چه خودخواهند خاطرات
از دورها و دیروز میآیند
و بر فکرِ ما آوار میشوند
همه فقدان یاران و دیاران.
درد است و رنج
یا خودآزاری
این خاطرات که هر بار
تکرار میشوند؟
با چشمانِ پدری گریه میکنم
که چشمبهراهِ من است.
در نگاهِ مادری مشوشم
که این همه را
– اگرچه چون کارگری که میسازد، ساخته –
مشوش مینگرد
این همه که چون قلبِ من میتپد!
خاطرات
مهمان ناخوانده
در نزده
سر زده
انبوهی تلنبارند.
هاشور میخورد، چشمانم
منتظر میمانم
یکی به دنیا بیاید
بندِنافم را ببرد.
احمد زاهدی لنگرودی