جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

تو قطار* (از مجموعه داستانهای ” پُتی نیکُلا”) – بهمن پارسا

پتی کلا

از فرانسه به فارسی

پیش از متن:

رُنِه گُسنی (۱۹۷۷-۱۹۲۶) ویراستار، نویسنده ،طنز پرداز و سناریست  مجلّه ی داستانهای کارتونی (Bande Dessinee) بود . وی برای شخصیّت  های متفاوتی در مجلّات کارتون ،سناریو و دیالُگ نوشته، امّا یکی از اصلی ترین آثار  وی داستانهایی است از زبان کودکی که نامش هست Le Petit Nicola . شاید معادل (نیکلا جیقیل یا نیکلا فسقلی )که من هنوز همان عنوان اصلی را – پُتی نیکلا – بهتر دوست می دارم، صرف نظر از اینکه در مجموع فقط اسمی است برای کسی و نیازی هم به ترجمه ندارد -معمولن- برای من صمیمی تر و دلپذیر تر است. همکار وی در این مجموعه داستانها نقاّش و طرّاح طنز پرداز فرانسوی  ژان ژاک سآمپه  (۱۹۳۲- عمرش دراز باد)میباشد که بدون اغراق یکی از قهّار ترین طراحان چندین دهه ی گذشته ی فرانسه است و در این زمینه آثار بسیاری دارد که یکی از بهترین هایش Un Peu De Paris et D’ailleurs  چاپ سال ۲۰۱۱ انتشارات Martine Gossieaux  میباشد. در این داستانها همه وقایع آنگونه که پُتی نیکلا می بیند و درک میکند گزارش میشود. پُتی نیکلا و هم سن و سالهایش بیانگر برداشتهای کودکان هستند از رفتار و کردار بزرگسالان و زبان ِروایت نیز زبان و اصطلاحات رایج بین آنان است. تمام زیبایی این مجموعه در ترسیم و جان بخشیدن به زندگی طبقه ی متوّسط روزگاری است که این قصّه ها نوشته شده. خواسته ها و دل بستگیهای مردمی از آن قبیل ،امکانات موجود، کژی ها  وکاستی ها، و نکات ِ مفید و مثبت ِ زمان این قصّه ها بیشتر بازگو کننده ی دلمشغولی ها و درگیرهای زندگی بطور عام است و پاکی و سادگی کودکانه نیز  دستخوش گرفتاریها و قید و بند های اغلب نا لازم ِ بزرگسالان قرار میگیرد.

                              ***

تو ایسگا   به صدای ِ  بلند  گفتن ” توّجه حرکت می کنیم سوار قطار شین”  تِرَن یه فشّی کرد ، مَنَم داشتم عجیب کیف میکردم واسه اینکه داشتیم میرفتیم   تعطیلات ، خیلی با حاله.

همه چی خوب پیش رفت.  ما واسه اینکه  از قطار  عقب نمونیم  همگی  صُب  ساعتِ شیش  بیدار  شدیم، بابام رفت تاکسی  بگیره ولی  گیرش نیومد.  خُب  مام  سوار اتوبوس شدیم؛  با این همه  بار و بندیل و چمِدونا ، خنده دار  بود، وختی  رسیدیم ،ایسگا پُرِ  آدم بود و قطار داش  حرکت میکرد  که سوار شدیم.

تو  راهروِ  ترن  بارامونو  که  شمردیم  یکی از اوناروُ  ,  پیدا نکردیم ، همونی که  قلاب  ماهی گیری بابام توش بود. امُا  گُم نشده بود، مامان  اغلب  یادش میره و تو  خونه  جا میذاره.  بلافاصله َم  وختی  یادش اومد که  بابام  به بازرِس ِ راهرو  گفته تو ایسگا  پُرِ  دزدِه   وُ این  مایه ی  خجالَته  وُ  اینجوریا س که  اینجوری میشه دیگه. بعدش  دنبالِ  کوپه یی که بابام  واسمون توش جا گرفته بود گشتیم.

