جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

نفسم گرفت از این شهر: سکانسی از ۲۵ آبان ۹۸ – سهراب اسفندیار

حسابی فرسوده شده بودم و سرمای هوا هم بدنم را بی حس کرده بود، با پای پیاده به خانه برگشتم به این امید که استراحت کنم برای روز بعد، غافل از اینکه روز بعدی وجود ندارد (در محله ما). نمی دانم آن چند هزار جوان مصممی که روز 25 آبان در محمدشهر...

حسابی فرسوده شده بودم و سرمای هوا هم بدنم را بی حس کرده بود، با پای پیاده به خانه برگشتم به این امید که استراحت کنم برای روز بعد، غافل از اینکه روز بعدی وجود ندارد (در محله ما). نمی دانم آن چند هزار جوان مصممی که روز ۲۵ آبان در محمدشهر کرج به میدان آمدند، روزهای بعد کجا بودند؟ حضورشان به مانند گردبادی بود که در کسری از ثانیه همه چیز را ویران می کند، می رود و دیگر پیدایش نمی شود

حدود ۲ سال از خیزش ناگهانی دی ماه ۹۶ می گذشت، جامعه در ظاهر آرام به نظر میرسید (حتی با وجود اعتراضات کم فروغِ مرداد ۹۷ علیه فساد و گرانی) اما به گفتۀ اکثر جامعه شناسان این وضعیت تنها نمایانگر آتش زیر خاکستر بود، شرایط زندگی مردم نسبت به دی ماه تغییری نکرده و مطالباتشان هنوز پابرجا بود. مطالبات ریز و درشتِ اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که برای ۴ دهه روی هم تلنبار شده بودند و به دلیل عدم توجه و رسیدگی رژیم، جامعه را به مرز انفجار کشانده بود. این بک گراند کشوری است که وارد آبان ۹۸ شد، صحنۀ کشوری که در این فاصله تراژدی های گوناگونی را به خود دیده بود، از اعدام های سیاسی (محمد ثلاث، رامین حسین پناهی، زانیار و لقمان مرادی) تا فاجعه کولبران کردستان و سوخت بران سیستان و بلوچستان، سرکوب و بازداشت دراویش گنابادی، قتل کاووس سید امامی در زندان، بازداشت فله ای و شکنجه فعالان محیط زیست، سوء مدیریت رژیم در ماجرای سیل، حکم های طولانی مدت برای سه فعال مدنی زن که به مناسبت ۸ مارس بدون حجاب داخل مترو به همنوعان خود گل داده بودند و در نهایت قصۀ پر غصۀ دختر آبی و خودسوزی اش … همه این فجایع به اضافه مشکلات معیشتی، روحیه جامعه را جریحه دار کرده و سبب خشمی فروخورده شده بود که برای زبانه کشیدن به یک جرقه نیاز داشت.

از قضا گرانی بنزین همان عامل وحدت دهنده ای شد که مردم را بعد از ۲۲ ماه دوباره به صورت گسترده به خیابان ها کشاند. پیش از این و در دهۀ هشتاد هم اتفاقی مشابه رخ داد اما کار با آتش زدن چند پمپ بنزین ختم شد و خبری از خشم وسیع توده ها نبود. همین امر به خوبی نشان می دهد که این بار جامعه با اسم رمز بنزین برای تحقق خواسته های اساسی تر به پا خواست و به بهانه بنزین این اصل نظام بود که نشانه گرفته شد. 

مدت ها بود که زمزمه گرانی بنزین در رسانه ها وجود داشت اما هر بار از طرف مسئولان مربوطه تکذیب می شد تا این که بالاخره بامداد جمعه ۲۴ آبان اعلام شد قیمت بنزین آزاد رسما به لیتری ۳ هزار تومان افزایش یافته است. اینجانب خود صبح روز جمعه از طریق زیرنویس تلویزیون شهروندی دیدگاه از آن باخبر شدم، در زیرنویس این شبکه ماهواره ای تحت عنوان خبر فوری گفته شده بود: افزایش ناگهانی قیمت بنزین، هموطنان برای شورش آماده باشید! … پیش بینی کارشناسان دیدگاه تی وی درست بود، چند ساعت بعد از این که مردم از خواب بیدار شده و فهمیدند که چه اتفاقی افتاده به صورت پراکنده تجمعاتی این سوی و آن سوی با شعارهای سرنگونی طلبانه و سیاسی شکل گرفت، اما اوج قیام و ماکسیمم واکنش مردم و توحش رژیم در روز شنبه ۲۵ آبان به وقوع پیوست.

در سالگرد وقایع آبان ۹۸ بد ندیدم تا چگونگی و کیفیت اعتراضات سراسری در روز بیست و پنجم این ماه را بر اساس مشاهداتم در صحنه گزارش کنم.

روز شنبه است، دریافتم که از دیشب مردم به نشانه اعتراض بیرون ریخته اند و احتمالا امروز هم باید داستان ادامه داشته باشد. شبکه های ماهواره ای را دنبال می کنم، کانال های دولتی و غیردولتی خبری/ سیاسی، وقایع را به دقت پوشش داده و از صبح به صورت ویژه روی اعتراضات مانور می دهند. ذوق و شوقی وصف ناشدنی وجودم را فراگرفته بود، علتش غرش مردمان ستم دیده علیه حاکمان ظالم بود، این لذتِ خاص، جزو لاینفک اغلب خیزش های انقلابی بوده چرا که نویدبخش تغییر، و پایان دهنده رکود اجتماعی است. چنین شور و شعفی را قبلا هم تجربه کرده بودم، نخستین بار در پایتخت (خیابان انقلاب، پل کالِج) و در عاشورای ۸۸ که کنترل تهران عملا از دست رژیم خارج شده بود و اگر مردم در خیابان باقی می ماندند چه بسا تاریخ ایران در همان زمان ورق می خورد. دفعه دوم هم در دی ماه ۹۶ ولی این بار درفلکه اول گوهردشت کرج. 

بعد از ظهرشده بود و شهرهای مختلف یکی پس از دیگری به اعتراضات می پیوستند، من در این میان منتظر بودم که در شهر کوچک ما هم خبری بشود، نگارنده در استان البرز و حاشیه شهر کرج و در منطقه ای موسوم به محمدشهر زندگی می کند. از دی ماه ۹۶ کرج ثابت کرده بود که کانون داغ اعتراضات است و پتانسیل انقلابی زیادی دارد. کارشناسان مختلف از صبح در حال تحلیل وبررسی اتفاقات بودند و من بیشتر توجه ام به شعارهایی بود که از سوی مردم در در تجمعات داده می شد، متاسفانه تقریبا همۀ شعارها جنبۀ سلبی داشتند و از شعاری که محتوایی سیاسی را ایجاب کند خبری نبود، و این می توانست یکی از نقاط ضعف حرکت شورش وار سال گذشته تلقی گردد. در میانۀ روز متوجه شدم که دسترسی به اینترنت هم قطع شده! با وجود سنگ اندازی های رژیم برای اختلال در خبر رسانی اما گذر زمان، مردمِ بیشتری را از ماجرا آگاه و بالطبع برای ورود به معرکه ترغیب می کرد.
ساعت ۵ عصر شد، از طریق یکی از همسایگان که از شهر برمی گشت فهمیدم که در منطقه ما هم غوغایی است، نامبرده با حرارت تعریف می کرد که فلانی، شیشه های بانک ها رو خرد کردند و همه جا رو به هم ریختن … این جملات را که شنیدم حس عجیبی بر من مستولی شد و صدایی در درونم می گفت این گوی و این میدان، حالا که بعد از مدت ها دوباره مردم به خیابان برگشته اند وظیفۀ امثال توست که تنهایشان نگذاری.

ساعت از ۱۷:۳۰ گذشته بود، فورا لباس هایم را پوشیدم و بیرون رفتم. منتظر تاکسی بودم تا به مرکز شهر بروم، سوار تاکسی که شدم ترافیک عجیبی ایجاد و خیابان قفل شد. چند دقیقه که گذشت ناگهان صداهایی به گوش رسید، تا به خودم آمدم دیدم چند ده نفر آدم خیابان را بسته اند و با چوب و چماقشان بر کاپوت ماشین ها می زدند و از آن ها می خواستند که اتومبیل هایشان را خاموش کرده و به اعتراضات بپیوندند. یک نفرشان فریاد می زد مگه غیرت ندارید؟ بنزین ۳ هزار تومنی رو چه جوری تحمل می کنید؟ … خاموش کنید …. خاموش کنید به مردم بپیوندید. من از اینکه خیلی راحت به جمیعت اضافه شدم و توانستم بدون زحمت معترضان را پیدا کنم (یا شاید هم آن ها من را پیدا کردند!) احساس پیروزی می کردم. 

از تاکسی پیاده شدم و دیدم چه جمعیت عظیمی در حال آمدن به سمت من است، به آن ها نزدیک و در جمعیت ادغام شدم. حال و هوای عجیبی بود، چنین جوی را تنها در تظاهرات سال ۸۸ لمس کرده بودم. صدای پا و همهمۀ ناشی از حرکت افراد فضای رعب آوری را ایجاد کرده بود که ستون های کاخ ضحاک را می لرزاند. اُفقِ سرنگونی رژیمِ پوسیده به خوبی هویدا بود. چند متری با جمعیت راهپیمایی کردیم، شعار غالبی که ورد زبان همه بود، جمله ای موزون و آهنگین بود که با توپ، تانک، فشفۀ معروف شروع می شد و در ادامه با نام خامنه ای و با رعایت قافیه، لفظِ رکیکی را حوالۀ رهبر انقلاب می کرد! جمعیت حدود چند هزار نفر تخمین زده می شد و برای من عجیب بود وقتی عنصر واحد رهبری کننده وجود ندارد مردم چطور چنین جمعیتی را به خیابان ها کشانده اند، و اگر خود مردم به تنهایی و به صورت خودجوش توانایی به راه انداختن این جنبش ها را دارند چرا در روزها و ماه های دیگر ساکت اند؟ همین طور که غرق در افکارم بودم و ابهامات موجود را بررسی می کردم از چند نفر پرسیدم که هدف چیست و مقصد کجاست؟ پاسخ دادند پمپ بنزینی که چند صد متر پایین تر است، در راه که می رفتیم، قشر خاکستری را کنار خیابان می دیدیم که بدون هیچ واکنشی ما را تماشا می کردند، در این میان پیرزنی از درب منزلش بیرون آمد و به نشانۀ حمایت و همراهی، بچه ها را تشویق کرد. نکته حیرت آور اما قابل انتظاری که وجود داشت رِنج سنی شرکت کنندگان در تجمع بود که جوانان ۱۵ تا ۳۰ سال را شامل می شد، همه متولدین دهه ۷۰ یا ۸۰ … من شخصا افراد بزرگسال یا میانسال را ندیدم، همه جوانانی عاصی و سرخورده که آمده بودند تا حقشان را از این زندگی نکبت بار بگیرند.

در منطقه ای که ما زندگی می کنیم، نهادهای حکومتی زیادی هست، کمی قبل از رسیدن به پمپ بنزین، آمادگاهِ پشتیبانی سپاه قرار دارد، وقتی به این ساختمان رسیدیم، به یکی از حاضران اشاره کردم بریم یه درسی بهشون بدیم؟ با سر حرفم را تایید کرد. من بدون توجه به اینکه کسی از من حمایت می کند یا نه چند تکه سنگ برداشتم و به سمت ساختمان دویدم، فردی که در داخل و پشت پنجره ای حفاظ دار ایستاده بود تا من را دید به سرعت فرار کرد، من سنگ هایم را پرتاب کردم و چند قدم عقب رفتم، و فریاد زدم ننگ بر خامنه ای، به سمت ساختمان برگشتم و سرم را که بالا گرفتم دیدم یکی از سپاهی ها که نمی دانم کادری بود یا سرباز، با اسلحه اش روی من زوم کرده، ناگهان زمان برایم ایستاد، دیگر به چیزی فکر نکردم فقط سر جایم محکم ایستادم و مستقیم نگاهش کردم، بعد از چند صدم ثانیه شلیک کرد و تیر مقابل پایم به زمین خورد، هنوز هم برایم سوال است که آیا طرف ناشی گری کرد و تیرش به خطا رفت یا فقط قصد ترساندن و متفرق کردن مرا داشت. هر چه بود از مهلکه جان سالم به در بردم و تجربه ای به تجربیاتم اضافه شد، پس از باتوم خوردن و استشمام گاز اشک آور در سال ۸۸ ، مزۀ هدف تیراندازی قرار گرفتن را هم چشیدم! 

