جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

سینه کفتری – محمود طوقی

یکی دو روزی از دعوای آقای زرین قلم معلم خوش هیکل زبان مان با میرزامحصل تبعیدی که از رشت آمده بود نگذشته بود که آقای آئینه ای که به تازه گی فامیل خودش را گذاشته بود ادیب فرعلیرضاهمسایه دیوار به دیوارمان را برای  خواندن انشاء پای تخته صدا کرد.

همه چیز از آمدن میرزا پسر دو ساله کلاس یازدهم به دبیرستان ما شروع شد .

از رشت تبعید شده بود. آن قدر با دبیرانش دعوا کرده بودکه دیگر هیچ دبیرستانی در رشت  حاضر به ثبت نامش نبود.

در اراک کس و کاری داشت که گفته بود بیاید اراک من در یکی از دبیرستان ها ثبت نامش می کنم . با تعهد وریش گرو گذاشتن پیش آقای حاجباشی مدیر پر جذبه دبیرستان ما ثبت نامش کرده بود.

یکی دو ماهی نگذشته بود که تصمیم گرفت پرونده اش رابگیرد برود تهران .بعضی بچه ها که دل پری از آقای زرین قلم داشتند از او خواستند حالا که داری می روی روی آقای زرین قلم را کم کن وبرو.

آقای زرین قلم دبیر زبان بود. خوب هم درس می داد، از تهران آمده بود .خوش قیافه و خوش تیپ و خوش لباس بود.

اما با این همه کلاس درسش خسته کننده بودواین خسته کننده بودن علت داشت اکثریت قریب باتفاق بچه ها زبان انگلیسی بلد نبودند، جز دوسه نفر بقیه صفر صفر بودند. وهمین طور می رفتند برای امتحان نهایی و در آخر با تک ماده کردن و گرفتن نمره بیست وپنج صدم دیپلم می گرفتند و می رفتند بدنبال سرنوشت شان که یا معلمی بود یا کارمندی.

کلاس زبان زنگ آخر بود و آقای زرین قلم بمحض آمدن و بر پا وبر جا دادن درس را شروع کرد. میرزا از جایش بلند شد وشروع کرد به جمع کردن کتاب هایش و سروصدا کردن و پرت کردن حواس بقیه .آقای زرین قلم بر گشت و میرزا را دید که بلند شده است و دارد کتاب هایش را جمع وجور می کند. آقای زرین قلم گفت بنشین و سرو صدا نکن .میرزا گفت درس دادنت بدرد نمی خورد می خواهم بروم .آقای زرین قلم گفت:بنشین زنگ که خورد برو.

میرزا گفت اگر نخواهم چی . آقای زرین قلم همین طور که کتاب دستش بود به سوی میرزا رفت و با فشار دست او را نشاندو میرزا ناگهان نشست و دوپای آقای زرین قلم را گرفت در میان بازوانش وبلند کرد وبه زمین زد. آقای زرین قلم آماده این کار میرزا نبود. .کلاس در بهتی توام با ترس فرو رفت. کسی فکر نمی کرد میرزا چنین کاری بکند.

آقای زرین قلم برخاست.کمی خاکی شده بود . لباس هایش را تکاند عینکش رابرداشت و روی میزش کجاست و به میرزا گفت :مرا زمین می زنی .بمن می گویند: جوادطیب. ۱۶ ناحیه تهران درس دادم کسی جرئت نمی کرد نفس بکشد وبه طرف میرزا رفت واورا زیر مشت ولگد گرفت. میرزا هم از خود دفاع می کرد.جنگ مغلوبه شده بود.

همه با وحشت از کلاس بیرون رفتیم .با سرو صدای ما دیگر معلم ها بیرون‌آمدند.اولین نفری که بیرون آمد آقای امینی بود معلم طبیعی مان.تا فهمید چه اتفاقی افتاده است کتش رادرآورد وبه  من داد .وگفت مواظب کتم باش تا به این بچه گستاخ یک هوک چپ بزنم تا هم نانش بشود وهم آبش.

آقای امینی روی کت و شلوارش خیلی حساس بود وهرسال در اولین روز کلاس از دو چیز حرف می زد.نخست مرتب بودن و مواظبت از لباس های مان واین که کت وشلواری که به تن دارد کت و شلوار دامادی اوست که سیزده سال پیش خریده است و دوم درس خواندن .و همیشه می گفت: عمواوغلی! اگر درس نخوانید یک هوک چپ بهتان می زنم که تا سه ماه در کما باشید.آن طور که بچه ها می گفتند در جوانی بوکسور بوده است.بقیه معلم ها هم که متوجه زد وخورد می شدند یکی یکی می رفتند کمک آقای زرین قلم. میرزا شده بودتوپ فوتبال معلم ها.

