[یادی از دوست: علیرضا جباری ۱۳۹۹-۱۳۲۳ ]
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
فرخی یزدی
پاییز بود. پاییز ۵۹ هم مثل پاییز۹۹ تندخو و ناشکیبا بود. بی بهانه عصبی میشد و سرد میکرد و گردن ما بی بضاعتان جوان را توی شانه هامان فرو میکرد. با این که ما زمستانهای سنگینی را پشت سر گذاشته بودیم و از سنگینی برف و سرماش هم خم به ابرو نیاورده بودیم. تندخویی پاییز ۵۹ از نوع دیگری بود. سرمای نازکی داشت که در اعماق لایه های تن آدم نفوذ میکرد و نوعی اضطراب مبهم را در پاها به جریان می انداخت. همه اش فکر میکردی قرار است اتفاق بدی بیفتد. بچه ها معمولا از همدیگر میپرسیدند: پاهای تو هم یه جوریه؟
: آره، انگار… چه جوری بگم؟ انگار میخواد ولم کنه و بزنه به چاک.
: اِ… عین پاهای من.
پاییز ۵۹ بود و آذرماه، نفت و گازوئیل پیدا نمیشد، خانه های تهران که در آن سالها با نفت گرم میشد و بخش کوچکی که مدرن تر بود با گازوئیل. از سرما دندانهاشان به هم میخورد. حتی اداره ها نمی توانستند گازوئیل و نفت مورد نیازشان را فراهم کنند. در کلاسهای مدرسه ها بچه ها بید بید میلرزیدند. جنگ بود و تکرار شبانه روزی وضعیت قرمز و سفید.
تهران برای جنگ ساخته نشده بود، پناهگاهی نداشت؛ ساختمان هاش محکم و قابل اعتماد نبود؛ سوختش را روزمره دریافت میکرد و از طریق شعبه های نفت به صورت قطره چکانی پخش میکرد. معلوم نبود اگر استخراج و تصفیه ی نفت قطع شود کشور چند وقت میتواند سرپا بایستد.
تهران شبه شهری شبه مدرن بود که هیچ چیزش پاسخگوی نیازهای مردمش نبود. اما شاهش این اواخر فکر میکرد به دروازه های تمدن بزرگ رسیده و در شُرُف عبور از آن است و برای اینکه در دوران تمدن بزرگ خیالش راحت باشد پشت دروازه اش ایستاده بود و مخالفانش را قلع و قمع میکرد. مسخره است. مستبدان و دیکتاتورها به فردای خود هم فکر نمی کنند و با خود نمی گویند بهتر است این مخالف نرم خو و قانونی را برای روزی که به برنامه ی دیگری نیاز پیدا میشود حفظ کنم. شاه تهران هم یک مستبد تمام عیار بود لاجرم نه به زلزله ای که شهر و کشور را تهدید میکرد فکر میکرد؛ نه به کویری که سال به سال قلمرواش را گسترش میداد ؛ نه به فسادی که کشور را به سوی رسوایی و فروپاشی میبرد؛ و نه به زیر ساختهای کشور. کشوری که نه می توانست برق مورد نیازش را تامین کند؛ نه مخابرات کارآمدی داشت؛ نه جاده و راه آهن کافی؛ نه شبکه ی بهداشتی و آموزشی قابل قبول؛ و نه نیروی انسانی ماهر. و او در طول ۳۸ سال سلطنت، تمام همّ و غمش را گذاشته بود سر این که چگونه با اختیارات پادشاه مشروطه، که هیچ مسؤلیتی در برابر قانون نداشت در تمامی امور کشور ریز به ریز دخالت کند و به جای همه ی قوای کشور تصمیم های ناسنجیده بگیرد و با کت شلوار و کراوات و اطوار امروزی مثل یک مستبد قرون وسطایی فرمان براند. بدتر از همه مدعی تمدن بزرگ باشد و رفقای غربی اش را که به حساب ملت ایران کلی ولخرجی میکردند به ریش ما بخنداند. چون آنها بهتر از او میدانستند ایران در کجای تاریخ و تمدن مدرن ایستاده است.
پاییز بود و جنگ بود و تهران از زمین و هوا تهدید میشد و با تمام توان اندکش از خودش دفاع میکرد.
