جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

یورشِ تاریکِ آفتاب… خسرو باقرپور

تاریک باشی و بی رنگ
یا روشن و یکرنگ،
در جانِ پُر جوانه و پُر برگِ این دفترِ منی.
باز این اسبِ مست؛
هست
که شوریده بتازد
بر خط های ممتدِ این دفترِ سپید
و ردِ سُمضَربه هایِ بی قرارش-
برای تو
شعرِ عاشقانه شود.
سایه باشی و موهوم،
یا آبی ی آسمانِ چشمانِ تو بتابد بر فصل های روشنِ من،
تو پُر شکوفه ترین باغ در خزانِ منی
به کدام بیکرانه می گریزی از من؟
در این جمهوری ی خیال؛
تو کیانِ منی.
در این خیالستانِ بی بود
و در دشت های فرزانه ی فراخ اش
مهتاب باشد، یا نباشد،
سایه ات پیداست
و صدایت این جاست
می موجی در چشم هام
و همراه می بری مرا
همپایِ آهوانِ عاشقِ همراه
تا چشمه های زلال؛
آئینه های ماه.
آن جا؛
به ناگهان
سایه ی خوب و صبورِ تو
در مَلملِ موّاج اشکِ من
در چشم ام می شکند
می میرد درونِ دلم چیزی
صیّادِ آفتاب از کمینگاهِ افق
به آهوانِ شبگرد می تازد
صبح می شود:
سلام!
و تمام!
و رو به آفتاب می خواند
مرغ شباهنگ؛
-چه سلامی؟!
ناخوانده مهمان!
بامدادِ مکرّرِ دلتنگ.

https://akhbar-rooz.com/?p=99189 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x