شاعر تبعیدی، آقای خُسروانی، آخرین رُمان خود را بینِ جلسات شیمیدرمانی و زیر تأثیر داروهای مُخدّر نوشته بود. شاید به همین دلیل بود که رُمان به رغم آوا و سَبْکِ آشنای نویسنده، به هذیانی میمانْد که از اعماق ضمیر میجوشد و بر قلم جاری میشود. تصویرها و پرداخت و نثر رُمان عموماً به شعر نزدیک شده بود و میشد حدس زد که حاصل حالاتِ بین هوشیاری و خوابِ ناراحتِ شاعر بوده است. اثرِ آقای خُسروانی، به دلیل محدودیتها و مشکلاتِ صنفییی که گریبانگیر نویسندگان تبعیدیست ویراستاریِ چندانی نشده بود و به همین جهت صداقت، ناخودآگاهی، و لاقیدیِ اولیهی آن عموماً دست نخورده باقی مانده بود و همین به نوبهی خود رُمان را از داستانهای رئالیستی، یا پُر از صنعت، و ساختگی، متمایز میساخت. نبودِ آداب و ترتیب در تعریف داستان، نداشتنِ آغاز و انجام، و پیشرویِ دلبخواهیِ داستان در زمان و مکان -ناخودآگاه- مُنجر شده بود به ایجاد فضاهای متافیزیکی و دیرآشنای شعرِ کُهَنِ فارسی. گویی خُسروانی رُمان خود را نه برای قضاوت و استقبالِ خواننده بل برای همزاد خود به قلم در آورده بود در ساعاتی که بویِ خاک مرطوب و ریشههای علفهای تازه رستهی بهاری به دماغش میخورد، و صَف طویلِ مورچههای خرمایی رنگ را میدید که از کنار او از خاک بیرون میزنند و دوباره به زیرِ زمین باز میگردند. در آن لحظات او با هراسی آمیخته با تسلیم و تأسف، ایستاده بر لبهی پرتگاه، تأمل کرده بود بر دستانِ خالیِ خود، و گذشتهها و ناکامیها و سیر ناخوشایند عمرِ رفته.
آقای خُسروانی بعد از اینکه نسخههای حقّالتألیفِ خود را از ناشرِ نادرستِ دروغگویِ بدحساب گرفت با وجود اینکه شدیداً احساس ضعفِ میکرد و اکثراً حالت تهوّع داشت کتابها را یکی یکی کرد توی پاکت، آدرسِ دوستانِ شاعر و نویسنده و هنرمند را روی آن نوشت، و یک روز بعدازظهر از آقای کیانی خواهش کرد زحمت کشیده و آنها را برایش پُست کند. اینکه خرج پُست کتابها را، با توجه به وضع اسفبار مالی، از کجا تأمین کرد موضوع این داستان نیست. عادت خُسروانی بود که به رسمِ دیرباز یک نسخه از تازهترین کتابِ خود را بفرستد برای دوستانِ نویسنده و شاعر و روشنفکر. او نیز بر این عقیده بود که هنرمندان یکدیگر را بهتر درک میکنند و به رغم برخی رشکها و حسادتها و بدخواهیها هنوز هم میان آنها پیوند و اتحادی هست نانوشته و جاودانی. گاهی که خُسروانی سَهو میکرد و یکی از دوستان از قلم میافتاد نویسنده و شاعر از او دلخور میشد و اگر برای مدتها با او قهر نمیکرد دستکم حضوری یا تلفنی از او گِله میکرد که، «خیلی کم لطف شدی جنابِ خُسروانی! دیگه ما را به حساب نمیآوری…» البته عکسالعملهای اینچنینی لزوماً از اشتیاق و بیصبریِ فرد حکایت نمیکرد که بفرض بنشیند اثر نویسنده را با اشتیاق تمام بخواند، بر آن حاشیه بنویسد، و بعد از خواندنِ دوباره و تنظیمِ یادداشتهای اولیه و افکار خود، بر آن نقدی بنویسد. به نکات مثبت و منفیِ اثر و قدرت و ضعفِ جای جایِ آن اشاره کند، به او دلگرمی بدهد، یا اشتباهاتِ او را گوشزد کند، یا سئوالهای خود و نمادها و پرداخت و ساختار و پیام و زبان و موضوعِ اثر را با او بگذارد به بحث و جَدَل و گفت و گو.
آقای خُسروانی در یک بعد از ظهرِ تابستانی در عینِ ضعف و زیر تأثیراتِ جنبیِ شیمی درمانیِ هفته گذشته، دراز کشیده بود بر تخت در اتاق نیمهتاریک، کتاب دو قرن سکوت را به دست گرفته بود زیر نور چراغ مطالعه و داشت با بیحوصلگی و ناآرامی و رِخوت و خوابِ خود مبارزه میکرد. بیمقدمه علاقهی شدیدی پیدا کرد که به آقای نجفآبادی تلفن بزند و ببیند اگر رُمانِ اخیر او به دستش رسیده و نظرش را بفهمد. پلکهایش که هربار ناخودآگاه رویهم میافتاد حالا کاملاً باز شده بود. گوشی تلفن را از میز کنار تخت خود برداشت و شمارهی نجفآبادی را گرفت.
-الو…!
-بفرمایید…، اِه شمایی جمال…؟ حال و بال چطوره…؟
نجفآبادی پس از یکی دو جمله که بین آنها رد و بدل شد رشتهی صحبت را کاملاُ بدست گرفت،
-اتفاقاً مدتی بود که از شما بیخبر بودم میخواستم ببینم چطوری و چه کارها میکنی…
خُسروانی با بیحوصلگیِ تمام به کنجکاویهای او در مورد بیماریِ خود و چگونگیِ کشیدنِ کار او به اورژانس، عملِ فوری، پیشبینیهای پزشکان در مورد آیندهی نزدیک، و نتیجهی درمانها -تا آن مرحله- جواب داد. خُسروانی هرچه پیشتر رفت بیشتر احساس خستگی کرد از گفت و گوهای پیش پا افتاده و بیمایه و بدور از مضمونهای مورد علاقهی خود. دردهای همیشگی و اثراتِ جنبیِ داروها و معالجاتِ سخت، ناشکیباییها و زودرنجیهای تازهیی افزوده بود بر بیحوصلگیهایی که انسانها در سنینِ بالا به آن گرفتار میشوند. خُسروانی اما در تمام مدت شکیبایی نشان داد و مُدارا کرد با تعارفاتِ افراطی-غلوآمیزِ سُنّتی، و به اجبار با نجفآبادی همراهی کرد. خُسروانی بعد از دقایقی، که نجفآبادی بی وقفه حرف زده بود، با بیحوصلگی گفت،
-حالا بعداً دربارهی این چیزا صحبت میکنیم، ولی خواستم ببینم کتابِ من رسید به دستت…؟
خُسروانی تا همانجا هم ورای ظرفیتِ خود تحمل نشان داده بود.
آقای نجفآبادی که گویی چنین سئوالی را پیشبینی کرده بود مکثی کرد و با لحنی که از آن تردید و عدم اعتماد بنفس بیرون میزد جواب داد. نویسنده از همان ابتدا حسیّ داشت که تعارفاتِ زیادیِ نجفآبادی و کِش دادنِ صحبتهای پیش پا افتاده، برای طفره رفتن و به تعویق انداختن همین سئوال است.
-اِ…، بله…، یه هفتهیی هست که رسیده…
بعد با لحنی که قدری شتابآلوده مینمود تند و تند ادامه داد،
-اتفاقاً در نظر داشتم که هروقت تلفن زدی بگویم نباید زحمت میکشیدی…، هزینهی کتاب، هزینهی پُستِ سریع، وقت، انرژی، دردسرِ رفتن به پست…، خودم سرِ فرصت میومدم حضوری ازت میگرفتم…، چه عجلهیی بود آخه….؟ فرصت زیاده….
خُسروانی اما معتقد نبود که فرصتش زیاد است و با هر مراجعه به دکتر و بیمارستان و آزمایشگاه با دو چشمِ خود میدید که فرشِ زمان دارد از زیر پایش کشیده میشود و بزودی نقشِ زمین خواهد شد.