شانسی که میرزا داشت این بود که‌آن روز آقای حاجباشی در اداره فرهنگ جلسه داشت ونبود وگرنه حساب میرزا با کرام الکاتبین بودوتکه بزرگه اش گوشش بود.

آن روز گذشت میرزا هم با پرونده ای که زیر بغلش گذاشته بودند رفت. ورابطه خوبی که بین بچه ها و معلم ها بود بهم خورد.

آقای ادیب فر بار دیگر اسم علیرضا را خواند تا برای خواندن انشاء پای تخته برود.

علیرضا در همه درس ها افتضاح بود اما انشایش از همه افتضاح تر بود .کمی این پا وآن پا کرد . نمی دانست که چه بکند .انشایش را مثل همیشه ننوشته بود و منتظر بود که من مثل همیشه بروم انشاء بخوانم وتمامی ساعت را پر کنم.

آقای ادیب فر گفت :سریع تر وقت کلاس را نگیر . علیرضا دفترش را برداشت وکمی این پا و آن پا کرد و سلانه سلانه پای تخته رفت.

آقای ادیب فر وقتی راه رفتن علیرضا را دید .ساعتش را باز کرد و گفت :ماهی سیصد و پنجاه تومان حقوق این همه خواری وخفت ندارد که به شاگرد بگویی برو انشایت را بخوان دوساعت طول بکشد تا بلند شود و بعد سینه اش را بدهد جلو و با راه رفتن لاتی بخواهد معلمش را مرعوب کند . ودر حالی که به پای تخته می رفت به علیرضا گفت :از خودت دفاع کن و تا می توانست علیرضا را زدو از کلاس بیرون انداخت.علیرضا کتک خورد و از خود هیچ دفاعی نکرد.

صدا از دیوار در می آمد از کسی بیرون نمی آمد. دلم برای علیرضا سوخت.علیرضا گناهی نداشت تنها گناهش این بود که انشایش را ننوشته بود.آقای ادیب فرحسابی عصبانی بود و شروع کرد به قدم زدن وبالا و پائین رفتن در کلاس . من با ترس و لرز بلند شدم و گفتم :آقا اجازه و آقای ادیب فر گفت:بفرمائید.

گفتم:آقاعلیرضا منظوری نداشت. انشایش راننوشته بود بهمین خاطر این پا و آن پا می کرد می خواست یک جوری به شما بگوید که فرصت نشد . راه رفتن اش هم همینطور است به او می گویند سینه کفتری چون موقع راه رفتن سینه اش را می دهد جلو.قصد بدی نداشت.

 و نشستم . ترس بدی به سراغم آمد وفکر می کردم همین الان آقای ادیب فرمی آید ومرا هم با مشت ولگد از کلاس بیرون می اندازد. سکوت بدی به کلاس حاکم شد.همه منتظر واکنش آقای ادیب فر بودند.آقای ادیب فر کمی صدایش را صاف کرد .معلوم بود حرف زدن برایش سخت است .گفت :برودنبالش. ببرش دستشویی سر وصورتش را بشوید و بیاورش کلاس.

 رفتم دنبال علیرضا که داشت با دستمالش خون بینی اش را پاک می کرد . گفتم:آقاگفت برو سرو صورتت را بشور و برگرد کلاس.

علیرضا آبی به صورتش زد و لباس هایش را مرتب کرد و با هم برگشتیم به کلاس. هردو چشم مان به آقای ادیب فر بود تا اجازه بدهد بنشینیم.آقای ادیب فر جلوآمد وصورت علیرضا رابوسید وگفت :بنشینید . نمره انشای هر دویتان را دادم بیست.

https://akhbar-rooz.com/?p=95196 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گلاره مینوی
گلاره مینوی
3 سال قبل

