سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

چرا سندیکاهای دهه چهل سندیکای مستقل نامیده می شدند (خاطرات رضا فراهانی کنگرانی) – بخش دوم

گاهی این کشمکش ها باعث می.شد شبها راه بروم وبا خودم حرف بزنم و بعضی وقتها هم بزنم زیر گریه؛ چون نمی توانستم تشخیص بدهم راه کدام است. بین چهره های اجتماعی و انسانی؛ کشیش گالوسیان، میکائیلیان و اسقف دهقانی تفتی که با قدرت بیان و با توانایی بسیار در الهیات یک دنیای روحانی را برایم مجسم می کردند و رهبران سندیکایی چون عظیمی، جعفری، چمنی ، بهنام و هوشنگ قلعه نویی هم که تو مغز من، یک جدال همیشگی ایجاد می کردند و قدیسان بزرگی هم مثل چه گوارا که در ذهن من با مسیح درگیر بودند یک جدال بزرگ ایجاد کرده بودند

بعد از کودتا احزاب سیاسی کم و بیش فعالیت می کردند و گاهی اوقات هم کارگران هواداری در سندیکا داشتند که در محل سندیکا یا در میتینگها به سود آن حزب تبلیغ می کردند، افراد سیاسی زیادی از حزب توده که دستگیر شدند از رهبران سندیکایی هم بودند. در واقع حکومت فعالیت “شورای متحده مرکزی” و “سندیکاهای ایران” را تماما به حساب حزب توده ایران گذاشته بود و فعالیت سیاسی یا عضویت رهبران سندیکایی در احزاب، مانع جذب اکثریت کارگران ساده و غیر سیاسی به سندیکا می.شد و در آنها هراس ایجاد می کرد. بعد از کودتا و سرکوب حزب توده ایران و جریانات سیاسی؛ رهبران سندیکاهای جدید یا کارگران آگاهی که سندیکاها را راه.اندازی کردند کلمه “مستقل” را به سندیکا اضافه کردند و توضیح دادند که عضویت افراد سندیکایی در احزاب سیاسی در حال حاضر می تواند مانع فعالیت حداقلی ما شود. مثلا در جشن های ۴ آبان به مناسبت تولد محمدرضاشاه یا جشن هایی که به مناسبت کودتای ۲۸ مرداد گرفته می شد خلاصه در این طور مناسبتها؛ نهادها و موسسات دولتی و خصوصی ملزم بودند چراغانی کنند. اتحادیه های کارفرمایی چراغانی می.کردند، شیرینی پخش می کردند و پیامهای گوناگون به مطبوعات به این مناسبتها می دادند؛ اما سندیکاهای کارگری می گفتند ما قاطی سیاست نمی شویم. یادم هست که یکبار دبیر سندیکای کارگران خیاط، ژرژ اسماعیلی، به خاطر چراغانی نکردن ۲۸ مرداد ۲ روز بازداشت شد. فقط گفته بود که ما خودمان را ملزم کردیم که در سیاست دخالتی نکنیم و در ضمن پول هم نداشتیم که ریسه بخریم و بزنیم.

شرایط سندیکا نانوایان

در بین سندیکاهای کارگری تهران، سندیکای کارگران نانوایی یکی از قوی.ترین و معتبرترین سندیکاها در همه دوره بوده است. در دوران سندیکای مستقل بعد از کودتای۱۳۳۲ حزب مردم تلاش می کند با کمک بعضی از فعالان سندیکایی در محل راه آهن مرکزی، تشکیلاتی بوجود بیاورد. خیلی از رهبران سندیکایی که اعتماد به نفس بالاتری داشتند و تلاش می کردند که با  ترس و وحشتی که بر جامعه مستولی شده مقابله کنند از این فرصت و از این محل بهره گرفتند. با این استدلال که تجمع های کارگری بایستی تشکیل شود و حداقل “حقوق کار” آموزش داده شود و مطالبات اقتصادی از طریق تشکیلات و اتحادیه در جریان بیفتد. بعد از این به طور یقین، آموزشهای اجتماعی و سیاسی توسط  خود کارگران دریافت و فراگیر می شود.

سندیکای نانواها در محل نظام آباد مستقل ماند، سندیکای خیاطان و بافنده ها، بعد از بازگشایی از امکانات سندیکای نانوایان بهره گرفتند در واقع مهمان سندیکای نانوایان شدند تا در پرداخت اجاره سهیم باشند. اما سندیکاهای بزرگی مثل چاپ، کفاشها، کارگران راه آهن و بسیاری سندیکاهای دیگر در محل راه آهن ماندند. بعد از مدتی رهبران حزب مردم، متوجه خطر رشد این تشکل شدند و سعی کردند موانعی در کار سندیکاهای کفاش و چاپ ایجاد کنند. خوشبختانه سندیکای کفاش هم از مهلکه گریخت و به سندیکای نظام آباد پیوست. جمع شدن نمایندگان سندیکای مستقل در میدان شاه هم، با حمایت و در واقع در محلی که سندیکای نانوایان در اختیار داشت، اتفاق افتاد. نمایندگان حدود ۵۰ سندیکا، در آنجا جلسات منظم داشتند.

تشکیل سندیکاهای نانوایان در اصفهان، تبریز و شهرهای خوزستان با کمک سندیکای نانوایان تهران بود و ارتباط این سندیکاها از سایر صنوف مستحکمتر است و هنوز هم ادامه دارد.

