد و دایرهی خبیثهی سرکوبِ فزونتر و نارضایی بیشتر و مقاومت فراوانتر و تثبیت سرکوب را رقم زد، بستری نامودی به برپایی سوسیالیسمِ پایا و مانا. این بههیچوجه حرف جدیدی نیست. نخستین بار دقیقاً تروتسکی بود که یکی از پیآمدهایش را در سال ۱۹۰۴ داهیانه پیشبینی کرد و سپس شگفتا که در نخستین دههی انقلاب به بوتهی فراموشیاش سپرد و سرانجام در دههی سی میلادی طعم تلخاش را چشید: «ابتدا تشکیلات حزب بر جای کلیتِ حزب مینشیند، سپس کمیتهی مرکزی بر جای تشکیلات حزب، سرانجام نیز “دیکتاتور” بر جای کمیتهی مرکزی.»[۶۲] از درخت دیکتاتوری نمیتوان میوهی سوسیالیسم چید. مشکل فقط در استالینیسم نبود. باید عقبتر رفت. ریشهی مشکل را باید در لحظهی اکتبر نیز جُست، در تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بهدست بلشویکها در رویداد اکتبر، در وجهِ کودتاییِ انقلاب اکتبر.
حرف بر سر تخطئهی بلشویکها نیست. آرمانهاشان از آنِ ما نیز هست. برخی اقداماتشان بر حسب تجربه و ظرفیت و افق زمانهی خودشان از برخی جهتها معتبر نیز بوده است. نه میتوان از «گذشته» انتظار داشت در برابر «اکنون» از خود دفاع کند و نه باید «اکنون» در برابر «گذشته» بستیزد. به قول ادوارد پالمر تامپسون، «یگانه ملاک داوری ما نباید این باشد که اَعمال انسان در پرتوِ سیر تحولات بعدی موجه است یا ناموجه. بالاخره هر چه باشد، ما خودمان نیز در نقطهی پایانی سیر تحولات نایستادهایم». «اکنون» فقط باید «گذشته» را بفهمد. حرف بر سر فهمیدن پیآمدهای اکتبر است نه تخطئهی اکتبر. بهقراری که اریک هابسباوم بهدرستی تأکید کرده است، «با محکومسازیِ انقلاب روسیه در آینهی تاریخ، بهرغم همهی بیرحمی و افراطکاریاش، نباید آرزو کرد که ایکاش به وقوع نمیپیوست. انقلاب روسیه را فقط باید فهمید».[۶۳] لنین، این نابغهی سیاسی سدهی بیستم، در شکست کمون پاریس عمیقاً تأمل کرده بود و ناکامیِ کمونارها را ناشی از کارهایی میدانست که میتوانستند بکنند اما نکردند. لنین برای اجتناب از شکست بههیچوجه مقلدانه از کمونارهای مغلوب تقلید نکرد و «چه باید کردِ» خودش را یافت و در کسب و حفظِ انحصارطلبانهی قدرت به پیروزی نیز رسید. پیروزی لنین در تمهید الزامات سیاسیِ برپاییِ سوسیالیسم اما نطفهی شکست را در تدارک الزامات اقتصادیِ تکوین سوسیالیسمِ مانا در خود حمل میکرد. نظام سیاسیِ غیردموکراتیکی که بنیان گذاشته شد نمیتوانست خاک حاصلخیزی برای رشد سوسیالیسم باشد. سوسیالیسم بدون دموکراسیِ سیاسی اصلاً سوسیالیسم نیست. دورهای که برای «نسل اول بلشویکها» آینده محسوب میشد برای ما گذشته به حساب میآید. دورهای که موضوع تأملات ماست در عصر «نسل اول بلشویکها» هنوز بهتمامی فرانرسیده بود تا محملِ بازاندیشیشان قرار گیرد. اگر پای درک پیآمدهای تسخیر انحصارطلبانهی قدرت در بین باشد، ما مُشرف بر قلهی کوهی هستیم که «نسل اول بلشویکها» بر دامنهاش ایستاده بودند. نه روش سیاسی بلشویکها در تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بلکه