
آنچه که ادبیات باید بیان کند دقیقاً همان چیزی است که نمیتوان آن را بیان کرد.
(اوژن یونسکو)
اگر رمان «یوسف آباد کوچه سیوسوم»۱ را خوانده باشید بیتردید لذت خواندن یک نوبرانهی دلفریب نصیبتان شده است. رمانی خوشساخت با فرم رویایی متمایز… صبر کنید امّا! «عجله کار شیطان است».
نوبرانههای اول فصل یک مشکل اساسی هم دارند؛ چاقالهبادامهایش کالاند، گوجه سبزهایش گس و توت فرنگیهایش طعم آب میدهند… نوبرانهی «یوسف آباد… » از همین نوبرانههای اول فصل است؛ چشمنواز است و زیبا و رنگارنگ امّا فاقد طعم واقعی و بوی طبیعی و ما میدانیم که «چیستیِ» نوبرانهها به «طعم واقعی و بوی طبیعی» آنهاست و نه رنگولعاب ظاهریشان؛ صرفاً. بگذریم!
لازم بهذکر است آنچه در این مختصر میآید چکیدهای است از رسالهی مبسوط «ادبیات و سیاست» که اگر «نوالهی ناگزیر» مجال دهد و دود و دَمِ «هوا پر از نالههای ماست»۲ فرو بنشیند، تکمیل میشود و تقدیم! لذا بایسته است بر این نکته تأکید کنیم که دست و پای این نوشتار کوتاهتر از یک اثر تام و تمامِ «تئوریک» است.
۱٫ در روزگاری نه چندان دور «خسرو گلسرخی» در گفتوشنیدی با «جُنگ چاپار» در پاسخ به پرسشی پیرامون «نقش هنر در جابهجایی نظامهای اجتماعی» میگوید: «هیچکس نمیتواند هر پدیدهای را به واقع بررسی کند بیآنکه آن را با زمان، ضرورت و یا دیالکتیک آن منطبق نماید و من با این اعتقاد هنر را بازتاب کنشهای اجتماع و برای اجتماع میبینم و بررسی آن را نیز الزاماً چنین میدانم…»۳
۲٫ راقم این سطور در مقالهی «طغیان پوشیده بر یأسِ مزمنِ تاریخی»(پراکندههایی متصل در مورد درونمایهی داستان کوتاهِ «مرد اسکلتی»)۴ نوشته بود: «درونمایهی هر اثری جهت فکری و ادراکی نویسندهاش را نشان میدهد.» و افزوده بود: «… ادبیات، سیاست ورزیدن است؛ حتی آن که داستان عامهپسند مینویسد و آن که داستان مینویسد تا لذت خواندن داستان را به مخاطب بچشاند. ادبیات غیرسیاسی معنا ندارد. هیچچیز غیرسیاسیای در آنجایی که به اجتماع سنجاق میشود وجود ندارد. این موارد احکام خشک و مقدس نیست. اینها اصول مسلم «جامعهشناسی ادبیات» است.»
باری! در نقد رمانِ «یوسف آباد…» نوشتهاند: «… تهرانی که در آن سیاست حضور ندارد، نه در دانشگاهش و نه در نمایشگاهش و نه در خیابانهایش. تهران ۱۳۸۶، روزی را بدون احمدینژاد سپری نکرده است و در این کتاب اثری از آن نیست.»۵
در اینجا میخواهیم بر همین گزاره تمرکز و تأمل کنیم. آیا در این رمان اثری از «سیاست» قابل مشاهده است؟! پاسخ راقم این سطور مثبت است. چرا؟!