یکی از خاطرات مربوط به واقعه “حمایت های بیدریغ سندیکای نانوایان و سندیکاهای دیگر از اعضایش” برمی گردد به خاطرات آقای عرب؛ یکی از اعضای هیات مدیره سندیکای نانوایان، در سال ۸۴ و ۸۵، که برای من تعریف می کرد و می گفت که: ماموران فشار زیادی روی ما می آورند که سندیکای شرکت واحد و هیات موسسش را از این محل اخراج کنیم. هربار مرا احضار می کردند به آنها می گفتم: (با لهجه کاشی غلیظی) شما مهمان را از خانه تان بیرون می کنید؟ ضمن اینکه اینجا با حق عضویت کارگران ساخته شده و با این نیت که پناهگاهی باشد برای سندیکاهایی که تازه دارند شکل می گیرند. هر موقع اعضایشان زیاد شد و درآمدشان بالا رفت و قدرت مالی پیدا کردند که محلی اجاره کنند، خودشان می روند تا آن موقع ما افراد یک خانواده هستیم که بایستی به هم پوشش دهیم و از همدیگر حمایت کنیم. این روحیه و تفکر در زمان سندیکاهای مستقل هم وجود داشت و باعث می شد که نوجوانی مثل من حس کند در کنار بزرگترها و رهبرانی زندگی می کند که حامی او هستند. به خصوص که تاثیر مثبتش را در زندگی خصوصی خودم لمس کرده بودم. این حمایتها باعث شده بود که دیگر دچار بیکاری فصلی و مشقت های هر ساله نشوم. این نقطه اتکا داشتن، منجر به آرامشی می شد که  جوانانی مثل من را تشویق می کرد که در کنار این افراد با روحیه شادتر و انرژی مضاعف فعالیت کنم.

بعد از مدتی فعالیت در کمیسیون تشکیلات؛ من با تشویق هیات مدیره تصمیم به ایجاد کتابخانه در سندیکا گرفتم و مسئولیت آن از طرف هیات مدیره به من واگذار شد. به عنوان مقدمه؛ بعد از خرید قفسه، افراد هیات مدیره و بعضی از فعالان کتابهایی خریدند و یا کتابهایی که داشتند به کتابخانه سندیکا هدیه کردند. دفتر کتابخانه و دفتر ثبت نام اعضا با راهنمایی هیات مدیره شکل گرفت اما کتابها کافی نبود و اغلب کهنه بود. من نامه ایی تهیه کردم که خطاب به ناشران بزرگ نوشته شده بود، خبر تاسیس کتابخانه سندیکای خیاط را دادم و از آنها تقاضا کردم که ما را حمایت کنند.

تنها “انتشارات نیل” بود که به این تقاضا پاسخی جانانه داد و تقریبا همه ی  آخرین چاپ های خودشان را برای ما فرستادند. بعد از آن “کلیسای انجیلی تهران” و انتشارات “راه بشارت” بود که کتابهای زیادی برای ما فرستادند که بیشتر رمانهای بزرگ در سطح جهانی بود.

در سنین ۱۵ و ۱۶ سالگی و همان زمان که همیشه دچار بیکاری های فصلی می شدم یک روز قدم زنان از خیابان قوام السلطنه عبور می کردم که تابلو یک قرائتخانه به چشمم خورد. من هم که علاقه وافری به خواندن داشتم وارد آن محل شدم. بسیار تمیز و شیک بود. کتابدار که مرد مسن و بسیار مودبی بود از پشت میزش برخاست و با احترام از من استقبال کرد و پرسیدم شرایط اینجا چگونه است؟ کتاب خواستم؛ داد و توضیح داد که اینجا دو ساعت و نیم صبح و دو ساعت و نیم بعداز ظهر می توانید کتاب بگیرید و مطالعه کنید. ضمنا گفت از ساعت شش تا هفت و نیم کلاس درس انجیل داریم. بیکاری هم که فشار روزانه اش را داشت، در نتیجه شدم کتابخوان ثابت هر روزه اینجا. هر روز بعد از گشت در خیابان لاله زار و  نیافتن کار، کنار آقای نیکپور در کتابخانه مشغول مطالعه می شدم. یادم هست که اولین کتابی که داد حدود ۱۰۰ صفحه بود، یک ساعته خواندم و بهش دادم، دو سه نکته مهمش را هم به او گفتم. “سخنرانی یک کشیک سرشناس، در یکی از کلیساهای مهم امریکا، در مورد نفی تبعیض نژادی یا آپارتاید”. موقعی که کتاب را به آقای نیکپور کتابدار دادم، گفتم که این آقا ضمن اینکه تبعیض نژادی را نفی می کند می گوید ما در اینجا در این سالن افرادی را داریم که سفیدپوست هستند و افرادی هم “متاسفانه” سیاه پوست. این کلمه “متاسفانه” از زبان کسی است که وانمود می کند همه افراد بشر را دوست دارد و رنگ پوست برایش فرقی نمی کند تعجب آور است. آقای نیکپور با تعجب به من نگاه کرد و گفت با آن سرعتی که کتاب را نگاه کردی فکر کردم فقط رج زدی. مطالب دیگری را هم از دورن کتاب که نسبت بهش انتقاد داشتم گفتم. ایشان شیفتی را تعیین کرد و از من دعوت کرد که شما بیا و مطالعه کن. این کتابخانه و شرکت در سخنرانی های روزهای یکشنبه آنجا منو با جوانان زیادی آشنا کرد که دارای افکار و عقاید گوناگونی بودند. روزهای یکشنبه پیش از ظهر، کلیسای انجیلی تهران، سخنرانی هایی به زبان فارسی داشت و بعدازظهر یکشنبه جلسات گوناگون پرسش و پاسخ. کشیک ویگن گالوسیان جوان خوش چهره ای بود که با همسر و دو فرزندش در همان محل کلیسا زندگی می کرد و دفتر داشت. همه اینها  سعی داشتند که من آموزش های مسیحی را فرابگیرم ولی من سعی داشتم که از کتابهایی غیر دینی آنجا، که صرفا به خاطر جذب خواننده بود بهره مند شوم. کتابهایی مانند نگاهی به تاریخ جهان “نهرو”،  “اسپارتاکوس” و … را مطالعه می کردم. ضمن اینکه پس از پایان یک دوره شرکت در کلاسهای درس انجیل، به من دیپلم نمادین انجیل دادند. در آنجا تقریبا من با همه مذاهب دینی آشنا شدم از بهایی ها گرفته تا انجمن حجتیه، که برای جلوگیری از تبلیغات مذهبی مسیحی ها و بهایی ها حضور جدی در آنجا داشتند. ضمنا به عضویت سازمان جوانان کلیسا که صرفا  محدود به مسیحی ها نمی شد درآمدم. جوانانی که مردم دوست بودند جذب این سازمان می شدند، چون جوانان کلیسای انجیلی در آن زمان به این سمت هدایت شده بودند که یک سلسله خدمات اجتماعی رایگان به مردم فقیر هدیه کنند از جمله کمک هزینه تحصیلی برای جوانانی که امکان مادی برای تحصیل نداشتند. به پیشنهاد من بعضی از دختران دانشجو پولهایشان را روی هم گذاشتند و دستگاه بافت دستی خریدند و در همان محل سازمان جوانان، وقتی را برای بافتن لباس بچگانه برای بچه های فقیر گذاشتند. قواره ها را من می دادم و آنها می بافتند. من الگویش را از بچه های بافنده می گرفتم آنجا بافته می شد، سلفون می کشیدیم، روز کریسمس و یا حول و حوش کریسمس که اول زمستان بود این هدایا بین بچه های میدان غاز توزیع می شد. این زندگی شیک من بود. در سازمان جوانان با دختران و پسران آفریقایی آشنا شدم. دختران و پسران آمریکایی و اروپایی زیادی به ایران می آمدند و در جلسات و مراسم و جشن های کلیسا شرکت می کردند. در واقع یک مدت طولانی، برای من هم حالت مطالعه و هم عقده گشایی بود چون اینجا نگاه تحقیرآمیزی که از مشتری های لوکس تحمل می کردیم وجود نداشت، بلکه علیرغم اینکه دمپای شلوار من اغلب پاره بود و کفش پای راستم اغلب سوراخ ولی با من همان برخورد احترام آمیزی را داشتند که با دختر اسقف کلیساهای ایران می کردند.