خُسروانی در حالیکه داشت بیحوصلگی و ناشکیباییِ خود را مهار میکرد پرسید،
-خُب…، حالا از این حرفها گذشته خووندی کتابو…؟
در صدایش انرژیِ تازهیی وارد شده بود آمیخته با عصبانیتی پوشیده، و با اینکه جواب سئوال خود را از پیش میدانست برای اثبات ظنّ خود ادامه داد،
-چطور بود بنظرت…؟
خُسروانی خسته شده بود از اینکه سدّها را یکی یکی، در عینِ فقر و بییاوری و بیهمزبانیِ تبعید بشکند، یکی یکی از موانع، به هر زحمتی هست بپرد، اثرِ خود را با سماجتِ تمام منتشر کند، بفرستد برای دوستانِ شاعر و نویسنده، و غیر از یکی دو موردِ استثنایی، یک نفر از آنها نباشد که گوشی را بردارد یک تلفنِ ساده بزند بگوید کتاب رسیده است به دستش. نقد و بررسی پیشکش، کتاب را دستکم سرسری و روزنامهوار، یک جمله اینجا، دو جمله آنجا، یک پاراگراف ده صفحه بعد، خوانده باشد و بگوید، «اثرت را خواندم، حقیقتاً مزخرف بود، مطلقاً چرند بود، عُمرِ عزیزِ خودت را بیخود تلف کردهیی پای آن، احترام خودت را نگهدار از این ببعد چیزی ننویس، وقت خواننده را نگیر با این لاطائلات، حیفِ کاغذ…»
خُسروانی که گوشش به تلفن بود اما غرقه در افکار خود، به یکباره با خود فکر کرد، «خُسروانی، خودت چی؟» یادش افتاد که خودش نیز در گذشته، کم و بیش، بازیگر همین سناریوها و همین کم لطفیها بوده است و احساس ندامتی به او دست داد. در ذهن از همهی کسانی که برایش کتاب فرستاده بودند و او کم محلی نشان داده بود پوزش خواست با اینکه میدانست که دیگر دیر شده و فرصت جبران ندارد. بخاطر آورد که خودش هم وقتی که یک نفر از کتاب او غلط املایی میگرفته تدافعی میشده و جوابش را میداده، «ای آقا…، حالا گیریم که توی سیصد صفحه کتاب یکی دو تا غلط املایی هم باشد…، خُب چی…؟» و کدورتی پیدا کرده بوده است از دوستی که به فرض تذکر داده بوده، «خُسروانی، خیلی سانتیمانتال شدهیی اینجای داستان…، بهتر نبود فقط نشان میدادی؟ بیطرفانه…؟ بقیهشو میذاشتی به اختیارِ خواننده…؟ خودت میایستادی بیرونِ رُمان…؟»
با خود فکر کرد چه انتظارات بیجایی دارد وقتیکه فرهنگِ نقد عملاً وجود ندارد و نویسنده را یا بقول خودشان دراز میکنند، یا در عالم دوستی و رودَرواسی، اثر او را با تمام ضعفهای آن، با بوفِ کورِ هدایت و مسخِ کافکا مقایسه میکنند، و پس از تمجیدهای افراطی و بیاساس، سَبْک و موضوع و تأثیرِ آن را مشابه داستانهای بورخِس و چخوف و فلوبِر و غولهای دیگر نشان میدهند.
-باور میکنی هنوز وقت نکردم بخوونم؟ اونقدر سرم شلوغه که فرصتِ سر خاروندن ندارم. از ایران که برگشتم میبینم شیش ماه کار تلمبار شده رو دستم…، اینم از داستانِ زندگیِ ما…
و برای اینکه خود را روسفید کرده باشد شتابآلوده ادامه داد،
-البته همون اولی که پاکتو باز کردم یه نگاه سریع انداختم به روی جلد و فهرستِ آن.
خُسروانی یک لحظه با خودش فکر کرد، «چی…؟ فهرست…؟»
نجفآبادی برای اینکه تأکید گذاشته باشد بر علاقه و توجه خود به آثارِ خُسروانی، ادامه داد،
-متأسفانه چون وقت نبود، فقط تونستم یه نگاه سریع بیاندازم به کتاب که موضوع اون بیاد دستم تا بعداً که فرصتی دست داد بشینم با حوصله بخونم.