تفکر تقلیدستیزانهی لنین است که ارزش تقلید دارد. پاسخ من به این پرسش که احزاب و جنبشهای چپ باید رابطهی خود با تجربهی اکتبر را چهگونه تعریف کنند خیلی خلاصه است: تعهد شورمندانه به آرمانهای انسانیاش و تحرز هوشمندانه از برخی روشهای سیاسیاش. تحرز هوشمندانه از برخی روشهای سیاسی تجربهی اکتبر، بیش از هر چیز، در اقتدا به دموکراسی و اقتضائات دموکراسیِ سیاسی است. هم پیروزی سیاسی در اکتبر معلولِ ناپایبندی نظری و عملی به دموکراسی سیاسی بود و هم شکست نهاییِ نظامِ برآمده از اکتبر. اگر پایبندی به آزادی و دموکراسی سیاسی در بساط بلشویکها گذاشته میشد، نیمی از مسیر منتهی به انقلاب اجتماعی که نهایتاً تحقق نیافت میتوانست طی شود. نشد و نشد. اگر شکست کمونارها ناشی از کارهایی بود که میتوانستند بکنند اما نکردند، شکست نهاییِ نظام برساختهی لنین نیز ناشی از کارهایی بود که میتوانست نکند اما کرد. تقلید از تقلیدستیزیِ ستودنیِ لنین بهحق ستودنی است.
تکوین فرهنگ سیاسی مدرن و دموکراسیِ سیاسیاش در دنیای غرب نه یک تاریخ واحد بلکه تواریخ متنوعی داشته است. بااینحال، بخشهایی از چپِ ما تحت تأثیر نوعی دموکراسیستیزی هنوز که هنوز است برای دموکراسی سیاسی هیچ ارزش ذاتی قائل نیستند. این خطای بزرگ در تحلیل تاریخی عمدتاً ناشی از بدخوانیِ تاریخِ متقدمِ تکوین دموکراسیهای سیاسی در انگلستان و سایر نقاط اروپا است، چندان که اصلیترین کارگزارِ ظهورِ دموکراسی سیاسی را بهخطا بورژوازی میپندارند. قرائتهای «تاریخ از پایینِ» مورخانِ مارکسیستِ بریتانیاییِ نیمهی دومِ سدهی بیستم بیشازپیش بهدرستی مستدل و مستند کردهاند که نه بورژوازی بلکه طبقهی کارگر بوده است که اصلیترین کارگزار بسط دموکراسی سیاسی در جایی چون انگلستان بود، هرچند منافعِ چنین دموکراتیزهشدنی پیش و بیش از هر طبقهای از آنِ بورژوازی شد. بیشترین نقشی که بورژوازی در تاریخ متأخر تکوین و تثبیت دموکراسی بازی کرده است ممانعت از گسترش دموکراسی از سطح سیاسی به سطوح فراگیرتر اجتماعی و اقتصادی بوده است. تحقق سوسیالیسم به یک معنا یعنی رسیدن به پایانهی دموکراسیِ عمیقِ اجتماعی و اقتصادی که از مسیر تحکیم دموکراسیِ سیاسی میگذرد. وقتِ آن رسیده است که بخشهای وسیعتری از چپ در ایران از زیر یوغ دموکراسیستیزی خارج شوند و بر ارزش ذاتی دموکراسی سیاسی تأکید ورزند. وانگهی، توازن قوا در صحنهی سیاسی امروز و فردای ایران مطلقاً به نفع چپ ایرانی نیست. دفاع بیدریغ از دموکراسی سیاسی در زمرهی معدود راههای صیانت از حیات سیاسی چپ در ایران است. در جایی که توازن قوا به نفع چپ نیست، دموکراسی سیاسی میتواند در نقش سپر دفاعی برای استمرار و تعمیق حیات چپ در ایران عمل کند. وقتِ آن رسیده است که بخشهای گستردهتری از چپ ایرانی از مواضع مقلدانه دست بکشند. چپ ایرانی باید به «چه باید کردِ» خودش بیندیشد. این از جمله در گروِ بازخوانی بنیادی لحظهی اکتبر است. بازگردم به آندره ژید: «کرم در اعماق میوه پنهان میشود.»
یادداشتها:





