جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

روزگار مفعولیتِ “ایاز” براهنی، دوزخی یا برزخی؟! – مهین میلانی

۱)” یادم رفته که یادم رفته که یادم رفته” عبارتی است که ایاز، راوی داستان “روزگار دوزخی آقای ایاز” بارها تکرار می کند در صفحاتِ پایانیِ کتاب. دیشب شبش را از یاد برده بود و در عوض تاریخ هزارساله را مرور می کرد. هم اکنون نویسنده ی این کتاب نه که دیشبش که همه ی تاریخش را از یاد برده است. و اما ما هم اگر بخواهیم او را از یاد ببریم برخی آثارش، هم چون لکه ای هراسناک، در مقابل ما می ایستند و او را، رضا براهنی را، تا ابد جلوی چشم ما نگاه می دارند. او اگر تاریخ سرزمین ما را از قرن ۴ هجری مرتب به یاد آورد و مرور کرد در این کتاب، حالا که خود او نیز یادش رفته که یادش رفته که یادش رفته، اما چون عنصری هم چون عناصر شناخته شده ی این رمانش مانند خواجه ی سلطان محمود غزنوی، و پسرانش درهیبتِ تمثیلیِ منصور حلاج، صمد بهرنگی و یوسف گم گشته که یادآور حسنک وزیر و بابک خرمدین نیز هست در کنار آنها جا می گیرد. رضا براهنی یک لکه بود و کمتر کسی توانائیش را داشت و شهامتش را که از او سخن گوید و شیره ی اصلی حرف هایش را به میان کشد. هراسی که او در دل ها می انداخت از عریانیِ کلام و از صراحتش بخصوص دراین کتاب در بیان برهنه و آیرونیک روابط سکسی و مفعولیتِ همگان و اقتدار و بازسازیِ دوباره ی شقاوت و ظلم توسط هرآن کس که از زیر به بالا می آید او را هم نزدیک و هم دور می ساخت. نزدیک می ساخت زیرا واقعیت ما را شفاف و روشن و مستقیم جلوی چشم ما می گذاشت. دورمی ساخت زیرا “مفعولیت” به ما اجازه نمی داد که با او هم زبان شویم و لذا او را در فاصله نگاه می داشتیم. او می بایست در جایی همین گوشه کنار ها بی سروصدا سر می کرد تا ما آرامشان به هم نریزد. در سخنرانی های براهنی گاهی با خودم می گفتم چرا براهنی از خودش خیلی می گوید. این را به حساب خودبزرگ بینی یا خودشیفتگانی می گذاشتم. اما وقتی با آثارش آشنا شدم. و وقتی دیدم نقدهایی که برکتاب هایش نوشته می شوند تا چه اندازه سطحی است به او حق می دادم که خود را خود معرفی کند. بگوید که چقدر درد کشیده است بابت هرکتابی که نوشته. بگوید که چه سال ها رنج برده سواد آموخته تا آن چه که الان هست شده است. و درشگفتم که اصلن براهنی چرا می بایست تعجب کند که کتابش را ناشر کتابش، یک ناشر بسیار معروف آن زمان، و نه سانسورچی دولت ۵۰ سال پیش از این در سال ۱۳۴۹ خمیر کرده است. خودش این ۴۲۲ صفحه کتاب “روزگار دوزخی آقای ایاز” را نوشته است با روایت اول شخص مفرد تا بگوید همه ی مردم، که ما همه ی جماعت، مفعولیم تا امنیت زنده ماندن را برای خود حفظ کنیم. یعنی که استثناء ندارد. یعنی که خود براهنی هم در آن رده است. من شخصن تجربه ای با او دارم بر ثبوت حرفم. و نامه ای که در آن براهنی قربان صدقه ی خمینی رفته بود زمانی که شاه از ایران رفت، بیشتر از هر سندی این مفعولیت را به اثبات می رساند. راوی در صفحه ی ۱۴۰ این رمان می گوید: “مرا که ورق میزنید خودتان ورق میخورید.” و بارها بخصوص در بخش های اولیه تکرار می کند: ” تاریخ روی کفل های ما نوشته شده”. و بسیار شفاف دراین فراز: ” من در طول تاریخ غضروفی خود، عین ملت مفعول خود، در طول تاریخ غضروفی‌اش، دمرو افتاده‌ام. من نمونه‌ای هستم، نمونه‌ای کامل، نمونه‌ای دمرو، و محمود ضلعی است قائم که بر ما فرود می‌آید… ما همه سروهای دمرو هستیم.”. انتخاب اول شخص برای روایت داستان ایاز دقیقن به این معناست که خود را نیز در این مفعولیت جمع می زند و هیچ استثنائی برای آن قائل نیست. به عبارتی این یک تئوری است که در سرتاسر داستانِ شعرگونه، که گاهی حماسی می شود و سوررئالیسم و طنز، و آیرونی و عریان نویسی پورنوگرافیک با زبانی شاعرانه و لکن اسف بار، تند و تیز و برنده در جا به جای رمان خود محکم بر سر ما می کوبد: “ما همه مفعولیم و فاعل هم که باشیم و با امیر بجنگیم ما نیز فردا تبدیل به همان امیر خواهیم شد”. عین آن چه که در قلعه ی حیوانات جرج اورول دیدیم. “امیر محمود تسبیح به دست است و اما سپاهیانش سر مردم را در مسجد گوش تا گوش می برند.” انتخاب اول شخص کاریست متهورانه. از آن جا که بسیاری همواره راوی را با نویسنده اشتباه می گیرند. اما این جا عامدانه اول شخص انتخاب شده است. زیرا تجربیات توی رختخواب را شاید فقط می شد با اول شخص گفت تا هرشبهه ای را از بین برد و خواننده را با خود کشاند توی رختخواب. و هم چنین زانوزدن در مقابل اقتدار و سلطه جویی. و از این طریق حکِّ آن تئوری مفعولیت را در خودش و تو و من و شما و ما، و خلاصه همه. و اثبات این که “من آن فتیله ی گوشتی چروکیده بودم – از هیچ هیچ تر”، و تا برملا کند “درون جنائی، درون ماجراجوی قاتل، تاریک و ظالم مرا”؛ و اثبات این که “محمود خواسته که مردم در یک حیرانی خیالی بپرستندش؛ که مردم در باره اش کشف و شهود به خرج دهند، که مردم در خواب از او دیدار کنند.” و که “محمود می داند که مردم محمودی به صورت خدا می خواهند.” زیرا این چیزهای واقعی نیستند که اهمیت دارند. چیزهایی جنون آمیز، وهم انگیز و رؤیایی هستند که زندگی ما را در خود می آکنند و ما را زنده نگاه می دارند. و اثبات این که “تاریخ چیزی جز تاریکی نیست.” و “انسان مدام در حال افتادن است. سقوط در فضای ابری. گم و گور هم نمی شود.”

۲)در این کتابِ براهنی، راویِ اول شخص یعنی “ایاز”، یادآور غلامِ سوگلیِ سلطان محمود غزنوی، کچلی که پرنده روی سرش نشست و او قبله ی عالم شد و “کنیتم بوجبله” لقب بهرام گور، مفعول بامسمّای کتاب است از دیدگاه پدیدارشناسی. یعنی هم جسمش را داده است و هم وجودش را. در موقعیتِ مفعول بودن اما در روابط عاشقانه و سکسیِ متعارفِ آزاد به هیچ رو به معنای صرفن دادن تن نیست. زیرا تنِ خود را دادن در این گونه آمیزش های معمولی در عین گرفتن تن دیگری هم هست. مفعولیتی که می تواند دم به دم خودش را با فاعل بودن جا به جا کند. در سکسی که آزاد انتخاب شده باشد شما نمی خواهید و نمی توانید بدهید بدون این که بگیرید. در رابطه ی معمولی دونفر در سکس، آنها آزادانه انتخاب می کنند که فاعل باشند یا مفعول (مگر در اجتماعاتی که زنان در هرحال مفعول مردان هستند یا غلام و کنیزی که موظف است که مفعول باشد. کما اینکه ایاز هست). ایاز درست است که از هم بستری با محمود لذت می برد، و به احتمال گاهی در مقام فاعل و گاه در جای مفعول می نشیند، اما اولن خودش محمود را انتخاب نکرده بلکه ناگزیر به دامن او افتاده است و دومن انتخاب دیگری در اوست که او را پایبند می کند. انتخاب زنده ماندن و امین بودن. به جای انتخاب مقاومت کردن و مردن. انتخاب زیر سلطه بودن را برگزیده است. انتخاب کسی مانند خدا تا بتواند زیر بیضه های او راه برود و نفس بکشد و حس کند این گونه جانش را حفظ می نماید. او انتخاب کرده است که اورا بنمایند در هر زمینه ای. اگر هم گاهی نقش فاعل را در رختخواب بازی کرده باز به دستور دیگران بوده است. مگر این که پنهانی تجربه کرده باشد و حتی آن تجربه را نیز به علت انتخاب های دیگر به فراموشی بسپارد اگرچه تمام اعماقش با اوست. واین اشتباه است که برخی ذکر می کنند که این کتاب داستان روابط هموسکشوآل است. آیا صرف صحنه های شفاف و عریان پورنوگرافیک که گاهی هیجان آور و لذت آور، گاهی خشونت بار و گاهی با آیرونی و کنایه ای بس پررنگ خود را نشان می دهد، سبب استناد این کتاب به یک کتاب هم جنس گرایی می شود؟ مردم را خطاب قرار می دهد که همواره در پی خدایی هستند تا با او احساس امنیت و زندگی کنند. این خدا را همگی با هم می سازند. و امیرِ هوشیار به این امر کاملن واقف است واین واقعیت او را هارتر و خونخوارتر می کند اگر چه پیش از این، در دوران امیریِ پدرش امیر ماضی، با کرده های او مخالف بوده باشد. زبانِ عریان براهنی فقط در توصیفِ هیجان انگیز صحنه های توی رختخواب نیست. که آن صحنه ها نیز با ظرافتی که به کار برده بردگی و خشونت را نیز به خوبی در آن مستتر کرده است و آن چه از آن صحنه ها به ما منتقل می شود نه یک حس خوب آمیزشی دلچسب که برزخی در میان آتش سوزناکِ مفعولیت است. صفحاتِ اول داستان، وصف عریان و دهشتناکِ مثله کردن مرد لرزه به تن می آورد در عین حال که ما را با صحنه هایی سوررآلیستی – گروتسکیک روبرو می کند. با توصیفِ جزئیاتِ لحظه به لحظه ی هولناکِ بریدنِ اول دست ها با ارّه، بعد پاها، بعد زبان و بعد سر و چگونگیِ دفیله ی جسدِ مثله شده ی تکه تکه بربالای نیزه ها در مقابل هورا گفتن جماعت و نعوظِ جمعیِ قضیب مردان و جماع دست جمعی در صفی طولانی که مردان از پشت مفعولند و از جلو فاعل. در هیچ جای ادبیاتِ ما این چنین عریان و دهشتناک و قاتلانه قتلِ یک آدم این گونه توصیف نشده است با زبانی سکشوال درتوصیف کنش هایی پورنوگرافیک که تنگاتنگ با خشونت و زاری و مفعولیت اسفبارعجین است در توصیفِ حس و حالِ غلامِ سوگلیِ سلطان محمود که مفعولیت خودش را می خواهد به تمام و کمال برای خودش و هم برای سلطانش به بهترین شکلی بیان کند و بسیار واقعی درعین حال که به شکل هولناکی مرتب ما را در تعلیق می گذارد. و هنوز ماجرای واقعه ای را به پایان نرسانده در طی گویش مفعولیتِ تاریخ هزار ساله بلافاصله ما را درگیر حادثه ای دیگر می کند برای اثبات تئوری “مفعولیت” خود در کنار توصیفِ برهنه ی مثله کردنِ مرد و جلوتر توصیفِ جسدِ برادرش (صمد) افکندیده به رودخانه تا در معرض حمله ی منقارِ کرکس ها قرار بگیرد. راوی (ایاز) هیچ کس را مستثنی نمی داند. از زمان کوروش و داریوش و بعد و قبل از اسلامی ها. و می گوید: ما، “ملت مفعول دمروی من … علیه خویش دست به یک قیام دست جمعی زده ایم. بر سر هریک از نیزه ها، سر خود ما حرکت می کند.” ، “ما چوب به دست های خشایارشاه و کوروش و نادر و امیر ماضی و امیر محمود داده ایم.” و “حقیقت بالاتر از محمود وجود ندارد…. محمود واقعیت است و ما اسطوره سازیم. ما قربانی می شویم، محمود قهرمان می ماند”: محمود می گوید: “خوب دخل زبان مردک را درآوریم.” و راوی: “محمود و من جاودانی هستیم. او در بقا و من درفنا.” مایی که خودمان “یوسف” ها را تحویل می دهیم.

۳)براهنی دوزخ نامیده است جغرافیا و تاریخ ایاز را و تاریخ هزارساله را. اما به باور من ایاز در برزخ است. مردم نیز. و “برزخ” می دانیم که دنیایی است در تشویش و نگرانی و سردرگمی. هم برای مردم و هم ازقضا برای امیر. برزخ حاجزیست میان آن ورطه ای که در آن قرار داری و آینده ای که نمی دانی چیست و کوششی هم نمی کنی در ساخت آن. راوی هم لذت می برد از هم آغوشی با محمود و هم می داند که در آغوش یک قاتل است. هم این را می خواهد و هم آن را نمی داند که می خواهد یا نمی خواهد. اما در تمام مدت درگیر آن است. تمام تاریخ زندگی خانوادگی و تاریخ ایران و تاریخ بشریت را در عین حال که بودن و عاشق بودن به محمود را می خواهد به طور دائم مرور می کند. چقدر زیبا و رسا و پراز اندوه و افسوس محبت و صلابت والدین را وصف می کند. یا شاعریِ صمد را که به رودخانه می اندازندش، صمدی که می گفت: “کرکس بودی که ذی توام افکندی/خویشتن اندر نهادی به فلاخن”؛ و روح آگاهی دهنده ی منصور را وعمق وجودش را طوری که “در پشت صورتش صورت های دیگری قرار دارد”، منصوری که “آن سوی شرایط را می خواست و چون شرایط وجود نداشت در حالت تبعید می زیست.”، روحیه ای متفکر وعصیان گر؛ و جوانمردی و شجاعت و قاطعیت یوسف را. و پسرعمویی را که فقط به خاطر شکلک درآوردن وضع و حال امیران در ملأ عام و شاشیدن توی دهانِ مجسمه ی وسط میدان گوش تا گوش سرش را می برند و خروس (احلیل/فالوس) بریده اش را توی دهانش فرومی کنند. ایاز تحت تآثیر قرار دارد. هم نوعی دیگر فکر می کند و هم سر خود را سلامت نگاه می دارد. تئوری بافی می کند. هم با برادرانش هم پا می شود که درخفا ازمحمود به دنبال برادر دیگرش صمد بروند و هم دلش پیش محمود است. و البته همواره حس تنهائی در زندگی همیشه با او بوده است: “در برهوت بی منتهای تنهائی زندگی کردم- یک تنهائی بی خدا” ، “چرا که هرگز نتوانستم خدائی عادل و کامل و پاک پیداکنم.” ایاز در تمام مراحل بریدن قطعات بدن با محمود همکاری می کند و کاملن از فرامین او پیروی. اما در ذهنش چنین می خوانیم: “به کمک هم زبانش را بریدیم، بدون آن‌که دست‌هامان بلرزد، بدون آن‌که کوچک‌ترین اشتباهى بکنیم؛ و با بریدن زبان‌اش، دیگر چه چیز او را بریدیم؟ با بریدن زبان‌اش، وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را براى او بدل به خاطره‌اى در مغز کردیم و او را زندانى ویرانه‌هاى بی‌زبان یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوت ما را فقط در مغزش زندانى کند؛ هرگز نتواند از آن چیزى بر زبان بیاورد. با بریدن زبان‌اش، او را زندانى خودش کردیم. او زندان‌بان زندان خود و زندانى‌ی خود گردید. او را محصور در دیوارهاى لال، دیوارهاى بی‌‌ مکان، بی‌‌زمان وبی‌زبان کردیم. به او گفتیم که فکر نکند و اگر می‌کند، آن را بر زبان نیاورد، چرا که او دیگر زبان ندارد؛ زبانی که در دهان‌اش می‌چرخید و کلمات را با صلابت و سلامت، و اندیشه و احساس تمام از خلال لب‌ها و دندان‌ها بیرون می‌‌داد، از بیخ بریده شد و زبان لیز پوشیده به خون، خون تازه‌ی نورانی، در دست محمود ماند؛ و محمود آن را داخل طشتى انداخت که کنار سطل گذاشته شده بود. آن‌گاه کلمات