بابام  گفت ” اینِهاش اینه”  و از روی  پای  پیرِ مردی که  کنار  در ِ کوپه نشسته  و روزنامه می خوند رد شد و گفت “آقا ببخشید”  اونم  گُف ” باشه” .  چیزی که بابام  خوشش نیومد  این بود که جای ما اونطوری که اون رِزِرو کرده   بود  بغل ِ پنجره نبود. بابام  گُف  ”  نخیر  اینجوری نمیشه ” . اونوَخ  از اون  پیرِمرد   عذر خواهی کرد  و  رَف  بیرون  تو راهرو  دنبال  بازرِس  و پیداش کرد  این  همون  بازرِس ِ  قلاب ِ ماهی  بود.  بابام بِهِش گُف ”  من اون گوشه کنار ِ  پنجره  پول ِ جا دادم  ”  بازرِس   گُف ”  فِک  کُنَم  که نه” .  بابام گُف ”  بی رو درواسی بگو  من دروغ میگم” .  بازرِس  گُف ” که چی  بِشِه” . اونَخ  بود که  من شروع کردم  به گریه  و گفتم  اگه  من نتونم  از پنجره گاوا  روُ  ببینم  بهترِه  که از قطار   پیادِ شَم  و  برَم  خونه ؛بد میگم، نه بد میگم.   بابام  داد زد ” نیکُلا  اگه  در کونی  نیمخای  لطفن محبت کن و آروم باش ” .  این دیگه  واقعن  عادِلانه  نبود و منم شروع کردم  شدید  تر  گریه  کردن و  مامان  یه  مُز  بِهِم داد   و گُف که  منوُ  میشونه بغل  دست  آقا  پیره  که طرف ِ  پنجره ی  راهرُوس  واسه  اینکه  در واقع  بهترین  گاوا  اونطَرَفَن  .  بابام  میخاس  داد  و  فریادِشوُ  با  بازرِس ِ راهرو  ادامه    بده ، ولی  نتونِس  چونکه  اون رفته بود.  

بابام  وسایلِومونوُ    سرجاشون   مرتب کرد  و بغل دِس  آقا  پیره  روبروی  مامان  نِشَست  و  گُف  بدم نمیاد  اگه  چیزی  باشه  بخورم  ، مادرم  گُف  تخم مرغای پخته  تو  ساک آبیه َس  که  روی  چمدونه اونجا، بابام  رَف رو   نیمکت  و ساکِ  پر از  تخم مرغای  پخته روُ از اون بالا   آورد  پایین .  بعدش  گُف  من  نَمَکُ    پیدا نمیکنم،  مادرم  گُف  نمک  تو  اون  چمدون  بلوطی َس که زیرِ جا  ملافه یی  هاس.  بابام   یه خورده   دس به دَس کرد و گُف  ولش کن نمک  نمیخام. آقا پیره  پشت  روزنامش  یه  نفس ِ راحتی  کشید. 