بگذریم از این که من آن  موقع  همه تلاشم این بود که عاشق یکی از آن دختر ارمنی.ها بشوم و تعریفم هم از عشق آن موقع این بود که معشوق نباید دست یافتنی باشد بلکه جوری باشد که توی فضای که او هست اصلا راهت ندهند فقط بنشینی و برایش گریه کنی. این جوری هست که انسان می تواند تبدیل به یک شاعر و یا نویسنده شود. هر چند وقتی، به یکی از آنها نزدیک شده و به او دل می بستم و سعی می کردم عاشقاشان شوم. ولی یک حرکت و یک گفته شان باعث می شد که همه آن علاقه هایی که در ذهنم بافته بودم به هم بریزد و دلبستگی من قطع شود. از جمله یکی از زیباترین هایشان که دختر یک شخصیت معروف و پولداری بود خودش هم دانشجوی پزشکی بود یک شب به من گفت که من ترا خیلی دوست دارم از پدر و مادرم هم بیشتر. به نظر من تو یک اومانسیت کاملی. چرا این را گفت چون آن زمان ما داشتیم مکتب اگزیستانسیالیسم را در سازمان جوانان مطالعه می کردیم کتابهایی تقسیم شده بود از ژان پل سارتر و آلبرکامو که هر کدام را بخوانیم و  بیاییم کنفرانس دهیم. گروه های مطالعاتی تشکیل شده بود که با هم بخوانیم و این دختر نیز در گروه ما بود. ما باید طاعون آلبر کامو را بخوانیم و کنفرانس دهیم. مبحث اومانیست به خوبی در ذهمان جا گرفته بود.  آن دختر گفت تو علیرغم اینکه فقیر هستی ولی سعی داری برای دیگران کاری انجام دهی و به همین دلیل من ترا خیلی دوست دارم به همین خاطر ازش زده شدم در ضمن او آن زمان ۲۴ ساله بود و من ۱۷ ساله.

حالا فکر می کنم که در فاصله سالهای ۴۰ – ۳۹ تا ۴۶ – ۴۷ چه انرژی زیادی را هدر دادم که می شد بهتر از آن استفاده شود. یکی از گیرهای اساسی من این بود که حداقل یک مدرک ابتدایی هم از آموزش و پرورش نداشتم که در آن بحران های سالهای ۳۹ -۴۰ دولت امینی، رکود اقتصادی و درگیری های حکومتی و فضایی که وقت اضافی برایم ایجاد می کرد، بتوانم حداقل شبانه دوره دبیرستان را تمام کنم. حضور من در کلیسا؛ شنیدن سخنرانی های مبلغان معتبر مسیحی و خواندن کتابهای آنها، در من یک کششی به مسیحیت ایجاد کرده بود. از طرفی هم؛ مطالعه جریان های انقلابی، فلسفه علمی و اقتصاد سیاسی؛ بوسیله کارگران آگاه و کتابهایی که داده بودند گرایشی قوی نسبت به بینش عدالت اجتماعی؛ به خصوص که دوران پیروزی انقلاب کوبا و محبوبیت بسیار زیاد فیدل کاسترو و چه گوارا در تمان جهان بخصوص ایران بود.

با مطالعه مجلات “سپید و سیاه” و امثال آن و با  خواندن پاورقی ها؛ با نویسندگان محبوب آن روز آشنا شدم. با کارهای صادق چوبک آشنا شده و اکثر کتابهای صادق هدایت را خوانده بودم. با مطالعه بیشتر دیدگاههای سارتر، آلبر کامو، رژی دبره و سایر اگزیستانسیالیستها؛ خبر وقایع جنبش دانشجویی فرانسه؛ یک علاقمندی و گرایشی نسبت به اینها در من ایجاد کرده بود. ذهن من محل کشمکش گرایشهای متضاد و متناقض شده بود.

چیزی که رشد اقتصادی هر فرد در جماعت ما را می توانست تضمین کند کار کردن، کارکردن شبانه روزی، پس انداز کردن، مغازه خریدن، کاسب شدن و در واقع، همه ی توان خود را در خدمت کاسبی و درآمد گذاشتن بود. در حالی که مطالعه، بخش زیادی از وقت مرا می گرفت و تحقیقا ۸۰ درصد از فکر مرا.