با آفرین به خانم طبری شروع میکنم که گفته اند “از ستایش تبعیض و خشونت عذر خواهی کنید” واقعا آفرین. آدم رذلی که خودش را طیب میداند که پدر من همیشه از او به عنوان یکی از معروف ترین لش های تاریخ تهران حرف میزند در نوشته آقای طوقی تبدیل شده به براد پیت فیلم های هولیود. آن بچه “رشتی” شده تبعید ی سابقه دار و افتاده میان گلّه آدمخواران دبیرستانی که اسمشان را گذاشته اند معلم چقدر بدبخت بوده آن شهر و آن مردم که این اراذل و اوباش مسولین آموزش و پرورش آن بوده اند. همه ی اینها به کنار آقای طوقی شما چرا با چنین اشتیاق و لحن پر از لذّت و ستایشگرانه از آن مردم پست حرف می زنید و یکبارهم از دانش آموز “رشتی” سرخورده که محصول جامعه بوده است به مهربانی یاد نمیکنید و همدردش نیستید؟ من پاسخ آنرا میدانم شما نه اینکه “بفهمی نفهمی جنوبی ” باشید با تعریف این حکایت آنهم بدون حتّی گفتن یک کلمه ی منفی در مورد آنها که دوستشان دارید باید گفت که “صد در صد جنوبی و متعصب قومی هستید” رئیس یا مدیر محترم اخبار روز کاش اینگونه نا ادبیات را ترویج نکنید .
با احترام به بازدیدکنندگان این صفحه و روزنامه ی اخبارروز و خانم طبری و وتعظیم به همه اقوام و مردم ایران در همه جای جهان.
گ.مینوی. میلان

مهران سمیعی
مهران سمیعی
3 سال قبل

مدیر محترم اخبار روز این عر ض من باید قابل توجه شما قرار بگیرد و به نویسنده کاری ندارم. بنظر جنابعالی کجای کار سبعانه معلمی وحشی و باید بگویم معلمانی وحشی انطور که در متن تعریف شده است قابل ذکر و یاد اوری است ؟ اگر برای تقبیح و سرزنش بود باری به هر جهت میشد گفت عیبی ندارد ولی غرور مندانه از کتک زدن به یک دانش اموز رشتی در اراک گزارشی با شکوه و در نهایت تکریم نوشتن هم بد است هم معتقد بودن به تبعیض میان مردم از نقاط مختلف یک کشور من خود جد اندر جد رشتی هستم و بالاخره هرکسی یک جایی بدنیا امده ولی قرار نیست چون هم زبان ما نیست وقتی مورد ضرب وشتم مشتی اوباش شما بگو معلم قرار میگیرد ما سکوت کنیم و در برویم ولی اگر همزبان و همشهری ما بود هواخواهی و هوا داری کنیم. بنده پیشنهاد میکنم برای ختم این بحث که غیر از تفرقه حاصلی ندارد لطف بفرمایید و این نوشته بر دارید. نویسنده هم اگر حسن نیت دارد میاید و میگوید اشتباه کرده و عذر میخواهد.
ارادتمند شما از لیون فرانسه
سمیعی

مینا طبری
مینا طبری
3 سال قبل

سلام ، جنبه های ادبی و نقایص و لغزشهای موجود در این حکایت یا داستان کوتاه را کار ی ندارم ولی قوم و قبیله دوستی نمیگویم پرستی حاکم بر ان واقعن جای اعتنا و دقت است. نگاه کنید وقتی یک (رشتی) را اقای معلم مورد احترام نویسنده به همراه تیم ملی معلمان دیگر مورد یورش و حمله ی وحشیانه قرار میدهند دانش اموزان دیگر هم می ترسند و هم کناره میگیرند و احدی از ان مضروب مصدوم دفاع نمکیند، چرا چون رشتی است. ولی اندیگری را همه در سکوت تحمل میکنند و بعدا هم کورد حمایت قرار میدهند چون خودی است. محصول چنان وحوشی در لباس معلمی چه میتواند باشد جز باور به خودی و غیرخودی. کاش پیش از نوشتن قدری بیشتر خوض و غور کرده بودید. همین الان هم دیر نشده خودتان نوشته تان را بخوانید و از ستایش تبعیض و خشونت پوزش خواهی کنید.
باعرض احترام مینا طبری- وست ویرجینیا ، امریکا

حسن
حسن
3 سال قبل
پاسخ به  مینا طبری

جل الخالق! متوجه هستید که این یک داستان است و نقل خاطره ی ساده؟ این که مقاله ی اخلاقی نیست برادر؟ داستانرا قضاوت تاریخی اخلاقی میکنید؟!

مهران سمیعی
مهران سمیعی
3 سال قبل
پاسخ به  حسن

اقای حسن، خانم مینا طبری اگر به خواهری قبول ندارید، کاش برادر خطاب نمیکردید و میگفتید خانم. اما جالب است که مرد سالار باوری میاید از یک روایت سراسر تعصب دفاع میکند . در ضمن یادت باشه کتاب نبرد من هیتلر هم حکایته.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x