پیرمردی نشسته
برابر
داستانهای ِ هزاره
بغض است و اشک
و تابِ روایت
بر گردهی ِ ناتوان ِ شاعر
رفیقان ِ غایب
و
میشپوشانی همیشه
چراغ به دست بر راهی که واهی مینماید
میخواند مردِ پیر
بغضی هزار ساله
از گونههایش میچکد
رفیقهایم…
مادرم…
برادرم….
کشورم…
من، دیگرم….
تاب نمیآورد این بار را شاعر
بر زمین میگذارد
و در زمین
فرو
میرود
زیر ِ زمین، مقبرهی ِ جمعی ِ زیبایی است
از فراموشی ِ نسل ِ من
تا که قلههای ِ افتخار
درجا میزنند
و بالایشان هم ژرفی تاریک است!
در بیابان پیرمرد
خون میآورد این بار از درون
قتل ِ هزار هزار سنگ
و ریگِ بیابان را فرمان میدهد
مرده ریگِ تبار
و تاریخ ِ تاریکِمان
چه کُشتاری گرفته
که باران نمیزند
و کِشتگاه تشنه
خون بار
رنگ به رنگ میشود
تاب نمیآورد این بار را شاعر
نان به دست
یکی میگذرد
دیگری جان بر کف
گلوله بار ِ نگاه عابر
پیر مرد را بهجا میآورد
و تا شعر شود کلام
جایگزین میشود گلوله و خون شتکی
عبورها
تباه میشوند
سیاه پوشیده پیرمرد
تاب نمیآورد این بار را شاعر.
احمد زاهدی لنگرودی