در یکی از آن عصرهای سرگردانی در جلوی دانشگاه تهران با دوستم علی رو به رو شدم او از آموزش و پروش پاکسازی شده بود وآن روز مثل من سرنهاده بود به سرگردانی. بعد از احوالپرسی، در باره ی کتابی که میخواستم منتشر کنم پرسید. گفتم: دنبال ناشر میگردم. گفت: اخیرا دوستی پیدا کرده ام که در شیراز معلم بوده پاکسازیش کرده اند او هم خونه و زندگی اش را فروخته آمده اینجا انتشاراتی باز کرده. میخوای بریم سری بزنیم به اش؟ گفتم: چه بهتر. ما بسیاریم.
هوا سرد بود و باد از غرب به شرق میوزید. دکمه ها را بستیم و گردن ها را کشیدیم لای شانه ها و رو به باد حرکت کردیم. بعد از میدان انقلاب نرسیده به جمالزاده ی جنوبی پاساژی نوساز و فقیر قرار داشت که سازنده اش انگار عمدا آن را خالی از هر چیزی که نشانه ی شکوه معماری ایرانی باشد، ساخته بود و اسمش را گذاشته بود پاساژ تهران. به قول تهرانی ها خلایق هرچه لایق. علی وارد پاساژ شد و از پله ها بالا رفت و در طبقه ی اول فکر کنم روی شیشه ی مغازه ی سوم نوشته بود: انتشارات ظفر.
در مغازه قفل بود. داخلش چند ستون کتاب با ارتفاعات مختلف قرار داشت. پشت آنها یک میز تحریر بود که کتابی روش باز بود و خودکاری کنار کتاب روی چند ورق کاغذ غریبی میکرد. معلوم بود که آنجا دفتر، فروشگاه، مرکز پخش و انبار انتشارات است.
گفتم: بیا بریم لابد رفته شیراز.
گفت: نه به جان تو. پخشی ها خیلی دندون گردن. چهل درصد ازش خواسته ان اونم فکر کرده دلیلی نداره… هنوز حرف علی تمام نشده بود که آقایی با دوبسته کتاب در دست رسید بسته ها ول کرد روی زمین و دستهاش را فرو کرد زیر بغلش و در حال تکان و لرز، سلام یخزده ای پرتاب کرد و با تانی دست راستش را از زیر بغلش بیرون کشید و دست داد و دسته کلیدش را درآورد با همان دست یخزده یک جوری در را باز کرد.
علی با اشاره به او گفت: علی رضا جباری. علی رضا! اینم سعیده. یه کتاب شعر داره میخواد منتشر کنه.
با آن معرفی که علی کرد فکر کردم علی رضا اگر هم دوست داشت کتاب من رو چاپ کنه، دیگه نمیکنه. زیر لب غرزدم: گندت بزنه با این ادبیات… و علی غش کرد از خنده….
علاءالدینی را از ته مغازه کشید جلو و روشن کرد و سه تایی دور آن جرگه زدیم و گپمان گرفت، منتظر بودم از کار گلی که مجبور به انجامش بود حرف بزند ولی نزد. شکایتی نداشت. کتابهای انتشاراتش را نگاه کردم. همه، کارهای اقتصادی و سیاسی بودند. او در دانشگاه شیراز اقتصاد خوانده بود در دوران دانشجویی اش هم به قول معروف دانشجوی آرامی نبود و در اعتصابها مشارکت فعال داشت و از اعضای تحریریه ی نشریه ی دانشجویی “پویا” در دانشگاه شیراز بود و به همین دلیل هم یک ترم دانشگاهی را به گفته ی خودش از دست داده بود. در همان دوران، انتظارات و آرزوهای اجتماعی و سیاسی خود را در جبهه ی چپ مخالفان رژیم وقت یافته و جذب آنها شده بود. و حالا کتاب هایی را ترجمه و منتشر میکرد که تعدادی از آن ها از همان زاویه پایه های نظری اصول اقتصادی قانون اساسی را تقویت میکردند. کتابهایی که راه های دور زدن اقتصاد سرمایه داری را نشان میدادند. میدانم که امروز گفتن این جمله مثل آن است که مسلمانی برارتداد خود اعتراف کند. اما اصول اقتصادی قانون اساسی بر این نظر استوار بود و هست. قرار نبود سرمایه داری به شکل هار و عنانگسسته ی امروزی دست به غارت کشور بزند و اقتصاددان های متنفذ در دولت به مردم توصیه کنند که: منتظر بمانید تا صندوق سرمایه پر شود و سرریزکند. آنگاه حباب هایی از آن بیرون میریزد و شما از آن سرریز بهره مند میشوید و مثل حالا در رفاه و دل آسودگی غوطه میخورید.