من درآن سنین؛ برای خیلی از آدمهای سرشناس شلوار می دوختم، کارگاه خیاطی ایی کار می کردم به اسم “دیبا”، کارفرمای من، به دلیل اعتراضی که بهش کرده بودم با من لج افتاده بود و سعی داشت با کنترل شدید کارهایم و ایرادگیری، بهانه ایی پیدا کند و اخراجم کند. من رفتم روی خط “کری” و شش ماه نگذاشتم ایراد از من بگیرد. البته با بچه های باتجربه مشورت می کردم و همه می دانستند که با دیبا لجبازی می کنم. برای بهترین برنامه گردان رادیو کمال الدین مستجاب الدعوه، ویگن، برای عبداله بوتیمار، تقی ظهوری و بخصوص اسدی رییس تلویزیون شلوار دوختم، تقریبا بدون ایراد؛ با تشویق و وساطت اینها کار تمام شد.

اما بیشتر حواسم به همان مطالعات و مباحثات بود. گاهی این کشمکش ها باعث می.شد شبها راه بروم وبا خودم حرف بزنم و بعضی وقتها هم بزنم زیر گریه؛ چون نمی توانستم تشخیص بدهم راه کدام است. بین چهره های اجتماعی و انسانی؛ کشیش گالوسیان، میکائیلیان و اسقف دهقانی تفتی که با قدرت بیان و با توانایی بسیار در الهیات یک دنیای روحانی را برایم مجسم می کردند و رهبران سندیکایی چون عظیمی، جعفری، چمنی ، بهنام و هوشنگ قلعه نویی هم که تو مغز من، یک جدال همیشگی ایجاد می کردند و قدیسان بزرگی هم مثل چه گوارا که در ذهن من با مسیح درگیر بودند یک جدال بزرگ ایجاد کرده بود. حالا با این وضعیت و ذهنیت پا به دهه چهل گذاشتم. در فاصله ای که من به کلیسا و سازمان جوانان رفت و آمد می کردم دوستان زیادی داشتم که از سال اول دانشگاه شروع کرده و حالا دیگر لیسانس و فوق لیسانسی گرفته بودند. کلیسا، سازمان جوانان و اعضای آمریکایی آن پایاپای زبان یاد می دادند یعنی شما روزهای تعطیل با یک آمریکایی قدم می زدید و شما به او می گفتید که این یک سیب است و او ترجمه اش را به شما می گفت. سهم روبروی من خانمی بود به اسم میس الکساندر. یک کمی به اروپای شرقی ها شبیه بود ولی مال امریکا بود. خانم قد بلند و تپلی بود که سنش بین ۳۰ و ۳۵ بود و زیبا بود. قرار بود من به خانه شان بروم و با هم به کوه و سینما برویم و به هم زبان یاد بدهیم. بار اول که با هم حرکت کردیم که سینما برویم یکی از شاگرد خیاطها به نام احمد چینی که شکل صورتش طوری بود که احمد مائو هم به او می گفتند ما را با هم دید. مجبور شدم صبح زود احمد چینی را پیدا کنم و به او بگویم که بچه های سندیکایی نفهمند که من دیشب با یک خانم امریکایی در سینما بودم. او هم خیلی از منحرف شدن من به راست و در غلطیدن من به دامن کلیسا می ترسید به همین خاطر با یک قول مردانه که تو مزه میس الکساندر را بچش و ولش کن و متقابلا قول داد که به بچه های سندیکایی چیزی نگوید. من با میس الکساندر صحبت کردم و گفتم من گرفتارم و قیم مادرم هستم و مثل بچه های دیگر که کارمند و دانشجو هستند وقت ندارم که روی تو انرژی بگذارم پس تو با کسی دیگری باش.

در جدال بین سندیکا و کلیسا، سندیکا پیروز شد و من از سال ۴۲ به بعد، مطالعه در قرائتخانه نور را کنار گذاشتم و تعطیل کردم. حالا به طور جدی به مطالعات جدید تاریخ، اقتصاد و سایر چیزها می پرداختم.

از بین آنهایی که با همدیگر، پایاپای زبان یاد می گرفتیم و مسیحیت را مطالعه میکردیم حدود ۱۰ نفر از این جوانان توانستند بورسیه از دانشگاههای مختلف بگیرند و توسط کلیسا میشنری به امریکا و اروپا رفتند و وارد دنیای جدید شدند. وظیفه آنها این بود که همیشه به کلیسای انجیلی وفادار باشند و بخشی از وقتشان را برای تبلیغ مسیحیت، جهان سوم و کشورهای عقب نگاه داشته شده، بگذارند. کمترین موقعیتی که یکی از بچه های کم استعداد گروه گرفته بود دانشگاه بیروت بود که متعهد می شد ضمن تحصیل مدارج مطالعاتی در کلیسای انجیلی بیروت و رسیدن به لیسانس الهیات و کشیش شدن ادامه بدهد.

بعدها به عنوان کسی که مخالف این جریان است ارتباطم را حفظ کردم و تلاش کردم که منابع مالی این همه فعالیت را پیدا کنم، متوجه شدم که هزینه های تبلیغات مسیحی در جهان سوم،  بخش عظیمی اش توسط موسسه راکفلر تامین می شود.