سرانجام به پمپ بنزینی رسیدیم که از ترس حمله مردم متروک و خالی بود، من که هنوز به خاطر تیری که به سمتم شلیک شده بود، گیج و منگ بودم نفهمیدم چطور پمپ بنزین به آتش کشیده و در عرض چند دقیقه متلاشی شد. حرکت بسیار رادیکال بود و خشم غیرکانالیزه شدۀ جوانان، همه چیز را در هم می شکست. لحظاتی که تازه به جمعیت پیوسته بودم از چند نفر با تعجب پرسیدم پس یگان ویژه، بسیج و دیگر نیروهای سرکوبگر کجا هستند که شما با فراق بال به اینجا آمدید؟ گفت: اتفاقا بودند، از صبح هم بودند، منتها به جای اینکه آن ها ما را سرکوب کنند ما حسابشان را رسیدیم و از ترسِ جانشان فرار کردند. از اون موقع دیگر شهر دست ماست و هر کاری که بخواهیم انجام می دهیم. پرسیدم آیا در این چند ساعت تلفات جانی هم داشتیم، پاسخ داد: بله، دو سه نفر فقط مقابل چشم ما تیر خوردند.

پمپ بنزین مذکور کاملا نابود شد، عده ای در این میان سعی میکردند با بلوک هایی که مقابل پمپ بنزین بود خیابان را ببندند، گروهی هنوز مشغول آتش بازی در پمپ بنزین بودند. تعداد زیادی هم مثل من مانده بودند که الان باید چه کار کرد. در همین گیر و دار نفراتی در محل تصمیم گرفتند به سمت حوزه علمیه محمدشهر که در نزدیکی محل پمپ بنزین بود بروند و آنجا را هم مورد عنایت قرار دهند! من با این عده همراه شدم. در راه برگشت سربازان و نیروهای سپاهی آمادگاهِ پشتیبانی به پشت بام رفته و برای ایجاد رعب و وحشت و اعلام قدرت، تیرهوایی می زدند که با هر بار تیراندازی جمعیت آن ها را هو میکرد. بعد از طی مسافت نه چندان طولانی به حوزه علمیه رسیدیم، این حوزه در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک قرار داشت. قبل از اینکه به انتهای کوچه برسم دیدم مردم فریاد می زنند: بیایید، باز شد … دویدم و به محل رسیدم، دیدم درِ آهنی حوزه علمیه هم نتوانسته در مقابل قدرت مردم ایستادگی کند. مردم به داخل سرازیر شدند و هر کس به نقطه ای رفت و شروع کرد به تخریب، اُتاق نگهبانی حوزه به آتش کشیده شد، ماشین هایی که در محوطه پارک بودند ابتدا واژگون و سپس آتش زده شدند. ساختمان اصلی اما آسیبِ زیادی ندید. به نظر کار در اینجا هم تمام شده به نظر می رسید. در راه برگشت از دو جوان پرسیدم از کِی درتظاهرات حضور دارید، گفتند از صبح … گفتم از صبح چکار کردید؟ گفتند ابتدا ساختمان شهرداری را ترکاندیم و بعد وارد شهر شدیم و هر چه بانک بود را داغون کردیم.