و برای اینکه نشان بدهد که به رغم ورق زدن شتابزده، و نظر سطحی به کتاب هنوز هم چقدر دقیق بوده و حضور ذهن داشته است، گفت،
-…بنظرم اومد که بعضی داستانهاشو قبلاً خوونده بودم اینجا و آنجا…،
و خُسروانی را تشویق کرد،
-ولی خُب بسیار کار خوبی کردی که ازشون یه مجموعه در آوردی…
نجفآبادی با این حرف خود گویی یک مُشت محکم خوابانده بود درست توی نافِ نویسنده. خُسروانی از حرفها و ساختههای نجفآبادی غرقه شد در یک تأثر عمیق: از زمانه، از جایگاه خود در تبعید، از مشکلات غربت، از تأسف بر عُمر رفته، از ناکامیها و شکستها، و از مرگی که یکی از همین روزها در میزد و او را بی سر و صدا و بدون هیچ تشریفاتِ خاص و سئوال و جوابی با خود میبُرد. خُسروانی در سکوت، و لَختیِ فراگیری که تمام وجودش را در خود برده بود، ایستاده بود گوش میداد به اصواتی که از گوشی بیرون میزد و که به پچ پچ راسوها میماند از سوراخِ زمینِ پای بوتهی بومادران* در یک جلگهی دور. نجفآبادی ناخواسته اعتراف کرده بود که بستهی کتاب را حتی باز هم نکرده است. کتابی که او برایش فرستاده بود نه فهرست داشت، نه مقدمه، و نه یک مجموعه داستان بود. یک رُمان بود، یک نوشتهی طولانی. رُمان پایانیِ زندگیِ او و حاصلِ یک جوششِ دیرآمده. هذیانهایی که ناخودآگاه بر زبان بیمار جاری میشوند در بستر مرگ، نقطهی پایان زندگیِ هنریِ او، و هفتاد و اندی سال تجربه و رنج و شادی، جهدکردنها، شکستها، غمِ فراقِ میهن. آخرین یادآوریها از کابوسهای حکومتِ کمیتهها، حکومتِ اوین و گوهردشت، حکومتِ اعدامهای دههی شصت، حکومتِ ضد فرهنگ و بُحرانزا نکبت آفرین، نوشتهیی علیه دین، و شگون و پسرفتِ وحشتناکی که برای میهن و مردم او با خود آورده بود؛ پایانِ داستان ناکامیها، و از دست رفتنِ تمام چیزهایی که برایش ارزشمند بودند. همه چیز خود را بجا نهاده بود در سرزمینی که بسیار دوست میداشت، و برخلاف میلِ خود، عین یک اسکلتِ خالی، با یک ذهنِ مغشوش و غمزده، از آن بیرون زده بود….
نجفآبادی برای خود ادامه داد،
-مشاهداتی که من از ایران دارم…
نجفآبادی این امتیاز را داشت که میتوانست از مشاهدات مستقیمِ خود از ایران شاهد بیاورد و خُسروانی به همین خوششانسیِ او رشک میبرد؛ که این آزادی را دارد که به میهن رفت و آمد کند، یزد برود، شاهرود برود، گچساران برود، پا بگذارد بر شانهی خاکیِ جادهی پُلور، سنگها زیرِ پای او کروچ کروچ صدا بدهند، بایستد خیره به دامنههای دماوند، و مادر را از نزدیک ببیند. از آنجا ببعد لحنِ نجفآبادی شباهت پیدا کرد به سخنرانیِ یک منتقدِ زبردست در مقابل جمعیتِ علاقهمندِ حاضر در سالن.
-…اینه که زمان عوض شده، نسل جوانِ امروز دیگر علاقهیی به مضمونها و نوشتههای ما نشون نمیده…، نمیگم نباید بنویسیم…، زبانم لال…، ولی این مطالب و موضوعات دیگه کهنه شده…، نویسنده باید خیلی حواسش باشد که ذهنش تبدیل نشود به اتاقِ بایگانیِ گذشتهها…، باید با زمان جلو برود…،
نجفآبادی با اعتماد بنفسِ آدمی که به اطلاعات دست اول دسترسی داشته باشد ادامه داد،
-نسل جوانِ ایران امروز نویسندهی نزدیک به سن و سال خودشو میخواد…، دیگه نسل جوان مثل من و شما نیست، خیلی فرق کرده، شبانه روز نشسته پشت کمپیوتر، یا روی تلفنِ همراهه…، بِلاگ میخونه، فِیْس-بوک میخونه….