یکی از کسانی که من در آن دوره کتابخانه نور، با او آشنا شدم کشیش نورمن شارپ بود، او انگلیسی بود و در دانشگاه شیراز فارسی و انگلیسی درس می داد. ۳۰ سال مقیم ایران بود. شیوه بیانش بسیار نزدیک به استادان ایران و در سطح دکتر لطفعلی صورتگر و اساتید بزرگ زبان فارسی بود و به زبان فارسی تسلط داشت. او کتیبه هایی که از داریوش و کوروش مانده بود در یک کتابی به ۴ زبان با شکل بسیار زیبا منتشر کرده بود و از طریق میشنری در تمامی جهان توزیع کرده بود. روزی که من در کتابخانه با آقای نیکپور و چند نفر دیگر نشسته بودیم، دکتر نورمن شارپ می گفت: دنیای سیاست با دنیای فرهنگ و مذهب غالبا در تناقض است. می گفت: من شبها رادیوهای مختلف را که باز می کنم، مثلا شبهای قدر، می بینم که مثلا رادیو بی بی سی، تفسیر بسیار عالی از قرآن می دهد، بخش عربی را گوش می کنم، همین است. زبانهای افریقایی را گوش می کنم، همین است. در بخش فارسی هم که پخش می شود. به آنها زنگ زدم و گفتم: من کشیش نورمن شارپ هستم. سی سال است که در ایران تبلیغ مسیحیت می کنم، سختی های زیادی را محتمل می شوم که مسیحیت را در اینجا رواج دهم، آنوقت شما، یک شب با تفسیر قرآن، رشته های مرا پنبه می کنید، این چه کاری است که انجام می دهید. حداقل اجازه دهید من نقدی را که به آن قسمت از قرآن دارم بنویسم و شما از همان برنامه ها پخش کنید. گفتند شما دخالت در کار ما نکنید و کار خودتان را بکنید و ما هم کار خودمان را می کنیم.

این قصه تا سالهای ۵۷ ادامه داشت. آن زمان بزرگتر و غلیظ تر و جدی تر هم شده بود. البته بخشی از روحانیت آن زمان هم، به اسم یحیی نوری و شبستری، با این جریان مبارزه می کردند و نقد بر مسیحیت می نوشتند که من گاها پای منبر و جلسات خصوصی این آقایان هم می رفتم.

من فعالیت در سندیکا را ادامه دادم. در این سالها هم سندیکا پیروزمندانه فعالیت میکرد و بچه های سیاسی و قوی تری کنار من قرار گرفته بودند. حالا دیگر آموزش های سندیکایی راضیم نمی کرد و اکثر اوقاتم با دانشجویانی که اهل مطالعه بودند و علاقه داشتند به کارگران چیز یاد بدهند طی می شد. آنها عصر ها روی چارپایه کنار میز من نشسته بودند. من برای آنها رایگان یا ارزانتر، کت و شلوار تعمیر می کردم و آنها برای من کتابهای ممنوعه می آوردند. نوشته های بزرگ علوی، جلال آل احمد و شریعتی که تقریبا ممنوع بود و کتابهای فلسفی دیگری که ممنوع و کمیاب بود، اینها برای من می آوردند.  

سال ۱۳۴۹ ازدواج کردم. داستان ازدواج این جوری شروع شد که خواهر بزرگم تلاش داشت که من سر و سامان بگیرم. مادرم گفته بود که این پسر تا زمانی که ازوداج نکند سروسامان نمی گیرد، پس انداز نمی کند و می ترسم به بیراهه کشیده شود. یک دختری را در ده برایم نشان کرده بود بدون اینکه با من هماهنگ کند رفته بود صحبت کرده بود و قولش را هم گرفته بود. پدر دختر گفته بود ما خانواده شما را می شناسیم و قبول داریم، اما اول خودشان باید همدیگر را ببینند. من در موقعیت عجیبی افتاده بودم نه تمام عیار مرد شده بودم و نه وضعیت خانوادگیم طوری بود که بتوانم یک ازدواج سطح بالا با دخترهایی که می شناختم داشته باشم. همیشه فکر می کردم که اگر با اینها ازدواج کنم ممکن است همسرم مرا قبول کند و دوست داشته باشد، ولی  از طرف خانواده اش من نوکر بودم و مادرم کلفتشان. حس می کردم نگاه خانواده های آنها همیشه از بالاست. با یکی از کفاش هایی که به خاطر مبارزه زندان افتاده و تازه از زندان بیرون آمده بود در این زمینه مشورت کردم، او هم حرف من را تایید کرد و گفت من با دختر سیاسی ازدواج کردم، ۵ سال با هم رفیق بودیم، در این ۵ سال من هیچ عیبی نداشتم ولی به محض اینکه اسم من به عنوان همسرش در دفترخانه ثبت شد توقعاتی پیدا شد که من اصلا فکرشو را نمی کردم. با توقعات خاصش، فشار زیادی روی من که یک کارگر کفاش بودم می آورد. او گفت: من و تو، با این شرایطمون که زندگیمون روی آبه؛ باید با دختری ازدوج کنیم که آنقدر سختی کشیده باشد که حداقل معیشتی که ما برایش فراهم می کنیم ارزش داشته باشد. تو نگران سوادش نباش اگر استعداد داشته باشد خیلی چیزها را یاد می گیرد.

با این فکر من به ده رفتم و دختر کاندید شده را دیدم. دختر قالیباف و زحمتکشی که چهره و رفتارش هم می توانست جاذبه ایجاد کند. عید ۴۹ به خانه عروس رفتیم و نامزد کردیم. تنها بار که من برای دیدن نامزدم رفتم تابستان ۴۹ بود، یک روز جمعه به مادرم گفتم که من دارم می روم سرکار ولی شاید رفتم دهات. آمدم مخبرالدوله دیدم طلافروشی کاپ باز است یک گردن بند خریدم و گذاشتم جیبم و رفتم گاراژهای مسافربری. اتوبوس های ولایت ما صبح خیلی زود می رفتند. حالا باید با اتوبوس اراک می رفتم. رفتم اراک سرجاده فراهان، که به جاده مشهد معروف است دو صندوق میوه هم خریدم و ماندم کنار جاده جلو قهوه خانه. وسیله ای که مستقیما به ده برود پیدا نمی کردم. عاقبت مینی بوسی را سوار شدم که با چند کیلومتر فاصله موازی روستای سفیداب می رفت. چند کیلومتر آن طرفتر در روستایی به نام ماستر پیاده شدم. حالا دیگر از ظهر گذشته بود. از یکی پرسیدم که یک وسیله می خواهم که با آن سفیدآب بروم. گفتند پسربقال ده، یک جیب دارد. خیلی سرحال، به عنوان یک مشتری تهرانی، که دارد ازش خرید می کند، پریدم پشت پیشخوان و گفتم: شما یک جیب دارید می خواستم زحمت بکشید و مرا به سفیدآب برسانید، هزینه اش را هم می دهم. رفت تو فکر. روی چارپایه نشست و دلش را گرفت و عین مار شروع کرد به پیچ و تاب خوردن. گفت: من زخم معده دارم، الان جگرم دارد می سوزد و نمی توانم پشت ماشین بنشینم. من تا حدود زیادی با این تیپ نمایش ها  آشنا بودم. زخم معده دارم و نمی توانم پشت ماشین بنشینم یعنی من باید کرایه را چندین برابر کنم و همش فیلم است. ناچار شدم سه ساعت تمام بنشینم و نازش را بکشم. مامانش قنداق می آورد، باباش قرص می آورد، خانمش دستمال داغ می کرد و دور شکمش می بست. یکبار خواهرش پیشانی او را بست، پدرش داد زد که دختر او شکمش درد می کند و تو سرش را می بندی؟ خلاصه همه در این نمایشنامه شرکت کرده بودند که کرایه یک تومانی را ده تومان بگیرند. خیلی قشنگ بود.

