
آمد و روزی من از من جدا شدم منِ دومِ من از منِ اولِ من جدا شد
به مغازهای رفت و تندیسِ چوبییِ یک غازِ خوشگل را دزدید و خدا شد
آیا به فراغت شما باید انگشتِ مرا کنید قطع؟ نه!
قطعِ برقْ مهندسییِ آب را میطلبد اما این اسطبلها این طبلهایِ تهی
این طلبهگان هنوز از بیضه بیرون نیامدهاند
در قبرها و در غارهایِ تاریکِ ماقبلِ تاریخ باقی ماندهاند
و درست از همان جا غرشِ مهیبِ گرگ و پلنگ و شیرشان
جدایی افکنده است میانِ جانور و انسان
ای بیهودهگییِ غم ای بیپژواکییِ های ای مغاکِ بیقعر
تو را با غنچه و غمزه با غزل و غزاله چه کار؟ تو را همان بهْ که بیسیب و بهْ
همنشینِ چراغی کجاندیشه با دو چشمِ کور باشی
مهندسی یا معماری مومیایی شده در تهِ گور باشی
تو که انگشتِ بهشتییِ درختان را به بهانهیِ ناخنک به میوه
از بُن قطع میکنی ناخن میکِشی در حقِ بهار و بشریت
در حقِ بهارِ بشریت غوغا و قتل میکنی تخیل و اندیشه را قفل میکنی
من “پرومته”ام که به جُرمِ دزدییِ آتش از خدایان برایِ بندهگان
از سِندهگانِ صاحبِ صدها سند و سکه و قباله
برایِ پرندهگانِ پژمرده و پریشان و یکلاقبا دربهدر و آواره
برایِ لاشهیِ بیلانه و دانهیِ یک سبزقبا
روزی پا به درونِ درندهگی و غُرندهگی و بلعندهگییِ یک مغازهیِ ماقبلِ
تاریخی گذاشتم
منِ اولِ من ناگهان از منِ دومِ من جدا شد
تندیسِ چوبییِ یک غازِ لالِ تا دیروز بُتی بوده
امروز از بیضهای بیشرافت درآمد و بیمقدمهای خدا شد
و دستوری مصمم داد به برخی از طبلهایِ تهی
که با آتشی دست زنند به خودکُشی
و به درختانی که بسازند هیولاصفتدستگاهی بی سر و تن
دستگاهی بیقلب بیلب بیسر و پا
برایِ قطعکردنِ برق و ندیدنِ چهرهیِ قشنگِ معشوق ننشستن در بهارها
برایِ قطعِ دست و پایِ اعجازگرِ انسان
و نرفتن به تماشایِ تعجبی بینجوم در باغوحشی ترجمه نکردنِ دو شاخِ دشمنِ تخیل و اندیشه در سرمایِ غاری خفته در تاریکی