در ۱۰ آذر ماه (۱۳۹۹) در سایت اخبار روز مطلبی از آقای خسرو باقرپور تحت عنوان علی اشرف درویشیان، زندگی و رزم و رنج فاطمه سعیدی: “همیشه مادر” درج گردید. خانم فاطمه سعیدی متنی به این مناسبت برای اخبار روز فرستاده اند. در متن ارسالی یادآوری شده که خانم فاطمه سعیدی تکذیبه ای نیز در سال ۸۴ در مورد متن مشابهی از آقای باقرپور منتشر کرده اند. نامه ی اخیر ایشان، تکذیبه ی قبلی و توضیحات آقای باقرپور را در زیر می خوانید:
رفیق مادر در نوشته خود متذکر شده اند “در نوشته تان از قول نویسنده کتاب یعنی آقای علی اشرف درویشیان مطرح کرده اید که گویا ایشان در گفتگویی با آقای ناصر زراعتی عنوان کرده است که: “وقتی کار پیاده کردن و نوشتن خاطرات تمام شد”(همین جا تأکید کنم که برغم آنچه که شما نوشته اید، خاطرات من ابتدا روی نوار ضبط و به وسیله رفقای خودم روی کاغذ پیاده شد. سپس متن نوشته در خرداد ماه سال ۱۳۶۱ در اختیار آقای درویشیان قرار گرفت.) از من پرسیده اند که “چطور می خواهی برایت بنویسم؟” و من گویا به ایشان جواب داده ام که “داستان مرا به سبک دن آرام بنویس!”(!؟!) بطوری که راوی آن “دانای کل” باشد(!). از قول ایشان اضافه کرده اید که پس از فرستادن متن کتاب، من از آن خوشم نیامده و دوباره برای ایشان “پیغام” داده ام که “نه! حالا دلم می خواهد داستانم را به سبک “پابرهنه ها”ی زاهاریا استانکو بنویسی!”(!؟!). در ادامه این روایت توسط شما، باز از قول آقای درویشیان نقل شده: “باور می کنی که من به آن سبک هم نوشتم؟” و اضافه شده که این بار نیز این “سبک” نوشته مورد قبول من قرار نگرفت. چون من خیلی “سختگیر” هستم و به همین دلیل دوباره گفته ام “نه!”. مطابق مطلب شما در سایت “اخبار روز”، ظاهرا آقای علی اشرف درویشیان دوباره به من پیشنهاد کرده اند که: “باشد من ۲۰۰ سوال طرح می کنم، برایت می فرستم، به سبک خاطرات صفر خان، شما بیا به این سوالها جواب بده. من همه را عینا می نویسم…” و نهایتا در انتهای این روایت، در نوشته شما اینگونه مطرح شده که گویا آقای علی اشرف درویشیان، با توجه به پاسخهای منفی مکرر و سختگیرانه من، یک روایت هم برای خودشان گذارده اند که “آن طور” که “دلشان” می خواهد بنویسند. و با این تاریخچه از قرار، ایشان اکنون دارند روی این رمان کار می کنند.
آقای باقر پور!
من به هیچ وجه از “اشارات مبسوط” آقای علی اشرف درویشیان به شما در مهر ماه ۱۳۸۲ و همچنین محتوای گفتگوی ایشان با آقای ناصر زراعتی در سپتامبر ۲۰۰۳ آگاه نیستم. و نمی دانم که آقای علی اشرف درویشیان راجع به من و این کتاب به شما و یا آقای ناصر زراعتی چه گفته اند. اما با توجه به اینکه نقل قولهای شما از آقای درویشیان نقل قول مستقیم است، از مطلب شما اینگونه به خواننده القاء می گردد که احتمالا این گفتگو سندی ست که در جایی چاپ شده است. من شخصا چنین گفتگویی را در جائی ندیده ام و از آن مطلع نیستم تا بتوانم با مطالعه آن در باره اش اظهار نظر کنم. اما در همین جا باید به شما به عنوان نویسنده مطلب مزبور در سایت “اخبار روز” و خوانندگان آن، تاکید کنم که تنها نکته درستی که در اظهارات شما وجود دارد، این امر است که، من پس از مطالعه آنچه که به نام “شرح حال” خودم از طرف آقای درویشیان به دستم رسید، با صراحت به اطلاع ایشان رساندم که: “این زندگی من نیست”. بنابراین، روشن است که من هیچگاه نه به آقای درویشیان و نه به هیچ کس دیگری نگفته ام که کتاب را به سبک “دن آرام” و یا بعد به سبک “پابرهنه ها” بنویسند. روایت ارسال “۲۰۰ سوال” برای من و نوشتن کتاب بر اساس این جواب ها نیز صحت ندارد و دروغ محض است و من نمی دانم چنین ادعاهایی از کجا آمده است.
از آنجا که من اطمینان ندارم که آنچه که از قول آقای درویشیان نقل می شود مواضع و اظهارات خود ایشان در رابطه با این کتاب است یا نه، صبر می کنم تا از موضع ایشان مطلع شوم، همان طور که سال های طولانی برای پایان نگارش این زندگی نامه صبر کرده بودم و در آخر به اطلاع ایشان رساندم که دیگر خواهان نوشتن آن (زندگی نامه ام) از طرف آقای درویشیان نیستم…”
متن کامل نوشته رفیق مادر (فاطمه سعیدی شایگان) با عنوان “من تکذیب می کنم”
من تکذیب می کنم
آقای باقر پور!
مطلبی که در تاریخ پنجشنبه 3 آذر ماه 1384 در سایت “اخبار روز” در معرفی کتاب “همیشه مادر” نوشته اید را خواندم. البته شما صراحتاً قید نکرده اید که آیا این کتاب منتشر شده یا نه. از آنجا که از این رمان ظاهرا بعنوان “زندگی نامه” و یا “شرح حال” من نام برده شده و مهمتر آنکه در نوشته شما از قول من مطالبی عنوان شده که حقیقت ندارند، لذا ذکر چند نکته را ضروری می دانم.
در نوشته تان از قول نویسنده کتاب یعنی آقای علی اشرف درویشیان مطرح کرده اید که گویا ایشان در گفتگویی با آقای ناصر زراعتی عنوان کرده است که: “وقتی کار پیاده کردن و نوشتن خاطرات تمام شد” (همین جا تأکید کنم که برغم آنچه که شما نوشته اید، خاطرات من ابتدا روی نوار ضبط و به وسیله رفقای خودم روی کاغذ پیاده شد. سپس متن نوشته در خرداد ماه سال 1361 در اختیار آقای درویشیان قرار گرفت.) از من پرسیده اند که “چطور می خواهی برایت بنویسم؟” و من گویا به ایشان جواب داده ام که “داستان مرا به سبک دن آرام بنویس!”(!؟!) بطوری که راوی آن “دانای کل” باشد(!). از قول ایشان اضافه کرده اید که پس از فرستادن متن کتاب، من از آن خوشم نیامده و دوباره برای ایشان “پیغام” داده ام که “نه! حالا دلم می خواهد داستانم را به سبک “پابرهنه ها”ی زاهاریا استانکو بنویسی!”(!؟!). در ادامه این روایت توسط شما، باز از قول آقای درویشیان نقل شده: “باور می کنی که من به آن سبک هم نوشتم؟” و اضافه شده که این بار نیز این “سبک” نوشته مورد قبول من قرار نگرفت. چون من خیلی “سختگیر” هستم و به همین دلیل دوباره گفته ام “نه!”. مطابق مطلب شما در سایت “اخبار روز”، ظاهرا آقای علی اشرف درویشیان دوباره به من پیشنهاد کرده اند که: “باشد من 200 سوال طرح می کنم، برایت می فرستم، به سبک خاطرات صفر خان، شما بیا به این سوالها جواب بده. من همه را عینا می نویسم…” و نهایتا در انتهای این روایت، در نوشته شما اینگونه مطرح شده که گویا آقای علی اشرف درویشیان، با توجه به پاسخهای منفی مکرر و سختگیرانه من، یک روایت هم برای خودشان گذارده اند که “آن طور” که “دلشان” می خواهد بنویسند. و با این تاریخچه از قرار، ایشان اکنون دارند روی این رمان کار می کنند.