به خیابان اصلی رسیدیم و باز هم شاهد سردرگمی جمعیت بودیم، تا وقتی رهبری سیاسی واحد و استراتژیک وجود نداشته باشد اوضاع به همین منوال خواهد بود. بیشتر جمعیت تصمیم گرفت راهی را که آمده برگردد و به سمت مرکز شهر برود. ساعت ۲۰:۳۰ شده بود و حدود ۳ ساعتی می شد که من در صحنه حضور داشتم و منتظر یک اتفاق بزرگ بودم. در هنگام برگشتن مردم دوباره شروع به شعار دادن کردند، متاسفانه باز هم از شعارهای راهگشایی که نیازهای ضروری مردم و کشور را تداعی کند خبری نبود و همان شعار تکراری علیه خامنه ای سر داده می شد. من هم که چند شعار خوب و سیاسی بلد بودم، رویش را نداشتم جلو بیفتم و میان داری کنم، یا شاید باید بگویم اگر می رفتم هم درآن بلبشو کسی به حرفم گوش نمی داد!

با جمعیتی که قصد برگشت کرده بود راه افتادم، دیدم بین چند نفر صحبت از اتفاقات و فتوحات امروز است، میان حرفشان پریدم و گفتم پس کِی بیت رهبری را به آتش بکشیم؟ گفتند تسخیر بیت رهبری دیگر وظیفه خود تهرانی ها است نه ما کرجی ها. البته من با این حرفشان موافق نبودم، همواره بر این عقیده بودم که هرگاه اعتراضاتی صورت گرفت مردم شهرهای اطراف مثل کرج، قم، قزوین و… باید خود را به تهران برسانند و آن جا اعتراض کنند، چون سقوط رژیم و ختم استبداد همچون انقلاب دوم مشروطه، از راه فتح تهران می گذرد. همین طور که راهِ آمده را برمی گشتیم، پسر یا بهتر بگویم کودکی را دیدم که با خنده و شادی می گفت خودمونیما، محمد شهر رو به گند کشیدیم! سن این پسر اگر اغراق نکنم نهایت ۱۰ یا ۱۱ سال بود، و جالب تر این که تنهایی به خیابان آمده بود، بدون همراه و بدون هیچ ترسی! اما از دختران و زن ها خبری نبود، به جز دو یا سه نفری که در گوشه و کنار و جدا از جمعیت حرکت می کردند.

در مسیر، تیرهای چراق برق و ساختمان های دولتی تخریب نشده ای مثل شورای شهر، از گزند معترضان دراَمان نبودند. کمی که جلوتر رفتیم رسیدیم به ناحیه مقاومت بسیج سپاه پاسداران، صدای تیراندازی به گوش می رسید و معترضان از ترس گلوله خوردن جلوتر نمی رفتند. جمعیت دو پاره شد، عده ای ۱۰۰ متر پایین تر توقف کردند و اندک شماری از جمله من در نبش کوچه ای که پایگاه بسیج قرار داشت ایستاده بودیم و به سمت آنجا سنگ پرتاب می کردیم. پسر جوانی که از اعتماد به نفس بالایی برخوردار بود، جسورانه می گفت باید پایگاه را بگیریم تا چند تا اسلحه دستمون بیفته! ولی بعد از مدتی درگیری و اُفت و خیز و البته مصدومیت یک نفر دیگر، با وجود رشادت معترضان سرانجام عملیات تصرف پایگاه بسیج با شکست روبرو شد. جمعیت دو تکه شده از هم جدا شدند، من همراه با نیروهای شجاع تر پایگاه بسیج را رها کرده و اندکی بالاتر خیابان را بستیم و اجازه تردد نمی دادیم. مدتی به همین منوال گذشت، برنامه خاصی برای ادامه کار نداشتیم، هر کس پیشنهادی می داد، عده ای می گفتند حالا که تقریبا نقاط اصلی شهر را هدف گرفته ایم دیگر کاری نمانده، اکثرا هم خسته ایم، بهتر است به خانه برویم و فردا برگردیم. عده ای دیگر می گفتند باید به مناطق دیگر رفت، در همین حین بعضی متفرق شده و به هر سوی روانه گشتند. خشم انباشته با واکنش قهری که از صبح شروع شده بود تخلیه شده و چون حرکت بدون هدف و برنامه مشخص و فاقد رهبر بود عملا پتانسیلش را مصرف کرده و دیگر چیزی در چنته نداشت.