از بین رفتند، و او حرف و صدا و کلمه و نطق و بیان را فراموش کرد.” ایازهمواره در یک حالت برزخی قرار دارد. مردم نیز در یک چنین وضعیت وحشت و تردید و تعلیق قرار دارند. همان وضعیتی که امیر خواهانش است. از یک طرف وقتی پاهای مرد بریده می شود ندا می دهند “پاهایم بچه هایم” و از جانب دیگر در وضعیتی هیستریک امیر را تشویق می کنند که ادامه دهد. از طرفی هیجان زده می شوند و آن صف طولانیِ سورئال جماع جمعی را دورکره ی زمین تشکیل می دهند، از جانب دیگر در نمایشِ دفیله ی بدن مثله شده بر روی نیزه ناله هایی انگار از ته چاه بیرون می آید. خواجه، پدر ایاز به تمام اعمال امیر آگاه است و اما انجام وظیفه می کند به طور کامل. پدری که جسد دشمنش را غسل می داد. و می داند که در نهایت مانند پدرانش که به دست پدران امیر کشته شده اند کشته می شود. با این حال سایه ای در این میان در چرخش است:  “سایه ایست در تاریکی که نزدیکش بروی دور می شوی، دورشوی، نزدیک تر می آید.” آخرین خودگویی های ایاز بعد از پایان نمایش جسد مثله شده تکرار می شود و تکرار می شود: “یوسف این اطراف است”. یوسف برادر بزرگتر بود که همواره تبری در دست داشت. هیچ گاه آن را استفاده نمی کرد. گذاشته بود که آن را در یک وضعیت بسیار ضروری استفاده کند. و داستان همین جا پایان می پذیرد و خواننده خود باید قضاوت کند. آیا یوسف موفق می شود امیر را از بین ببرد؟ خوابش را که ایاز دیده بود. اما وقتی از بین برد خودش یا کسی مانند خودش برسریر سلطنت همان کار نخواهد کرد که امیر؟ با وجود این همه مفعولین حی و حاضر درکنار دستمان آیا باز تاریخ تکرار نخواهد شد؟ نویسنده ای که نوچه جمع می کند و زیرعنوان مدارا معیارهایش را زیر پا می گذارد تا همان قدرت محلی اش در شهری و درکشوری دورافتاده حفظ شود همان امیر و همان تابع امیر نیست؟ روزنامه نگاری که دهانش را باز نمی کند مفعولیت دیگران را برملا سازد آیا همان مفعولی نیست که حافظ وضعیت موجود است؟ مترجمی که مفعولیت خود را در نفی نویسنده ی دیگری نشان دهی می کند، هم چون ناشر کتاب براهنی و خمیر کردن این کتابش، مفعولی نیست که به سود شاید یک امیر واهی به ادامه ی وضعِ فعلی کمک می کند؟ و بقیه ی مفعولینی که خایه های هم را می لیسند برسر این نیستند که مفعولیتشان امری جمعی شود تا راحت تر در کمین آن بقیه ی عمر در”آسایش” مفعولیتِ خود را بسر کنند؟

کتاب “روزگار دوزخی آقای ایاز” از رضا براهنی را می توانید در فایل پی دی اف در صفحه ی زیر بخوانید:

Rozgar dozakhey agay eyaz (1).pdf

این کتاب در سال ۲۰۱۷ به زبان فرانسه ترجمه شده است. به نظر می آید که خودِ رضا براهنی کتاب را ترجمه کرده باشد. اندکی قابل تردید است. تا آن جا که من می دانم رضا براهنی زبان فرانسه نمی داند….

https://akhbar-rooz.com/?p=98776 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیروان کاشانی
نیروان کاشانی
1 سال قبل

آیا نویسنده خودش متوجه شده است که چه گفته است؟از خوانندگانی که این مقاله را متوجه شده اند خواهش می کنم در چند جمله مقصود نویسنده را از نگارش مطلب خود بیان کند.

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x