غروب آن روز، بعد از گذراندن یک روز سخت و پر تنوع، با جیب کذایی وارد سفیدآب شدم. آن آقا نیم ساعت را ۳ ساعت طول داد. من زخم معده به آن شدت تا آن موقع ندیده بودم. فریب کاری و شیطنت های همشهری ها و روستایی های دیگر را زیاد دیده بودم، ولی این یکی شاهکار بود. هرچه گفتم از بالای ده وارد شو تا از پشت آبادی بدون سروصدا وارد شویم، تازه فهمیدم که خودش پایین ده با یکی کار داشت و باید می آمد سفیدآب. من مجبور شدم از پایین ده به بالای ده، در معرض تماشای اهالی جوان و پیر روستا، که غروب های تابستان جلوی در منتظر آمدن گله شان بودند، مورد ارزیابی و ارزشیابی قرار بگیرم تا به خانه نامزدم برسم. خبر ورود من نیم ساعت قبل رسیده بود، مجبور شدم با ۲۰ درصد مردان ده، سلام و علیک کنم و بعد به راه ادامه دهم. با همه هم باید دیده بوسی می کردیم و می رفتیم. مصیبت نامه بود. در طول ۲۴ ساعتی که در خانه نامزدم بودم با همه ترفندهایی که زدم فرصت یک گاز کوچولو هم پیدا نکردم. شب وسط ۲ تا برادرش خوابیدم که بازوان  ستبر و گردن کلفتی داشتند و به خیالشان هم محبت می کردند. نصف شب دیدم که دارم خفه می شوم، وقتی بیدار شدم دیدم که دست برادرزنم افتاده روی من و دارد خفه ام می کند. به اتاق دیگر نگاهی کردم دیدم که مادرزنم، زنم را بغل کرده و خوابیده است.

کل مکالمه ما یک طرفه بود و در حضور مادرش. صحبت اینکه وضعیت روحی، روانی و اعتقادی من جوری است که توقع ثروتمند شدن نباید داشته باشی. با توجه به وضعیتی که حکومت دارد شاید من زندان بیفتم و تو مجبور شوی با چند تا بچه به ده برگردی. این صحبت های من، برای دختر بچه ایی که هنوز پانزده سالش هم نشده بود، نمی دانم تا چه اندازه می توانست معنا داشته باشد؟ او فقط گوش می کرد و به دستور مادرش هی می رفت چای می ریخت و پذیرایی می کرد. آن زمان، سن عقد برای دختران باید ۱۵ سال تمام بود اما چون هنوز چند ماه مانده بود، محضر فقط ثبت کرد و عقد نامه را شش ماه بعد که پانزده سال تمام شد گرفتیم. آن موقع من حدود ۲۴ یا ۲۵ ساله بودم و اون پانزده سالش هم نشده بود. البته اگر سن واقعی بدون شناسنامه برادرم را محاسبه می کردیم، چون زمانی که شناسنامه او را برای من گذاشتند حدود ۶ سال بزرگتر از من بود.

۲۹ شهریور ۱۳۴۹ ازدواج ما در روستای کنگران و سفیداب که روستای ایشان بود صورت گرفت.

اولاش با مادرم در یک اتاق و نصفی زندگی می کردیم در همان خیابان آهنگ. بعد ها مادرم جدا شد. علیرغم بچگی یک روز یک حرکتی ازش دیدم خیلی تعجب کردم روز جمعه بود یک کبوتر که مال کفتربازهای اطراف بود نشست کنار پنجره. دیدم آرام آرام رفت سمت پنجره. گفتم این کبوتر باید برای یکی از بچه های محل باشد پرش بده برود. نزدیک کبوتر که شد به چابکی یک گربه کبوتر را گرفت و دستش رفت برای بال کفتر تا آمدم به خودم بجنبم به قول کفتر بازها شاه پرش را کند و ولش کرد. کبوتر که حالا نمی توانست پرواز کند شروع کرد در اتاق قدم زدن. مدتها با آن کبوتر سرگرم بود. خیلی خوب خودش را با شرایط من وفق داد و از حرف و حدیث های خاص خانم های بی مشغله دوری می کرد و همواره به لحاظ این خصوصیاتش محبوب همه فامیل بود و هنوز هم هست.

مدتی برای خواندن و نوشتنش با هم سروکله زدیم، یکسری اصطحکاک هایی در اینجا با هم پیدا کردیم، اصلا درس نخوانده بود. من درگیر مسائل سیاسی و سندیکایی بودم دیر به خانه می آمدم، تازه زمانی هم که می آمدم می گفتم بیا بخوانیم و بنویسیم و این برایش دلچسب نبود. ۲ سال بعد اولین بچه به دنیا آمد خب سرگرمیش شروع شد.