آقای باقر پور!
من به هیچ وجه از “اشارات مبسوط” آقای علی اشرف درویشیان به شما در مهر ماه 1382 و همچنین محتوای گفتگوی ایشان با آقای ناصر زراعتی در سپتامبر 2003 آگاه نیستم. و نمی دانم که آقای علی اشرف درویشیان راجع به من و این کتاب به شما و یا آقای ناصر زراعتی چه گفته اند. اما با توجه به اینکه نقل قولهای شما از آقای درویشیان نقل قول مستقیم است، از مطلب شما اینگونه به خواننده القا می گردد که احتمالا این گفتگو سندی ست که در جایی چاپ شده است. من شخصا چنین گفتگویی را در جائی ندیده ام و از آن مطلع نیستم تا بتوانم با مطالعه آن در باره اش اظهار نظر کنم. اما در همین جا باید به شما به عنوان نویسنده مطلب مزبور در سایت “اخبار روز” و خوانندگان آن، تاکید کنم که تنها نکته درستی که در اظهارات شما وجود دارد، این امر است که، من پس از مطالعه آنچه که به نام “شرح حال” خودم از طرف آقای درویشیان به دستم رسید، با صراحت به اطلاع ایشان رساندم که: “این زندگی من نیست”. بنابراین، روشن است که من هیچگاه نه به آقای درویشیان و نه به هیچ کس دیگری نگفته ام که کتاب را به سبک “دن آرام” و یا بعد به سبک “پابرهنه ها” بنویسند. روایت ارسال “۲۰۰ سوال” برای من و نوشتن کتاب بر اساس این جوابها نیز صحت ندارد و دروغ محض است و من نمی دانم چنین ادعاهایی از کجا آمده است.
از آنجا که من اطمینان ندارم که آنچه که از قول آقای درویشیان نقل می شود مواضع و اظهارات خود ایشان در رابطه با این کتاب است یا نه، صبر می کنم تا از موضع ایشان مطلع شوم، همان طور که سال های طولانی برای پایان نگارش این زندگی نامه صبر کرده بودم و در آخر به اطلاع ایشان رساندم که دیگر خواهان نوشتن آن (زندگی نامه ام) از طرف آقای درویشیان نیستم.
شما به قول خودتان “بخشی از این رمان” را تحت عنوان “همیشه مادر، علی اشرف درویشیان”، در ادامه مطلب خود در “اخبار روز”، نقل کرده اید. برای من روشن نیست که منبع نقل شما از کجاست؟ آیا چنین رمانی در ایران چاپ و منتشر شده و به همین دلیل در اختیار شماست؟ یا شما رمانی را که هنوز چاپ نشده، از روابط خاصی بدست آورده و مبادرت به چاپ گوشه ای از آن کرده اید؟ که در این صورت من نمی دانم که آیا نویسنده رمان مذکور نیز با این سبک کار موافق است یا نه؟ در هر حال من (به عنوان کسی که موضوع کتاب فوق گردیده) مجبورم بار دیگر همان جمله ای که قبلاً گفته بودم را تکرار کرده و با قاطعیت بگویم که “این زندگی من نیست”. بدون شک هر نویسنده ای و از جمله آقای درویشیان محقند که با هر “روایتی” و “به میل” خویش کتاب بنویسند. ولی این نیز حق بدیهی من است که بگویم که آنچه که ظاهراً به مثابه “شرح حال” من نوشته شده، “روایت” دیگران از زندگی من است و شرح حال واقعی من نیست.
آقای باقر پور!
موضوع دیگری را هم در رابطه با نوشته شما باید در اینجا مطرح کنم. در نوشته شما از من بعنوان “زنی دلیر” نام برده شده که “هم خود متحمل رنجهای جانگداز فراوان شد و هم چهار فرزند را در کابوس های محمد رضا شاهی فدای تحقق آمال ها و آرزوهای مردم کرد. آرزویی که هنوز که هنوز است چونان خوابی و رویایی انگار سر تعبیری نیکو و به فرجام ندارد”. البته دیدگاه های شما برای خودتان محترم هستند، ولی از آنجا که در این اظهار نظر به “زندگی و رزم و رنج” و یا “رنج های جانگداز” من به عنوان فاکتی برای اثبات دیدگاه های غلط و نتیجه گیریهای باز هم غلط تر شما استناد شده است، لازم است تاکید کنم که جنایات و تبهکاریهای رژیم سرکوبگر شاه، نه “کابوس”ی در خواب بلکه واقعیاتی بودند که نسلی از انقلابیون و کمونیستها برای ریشه کن کردن آنها به پا خاستند و با تحمل “رنجهای جانگداز” در این جهت حرکت کرده و نهایتا به همت توده های مبارز که به صحنه آمده بودند، آن رژیم سراپا جنایت را برافکندند. درست است که با برافتادن رژیم شاه “آمال ها و آرزوهای” مردم ما تحقق نیافت، اما، حقیقت این است که هر چه در زندگی امروز مردم ما، خوب و نیکو ست، نتیجه مبارزات گذشته می باشد. بنظر می رسد که شما با یکجانبه نگری و مطلق کردن بخشی از واقعیت، اینگونه جلوه می دهید که “تحقق آمال ها و آرزوهای مردم”، “خوابی و رویایی”ست که انگار “فرجام” ندارد. اما باید بدانید که کسانی که با هر نیتی، با استناد به شرح حال انقلابیون و مبارزین، می کوشند مبارزات و آرمانها و آرزوهای مردم ما- که این همه برای تحقق شان فداکاری و جانفشانی شده- را “بی فرجام” جلوه دهند، متاسفانه نشان می دهند که نمی توانند در این زمینه از مواضع رژیمهای شاهنشاهی و اسلامی پا را فراتر بگذارند.
با احترام
فاطمه سعیدی (شایگان) – ۲۸/۱۱/۲۰۰۵
توضیح خسرو باقرپور در پیوند با متن فوق
با مهر و احترام عمیق به رفیق فاطمه سعیدی (مادر شایگان)، لازم به ذکر است که تمامی ی استنادات و ارجاعاتِ آمده در متن نوشتارم؛ با عنوان ( “علی اشرف درویشیان، زندگی و رزم و رنج فاطمه سعیدی: “همیشه مادر” – خسرو باقرپور” مندرج در اخبار روز، منتشره در تاریخ دوشنبه ۱۰ آذر ماه ۱۳۹۹) همگی برگرفته از متن مصاحبه ی آقای ناصر زراعتی با زنده یاد علی اشرف درویشیان است. من با صداقت و امانتداری ی کامل، از آن منبع، تنها نقل قول کرده ام. بی آن که حتی واژه ای از آن کاسته؛ یا به آن افزوده باشم.
من متن نوشتاری ی گفتگوی آقای ناصر زراعتی با زنده یاد علی اشرف درویشیان، همراه با بخشی از رمان “همیشه مادر” درویشیان را در پاییز ۱۳۸۲ در اخبار روز منتشر کرده ام. یعنی زمانی که علی اشرف درویشیان در قید حیات بودند و از همه ی این امور آگاه. این نوشته در زمانِ انتشار، در بسیاری از دیدارگاه های اینترنتی بازنشر و منتشر شده بود. در زیر، متن کامل گفتگوی آقای ناصر زراعتی با زنده یاد درویشیان و نیز، آدرس چند دیدارگاه که گفتگوی فوق در آن ها منتشر شده بود در زیر می آورم. برای رفیق فاطمه سعیدی “مادر شایگان” تندرستی و پیروزی آرزو می کنم.