خیابان دو طرفه بود، قسمت ورودی به شهر را ما بسته بودیم اما باند خروجی باز بود تا اینکه چند نفر هم آن سمت را بستند. در این میان پیرمردی سوار بر ماشین گفت که راه را باز کنید، این چه کاری است که انجام می دهید؟ جوانی پاسخ داد شما پیرها هیچی نگید، ما داریم افتصاحی را که شما سال ۵۷ به بار آوردید جبران می کنیم، پیرمرد بیچاره هم ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.

چند دقیقه ای گذشت و از بلاتکلیفی تصمیم گرفتیم محل را ترک کنیم و راهمان را به مرکز شهر از سر بگیریم. دیگر از آن جمعیت متراکم و پر شمار چند ساعت قبل خبری نبود و باشندگان در صحنه اتمیزه شده بودند. از آن جا به بعد را تنهایی گز کردم.

در طول مسیر آثار و عوارض یک شورش تمام عیار از در و دیوار شهر پیدا بود، بانک های ملت، صادرات و مسکن کامل تخریب شده بود.به مرکز شهر که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی از مردم مشغول تماشای آتش زدن و غارت بانک پارسیان توسط معترضان هستند. این وسط چشمم به مردی افتاد که یکی از مانیتورهای بانک را دور پارچه ای پیچیده و با خود می برد. بوی دود و آتش هوای شهر را پر کرده بود. دیگر چیز خاصی وجود نداشت، جز صحنۀ خالی کردن خشم فروخورده مردم بر وسایل و اماکن شهر، حرکت بوی سیاسی نمی داد، بیشتر یک شورش عصبی کور و فاقد بلوغ بود. طبیعی است که از چنین حرکت هایی نمی توان انتظار دستاورد خاصی داشت.

حسابی فرسوده شده بودم و سرمای هوا هم بدنم را بی حس کرده بود، با پای پیاده به خانه برگشتم به این امید که استراحت کنم برای روز بعد، غافل از اینکه روز بعدی وجود ندارد (در محله ما). نمی دانم آن چند هزار جوان مصممی که روز ۲۵ آبان در محمدشهر کرج به میدان آمدند، روزهای بعد کجا بودند؟ حضورشان به مانند گردبادی بود که در کسری از ثانیه همه چیز را ویران می کند، می رود و دیگر پیدایش نمی شود.

این تنها یک سکانس از یکی از سه روز آبان خونین ۹۸ بود، در روزی که پویا بختیاری ها و نیکتا اسفندانی ها و صدها جوان دیگر در خون غلتیدند، اگر تیر آن سپاهی یک متر بالاتر خورده بود، شاید من هم امروز چیزی بیش از یک نام و نشان نبودم. با گذشت یک سال اتفاقات آن روز را به خوبی به یاد دارم. انگارهمین دیروز بود. حالا و پس از این مدت همۀ امید اپوزیسیون و مخالفان این است که به زودی آبان دیگری را شاهد باشیم. اینجانب همان طور که در یادداشت قبلی ام با فرنام: {اُفقِ سرنگونی: مردم و اپوزیسیون} یادآور شدم، اگر آبان دیگری هم رقم بخورد، بدون رهبری، استراتژی و برنامه، تنها و تنها در حد یک تخلیه روانی خواهد بود نه بیشتر. برای هدف مند کردن اعتراضات در مقالۀ مذکور پیشنهاد تشکیل دولت در تبعید به عنوان پروژه ناتمام دکتر بختیار برای راهبری اعتراضات پیشرو داده شده است. امیدوارم احزاب و سازمان های مردمی و مستقل اپوزیسیون برای خلاء آلترناتیو، فکری کرده و هرچه زودتر دست به کار شوند، چون هر بار بیرون ریختن مردم بدون نقشۀ راه، فقط بر تلفات و سرخوردگی ناشی از شکست می افزاید. این گزاره که مردم خود رهبری می کنند و به کسی احتیاج ندارند، کاملا پوچ و بی پایه است، تجربۀ تظاهرات در هنگ هنگ، سوریه، لیبی و مصر به خوبی نشان می دهد که حرکت های مردم بنیاد، بدون رهبر و جایگزین سیاسیِ موجه به جایی نمی رسند. سرو سامان دادن و منظم کردن اعتراضات به هم ریختۀ مردم وظیفۀ رهبر است و رهبر باید در اپوزیسیون خارج نشین پیدا شود.