سالهای ۴۰ و ۴۲ من در لاله زار نو، روبروی کوچه ژاندارک، پاساژ گل، در خیاطی دیبا کار می کردم. این پاساژ به همه چی شبیه بود جز گل. طبقه زیرزمین آن کافه سوسن بود از کافه های معروف تهران. طبقه همکف؛ یک کفاشی یا واکسی بود که ۳ یا ۴ کارگر داشت که فقط واکس می زدند؛ دور تا دور هم عرق فروشی بود. روبروی پاساژ؛ کافه آقای رضا سهیلا که غذاش خیلی معروف بود، اکثر آدمهای سرشناس می آمدند آنجا غذا می خوردند. به همین خاطر، درآمد واکسی سر پاساژ خیلی زیاد بود؛ طبقه دوم و سوم خیاطی و یکی دوتا کفاشی. دانشجویانی که می آمدند اونجا با من آشنا شده بودند برایم خبر از دانشگاه و آشوبهای آن موقع می آوردند و از آن طرف هم برادرهایم مرتب از اخبار حوزه و اعلامیه های که آقای خمینی داده بود صحبت می کردند. دو، سه روز مانده به حادثه ۱۵ خرداد؛ پلیس، عده ای را که اطراف مخبرالدوله تظاهرات می کردند را دنبال کرده بود، اینها به پاساژ گل آمدند و بعضی ها هم به طبقات بالا برای پنهان شدن آمدند. صبح روز پانزده خرداد من داشتم می رفتم سر کار برادر بزرگم که بنا بود را دیدم به همراه عده ای از اهل محل، یک شمشه بلند بنایی دستش بود و خیلی برافروخته. گفتم چه خبر؟ گفت می رویم تظاهرات. من سعی کردم قانعش کنم که این حرکت نتیجه ای نمی تواند داشته باشد ولی گفت که دین در خطر است و امروز است که باید غیرتمان را نشان بدهیم. آمدم سرکار ولی نگرانش بودم. ساعت نه و ده تقریبا جسته و گریخته صدای تیر شنیده می شد. از ۵ یا ۶ نفری که در کارگاه کار می کردیم فقط ۲ نفر بیرون آمدیم من و مهدی ابریشمی. گفتیم بهتره تعطیل کنیم. به مخبرالدوله رسیدیم، دیدم که به بعضی جاها حمله شده، پیاده میدان بهارستان را طی کردیم و به میدان ژاله رسیدیم، دیدم جمعیت زیادی سیاه پوشیده بودند و جوانک هایی پیشاپیش جمعیت حرکت می کردند و چوب دستشان بود و می کوبیدند به  باجه های بلیط فروشی اتوبوس. تابلو مجله ای که دفترش در آن منطقه بود حتی تابلوهای راهنمایی را هم می کندند، هرچه بوی دولتی می داد را خورد می کردند. آقا مهدی گفت که بزنیم توی کوچه و از اینها فاصله بگیریم، من گفتم که با ما کاری ندارند و اشیای دولتی را از بین می برند در میدان ژاله از هم جدا شدیم، وقتی من به میدان ژاله رسیدم تیراندازی ها شروع شده بود. یک عرق فروشی را در میدان ژاله شیشه هایش را شکسته بودند و عرقهایش را به خیابان می ریختند. من کمی ایستادم دیدم که جمعیت به شدت در حال فرار است و بعضی ها هم تیر می خورند به زمین می افتند. ارتشی ها به صحنه آمده بودند. خبرهایی از بازار می رسید که اونجا هم تیراندازی کردند و مردم عقب نشینی می کنند. سری به خانه زدم و دنبال برادرم رفتم. خانه ما جلویش خالی بود و از اتاق، می توانستی شهر را ببینی. اینجا و آنجا دود بلند شده بود مادرم گریه می کرد و من دلداریش می دادم . ۲ تا از برادرهایم در این حرکت شرکت کرده بودند ساعت ۳ و ۴ بود که برادرم آمد با چشمهای خونی از گاز اشک آور. گفت که خیلی ها را با تیر زدند و به بیمارستان بردند و من هم رفتم خون بدهم که گفتند برو که می گیرنت. ابعاد دستگیری در فامیل و صنف خیاط خیلی وسیع نبود. در صنوف خیاط، پیراهن دوز، سراج و خیاط تقریبا همه شان یک کمی سیاسی بودند، آنهایی هم که نبودند کافه برو بودند و بقیه سرگرم زندگی شخصی و پول اندوزی و مغازه خری.

در کل صنف خیاط، ما شاید ۱۰ تا حاجی نداشتیم؛ معروف بودند حاجی صادقی، حاجی سعادت؛ که خیلی هم اجتماعی بودند و سعی می کردند در مقابل کارفرماهای دمکرات، که از چپ مایه گرفته بودند کم نیاورند.

میدان غار

ارتباط ما با میدان غار آن موقع، ارتباط خویشاوندی با یکی از گنده لاتهای آنجا بود به نام ابوالقاسم دایی. برادرزاده ها و خواهرزاده هایش را هم میدان غار آورده بود همه به او دایی می گفتند به نام دایی معروف شده بود. خاله من هم توی این محل می نشست، دختر عموی من هم از خیلی وقت پیش آمده بود در این محل می نشست، پسرش هم یکی از لاتهای سرشناس آنجا بود. آن موقع میدان غار از چند تا گود بزرگ تشکیل میشد این گودها خاک رس داشتند، کوره پزخانه ها هم در این محل بودند و خاکهای آن گودها، خانه و قصرهای تهران در دوران قاجاریه و اوایل پهلوی را ساخته می.ساختند. تا زمانی که گودبرداری تا رسیدن به سنگ، از خاک رس پاک می شد کارگران مهاجر آنجا اسکان می کردند آلونک می ساختند و زن و بچه را از روستا می.آوردند اغلب خود این زنها و بچه ها هم نیروی کار می شدند.

کارگران کوره پزخانه؛ اغلب از کم دانش ترین و کم سوادترین مهاجران روستایی تشکیل می شدند. به همین خاطر متاسفانه فضای زندگی آنها و فضای محله ای که آنها شامل می شدند آسیب پذیرترین نقاط تهران بود.