و بر نظرِ خود بار دیگر تأکید گذاشت،
-نسل جوان ایران حقیقتاً عوض شده. چیزهایی خلق میکنند شاهکار، بی نظیر، ما به گَردشان هم نمیرسیم از خیلی جهات…، حیرتانگیزه…، از شعر گرفته تا داستان تا نمایشنامه، تا هرچه بخواهی…، ولی ماها…
نوت اضافییی که در آنجا در صدای نجفآبادی وارد شده بود، بوی مقایسه، خودکمبینی، و تحقیرِ خود و شاعران و نویسندگانِ نسل پیشین را میداد. خُسروانی از مسافران دیگر هم شنیده بود که مترجمین و شاعرین و داستان نویسهایی پیدا شدهاند که پهلو میزنند با بهآذین و کسرایی و ساعدی و بزرگ عَلَوی، اما هربار که پرسیده بود،
-مثلاً کی؟
هیچوقت نتوانسته بود جوابِ درستی بگیرد. همین چند ماه پیش یکی از آنها جواب داده بود،
-خیلیها…!، الآن حضور ذهن ندارم…، دفعه دیگه که بِرَم ایران برات میارم کتاباشونو…
و پس از یک مکثِ کوتاه، گویی راه عقبگردی پیدا کرده باشد سرش را پایین انداخته و ادامه داده بود،
-تا جاییکه بار اجازه بده…، اضافه بار پیش نیاد…
و بعد از یک لحظه، انگار دیگر بکلی پشیمان شده باشد از قولِ قبلی و نخواسته باشد بی دلیل زیر باری رفته باشد گفته بود،
-از انتشاراتیها هم میشه گرفت همینجا… کتاباشون در سراسر جهان پخش شده…
و برای اینکه کار را از آن هم راحتتر هم کرده باشد توصیه کرده بود،
-بِری اینترنت خیلی از آثارشون هست… میتونی همونجا بخونی…، خریدن هم لازم نداره…، راحت…
خُسروانی اما شخصیتهای فرهنگییی را که میشناخت و با آنها مراوده داشت همه از دم به نسلِ سالهای دهههای سی و چهل و پنجاه تعلق داشتند و عموماً تربیت شدگان و منسوبان به حزب توده، و یا غولهای فرهنگیِ دانشکدهی ادبیاتِ دوران سلطنت بشمار میآمدند. او دیرباور تر از آنی بود که به این سادگیها چنین غُلوهایی را بپذیرد و با خود فکر میکرد که چطور امکان دارد که بی مقدمه و بدون وجود زمینهی مساعد یکهو شاملوها و احمد محمودها و شهیدثالثها و محمد قاضیهایِ تازه زاده شوند زیر یک حاکمیّتِ مَخوفِ عقبمانده که فرهنگ کشور را از هر زاویهیی به توپ بسته و هزاران مورد جُرم در پروندهی خود دارد: از ربودن شاعر از سر سفرهی عقد تا اعدام او در عرض چند ساعت گرفته، تا طرح ناموفق انداختنِ اتوبوس نویسندگان به درّه، تا قتلهای زنجیرهیی، تا ربودن نویسنده و سوزن زدن به او و رها کردن جسد او در خیابان، تا ترورِ هنرمندان و فعّالینِ سیاسی-اجتماعی جلوی درِ خانهی خود، و…، و…. با خود میگفت آخر چطور ممکن است یک کشور در تمام زمینهها به چنین انحطاط وحشتناکی در لغزیده باشد اما استثنائاً در زمینهی فرهنگی از سالهای دهههای چهل و پنجاه پیشی گرفته باشد. خُسروانی در جواب با نوعی نومیدی و دلسردی زیر لب زمزمه میکرد، «امیدوارم…، امیدوارم…» و گفتههای آنها را به بایگانیِ ذهنی میسپرد تا روزی که حقیقتاً چنین آثاری را با دوچشم ببیند و با دستهای خود لمس کند.