ساعتی نشستیم از هوا و زمین حرف زدیم و از فروش کتاب. چند جمل هی کوتاه در گله از نظام حاکم بر بازار کتاب گفت و این که کتاب را میگیرند و میگذارند توی دورافتاده ترین قفسه در نتیجه فروشی درکار نیست. تنها کتاب هایی را که ناشرین خاصی منتشر میکنند پشت ویترین یا روی پیشخوان میچینند….
وقتی خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون فکر کردم چقدر بیشیله پیله و بی خط و خش بود!؟ چطور می تواند باور و امید بی شبهه ای به آینده و درستی کار و راهش داشته باشد؟ از شخصیتش خوشم آمده بود ولی راضی شدن و باور کردن برای آدمی مثل من که همیشه و در هرموردی انبوهی پرسش در ذهنش وول میخورد به سختی ممکن میشود در همان چند جمله ی اول حرف هاش میشد تعجب کرد از ایمان شرافتمندی که به درستی کارش دارد. انگیزه ی قدرتمندی که در آن سرما و سختی او را وامیداشت با دوبسته کتاب به تک تک کتابفروشیهای تهران سر بزند و سفارش بگیرد. کسانی که ویزیتوری کتاب کرده اند می دانند که چه کار شاقی ست و کتابفروش ها و شاگردها یا فروشندههاشان چه ناز و اداها که ندارند و در تسویه چه بهانه ها که نمیآورند و چه ناخن خشکی ها که نمیکنند.
درد بزرگی است شما به عنوان شاعر و نویسنده در شَهرت شُهرت شایسته ای داشته باشی و از خانوادهای ریشه دار و اهل فرهنگ هم برخاسته باشی و در تمام لحظه های سرنگونی رژیم پیشین هم به قدر وسع خود مشارکت داشته باشی. حالا به دلایلی شهر و دیار را رها کرده، آمده باشی تهران و با سرمایه ی اندکت انتشاراتی زده باشی تا بشوی مدیر، مترجم، نویسنده، ویرایشگر، خبرخوان، فروشنده و ویزتورش. تازه کسی هم محلت نگذارد و دارایی ناچیزت پیش چشمت دم به دم آب شود. گاهی عشق و جنون هم عنان و دست در دست هم انسان عاشق را به هرجایی که بخواهند میکشند.
دشواری هرکدام از کارهای مربوط به انتشار کتاب را فقط کسانی میدانند که تجربه اش کرده باشند. و مردی زلال و شفاف چون او که قادر نبود با دروغ آسمان و زمین را به هم بدوزد و فاصله ی پشت و رو و راست و دروغش آن قدر زیاد بود که نمیتوانست یکی را به جای دیگری به کسی قالب کند. معلوم است که به زودی سرمایهاش را از دست میدهد و فقط نمیدانم در حالیکه خودش یک تنه در گیر تمام کارهای انتشاراتش بود کی ترجمه میکرد. یا مینوشت.
ترجمه هایش از متون نظری سیاسی- اقتصادی روشن و قابل فهم بود به ادا و پیچاندن مطلب برای این که خود را مهم جلوه دهد اعتقادی نداشت. انرژی خارقالعاده ای داشت. با آنهمه گرفتاری، سریع و مفهوم ترجمه میکرد و تا جایی که احتیاج داشت بر زبان های مبدا و مقصد اشراف داشت.
طبیعی است که او نمیتوانست سرمایه ی اندکش را صرف انتشار کتاب شعر من بکند. من هم چنین توقعی نداشتم. پیشنهاد هم نکردم. اما دیدارهامان ادامه دار شد. مخصوصا که گاهی به انجمن صنفی معلمان که من هم به جلسه هاش میرفتم، میآمد. شاید به همین دلیل بود که دوستم علی فکر میکرد او هم معلمی پاکسازی شده است کم کم صمیمی شدیم. در پاسداران در منزل یکی از بستگانش زندگی میکرد که خودش با خانواده در شیراز بود. یکی دوبار دعوتش کردم به خانه ام، بهانه آورد یکی دوبار هم سربسته خواستم مرا دعوت کند خود را به نشنیدن زد. راستش خوشحال شدم فکر نمیکردم صداقتی که دارد اجازه ی آن نوع کارها را بدهد. تا این که سال بعد در یک روز خیلی سرد زمستان دو باره با علی روبرو شدم تا من را دید زد زیر خنده. گفتم: چی شده؟
گفت: علیرضا رو دیدم میدونی چکار کرده؟
نگاهش کردم ادامه داد. گازوئیل شوفاژ خونه اش تمام شده و هرچه این ور آن ور زده گیر نیاورده در نتیجه توی این سرما در آن خانه ی درندشت…
گفتم: زنده بود؟ چکار کرده؟
گفت: هیچی. بررسی کرده دیده کوچکترین جای ساختمان، حمام خونه است حساب کرده اگر آن تو باشد و لامپ را روشن بگذارد ممکنه با گرمای لامپ حمام بتونه سر کنه. پتوها و بالشش را برداشته رفته حمام و تا صبح آنجا مانده است. صبح زنگ زده به فامیلش اون هم انگار گفته یه جا برای خودت پیدا کن اونجا رو بذار همان طور بمونه.