کارگران باهوشتر روستایی، مدتی بعد از کارکردن در کوره پزخانه، از این صنف می.رفتند به بخش های دیگر کار در ساختمان؛ چون کار در کوره پزخانه خیلی سخت بود و آنهایی که باهوشتر بودند سعی می کردند خودشان را نجات دهند.

برادرهای من وقتی از ده آمدند اول رفتند کوره پز خانه؛ من آن موقع در ده بودم و آخرین عضو خانه. وقتی عیدها می آمدند ده، دست هاشون خیلی سیاه بود، منم که کوچک بودم این سیاهی خیلی عذابم می داد، وقتی می رفتیم حمام خیلی کلنجار می.رفتیم که دستهای آنها سفید شود؛ بخصوص دستهای برادر بزرگم را خیلی دوست داشتم البته اینها زیاد در این کار نماندند. بزرگه رفت دنبال رنگرزی پارچه و دومی رفت بنای خیلی خوبی شد.

به ما از بچگی آموزش داده بودند به حرف بزرگترها گوش دهیم و پیش آنها حرف نزنیم. مرکز ده ما حسینیه ای داشت در ارتفاعی که به آن سینه قلعه می گفتند، اغلب روزهای عید که کارگرها از تهران به خانه پدرومادرشان می آمدند در آن بلندی می.ایستادند و با هم حرف می زدند. من هم به همراه برادرم به آنجا رفته می رفتم و میان خاک و گل بازی، به حرفهای آنها گوش می دادم.

یکی دو بار از آنها شنیدم که گفتند که در تهران خانم ها می نشینند دم در خانه ها، با دامنهای خیلی کوتاه روی صندلی و وقتی تو رد می شوی ترا می کشند تو هرچه در جیب داری خالی می کنند. این فضا را به همه تهران گسترش می دادند. اینها کارگرانی بودند که دستها و چهره هایشان خیلی سیاه بود چون کوره پزخانه های آن زمان با پارچه های روغنی، روغن سوخته، زائد و دود غلیظی که از دودکش هایش بیرون می.داد همه چیز را سیاه می کرد. من در حیرت مانده بودم که حاج ابوالقاسم که سالهاست در تهران زندگی می کند و نذر دارد که محرمها به ده بیاید و روزهای عاشورا تغزیه بخواند چرا زن و بچه اش اینقدر محجبه و با پوشش کاملند و خودشان هم سفیدند طوری که وقتی ناهار مهمان ما بودند، من نتوانستم چهره دخترانش را ببینم. چطور این خانمها تو کوچه می نشینند و مردها را می کشند تو. این موضوع مدتی ذهنم را پر کرده بود.

سالهای ۴۷ و ۴۸ یکروز در سندیکای بافنده سوزنی نشسته بودم سیدرضا حسینی، از کارگران ماهر بافنده و از رهبران سندیکایی که به اروپا رفته بود و به بهانه کار در آلمان، گشتی و مطالعه ای در سندیکاهای اروپا کرده بود، در سندیکا دستاوردهای کارگران اروپایی را برای بقیه تعریف می کرد، یکی از کارگران گفت: راست است می گویند در آلمان دست روی هر دختری بگذاری خودشه. سیدحسینی گفت: اینها را کسانی تعریف می کنند که وقتی می روند اروپا، از محله هایی که مخصوص عیش و عشرت است هرگز فاصله نمی گیرند. مثل کارگران قدیم کوره پزخانه، از دهات می.آمدند دهشان را می دیدند و کوره پزخانه و هفته ای نصف روز مرخصی در شهر نو. همین سه جا را. پس گزارشی که برای مردمشان از تهران می بردند از شهر نو تهران بود. تازه فهمیدم که برای چی هم روستایی ها، در آن موقع در آفتاب نشین بالای ده، از تهران این چنین تصور می دادند.

ده ما دو کشته در کوره پز خانه داشت، یکی یک جوان گردن کلفت که در کوره پزخانه کار می کرد و در جریان مطالبات دهه سی حضور فعالی داشت که یک شب در خواب، روی پشت بام، با چاقو کشته شد. همه می گفتند باید کار سه یا چهار نفر باشد، چون رضا به راحتی سه یا چهار نفر را حریف بود. دیگری مشهدی رجب علی، شوهر دخترعمویم بود که سر کارگر بود. در مورد این یقین دارم که به دلیل مطالبات سندیکایی و کارگری کشته شد. چون تازه که به تهران آمده بودیم به خانه ما می آمد همیشه از اختلاف طبقاتی صحبت می کرد و با لهجه خودمانی می گفت: صاحب کوره ماشین ۵۵ سوار می شود، در قصرهای شمیران زندگی می کند، در دفترش می نشیند، آجر را می فروشد، رنگ سیاهی را هم نمی بیند. ما در سیاهی زندگی می کنیم، در سیاهی غذا می خوریم و حسرت دو سیر گوشتی را می بریم که باهاش آب گوشت درست کنیم.

یک بار با مادرم سر کوره های هاشم آباد رفتیم که مشهدی رجبعلی را ببینیم و پیغام خانمش را به او بدهیم. وسط کوهی از دود قرار گرفتیم. مادرم به یکی از کارگرها گفت که با مشهدی رجبعلی کار داریم او رفت و چند دقیقه ای طول کشید، یک کارگر دیگری به سمت ما آمد مادرم گفت که ببخشید اگر می شود مشهدی رجبعلی را صدا کنید او سلام کرد و گفت: زن عمو، من رجبعلیم. به حدی غرق دوده بود که شناخته نمی شد.

رجبعلی یک اتاق در ابن بابویه اجاره کرده بود که هما ن جا خفه شد. خیلی ها گفتند در اثر سل مرده و خیلی ها  هم می گفتند که چون با کارفرماها در می افتاد دخلش را آوردند.

خیلی از کارگرهای کوره پز، در دهه سی و چهل به اشکال مختلف سر به نیست شدند  مشهدی رجبعلی هم جزو آنها بود.

بخش آخر مقاله را اینجا بخوانید

https://akhbar-rooz.com/?p=93523 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x