به امید یک اَکتِ سیاسی پراگرسیو و موثر در آیندۀ نزدیک
یاد همۀ جانفشانان قیام آبان ماه ۹۸ گرامی باد


سهراب اسفندیار – (آبان ۹۹)

https://akhbar-rooz.com/?p=92808 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حمید قربانی
حمید قربانی
3 سال قبل

این نوشته مرا به سال ۱۳۵۷ برد. در زمانی که زندانیان سیاسی آزاد شده و آزاد می شدند. یک کارگر جوان از هواداران سازمان چریک های فداپی خلق به نام، اگر اشتیباه نکنم غفور تازه آزاد شده بود و من و دو نفر دیگر از دانشجویان هوادار سازمان، برای خوش آمد گوئی به دیدارش رفته بودیم. داشتیم غذای خوشمزه مادر پیر رفیق از زندان بیرون آمده را می خوردیم که از بیرون صدای شعار دادن بکوش مان رسید. منزل رفیق، در نزدیکی جاده کمر بندی قرار داشت. ما بلند شدیم، خواستیم که با دوستمان وداع کنیم که او گفت که من هم می آیم. ما هر چه خواهش کردیم که شما تازه از زندان آزاد شدید و پهلوی مادر پیرت بمان، او راضی نشد که نشد. سرانجام در میان اشک ریختن مادر، او با ما همراه شد. ما نرسیده به بانک صادرات کوچکی که در نزدیکی کلانتری نزدیک دانشگاه تبریز بود، به جمعیت ملحق شدیم. جمعیت قصد داشت که جاده کمربندی را ادامه دهد و نرسیده به قبرستان عمومی تبریز، وارد خیابان شهناز جنوبی گردد. همین کار را کردیم. مقابل کنسولگری آمریکا شعار مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا داده شد. جمعست شعار گویان خیابان شهناز را به طرف ۴ راه شهناز طی می کرد. دست غفور در دست من بود. مقابل کنسولگری ترکیه، به یک باره غفور روی من خم شد. نگاه کردم، عفور تیر خورده بود. آمبولانس آمد و غفور را به بیمارستان دانشگاه – بیمارستان پهلوی برد. من جمعیت را همراهی می کردم. در چهار راه شهنار ما را به گاز اشک آورد بستند. من برای چند لحظه در هجوم تظاهر کنندگان افتادم، ولی دستان و زانوانم را زمین گذاشته بودم و باصطلاح پُل بسته بودم، مردم که می افتند، رویم نمی ماندند تا اینکه توانستم، بلند شوم. فورا چند نفر پیاز و سیگار دادند به من که گاز را خنثی می کردند. من برای چند لحظه ای نشسته بودم، نزدیک سینما فرهنگ. بعد دیدم که مردم به طرف باغ گلستان می روند. بلند شده و با دست اشاره کردم که به طرف راه آهن، یعنی مسیری که تظاهر کنندگان می رفتند. در حال شعار دادن بودیم و بودم که رسیدیم به چهار راه باغ گلستان. من به یک بار نگاه کردم. یک ساواکی کف خیابان نشسته بود و مرا با ۷ تیر نشانه گرفته بود. من فقط کاری که کردم به چشمانش زُل زدم و عقب عقب قدم بر داشتم. خیابان باریکی به نام شهریار است، من به آن پیچیدم و از تیر راس خارج شدم. دو باره از یک کوچه به تظاهر کنندگان رسیدم. آن زمان غیر از شعارهای مرگ بر شاه، مرگ بر آمریکا، شعار اثباتی موجود نبود و رهبری منظمی هم در کار نبود که توده های کارگر و زحمتکش را رهبری نماید.