آنموقع من در خیابان فلسطین در آپارتمانی شش اتاقه، دو اتاق تو در تو را اجاره کرده بودم و تازه یکی از اتاق های آپارتمان خالی شده بود. رفتم سراغش و گفتم: شب بیا خونه ی من تا اون اتاق رو برات بگیریم ماهی پانصدتومان کرایه اش است. گفت: شب تا دیر وقت چاپخانه کار دارم بعدش هم همانجا یه اتاقک هست میخوابم. تو با صاحبخانه ات حرف بزن و برام بگیرش.
یکی دو روز بعد از آن بود که با یک وانت کتاب و لباس و موکت و پتو آمد و همه اش را تلنبار کرد وسط اتاقش و درش را بست و آمد به اتاق من. آن اتاق تمام سال را به همان شکل ماند علی رضا و من شدیم هم خانه. این زمانی بود که او در اثر زیان هایی که دیده بود ناگزیر مغازه ی پاساژ تهران را فروخت و دیگر درباره ی انتشارات حرف نزد و اگر هم چیزی ازش پرسیده میشد ناشیانه چیزهایی سرهم میکرد. حدس زدم که این بار قدمی هم جلوتر برداشته و انتشارات را در اختیار جریانی که هوادارش بود قرار دادهاست
زندگی با علیرضا آسان نبود ولی شیرین بود. ما همیشه چیزی یا چیزهایی پیدا میکردیم که بخندیم یکی از کارهایی که میکردیم و معمولا لحظه های خیلی بامزه و خنده داری در اثر آن پدید میآمد ترکیب سازی های پارادوکسیکال بود بعضی از آن اصطلاحات را تا آخر عمر سر زبان داشت و اگر کسی بهاش میگفت فلان کار را انجام دادم بلافاصله میگفت: بسیار نکوهیده و پسندیده. این اصطلاح مال همان روزها بود. یا، “ای ناکس جوانمرد، فحشی ستایشگرانه میدادی و ماجرا را پیش از آغاز تمام میکردی.”
یا، “دزد صادقی بوده طرف”، به شانه ای که نیمی از دندانه هاش ریخته بود و موهامان را با آن شانه میکردیم، میگفتیم: شانه ی خروشچف و…
الان که این ها را مینویسم به نظرم اصلا خنده دار نیستند ولی آن موقع ، جوانی و نشاط غریزی، خنده و شادی را میطلبید به قول رسول پرویزی به ترک دیوار هم میخندیدیم.
بعد از بسته شدن فضای نیم بند دموکراتیکی که همراه انقلاب پدید آمدهبود. و راند ه شدن جریانهای سیاسی از عرصه ی جامعه. او از معدود کسانی بود که به سکوت و یاس تن نداد و هرطور و هرجا که توانست به وضع موجود اعتراض کرد. در جریان نوشتن نامه ی “ما نویسنده ایم” فعال بود و از امضاکنندگان بود. علاوه برآن امضای او معمولا پای هرنامه ای که برای اعتراض به وضع زندانیان، سانسور و استیفای حقوق فرودستان نوشته میشد، جلب نظر میکرد. در موارد بسیاری خود از جمع کنندگان فعال امضا برای این گونه نامه ها بود. از کسانی بود که به اتحاد و انسجام دوباره ی کانون نویسندگان ایران کمک کرد و همیشه از اعضای فعال و بسیار مؤثر آن بود. در عرصه ی اجتماعی از جوانی در صفوف کسانی بود که دغدغه ی اصلیشان بهبود کیفیت زندگی زحمتکشان و ستمدیدگان است. و در راه فراهم سازی برخورداری بیشتر آنان از مواهب زندگی اجتماعی هرگز کوتاهی نمیکرد چه با ترجمه ها و تالیفاتش چه با نوشتن مقاله و اقدام عملی و مشارکت در گردهم آییهای اعتراضی. البته که همیشه آماده ی تحمل هزینه ی عدالت جویی و آزادیخواهی اش بود چنان که عملا هم آن را نشان داد. چند بار باز داشت شد و در یکی از آنها به چهار سال زندان و ۲۵۳ ضربه شلاق ۶۰۰۰۰۰۰ ریال جریمه محکوم شد که در رفت و برگشت های