خُسروانی از لحظاتی پیش شکیبایی خود را از دست داده بود اما هنوز هم میخواست نظر و تحلیل نجفآبادی را از وضعیت فرهنگیِ میهن بشنود. نجفآبادی سرخوش از دیدنِ سکوتِ خُسروانی، با همان اشتیاق و شدّتِ گذشته به مونولوگِ خود ادامه داد،
-دنبال نویسندهیی هستند که از نظر روحی و فرهنگی و زمانی با او والانسها و ظرفیتهای مشترک داشته باشند… اونطوری که مشاهدات من میگه… اگر امثال من و شما میتوانستیم با واقعیتها آشتی کنیم… میپذیرفتیم… حداقل تا یه درصدی… از شرحِ لیسیدن زخمهایمان دست بر میداشتیم… جذب میشدیم در فرهنگ کشورِ میزبان… از همین محیط خودمون، از همینجا مینوشتیم و در آن اِلِمان سرگرمی را هم وارد میکردیم… برای هموطنان در اونجا… اینگونه داستانها خیلی خواننده پیدا کرده است در این سالها…
در همان لحظه صدای تَک زنگِ در بلند شد و آمیخت با صدای نجفآبادی که داشت ادامه میداد،
-…امروزین…، قدری سَبُک تر…، شادتر…، سرگرمی بخش…
خُسروانی بر تختِ خود جابجا شد، از فرصت استفاده کرد، سکوت خود را شکست و گفت،
-عُذر میخوام جنابِ نجفآبادی…، یکی از دوستان رفته بود فروشگاه برای من قدری خوار و بار بگیره، الآن دمِ دَرِه، داره زنگ میزنه، الآن باید بِرَم ولی بعداً باهم دنبالهی بحث را میگیریم…
و در لحظاتی که نجفآبادی تازه گرم شده بود از او خداحافظی کرد. دامنهی صدا و لحنِ خستهی خُسروانی از بالاگرفتن ضعفِ بدنیِ او حکایت میکرد. دمپاییهایش را سُر سُر سُر با خود کشید تا درِ آپارتمان.
خُسروانی تا داشت بطرف در میرفت «… مشاهداتی که من از ایران دارم…» را چندبار آهسته زیر زبان با خود تکرار کرد و به برخی از دوستان اندیشید که هروقت که به میهن سفر میکنند چه در محفل دوستان و چه در نشریاتِ ادبی، برای خوشآمد آنان، از همتایانِ تبعیدیِ خودبه خوبی یاد نمیکنند و آنها را عموماً شکست خورده، افسرده، خارج از موضوع، از دور خارج شده، و با استعدادهای مصرف شده و به ته دیگ خورده تصویر میکنند، با آثاری کهنه و خالی از محتوا.
خُسروانی تا داشت دستگیرهی در را میچرخاند با خود فکر کرد که حکومت چقدر موفق بوده است در ایجاد گُسل میان نسل جدید و هنرمندان نسل گذشتهیی که سُنّتهای دهههای طلاییِ فرهنگِ قبل از انقلابِ نکبتبارِ بهمن را با خود میکِشند؛ اینکه چطور این حکومت نسل پس از انقلاب را عموماً محروم کرده است از تجربهها و سُنتهای فرهنگی و ریزهکاریها و فنونی که دارند به تدریج همراه با هنرمندان خانه نشین و دلسردِ داخل، و تبعیدیهای خارج از کشور، از بین میروند: آموزشها و تجربهها و میانبُرها و پرهیز از خطاهایی که تنها و تنها از راه اقتباس و استاد-شاگردی حاصل میشوند.