با مهر و درود: خسرو باقرپور
سه شنبه ۱۸ آذر ماه ۱۳۹۹
مصاحبه کامل علی اشرف درویشیان با ناصر زراعتی به تاریخ یکشنبه ۱۳ مهرماه 1382 در مورد رمان همیشه مادر و در پیوند با خانم فاطمه سعیدی (مادر شایگان)
مندرج در سایت فرهنگ و هنر کردستان
گفتوگو با علیاشرف درویشیان درباره آخرین کارهایش |
ناصر زراعتی یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۲ علی اشرف درویشیان دو سه روز مهمان شهر گوتنبرگ سوئد بود. چند سال پیش هم، با امیرحسن چهلتن، به این شهر آمدند و یک روز بیشتر نتوانستند بمانند. دراین فاصله، تابستان دو سال پیش، در یکی از جلسات ماهانه «کانون نویسندگان ایران» در تهران، دیداری دست داده بود. صفات «خوب»، «نجیب» و «شریف» بهراستی درخور این نویسنده و پژوهشگر معاصر است؛ علی اشرف درویشیان نویسنده زندگی زحمتکشان و رنجدیدگان، انسانی است دوست داشتنی؛ رفیقی است شفیق با دلی پاک و امیدوار. دیدار و مصاحبت دلنشینش فرصتی بود مغتنم، اگرچه کوتاه، در خاکستری کدر و سرد و اندوه انگیز غربت… از نروژ آمده بود و راهی دانمارک بود تا بعد به آلمان برود. نشستیم و گفتیم و شنیدیم. سری هم به «خانه هنر و ادبیات»، این کتابفروشی کوچک، زد. نشستیم و پیالهای چای نوشیدیم. دفترچهای اینجاست که هرگاه دوستان عزیز نویسنده و شاعر و هنرمند میآیند، از آنان میخواهم تا چند خطی به یادگار در آن بنویسند. دو سال پیش، منوچهر آتشی عزیز شعر زیبایی از خود را همراه یادداشت کوتاه محبتآمیزی نوشت که درواقع گشایش این «دفتر» بود. ازآن پس، عزیزان دیگر هم آمدند و یادداشتهایی نوشتند. از علی اشرف هم خواستم که چند خطی، هرچه میخواهد و هرگونه، قلمی کند. مهر شفافش را اینگونه روی کاغذ آورد: یاد باد آن روزگاران، یاد باد… روزهای سختی را با دوست عزیزم ناصر زراعتی در «کانون نویسندگان ایران» گذراندهایم؛ روزهای دلهره و اضطراب؛ روزهایی که از هرسو، درها را به روی خود بسته میدیدیم. آن روزها رفتند، اما نه بطور کامل. ما هنوز در ایران گرفتار واپسگرایان و تاریکاندیشان هستیم. اما «کانون» هنوز به راه خود ادامه میدهد. هنوز زنده است و جوانان بسیاری به آن روی آوردهاند. کجاندیشان و انحصارطلبان فکر میکردند که با کشتن محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، غفار حسینی و میرعلایی «کانون» را خفه خواهند کرد. اما چنین نشد و «کانون» پُرنفستر، جوانتر و پُرتحرکتر از همیشه به کار خود ادامه داد. تا زمانی که اختناق و سانسور و سد و مانع دربرابر آزادی اندیشه و قلم باشد، «کانون نویسندگان ایران» همچنان فعال و زنده خواهد بود و به اعضای وفادار و خوبی چون دوستم ناصر زراعتی افتخار خواهد کرد. علی اشرف درویشیان یوتهبوری ۲۰\ ۹\ ۲۰۰۳ چند ساعتی از او تصویر ویدئو گرفتم. همچنین سخنرانی و داستانخوانیاش را هم تصویربرداری کردم. یکی دو ساعت در آخر شب، نشستیم و از کارهایش پرسیدم. دوربین هم روشن بود. فردای آن شب، وقتی نشستم که این گفتوگوی صمیمانه را پیاده کنم، دریغم آمد حرفهایش را دیگرانی که در جلسه نبودند نخوانند. سخنرانی و پاسخهایش را بسیاری دیده و خواندهاند. محبت کرد یکی از «تازه داغ»هایش را هم داد که در «ایران امروز» هست. وقتی متن سخنانش را درمورد «کانون نویسندگان ایران» پیاده و تایپ میکردم، دیدم از آن شش تن که نام میبرد (محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، هوشنگ گلشیری، منصور کوشان، کاظم کردوانی و خودش)، دو تن را کشتند، یکی دق کرد و دو تن دیگر ناچار به تبعید تن دردادند… امروز، از آنان، تنها علی اشرف درویشیان در ایران مانده است و باشهامت، همچنان پیگیر کار «کانون» است. برایش آرزوی تندرستی و پیروزی دارم. تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد! قلمش همچنان روان باد! تا باز برایمان داستانهای خوب و زیبا و خواندنی بنویسد. ن.ز سپتامبر ۲۰۰۳، گوتنبرگ سوئد ناصر زراعتی: خوشحالم که همدیگر را باز دراین شهر میبینیم؛ گرچه متأسفانه فرصت زیادی نداریم… پیش از آنکه بیایی، فکر کرده بودم درباره «کانون نویسندگان ایران» گفتوگو کنیم. اما وقتی دیدم امشب درباره کانون و دشواریهایی که برایش پیش آمده و مسائل مربوط به آن مفصل صحبت کردی و به پرسشها پاسخ گفتی، لزومی به تکرار نمیبینم. اگر موافقی، ازاین فرصت کوتاه استفاده کنیم… از کارهای خودت بگو… آخرین کاری که در دست داری… داستان کوتاه… رمان… علیاشرف درویشیان: رمانی هست که سالهاست دارم رویش کار میکنم و دوبار هم این رمان را نوشتهام و تمام کردهام. شرح حال خانم فاطمه سعیدی است؛ مادر «شایگان»ها: نادر، ابوالحسن، ناصر و ارژنگ که هر چهارتاشان در رژیم گذشته، در برخورد کشته شدند. البته ابوالحسن نه… توی رمان توضیح دادهام که چه شد… ابوالحسن گم شد. ساواک بنا بود تغییری روی چهرهاش بدهد، ظاهرش را دستکاری بکند که شناخته نشود و شناسنامهاش را هم عوض کند و ولش کند. که نمیدانیم چه شد. بعد از آن، پیش مادرش هم نرفت. احتمالاً کشتندش. بههرحال، خاطرات خانم سعیدی است که اول روی نوار ضبط شد و بعد پیاده کردم روی کاغذ. فاطمه سعیدی در زندان سواد یاد گرفته بود. وقتی کار پیاده کردن و نوشتن خاطرات تمام شد، ازش پرسیدم: «چطور میخواهی برایت بنویسم؟» خودت میدانی که وقتی یک کسی چیزهایی را تعریف میکند و میخواهد که برایش بنویسی، چقدر مشکل است. چون دیگر تو خودت اختیار و آزادی لازم را نداری. مثل این است که در مدرسه، انشاء بدهند بهت. من همیشه از موضوع انشاء و درس انشاء و اینطور انشاءنویسی بدم میآمد. معلم انشاء هم که بودم، به شاگردانم موضوع انشاء نمیدادم. میگفتم: «هرکس هرچه دلش میخواهد راجعبه هر موضوعی بنویسد.» یا اگر هم مجبور میشدم موضوع بدهم، پنج شش تا موضوع میدادم که آزاد باشند، هرکدام را که میخواهند انتخاب کنند. بههرحال، گفت که: «داستان مرا به سبک «دُن آرام» بنویس!» میخواست راوی داستان بهاصطلاح «دانای کل» باشد. من براین اساس شروع کردم به نوشتن. البته درحین نوشتن، به مسائل و اطلاعات زیادی احتیاج