توفانی از برگ و باران
توفیده در دل شهر
بارانِ برگ، برگهای باران
می خزاند خیابانِ دراز و
میگریزاند سپاهِ خزانی را.
آغازهی خواب درهم است و بارانی
و پایان اش . . . ؟!
– نرسیدهام هنوز
که خیابانی دراز خوابیده در پیش پا.
توفانی از هراس
که سر گذاشته به دنبال برگ ها
هر چه «هو» میکشد
نمی رسد به پایان خواب .
در پیشِ رو
پرمیکشند پرندهها از میان شعلهها.
و خواب، جارو به دست
پس می زند خاکستر بیپرنده را.
(پرکشیدهاند پرندهها از میان شعلهها)
خزان و تابش بهارانهی آفتاب
پس رفتن پردهها،
عرقچکاندن گوشه گیران پریروزها،
سر برکشیدن رودخانههای خشک دیروزها،
و امید به گل برنشستن سرشاخههای نورُسته،
و خیابان دراز که می روبد خواب را و
میخزد پیی بیداری.
سپاه خزان افتاده ست به نفس!