به باور من هم، باید یک رهبری استراتژیک شکل بگیرد. من بر عکس نویسنده، نوشته ی بالا بر این باورم که این رهبری الف- باید در داخل و بوسیله خود کارگران آگاه و فرزندان روشنفکر آنها و بطور مخفی شکل بگیرد.ب- این رهبری سازمان سیاسی پرولتاریاست که مخفبانه باید موجودیت یابد و با شرکت در مبارزات جاری توده ای شود یعنی نیروی طبقه را اساسا در خود سازمان دهد و مسلح نماید. ب – دیگر سال هاست که دیگر جنبش های همه باهمی کاری نمی توانند پیش ببرند و همان نتایجی را به بار می آورند که سال ۱۳۵۷ در ایران و سال ۲۰۱۱ در خاورمیانه عربی و شمال آفریقا به بار آوردند/ ت- این رهبری که رهبری پرولتری – کمونیستی است،باید برای به به پیروزی رساندن انقلاب قهری کمونیستی ، درهم شکستن دستگاه دولت کنونی و موجودیت دادن یه دیکتاتوری پرولتاریای مسلح برای نابودی نظام موجود اجتماعی اعلام نماید، ث، این رهبری با چنین استراتژی است که می تواند، با آمده پرولتاریا بعنوان یک نیروی طبقاتی مستقل و با خواست های طبقاتی و به پیروزی رساندن رساندن انقلاب قهری کمونیستی و درهم شکستن دولت دستگاه دولت موجود و ایجاد دیکتاتوری پرولتاریای، موفق به لغو سیستم موجود اجتماعی – سرمایه داری ادغام شده ی در سرمایه داری جهانی شده و جامعه را دگرگون نمایدو هر چیز دیگری غیر از این در زمین دشمن طبقاتی یعنی طبقه ی حاکم – طبقه سرمایه دار زالو صفت بازی کردن و در نهایت مرگ همگانی را انتظار کشیدن است. این بحران، این کشتار ها، این شکنجه ها، این استثمار وحشیانه و خود رژیم جمهوری اسلامی ددمنش و جنایت کار و یا هر دولت جنایت کار دیگری که امروزه بر منطقه خاورمیانه و جهان حاکم هستند، یک علت اساسی دارند و آن نظام طبقاتی سرمایه داری امپریالیستی است که به انتها رسیده است و باید برود و جای خود را به جامعه ای بدهد که : بجای جامعه کهن بورژوازی، با طبقات و تناقضات طبقاتیش، اجتماعی از افراد پدید میآید که در آن تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است. »، تأکید از من است. مانیفست حزب کمونیست. راه دیگری نیست. باید پذبرفت که راه برون رفت، کمونیسم است و نه چیز دیگری! زندگی بر روی سیاره ی خاکی کلا در خطر نابودی قرار گرفته است و این نابودی خود را در جوامعی مثل ایران بیشتر از هر جای دیگری نشان می دهد. باید قبول کرد و پذیرفت که شعار : مرگ یا کمونیسم! یک واقعیت در حال به وقوع پیوستن است یا این و یا آن!

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل
پاسخ به  حمید قربانی

دیکتاتوری پرولتاریا؟ با مخالفان این دیکتاتوری به اصطلاح پرولتری چه برخوردی خواهید کرد؟ فکر میکنید چند درصد مردم در ایران زیر چنین شعاری حاضر خواهند بود به خیابان بیایند؟
آیا چیزی از تجربه های چند دهه گذشته کشورهای دیگر و با رژیم‌های دیکتاتوری پرولتاریایی نباید بیاموزیم؟ چرا فکر میکنید که دیکتاتوری پرولتری ما ایرانیها تاخته جدا بافته ای خواهد بود و به زندان و شکنجه و اعدام مخالفان نخواهد انجامید؟
متشکرم

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x