آقای کیانی، با روحیهی شادابِ همیشگی درود درود گویان وارد آپارتمان شد و از همان نگاه اول متوجه ضعف خُسروانی شد آنطوری که آهسته جواب سلامِ او را داده بود و پاهایش را بزحمت میکشید بر زمین میرفت بیافتد روی مُبل. کیانی یک راست رفت بطرف آشپزخانه، پاکتهای خوراکی را گذاشت روی پیشخوان و اقلامی را که برای خُسروانی خریده بود یکی یکی با صدای بلند تکرار کرد که مطمئن باشد چیزی را از قلم نیانداخته است. او در همان حال کتری را آب کرد گذاشت روی اُجاق، و دو استکان و قندان و یک تکه کیک گذاشت آماده توی سینی. کیانی بعد شروع کرد به نظافتِ پیشخوان و شُستن یکی دو لیوان و بشقاب که افتاده بودند کفِ ظرفشویی، و همزمان از حالِ عمومیِ خُسروانی سئوال کرد. خُسروانی فَنْدک زد سیگارش را روشن کند و بین فندکزدنها و پُک زدنهای خود بار دیگر سپاسگزاری کرد از تمام رسیدگیها و مُراقبتها و محبتهایی که آقای کیانی خصوصاً در این چند هفتهی گذشته به او نشان داده بود. کیانی داشت سطح پیشخوان را با حولهی نُمدار پاک میکرد و لیوانها را جابجا میکرد و خُسروانی در حالی که داشت به حرکات دست او نگاه میکرد هنوز داشت با خود میاندیشید که چرا بعد از سه هفته هنوز حتی یک نفر از دوستان شاعر و نویسنده تلفن نکرده است دربارهی رُمان او چیزی بگوید. اول خود را دلداری داد که، «همه گرفتارند، مشکلات دارند، وقت ندارند» اما بعد از چند لحظه زیر لب گفت، «آهان…، حالا فهمیدم…!» و به خنده افتاد. طنین خفهی صدای خندهی تُهی از بیخیالیها و سَبُکیها و شادیهای گذرای او در هال پیچید. کیانی برگشت نگاه کرد به خُسروانی که افتاده بود بر گوشهی مبل و تازگیها چنان وزن از دست داده بود که جثّهی او شده بود به اندازهی یک بچهی ده دوازده ساله. فکر کرد او را به حال خود بگذارد و کنجکاوی نکند.
خُسروانی، در حال پُک زدن به سیگار، محوِ جریانِ آبِ لولهی ظرفشویی، به این نتیجه رسیده بود که سکوت و کم محلیِ دوستان نسبت به اثر او نه همه تقصیر خصوصیات فرهنگی- قومی است و نه حاصل افسردگیهای فراگیرِ دورهی حکومت اسلامی. نه از غُربت و مشکلات حل ناشدنیِ همراه با تبعید است، نه از احساس شکستهای تاریخی، و دلسردیها. نه از نبود کانونهای هنری و اتحادها و گردهمآییهای هنرمندان است، نه از دوریِ مسافتها و پراکندگیِ آنها. نه از کهنه شدن موضوعات و بیتفاوتیِ آنهاست نسبت به علایق ادبی و فرهنگیِ گذشتهی خود، و نه از دست و پنجه نرم کردن دائم با مشکل اجاره و بیمهی درمانی و پیداکردن یک پی پاره. خُسروانی پس از چند پُک که به سیگارش زده و ذهنش باز شده بود ناگهان به این دریافت رسیده بود که -تمام اشکالات از ادارهی پُست است: بله…، ادارهی پُست… – همین اداره پُستی که وظیفهاش را درست انجام نمیدهد و رُمانِ او را تا به امروز نرسانده است به گیرندگان. خُسروانی در عین ضعف و بیماری زده بود زیر خنده و آقای کیانی با صدایِ او برگشته بود نگاهش میکرد.
*بومادران: گیاهی دارویی با گلهای زرد و سفید.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، چهارشنبه بیست و سه مهر ۱۳۹۹
۱۴ اکتبر ۲۰۲۰
نکاتی در باره ی همکاری با بخش ادبیات اخبار روز
● بخش ادبیات اخبار روز آثاری را می پذیرد که تنها برای این نشریه ارسال شده باشند.
● بخش ادبیات اخبار روز تنها آثاری را می پذیرد که در فرمات “وُرد” ارسال شده باشند.
● بخش ادبیات اخبار روز نسبت به درج یا عدم درج آثار دریافتی آزاد است.
● بازچاپ مطالب بخش ادبی اخبار روز مجاز نیست. نشریات و دیدارگاه های اینترنتی فقط می توانند به مطالب این بخش لینک بدهند.
● بخش ادبیات اخبار روز آثار دریافتی را ویراستاری نمی کند.
● نظر به این که اخبار روز برای استفاده از حجم دریافتی از فضای اینترنت؛ هزینه پرداخت می کند، لذا بخش ادبیات اخبار روز نسبت به بایگانی کردن مطالب همکارانی که با نشریه پیوند مستمر دارند اقدام می کند. بایگانی ی همکارانی که بیش از یک سال از درج آخرین مطلب آنان گذشته باشد غیر فعال خواهد شد.
دست مریزاد. داستانی خواندنی و ذهن انگیز و زمانمند با زبانی روان و پاکیزه. دیر خواندم اما دیر خواندن، بهتر از هرگز نخواندن است.