یه مرتبه  من  یه عالَمه…، یه … عالَمه ، گاو  دیدم  و   داد  زدم   مامان نیگا کن،   گاوارُ !، مادرم  گُف  نیکلا  مُزِتُ  انداختی  رو شلوارِ   آقا  ، میشه  مواظب  باشی!  اقا پیره  که خیال کنم   خیلی  یواش روزنامه میخونه ، آخه  واسه اینکه  از وختی   حرکت  کردیم  تا  حالا روزنامشو  ورق نزده، گف  “چیزی نیس” .  چون  مُزَم  به هَدر  رف ، البتّه  چیزیَم  ازش باقی نمونده بود ، منم  رفتم  سُراغ  یه  تخم ِ مرغ پخته  .  من پوست ِ تخم مرغا رُ  ریختم  زیر  نیمکت و  آقا پیره  پا ها شوتا کرد  کشید  زیر نیمکت خودش ،  این کار جالبی  نبود  چه طوری  میخاد  تا آخر سفر  اونجوری  بشینه؟!  من دوس  دارم   تو  قطار  سر پا  وایسَم، ولی  بعدش حوصله  سر بَرَنده میشه ، بیشتَرِشَم  تقصیر ِ سیمای ِ تلِفُنه  از بس   بالا  و  پایین میرن اگه  آدم دائم  نیگاشون کنه  چِش درد  میگیره . از مادرم پرسیدم  دیگه  داریم میرسیم ،مادرم گفت نخیر و که  عزیزکَم   دیگه  سعی میکنه  که  بخوابه . من که خوابم  نمیومد  تصمیم گرفتم  که  تِشنَمِه  و بمادرم گفتم  دلم یه  آب پرتقال میخاد و ته راهرو یه دَکّه   هس که میفروشه. مادرم  گُف ، ساکت شو و بگیر بخواب. بابام  گُف  حرف اینجاس  که    منم بدم نمیاد  یه چیزی بنوشم، اونوَخ بابام  از آقا پیره  عُذر خواهی  کرده  از کوپه  رف بیرون  دنبال بطری  ِ آب پرتقال.  مجبور شد دو دفعه  بِره  و بیاد  واسه  اینکه دَفِه ی  اوّل  یادش رفته  بود نِی  بگیره، حالی  داره  با  نی  ته بطری  کف دُرُس کنی.  یه وَخ  صدای ضربه یی که  به در کوپه  میخورد بلند شد بازرس بود که  بیلیطاروُ میخاس.  بابام بلند شد رَف  رو نیمکت  تو جیبِ  بارونیش   دنبال ِ بیلیطا بگرده.  اینو  مادرم  به  بابام  گفته بود که  بارونیشوُ  ور داره  آخه مث اینکه   تو Bretagne (برُتانی)، اونجایی که ما داریم میریم،  یه  دفه یی   بارون  میاد.    بابام  در  حالیکه  بیلیطاروُ میدا به بازرس گف  ”     من میگم  حالا  چه  واجب شده که  دائم  مزاحم  مسافِرا بشین”  و  از رو زمین  کلاه آقا پیره  روُ  ور داشت. 

من دیگه  بیشتر و  بیشتر  حوصله م  سر  میرفت . حوصله ی بابا مم  سر رفته بود.   بیرون  همش سبزه بود  و گاو و چیز  جالبی  وجود نداش. بابام  گف  باید  مجله   خریده بودیم.  مادرم  گف،  اگه  یه خورده  زود تر از خونه  بیرون  اومده بودین   وَخ داشتیم.  بابام  با صدای بلند گُف  ، این دیگه  زور داره ،گوش میدی  انگار من بودم  که  قلاب ماهی  رو جا گذاشتم!   مادرم گُف،  من  واقعن  نمیفهمم   این  وسطه  قلاب  ماهی  اصن چه ربطی داره.  منم  داد زدم  ، من  یه مجلّه  مصُور  میخام.  بابام  داد  زد اُ  نیکلا  بِهِت گفته باشم ها!.  من رفتم که شروع  کنم به گریه  کردن  که مادرم  گُف  یه  مُز  بِهِت بِدَم ، آقا  پیره  بلافاصِله  یه  مجلّه  داد به من . یه  مجلّه ی با حال،  که  رو  جِلدِش  عکس  یه آقا بود با لباس نظامی  با یه عالمه  مدال و  بغل دستشم  یه زن  با جواهرات  خنده دار  وسط  موهاش ، اینجوری  بنظر  میرسید  که اینا دارن  باهم  عروسی  میکنن  ولی   ناجوربود  .  مادرم  گُف، خُب  حالا  چی  میگن؟  من گفتم،  مرسی  آقا .  بابام بِهِم  گُف  وقتی  تموم  کردی  رَدِش  کن به من.  آقا  پیره  نگاهی  به بابام  کرد و  مجلّه ی  خودشو  داد به بابام .  بابام بِهِش  گُف  مرسی آقا. 