داشتم. او در اردبیل زندگی کرده بود و من آن منطقه و روستاهایش را نمیشناختم. برای اولین بار، از فضای روستاهای کرمانشاه و آن طرفها بیرون آمدم. خلاصه هرطور بود رمان را نوشتم و تمام کردم و فرستادم برایش فرانسه. (چون دراین فاصله، ایشان رفته بود فرانسه و آنجا زندگی میکرد). وقتی شخصی که متن رمان را برایش برده بود برگشت، گفت که: «دوستان و نزدیکانش کار را پسندیدند، ولی خودش گفت که: این زندگی من نیست.» درحالی که من وفادار مانده بودم به تمام حرفها و روایتهایش، منتها برای اینکه رمان جذاب شود، ناچار بودم صحنهسازیهایی بکنم و تغییرات مختصری بدهم که خواننده علاقهمند شود داستان را دنبال کند و کار فقط یک زندگینامه و روایت خشک و خالی نباشد. پیغام داده بود که: «نه، حالا دلم میخواهد داستانم را به سبک «پابرهنهها»ی زاهاریا استانکو بنویسی!» باور میکنی که من به آن سبک هم نوشتم؟ ــ چند صفحه بود کار؟ ــ در حدود ۴۰۰ صفحه میشد… آن را هم نوشتم، باز فرستادم برایش. که دوباره گفت: «نه…» اینهم مورد قبولش قرار نگرفت. خیلی سختگیر است. این بود که گفتم: «باشد، من ۲۰۰ تا سؤال طرح میکنم، برایت میفرستم، به سبک خاطرات صفرخان، شما بیا به این سؤالها جواب بده. من همه را عیناً مینویسم…» اما یک روایت هم برای خودم گذاشتم که آنطور که دلم میخواهد بنویسم. و حالا مدتی است که دارم روی این رمان کار میکنم، به اسم «همیشه مادر»… ــ داستان کوتاه چی؟ ــ یک مجموعه داستان کوتاه هم دارم به اسم «داستانهای تازه داغ»… «تازه داغ» میدانی یعنی چه؟ یعنی همین شیرینی که آوردید… هم تازه بود، هم داغ… هرچیز تازه را ما، در کرمانشاه، میگوییم تازه داغ… مثلاً نان تازه داغ نانی است که از تنور درمیآید… یک معنی دیگر هم دارد. به معنی «داغهای تازه» هم هست. میگویند فلانکس تازه داغ است. یعنی کسیش تازه مرده… اینها هم پانزده داستان کوتاه است که یکیش همین «رد پای سرخ» است که امشب خواندم، یکیش هم همین «آنها هنوز جوانند» است که دادم خدمتت. اینها هنوز جایی چاپ نشدهاند. چندتاییش البته اینجا و آنجا درآمده. اینها را هم یک مجموعه کردهام. اما من درضمن این کارها، کارهای دیگری هم کرده و میکنم. زمانی بود که همه ما مأیوس شده بودیم که بتوانیم کار جدیدی ارائه بدهیم و ارشاد جواب مثبت و مجوز نشر بدهد. این بود که من رفتم مقداری کار فولکلوریک کردم. اولیش همان «افسانهها و متلهای کُردی» بود که ضبط شدهاش را داشتم قبلاً. اینها را آوردم پیاده و تنظیم و آماده کردم. سال ۶۶ بود که فکر کردم امتحان کنم ببینم ارشاد مجوز میدهد یا نه. دادم دست یک ناشر. فکر کرده بودم اینها افسانه است و متل و دیگر نوشته خود من نیست و من دخالتی ندارم؛ حرف مردم بود؛ افسانهها و متلهایی بود که توی مردم بود و من فقط ضبط و پیاده کرده بودم. دریافت مجوز دو سال طول کشید، چون ارشاد به ناشر میگفت: «این بابا کجاست؟ میگویند خارج است، اینجا نیست. رفته آلمان شرقی، آنجا دارد درس میدهد. ما باید خودش را ببینیم.» بههرحال، ناشر با هزار مکافات مجوز نشر کتاب را گرفت. و آن اولین کاری بود که پس از سالها از من منتشر میشد. آن کار را هم به این خاطر کردم که اوضاع زندگی خراب بود. گفتم شاید ازاین طریق بتوانم امرار معاشی بکنم. بعد از آن بود که به فکر کار روی «فرهنگ افسانههای مردم» افتادم. میدانی که این کار یکی دو نفر نیست. یک اداره میخواهد با چهل پنجاه آدم که بنشینند جمعآوری کنند، ویراستاری کنند و… احتیاج به همکار و کمک داشتم، چون خیلی مشکل بود که یک نفری این کار را انجام بدهم. تا اینکه بالاخره «فرهنگ افسانههای مردم ایران» را کار کردیم که تا به حال ۱۲ جلدش درآمده است. هر جلد ۵۰۰ صفحه کمتر نیست. این فرهنگ ۲۰ جلد خواهد شد. احتمالاً تا یک ماه دیگر جلد سیزدهمش درمیآید. ــ چهطور کار کردید؟ ــ شروع کردم به جمعآوری افسانههایی که تا به حال در نشریات معتبر گذشته و کتابها چاپ شده بود. بهانضمام اینکه دوستانی از نقاط مختلف ایران، حدود ۱۰ جلد مجموعهای از افسانههای چاپ نشده برایم فرستادند که از آنها استفاده کنم. یکیش مثلاً «افسانههای مردم اصطهبانات» است شامل ۵۰۰ افسانه که حدوداً ۶۰۰، ۷۰۰ صفحه کتاب میشود. قصههای بکر و جدیدی میان آنهاست. افسانهها را الفبایی کردیم، برای هر افسانه تفسیری کوتاه، تقریباً یک صفحهای نوشتیم و تا حرف «ی» را تحویل دادهایم. اما چون درطول کار، برخوردیم به دوران وزارت میرسلیم در ارشاد که وزیر سختگیری بود در آن دوره، روی خیلی از افسانهها خط کشیدند و گفتند اینها را نباید چاپ کنید. بنابراین، این مجموعه سه جلد هم پیوست خواهد داشت. چون الان وضع کمی بهتر از آن زمان شده است. به این ترتیب میشود ۱۹ جلد. یک جلد ۶۰۰، ۷۰۰ صفحهای هم هست شامل تجزیه و تحلیل افسانهها، طبقهبندی افسانهها، از لحاظ مضمون و از لحاظ شکل (فرم) و آوردن اجزاءِ مختلفی که در افسانهها حضور دارد، مثل زن در افسانهها، حیوانات در افسانهها، خوراکها در افسانهها، مکافاتها… این که در افسانهها چه نوع مکافاتها و مجازاتهایی هست، چه جور اشخاص را مکافات میدادند… دراین موارد، بحث کردهایم و همه را جمع کردهایم که تفسیر و تحلیل افسانههاست. ــ با کی کار کردی؟ ــ رضا خندان مهابادی… آن زمان که من ۱۱، ۱۲ شماره «کتاب کودکان و نوجوانان» را درمیآوردم، برایم مطلب میفرستاد از شهرستان. بعد آمد تهران و چند سالی زندان رفت و بعد که آزاد شد، پیداش کردم. فرد مناسبی بود. بعد باهم شروع کردیم به کار. ــ یعنی شما تمام آن افسانههای مثلاً هدایت و صبحی و بعدها انجوی شیرازی را هم جمع کردهاید و دراین مجموعه میآید؟ ــ بله… ــ عیناً به همان صورت؟ ــ تقریباً میشود گفت عیناً به همان صورت… البته بعضی افسانهها را ویرایش مختصری کردیم. افسانههایی بوده به زبان کُردی، به لهجه مشهدی، به لهجه کرمانی، به لهجه لُری و… از همه جای ایران به تمام لهجهها هست. تا آنجایی که قابل فهم بوده گذاشتهایم. درغیر این صورت، ترجمه کردهایم به فارسی روان. هم متن اصلی را گذاشتهایم، هم ترجمه فارسیاش را. همه را ردیف الفبایی کردهایم و گذاشتهایم. ــ افسانههای شبیه بههم را چه کردهاید؟ همه را کامل گذاشتهاید؟ ــ آره… روایتهای مختلف را گذاشتهایم. فرض کن قصه «سنگ صبور» در ۱۵ روایت، پشت سر هم آمده. یا از «شنگول و منگول» ۱۰ روایت داریم. البته بعضی جاها که کاملاً شبیه بوده، نوشتهایم که فلان روایت تا اینجا یکی بوده. آنوقت بخش اضافه را گذاشتهایم. یک بار، سید احمد وکیلیان، از شاگردان انجوی، را جایی دیدم. گفت که ما بودجه زیادی گرفتهایم برای اینکه جایی مثل سازمان لغتنامه دهخدا درست کنیم برای جمع کردن افسانهها. ما میخواهیم دائرهالمعارف افسانهها و قصههای مردم ایران را راه بیندازیم. بعد گفت: «بیا با ما کار کن.» من گفتم که: «نه، ما همین کار خودمان را میکنیم.» البته در مقدمه هم نوشته بودیم که کار ما کار کاملی نیست. مقدمهای است برای دائرهالمعارفی که بعداً تهیه خواهد شد و به گروه بزرگتری احتیاج دارد… بههر حال، این کار را داریم انجام میدهیم. ــ دیگر چه کارهایی داری؟ ــ کتابی است به نام «داستانهای محبوب من»؛ گزینهای از داستانهای کوتاهی که دوست داشتم… داستانی هم از خودت هست؛ از کتاب «سبز»، داستان «سه نامه»… گذاشتهام در میان گزیده داستانهای دهه ۶۰… همراه با تجزیه و تحلیل هر داستان… ــ یعنی نوعی آنتولوژی است؟ ــ بله… منتها نه مثل خیلی از این آنتولوژیهایی که دراین سالها درآمده که بیشتر موارد «کتاب سازی» است. تعدادی داستان از این مجله و آن جُنگ و چند روزنامه و کتاب میبُرند و دنبال هم میگذارند. مثلاً یک کتاب سه جلدی مفصل هست که داستانی هم از من گذاشتهاند که سه خطش جا افتاده… یکهو میبینی وسط داستانی، غزلی از سعدی سر درآورده… اما ما اینطور نکردهایم. برای هر داستان، ده دوازده صفحه نقد و تحلیل مفصل نوشتهایم. نوعی کتاب درسی است برای نویسندگان جوان که میخواهند روش داستان نویسی را یاد بگیرند. خواندن این داستانها و تحلیلها میتواند برایشان مفید باشد. ما کارمان را از دهه ۷۰ شروع کردیم. داستانهای دهه ۷۰ را درآوردیم. دهه ۶۰ زیر چاپ است. داریم روی داستانهای دهه ۵۰ کار میکنیم. دهه ۴۰ و ۳۰ و ۲۰ هم میماند برای بعد… ــ حالا یک سؤال خصوصی و شاید غیرادبی… الان، بعد از اینهمه سال که مینویسی… راستی، چند سال است؟ ــ از ۱۳۵۲ که «ازاین ولایت» درآمد، تا امروز، حدود ۳۰ سال… ــ بله، بعد از ۳۰ سال کار نوشتن، با توجه به اینکه رمان چهار جلدی «سالهای ابری» هم به چاپ چهارم رسیده، الان با حقالتألیف کتابها زندگیات میگذرد یا نه، مجبور کار دیگری غیر از نوشتن هم بکنی؟ ــ اگر به کتابهایم مجوز بدهند، بله، میتوانم زندگی کنم… همسرم دبیر است. کار میکند و حقوقش کمکی است برای مخارج زندگی. خودم هم مختصری بابت بازنشستگیام میگیرم؛ بابت همان سالهایی که معلم بودم… البته خیلی تقلا کردیم، دوستانی که در اداره بازنشستگی بودند کمک کردند تا این درست شد. موافقت نمیکردند. بله، بههرحال، زندگی میگردد و من خوشبختانه جز نوشتن هیچ کار دیگری نمیکنم. درضمن، من ۲۵ سال است ته خانه مینشینم. میدانی یعنی چه؟ میدانی ۲۵ سال ته خانه، تنگ دل زن و بچه نشستن یعنی چه؟ انسان خُرد میشود… هیچ جا به من کار ندادند. حتا بعد هم که ناچار شدند بازنشستهام کنند، پای ورقه بازنشستگیام نوشتند که: اگر زمانی بازنشستهها به کار برگردند، این شخص نمیتواند برود سر کلاس… ــ دراین کلاسهای آزاد ادبیات و داستاننویسی که تازگیها دایر شده و خیلی هم جوانان استقبال میکنند، درس نمیدهی؟ ــ نه… گاهی بعضی ازاین کلاسهای غیرانتفاعی هم که میخواستند از من بروم تدریس کنم، وقتی میرفتند پرس و جو میکردند و میفهمیدند من مشکلات و مسائلی دارم، نمیخواستند وضع خودشان را خراب کنند… بههرحال، سرمایهگذاری میکنند… نه… آن کار هم نشد و من ناچار رفتم سراغ همین کارهای فولکلوریک… درآمدی هست و میتوانم به کار اصلیام، علاقه و عشقم به داستان نویسی و رمان، برسم… و چون بههرحال از هر نظر آدم کمخرجی هستم، زندگی میگذرد. بخصوص که همسر و بچههام هم همین جور بار آمدهاند؛ با خصلتهای من سازگارند؛ اهل ولخرجی نیستند؛ بهانه نمیگیرند… با زندگی کنار میآییم… ــ تجربه کار با صفرخان چطور بود؟ ــ کار با صفرخان از آنجا شروع شد که کتاب بهروز حقی درباره صفرخان در آلمان چاپ شد و نسخهای از آن به دست صفرخان رسید. در یکی از دیدارها، دیدم که کتاب را خوانده و خیلی ناراحت است. علتش هم این بود که روی کتاب نوشته شده بود: ۳۲ سال زندان برای خودمختاری آذربایجان! صفرخان میگفت: اصلاً من اینطور هدفی نداشتم، اینجور مسألهای نبوده… بعد هم از آن کتاب ۴۵۰ صفحهای، فقط ۵۰ صفحهاش مربوط به صفرخان بود. بقیهاش حرفهای خود بهروز حقی بود. من دیدم صفرخان خیلی ناراحت است. گفتم: «ناراحت نباش. کار را از اول شروع میکنیم.» گفت: «آخر من همه چیز را دادهام به بهروز حقی… مدارک و عکسها و…» گفتم: «مدارک و عکسها که آخر کتاب هست. میتوانیم از همانها استفاده کنیم.» خلاصه، کار را شروع کردیم. سه سال من از کرج بلند میشدم میرفتم خدمت صفرخان. میدانی، من از دود سیگار خیلی بدم میآید. صفرخان درطول دو سه ساعتی که باهم کار میکردیم، دو پاکت سیگار بدبو، نمیدانم اشنو ویژه بود یا ازاین توتونهای پیچیدنی، دود میکرد. وقتی برمیگشتم خانه، خانمم میگفت: «لباسهات که بو سیگار میده هیچ، سرت هم بو گرفته!» اول تمام لباسهام را میکَندم، بعد میرفتم سرم را حسابی میشستم… ولی هرجور بود این سه سال را تحمل کردم. حدود بیست و چهار پنج تا نوار ضبط کردم از خاطرات صفرخان… یک چیز خندهدار یادم افتاد، بگویم برایت. کتاب که آماده شد، رفت برای ارشاد که مجوز بگیرد. صفرخان یک جا میگوید که وقتی فرقه دمکرات ازهم پاشید و رهبرها فرار کردند و خیلی از مردم کشته شدند، من رفتم روستای خودمان. یک روز، چند تا آخوند از تبریز آمده بودند که شفاعت بکنند و بگویند بیا خودت را تسلیم کن، توی این روستا خون و خونریزی به پا نکن… آنها که داشتند از سراشیبی میآمدند بالا، من مسلسل را گرفتم دستم و بنا کردم شلیک کردن… اینها کفش و کلاه و عمامه و عبا و نعلین را جا گذاشتند و دررفتند… بعد میگوید: من البته عرق هم خورده بودم و کلهام گرم بود… خُب، من هم وقت نوشتن، نمیتوانستم تو حرفهاش دست ببرم و امانت را رعایت نکنم، همه اینها را نوشته بودم. صفرخان یک روز گفت: «پس چه شد؟ مجوز ندادن به این کتاب؟» گفتم: «صفرخان، یکی دو تا ایراد گرفتهاند…» پرسید: «چه ایرادی؟» گفتم: «مثلاً آنجا که گفتهای عرق خورده بودی، ایراد گرفتهاند…» گفت: «مگر نوشتی که عرق خوردم؟» گفتم: «خب بله، خودت گفتی…» گفت: «من گفتم، تو چرا نوشتی؟» گفتم: «خب من امانت را رعایت کردم.» گفت: «نه، من حالا یک چیزی گفتم، تو بیخود نوشتی…» خلاصه، ما آن قسمت را عوض کردیم. عرق خوردن را برداشتیم. نوشتیم: چیزی خورده بودم، سرم گرم بود… بههرحال، تجربه خوبی بود… البته بعد مسأله دیگری هم پیش آمد. کتاب که چاپ شد، من سفر آلمان بودم. کتاب منتشر شد و در نمایشگاه کتاب تهران، همه سه هزار نسخهاش فروش رفت و تمام شد. تلفن کردند به من که مشکلی پیش آمده… قضیه ازاین قرار بود که وقتی با صفرخان صحبت میکردم، دوستی هم که قبلاً با صفرخان زندان بود، آمده بود به کمک او، گاهی برای یادآوری خاطرات… گفتم: شما هم اگر خاطراتی داری بگو بنویسیم… چیزهایی گفت، ازجمله راجعبه گروهها و مشخصاً مجاهدین… بعد که کتاب چاپ شد، گفته بود که چرا این حرفها را به اسم من نوشتهاید؟… چه کنیم؟ چه نکنیم؟ به آقای کیایی ناشر گفتم که دست نگهدار، چاپ دوم نکن تا من برگردم. خلاصه، مجبور شدیم کتاب را از اول دوباره حروفچینی کنیم… حدود ۸۰۰ هزار تومن هزینه حروفچینی مجدد شد که من و صفرخان عهدهدار شدیم. متن البته تغییری نکرد. صفرخان گفت هرچه او گفته، بنویس از زبان من بوده… ــ آنوقتها که میرفتی پیش صفرخان و گفتوگوها را روی نوار ضبط میکردی، به فکر نیفتادید یا امکانش نبود که دوربین ویدئو هم ببرید و از صفرخان تصویر بگیرید؟ ــ نه، متأسفانه هیچ به این فکر نیفتادیم… البته بعدها از صفرخان زیاد فیلم و ویدئو گرفتیم. هم از خارج آمدند فیلم برداشتند، هم در داخل… چند نفری هم صحبت کردند راجعبه صفرخان… فیلمهای مختلفی برداشته شد… نمیدانم دیدهای یا نه؟ ــ چرا… چیزهایی دیدهام… نوار صداها را که داری؟ ــ بله، همه نوارها را دارم… ــ وقتی حرفها را پیاده میکردی و مینوشتی، متن را میدید و میخواند؟ ــ خودم برایش میخواندم. ــ دراین زمینه، کار دیگری نکردی؟ ــ نه… البته کارهایی بود. چند نفر مراجعه کردند، ولی من قبول نکردم. چون که کار صفرخان خیلی زحمت داشت، خیلی وقتم را گرفت و از کارهام جاماندم. البته دوست دارم اینجور کارها را و دلم میخواست بازهم ازاین کارها بکنم، اما بخصوص بعد از موضوع مادر شایگانها، توبه کردم که دیگر دنبال نوشتن این کتابها نروم… چون واقعاً خیلی مشکل است… خیلی… ــ درمورد آن رمان میخواستم بپرسم. «همیشه مادر» نوعی بهاصطلاح «رمان بیوگرافیک» است دیگر؟ و فرق دارد با کاری که درمورد صفرخان کردی. درمورد زندگی و مبارزات صفر قهرمانیان، از او سؤال کردهای و او هم پاسخ داده و نوعی گفتوگو بوده که بعد نوشته شده. این کار راحتتر است. اما داشتم فکر میکردم اگر بار سوم ، مادر میخواست که داستان زندگیاش را مثلاً به شکل «روزگار از دست رفته» پروست بنویسی، چه میخواستی بکنی؟ ــ آن دیگر میشد ده پانزده جلد! ــ این نوع کار واقعاً سخت است… ــ بله… اما خوشبختانه مادر پروست خوان نیست، وگرنه همین میشد که میگویی… ــ پس یعنی الان آن دو روایتی را که نوشتی، گذاشتی کنار؟ داری یکی دیگر مینویسی؟ به چه شکل؟ چه جور؟ ــ بله… من دارم آن چیزی را که خودم از گفتهها و حرف و نقلهای او درک کردهام و گرفتهام، با فرم نوتری، رویش کار میکنم. ــ اینکه کنجکاوی نشان میدهم و میپرسم، بهخاطر این است که من هم کاری شبیه به این کار تو کردهام… زندگینامهای است که حدود ۶۰۰ صفحه شده و شش هفت بار ناچار شدهام بازنویس کنم… سه چهار سال پیرم درآمده… ــ پس میفهمی چه میگویم… ــ دقیقاً… خب، رمان «همیشه مادر» را دوباره، یا بهتر است بگویم سهباره، داری مینویسی؟ ــ آره… خوب است که تو تجربه این کار را داری و میدانی که چه کار مشکلی است، چقدر وقتگیر است… درواقع میشود کار سفارشی و انجام یک کار سفارشی در ادبیات، دست و پای آدم را خیلی میبندد… ــ یک وقت است نویسنده با یکی صحبت میکند، او زندگیاش را میگوید. آنوقت نویسنده آن را به شکل یک داستان کوتاه یا بلند مینویسد. مسألهای نیست. اما اگر آن شخص بخواهد کار مطابق میلش باشد و قرار بگذارد که در آخر، نوشته را تأیید کند، مشکل پیدا میشود. مایه دردسر است. چون طرف معمولاً نویسنده نیست (زیرا اگر میتوانست بنویسد، خودش مینوشت و نمیآمد سراغ من و تو)، و نمیداند نوشتن چگونه است. بعد هم آدمها تصویرها و تصورهایی در ذهنشان دارند. آنوقت کتابهایی را هم میخوانند و احیاناً خوششان میآید و هربار دلشان میخواهد «داستان»شان به شکل فلان کتاب بشود… این است که نمیشود، جور درنمیآید. یعنی به این ترتیب، آزادی خلاقیت از نویسنده گرفته میشود. دائم باید ذهن و قلم را محدود کرد… بالاخره تصمیم گرفتی «همیشه مادر» را چگونه بنویسی؟ دیدگاه چیست؟ ــ میخواهم دیدگاه خودم را بنویسم. میخواهم به شکلی که دوست دارم بنویسم. من حرفهای مادر را شنیدهام و ماجراها را میدانم. حالا اسمها را عوض میکنم و مینویسم. ــ دانای کل یا محدود؟ ــ میخواهم به یک سبک و شیوه نویی بنویسم. هم دانای کل باشد جاهایی، هم اول شخص مفرد… هم آدمها و شخصیتها بیایند و بگویند… مثل رمانهای جدید… اما چون من معتقدم که نباید جلو روی مخاطب مسأله ریاضی و معما گذاشت و ازش خواست که آن را حل کند، سعی میکنم سادگی را رعایت کنم. ــ رمان چهار جلدی «سالهای ابری» کار موفقی بود. نوعی رمان اتوبیوگرافیک بود… ــ بله… درست است… ــ فکر نکردی آن شیوه را ادامه بدهی؟ ــ در رمان؟ ــ آره… مثلاً رمان دیگری بنویسی به همین شیوه؟ ــ واقعاً فکر میکنی شیوه خوبی بود؟ ــ بهنظر من، بله… موفق بود. حالا از شما میپرسم. خودت چی فکر میکنی؟ ــ خانم دانشور وقتی رمان را خواند، تلفن زد گفت: «خوبی تو این است که دراین رمان، تحت تأثیر هیچ کس نیستی…» (چون آنها ـ سیمین دانشور و زندهیاد آلاحمد ـ خودشان را استاد من میدانند؛ و واقعاً هم هر دو استاد من بودهاند.) گفت: «حتا تحت تأثیر آلاحمد و من هم نیستی. در این کار، تو خودت هستی. این وجه تمایز کار توست که نمیخواهی تقلید بکنی از کسی.» واقعاً هم من همانطور که حوادث در ذهنم بود، شروع کردم به نوشتن، بدون اینکه شگردی بهکار ببرم. ــ صمیمیت و صداقت که فراوان است دراین کار… ــ بله… من جلد پنجمی دارم برای همین «سالهای ابری»، ماجرای سالهای بعد از ۵۷… ــ نوشته شده؟ ــ بله… حدود ۶۰۰ صفحهای میشود. منتها هنوز کار دارد. یک بازنویسی لازم دارد… ــ که میآید تا امروز و زمان حاضر و ماجراهایش..؟ ــ بله، میآید تا امروز و مسائل فاجعهباری که از سر گذراندهام. میدانی که من شش سال گم و گور کردم خودم را. یعنی اگر راهم همیشه ازاین طرف بود، مسیرم را انداختم به آن طرف که کسی نتواند پیدام کند… شش سال!… یکی از بچههام سه چهار سالش بود اما نمیدانست من کی و چهکارهام. یک روز، یکی از همسایهها ازش پرسیده بود پدرت چهکاره است؟… توی آن محله ما مخفی زندگی میکردیم و من همیشه روزنامه میخواندم. گفته بود: نمیدانم. بابام روزنامهفروش است… درحالیکه بچه باهوشی بود و بعد هم در مدرسه تیزهوشان قبول شد. طوری زندگی میکردیم که هیچکس نفهمد. بگذار داستانی برات بگویم. همان زمانها، مادرم به برادرم، همین که باطریساز است و در کرج زندگی میکرد، گفته بود: «این علی اشرف کجاست؟ هستش؟ نیستش؟ شش ساله من ندیدهمش… خوشا بهحال آن وقتها که توی زندان بود! اقلاً ملاقاتش میرفتم. من دلم میخواد ببینمش.» البته بیشتر میخواسته ببیند که من زندهام یا نه؟ برادرم یک شب آوردش پیش ما؛ ساعت ۱۲ شب بود. آمدیم، نشستیم، دست گردن هم کردیم، گریه کرد… پرسیدم: «خب مادر، چه جور شد؟ چه جور آمدی؟» گفت: «روله جان، این اصغر چشمهای منو بست آوردم اینجا…» برادرم احتیاط کرده بود؛ میخواسته نفهمد که من کجا زندگی میکنم… منظور، اینطور زندگی میکردیم. و این جلد پنجم شرح این فاجعه است، آنچه سرمان آمد، اینکه با هر صدای زنگ در، چطور دلمان میریخت پایین… ــ «سالهای ابری» را در همان ایام نوشتی؟ ــ بله، در همان زمان مینوشتم… البته جرقهاش اینطور در ذهنم زده شد که زندان بودم و کتاب «پابرهنهها» ترجمه شاملو را آوردند. با بر و بچهها این کتاب را میخواندیم. یکی دو تا از بچهها به من گفتند: «فلانی، تو باید رمانی بنویسی به همین سبک و سیاق. چرا این کار را نمیکنی؟» از همانجا در ذهنم جرقه زد. بعد، از زندان که بیرون آمدم، شروع کردم به جمعآوری مدارک و اطلاعات… توی «سالهای ابری»، ضربالمثلهایی هست که تابهحال هیچ جا نیامده. مثلاً یک جا هست که پدرم دارد صحبت میکند، میگوید: «ظلم هیچوقت برقرار نمیمانه. همه چیز از نازکی پاره میشه، ظلم از کلفتی.» این ضربالمثل جدیدی است. از اینها خیلی جمع کرده بودم. یک دفترچه چهل برگی پُر بود. از جاهای مختلف پیدا کرده بودم و نوشته بودم. حافظهام هم طوری بود که میتوانستم دوران کودکی را خوب بهخاطر بیاورم. بعد شروع کردم به نوشتن. تقریباً یازده دوازده سال طول کشید تا «سالهای ابری» را نوشتم، بدون اینکه امیدی به چاپش داشته باشم. ــ خب، برگردیم به افسانهها… دیگر چه کارهایی درمورد افسانهها کردهاید؟ ــ ریشهیابی هم کردهایم آنها را… مثلاً افسانههایی که از «هزار و یک شب» تأثیر گرفتهاند، مشخص کردهایم. همچنین نوعی کار تطبیقی انجام دادهایم در مقایسه با افسانههای سایر ملل، البته تا آنجا که اینگونه افسانهها ترجمه شده و در اختیارمان بود… بحث کردهایم که اصلاً ریشه افسانهها از کجا بوده و از کجا آمده؟ از کدام ناحیه و سرزمین و کشور… و چگونه پخش شده در سراسر جهان… چون خیلی از این افسانهها، مثل «شنگول و منگول» یا «خاله سوسکه» یا «سنگ صبور» در بسیاری از افسانههای مردم دنیا هم هست. یا «سیندرلا» به صورتی در افسانههای ایرانی هست… ما خواستهایم ببینیم این تأثیرها از کجا آمده؟ مسیرشان چه و چگونه بوده؟ نوعی بحث محدودههای جغرافیایی در افسانهها… همینطور بحث ریخت شناسی هم مطرح شده است. ــ الان با مطبوعات، روزنامهها و مجلات و نشریات، همکاری میکنی یا نه؟ کمتر میبینم… ــ نه… چند بار آمدند مصاحبه کردند. دیدم حرفهام را سانسور میکنند و به صورت دیگری درمیآورند. دیگر همکاری نمیکنم. از «یاس نو» بارها و بارها زنگ زدند، گفتم نه… درضمن، من باهاشان شرط کردهام که اگر بخواهم زمانی مصاحبه کنم، حتماً باید راجع به «کانون نویسندگان ایران» از من بپرسند. چون میدانی، اینها اسم «کانون» را نمیآورند. شماره دوم «نامه کانون» هم که درآمد، یک نشریه آن را معرفی نکرد… من روی این مسأله حساسم… اما گاهی به نشریاتی که بر و بچهها و دوستان درمیآورند، داستان کوتاه میدهم، مقاله میدهم… ــ فعالیت در «کانون نویسندگان ایران» خیلی وقت میگیرد، نه؟ ــ بله… یادم است وقتی منشور کانون را تهیه میکردیم، (خودت در بعضی جلسات بودی)، بحثها خیلی ادامه پیدا میکرد. گاهی بهخاطر گذاشتن یا برداشتن یک ویرگول، یک هفته وقتمان تلف میشد… یادم است گاهی ساعت سه بعد از نیمه شب، جلسهمان در تهران تمام میشد. من میبایستی میرفتم خانهمان کرج؛ چون همسرم منتظر و دلواپس بود. بلند میشدم ساعت سه از تهران راه میافتادم؛ با سواریهای مختلف، ساعت چهار، چهار و نیم صبح میرسیدم کرج. گاهی تابستان اگر بود، هوا داشت روشن میشد. خیلی وقت میگرفت… من یک دوره هیأت دبیران موقت بودم. دو سال هم عضو هیأت دبیران بودم… ولی الان دیگر واقعاً نمیخواهم مسؤلیتی بهعهده بگیرم. به دوستان هم گفتهام که اجازه بدهید بنشینم سر کارهای خودم، چند تا داستان بنویسم، رمانم را تمام کنم… ــ یک سؤال خصوصی دیگر: گفتی که بعد از دو سال آن داستان کوتاه را نوشتی. میتوانم بپرسم چرا؟ ــ برای اینکه فرصت نداشتم. میبایست فرهنگ افسانهها را به ناشر میرساندم، میبایست «داستانهای محبوب من» را کار میکردم… همه این کارها بود… و یک مسأله دیگر، از هر گوشه ایران، هرکس صد صفحه چیز مینویسد، میفرستد برای من که بخوانم و نظر بدهم. یکدفعه میبینی دوهزار صفحه آمده برایم که: بخوان! نظرت را بگو، بنویس!… این کارها خیلی وقت مرا گرفته… ــ و تو هم میخوانی همه این کارها را؟ ــ آره… نمیتوانم نخوانم… چون خودم زمانی که در شهرستان بودم، هیچ حامی و مشوقی نداشتم؛ هیچ جا و کسی نبود که کارم را بفرستم براشان که ببینند، بخوانند و نظری بدهند. نوعی خودساختگی بود، بدون اتکا به دیگری… الان هم چون آن خاطرات را دارم، هر کار میکنم نمیتوانم این نوشتهها را رد کنم و بگویم نمیخوانم… ــ حالا چیزی، استعدادی، کار قابل توجهی هست میانشان؟ پیدا میشود؟ ــ متأسفانه نه… میدانی چرا؟ چون اکثراً چیز نمیخوانند. حالا مدتی است که من به این صورت عمل میکنم: براشان مینویسم: «شما چه چیزی تا حالا خواندهای؟ شما ازاین نشریات ادبی که ده پانزده تایی دارد منتشر میشود، و بد هم نیستند، کدامها را میخوانی در ماه؟…» طرف مثلاً برای من ۵۰۰ صفحه مطلب فرستاده، میگوید: «مدتهاست دیگر من نشریهای نمیخوانم! مدتهاست کتاب نخواندهام!» خُب، با نوشته این اشخاص من چه باید بکنم؟ از اول میدانم که کار خوبی نیست… البته گاهی کارهای خوبی هم میانشان پیدا میشود که به ناشری پیشنهاد میدهم که کمک کند کتابش چاپ شود… همیشه گفتهام که کار ادبیات کاری شبانهروزی است. کاری است که نویسنده باید در فکر آن باشد؛ در فکر داستانی که مینویسد؛ در فکر ساختن زیر و بمهای آن؛ کار کردن روی فرم و… حالا کسی که از روی اجبار زندگی دو سه جا کار میکند، چطور میتواند بنشیند کتاب بخواند و داستان بنویسد؟ چنین مشکلاتی هست… ــ اینها بیشتر جوانند؟ ــ بله، بیشتر جوانند… البته مسن هم میانشان هست… ــ یعنی تا حالا به یک «علی اشرف درویشیان» برنخوردهای؟ ــ (با خنده) نه… ــ با این تعلق خاطری که به صمد بهرنگی داشته و داری، و باتوجه به کارهایی هم که درمورد او کردهای، دراین مدت هیچ فکر نکردی بیوگرافیاش را بنویسی؟ البته دیگران کارهایی نوشتهاند؛ مثلاً برادرش… یا این آخریها کتابی دیدم از طاهباز درمورد او… منظورم کاری است حدوداً داستانی درباره زندگی صمد… ــ دو سه سال پیش، بابک تختی پیشنهاد کرد که کتابی بنویسم درمورد صمد بهرنگی؛ دردیف همان کارهایی که درباره فروغ فرخزاد و علی حاتمی و بهرام یضایی و نیما یوشیج و سهراب سپهری درآورده… کاری حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰ صفحه… باعنوان «چهرههای قرن بیستم»… ــ بسیار خوب… کار دیگری هم هست که درموردش بگویی؟ ــ یک کاری یادم رفت بگویم… جدیداً داستانهای کوتاهی از بیست و چند نویسنده معاصر کُرد، بیشتر اهل کُردستان عراق و سلیمانیه و اربیل ترجمه کردهام، البته به کمک یک حلبچهای که شیمیایی هم شده است و برادر و خانوادهاش را در همان بمبارانهای شیمیایی حلبچه از دست داده و آمده به ایران… جوانی است بیست و چهارپنج ساله. کتابی شامل ۲۳ داستان از نویسندگان امروز کردستان عراق است… چند داستان هم از نویسندگان کرد ایرانی ترجمه کردهام. همراه با معرفی هر نویسنده و مقدمهای مفصل درباره ادبیات و هنر کردستان. در مرحله بازنویسی است که وقتی آماده شد بدهم برای چاپ. ــ خسته نباشی… ممنون… ــ قربانت… |
متن گفتگوی فوق در آدرس زیرین منتشر شده است:
جناب فریدون
متاسفانه نمی دانم که شما به کدام نسل تعلق دارید که چنین نسنجیده و مطالعه نکرده نه تنها رفیق مادر شایگان بلکه نسل ایشان را هم “نامهربان و طلبکار” خطاب می کنید. نیازی نمی بینم که در اینجا تاکید کنم که نسل مادر شایگان ها چه ها کردند و چگونه تاریخ را در حد توان خود ساختند و و چه مهربانانه جان خود را برای تکامل تاریخ مبارزاتی مردم ایران نثار کردند که ما یعنی همه نسل های بعد براستی مدیون آنها هستیم و خواهیم بود. در رابطه با اظهار نظرتان گفتم که مطالعه نکرده و نسنجیده وارد موضوع شده اید. لازم است توضیح دهم که چرا چنین گفتم. اگر شما نوشته آقای باقرپور و توضیح رفیق مادر را با دقت خوانده بودید حتما متوجه می شدید که رفیق مادر نه تنها “طلبکار” نیست و نه تنها “نامهربان” نیست بلکه با صراحت تمام تنها تاکید کرده که آنچه به نام زندگی وی از سوی آقای درویشیان نوشته شده همانطور که به خود ایشان گفته است زندگی وی نیست. فکر نمی کنم که کسی قادر به انکار این حق مادر شایگان باشد که تشخیص دهد آنچه نوشته شده زندگی وی هست یا نیست. در ضمن شما شاید چون از تاریخ این داستان اطلاعی ندارید فکر می کنید رفیق مادر نامهربانانه با آقای باقر پور برخورد کرده است. در حالیکه رفیق مادر پانزده سال پیش( دقیقا ۲۸ نوامبر ۲۰۰۵) که آقای باقر پور تقریبا همین متن را منتشر نمود در مطلبی تحت عنوان “من تکذیت می کنم” بروشنی مواردی را که از قول آقای درویشیان به ایشان نسبت داده شده بود را تکذیب نمود و با صراحت نوشت که «من هیچگاه نه به آقای درویشیان و نه به هیچ کس دیگری نگفته ام که کتاب را به سبک “دن آرام” و یا بعد به سبک “پابرهنه ها” بنویسند. روایت ارسال “۲۰۰ سوال” برای من و نوشتن کتاب بر اساس این جوابها نیز صحت ندارد و دروغ محض است و من نمی دانم چنین ادعاهایی از کجا آمده است». پس می بینید که رفیق مادر تنها آنچه که به ناحق به وی نسبت داده شده را تکذیب کرده است. روشن است که این امر نه طلبکارانه و نه نامهربانانه بود و هست. اما این پرسش هنوز باقی می ماند که چرا امروز یعنی پانزده سال بعد از آن تکذیبیه و با اینکه آقای باقر پور کاملا از نوشته رفیق مادر مطلع بود ایشان دو باره به انتشار متنی مبادرت می کند که رفیق مادر آنرا تکذیب کرده بود. آیا این را شما “حرمت و عزت گذاری” می نامید؟ براستی که به چه نسل مهربانی تعلق دارید شما!
این نسل سالخورده که مبارزه کرده و رنج های زیاد هم کشیده چرا اینقدر نامهربان و طلبکار است؟ مگر درویشیان و باقرپور غیر از حرمت و عزت گذاری چه کرده اند که این مادر این گونه برخورد می کند؟ غم انکیز است