تجدیدنظرخواهی به دوسال زندان و ۶۰۰۰۰۰۰ ریال جریمه تبدیل شد. بازداشت و محکومیت او موجب اعتراض وسیعی در جهان شد خودش در اتوبیوگرافیی که تنظیم کرده گفته است” من از حمایت های اثرگذار پن بین المللی، به ویژه پن انگلیس – که عضویت افتخاری به من اعطا کرد-،برخوردار بودم همچنین شخصیتهایی فرهنگی از آن جمله ارجمندان کریستین اوبراین، وال وانر، لوسی پاپسکو، آقای تره ور موستاین و خانم ایزابل آلنده نوه ی عموی سالوادور آلنده رئیس جمهور و رهبر مردمی و مبارز شیلی – که در جریان کودتای امپریالیستی شجاعانه از حکومت ملی و مردمیاش دفاع کرد و جان باخت – فعالانه از من حمایت کردند” طوری که خانم ایزابل آلنده با استفاده از شهرت جهانی خود و اعتبار خاندانش طی نامه ای به رئیس جمهور وقت جناب محمد خاتمی، خواهان آزادی او شد ناگزیر در اثر این فشارها چند صباحی زودتر از موعد به آزادی رسید. به خاطر همهی این کنش ها و کوشش های انسانی پرخطر بود که شایستگی دریافت جایزه ی حقوق بشری هلمن همت را هم کسب کرد.
به هر حال کار اصلی او از جوانی قلم زدن بود و از این طریق امرار معاش میکرد. ساعات اداری را در مؤسسه ی نشر دانشگاهی و چند انتشارات دیگر از جمله انتشارات افکار و مبتکران ویرایشگر بود بعد از ساعات اداری برای خود ترجمه میکرد و مقاله مینوشت و شعر میگفت. او در آغاز با نام مستعار “ر. آزادوش” و “ر.آزادان” یک مجموعه شعر و چهار ترجمه منتشر کرد و در حالی یک مجموعه شعر خمیر شده هم به نام ” شب پا و گرگ پیر” در پرونده داشت در سال ۱۳۵۷به عضویت کانون نویسندگان ایران درآمد ولی در جریان انشقاقی که بعد از انقلاب در کانون نویسندگان سازمان دادهشد با شورای نویسندگان و هنرمندان ایران همراهی کرد. و در سال ۱۳۷۳ دوباره به عضویت کانون نویسندگان درآمد.
تا کنون بیش از سی جلد کتاب با ترجمه ی او به بازار عرضه شدهاست که برخی بارها تجدید چاپ شدهاند از آن جمله میتوان به کتاب ارجمند “تمشک” که مجموعه ی داستانهای کوتاه تولستوی است و “داستانهای اوالونا” از ایزابل آلنده و “آبی ترین چشم” از تونی موریسون نویسنده برجسته ی آمریکایی ، “انقلاب اکتبر و آزادی زنان… ” از امینه رحیموا، “تجر به ی تاریخی راه رشد غیرسرمایهداری” از باگوسلاوسکی و سالو دونیکف، “افقهای جنبش عدم تعهد” از ب. ن. کاول با نام مستعار علی آذرنگ، “چهره های ادبی” از ماکسیم گورکی با نام مستعار علی آذرنگ،” دیدار با شولوخوف” از ولادیمیر سافرانف با نام مستعار علی آذرنگ، و…. میتوان نام برد در عین حال باید اشاره کنم ترجمه ی برخی از این کارها با همراهی و همکاری مترجمی دیگر انجام شده است علاوه بر اینها دهها مقاله و ویرایش ده ها کتاب علمی و دانشگاهی هم جزئی از میراث معنوی اوست.
گفتنیست که آخرین کتاب شعرش به نام “جادوی عشق” در سال ۹۶منتشر شد. که در سطر سطر آن اضطرابی موج میزند که حاصل نگرانی از دشواری زندگی اقشار فرودست و بی توجهی به مسائل آنان است و امیدی میدرخشد که به روشنی فردای آنان دارد. نمونه ی زیر از آن جمله است
تو با من و من با تو در این راه دراز
خیزیم و رویم سوی فرداها باز
نی خسته و نی شکسته مانیم به راه
تا روز کنیم این شب یلدای دراز.
23/9/99