آقا  پیره  چشماشوُ  بست  که بخابه  ولی  گاه گاهی  باید  واز میکرد  واسه اینکه  بابام رَف  بیرون که  یه  سیگاری بکشه  و  یه خورده  بعدشم  از  بازرس  راهرو  پرسید  که  آیا  ما  ساعت  شیش و  شونزده دقیه میرسیم، و همینطور  واسه اینکه  ببینه  نوشابه فروشه ِ ساندویچ  ژامبُن  داره ، ولی  فقط  ساندویچ   پنیر  باقی  مونده بود . خودمَم  چند دفعه  لازم  شد که بِرَم بیرون  تا ته واگن  و  بعدشم  مجبور  شدم  آقا  پیره  رو  بیدار کنم که  مجلّه شو بِهِش  پس  بِدَم  و  بابام  منو  دعوا  کرد که چرا  یه تیکه از  پنیر ساندویچ ُ  انداختم  رو مجلّه  که  بچسبه  به کراوات  اون نظامیه  رو مجلّه  که داش  با اون  خانومه  که جواهرات   رو سرش بود  عروسی میکرد. 

یه مرتبه  بازرس  داد زد *Ploguestec  دو دقه ایسگاه وسط راه   واسه *Saint-Port-Les-Bateaux (سَن پُر لِ بَتُو) وا میسیم .   اینجا  آقا پیره  بُلَن  شد مجلّه هاشو  جمع کرد چمدونشو  که  زیر  صندوق  ما گیر  کرده بود کشید بیرون  و رفت ، با اون کلاه لِه و لَوَردَش  خنده دار شده بود.   بابام گُف ، آخِی  بالاخره  راحت شدیم  ، بعضی  آدما  اصن  عین خیالِشون که دیگرانم  دارن  سفر میکنن ، حواست بود این یارو  پیریه  چِقَد  جا گرفته بود!

***

۱۳  نوامبر کُرُنایی  2020

En Voiture – Histoires inedites du petit Nicolas-IMAV edition pp 451-446

کلمه ی Voiture  معادل اتوموبیل نیز هست.  ولی در روزگاری دور تر برای آنچه درفارسی از آن به واگُن تعبیر میشود بکار گرفته میشده.  و واگُن برای حمل و نقل ِ اشیاء و دام مورد استفاده بوده است. آنچه در فارسی روزگار جوانی من در قطار کوپه میگفتند، درفرانسه Compartiment میگویند که حالا تقریبن دیگر قطار ها کمتر کوپه دارند.

Bretagne شمالغربی ترین منطقه فرانسه در سواحل اقیانوس اطلس.

* ناظر به جای خاصی نیست.

نکاتی در باره ی همکاری با بخش ادبیات اخبار روز
● بخش ادبیات اخبار روز آثاری را می پذیرد که تنها برای این نشریه ارسال شده باشند.
● بخش ادبیات اخبار روز تنها آثاری را می پذیرد که در فرمات “وُرد” ارسال شده باشند.
● بخش ادبیات اخبار روز نسبت به درج یا عدم درج آثار دریافتی آزاد است.
● بازچاپ مطالب بخش ادبی اخبار روز مجاز نیست. نشریات و دیدارگاه های اینترنتی فقط می توانند به مطالب این بخش لینک  بدهند.
● بخش ادبیات اخبار روز آثار دریافتی را ویراستاری نمی کند.
● نظر به این که اخبار روز برای استفاده از حجم دریافتی از فضای اینترنت؛ هزینه پرداخت می کند، لذا بخش ادبیات اخبار روز نسبت به بایگانی کردن مطالب همکارانی که با نشریه پیوند مستمر دارند اقدام می کند. بایگانی ی همکارانی که بیش از یک سال از درج آخرین مطلب آنان گذشته باشد غیر فعال خواهد شد.

https://akhbar-rooz.com/?p=92814 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x