۳٫ «سینا دادخواه» در جلسهی نقد رمان «یوسف آباد…» که از سوی حلقهی ادبیات جامعهی فرهنگی دانشکدهی علوم اجتماعی در سِری نشستهای «شهر و زندگی روزمره» برپا شد، در پاسخ به سؤال یکی از حاضران دربارهی اینکه چرا این آدمها دغدغه ندارند، گفت: «اینها دغدغهی اجتماعی ندارند؛ دغدغهی آنها، سبک زندگی و خردهبورژوازی است. این خردهبورژوازی به خاطر سایهی ادبیات چپ مفهوم منفی داشته؛ اما من فکر میکنم این آدمها دوست دارند از زندگی روزمرهشان حرف بزند.»۶

کل موضوع همینجاست؛ «سبک زنگی و خردهبورژوازی». به این اعتبار نقد رمان فوق بر مبنای «نویسندهی جوان ما هنوز در مرحلهی نوشتن ذهنیات خود است، البته تا آنجا که به کسی برنخورد.» یک سادهگی محض است که ذهنیت خام منتقد را با آرامبخش قویِ «تحقیر خالق اثر» به افسانهی «اصحاب کهف» سنجاق میکند!
۴٫ رمان «یوسف آباد…» ارجاع تمام به یک «شهر» دارد؛ «تهران» یک «مونث بزرگ»! شهر (Polis) اما خاستگاه سیاست(Politic) است. به همین دلیل است که در تمام زبانهای زنده جهان ریشهی کلمه شهر و سیاست یکی است. «اصولاً سیاست در شهر زاده میشود چون سادهگی آدمها در دشتها به پیچیدهگی آنها در شهرها بدل میشود و پیچیدگی را باید نام دیگر سیاست دانست».۷
از اینرو «تهران» در رمان «یوسف آباد…» میهنِ سیاست است. فانتزیهایی که سینا دادخواه با خلاقیت ادبیاش در قالب خیابانها، پاساژها، رستورانها و… خلق کرده است تماماً کارکرد «نقاب»ی را دارند که بر چهرهی سیاست زده شده است تا او با Voluntarism و به دلخواهاش از فصل سرد «یأس» به فصل گرم «گریز» وارد شود. سینا دادخواه اما غافل از این است که مرزهای ادبیات با ارادهی نویسندگان متوقف نمیشود.
۵٫ لذا تمام آنچه در رمان «یوسف آباد…» آمده است عیناً و حقیقتاً «سیاست» است؛ سیاست به شرط چاقویِ خردهبورژوازی، چاقوی خوشگلِ دسته طلایی که سَر ماست را هم نمیبُرد! تا دلتان بخواهد غُر میزند، عربده میکشد و پیراهن میدَرد که «اگه تقلب بشه، ایران قیامت میشه» و بعد… گامبهگام سر جایش مینشیند. سکوت، سکوت است. چه در کف خیابان و «تظاهرات سکوت»! و چه در مقابل تلویزیونهای «من و تو» و «BBC» و «VOA» و حتی «GEM TV».
باری! مثل ریگ در بیابان لمیزرع گموگور میشود. همهجا هست و هیچجا نیست. یک روز از بغض «سردار سازندهگی» به حُب «سیدخندان» دچار میشود. روز دیگر ار بغض «تدارکاتچی» به حُب «پوپولیسم» روی میآورد. روز بعد از بغض «دولت سیبزمینی» در روز روشن و با گِردسوز به دنبال «آغاسی» میگردد. روز بعدتر از بغض ماشین بیدنده و ترمز «هالهی نور» به «نخستوزیر امام» دخیل میبندد و «سبز» میشود و بعدها پس از آنکه طعم باطوم را چشید و کبود شد، «بنفش» میشود و هر جا که «مصلحت» ایجاب کرد از «غُر» به «قِر» تغییر حالت میدهد و بالعکس.
برای طبقه خردهبورژوا که آمال و آرزویش رسیدن به سطح بورژوازی است اما به وقتِ وقتش با توسَری «امر واقع» مواجه میشود و وامیتمرکد سیاست یعنی همین! یعنی «لیکور» باشد و «گشت ارشاد» نباشد. یعنی بدون ترس از حراست پارک دست در دست هم در پارک قدم زدن. یعنی میتوان هنگام حضور ناگهانی نیروی انتظامی در عروسی مختلط در باغ شهریار، با لباس مهمانی از دیوار باغ بپرند و سوار ماشین بشوند و حتی تعارف تکه پاره کنند و آخر سر، بدون مانتو و روسری تا تهران بیایند و آب از آب هم تکان نخورد. در این میان اوج آوانگاردیسمِ(!) این طبقه عروج از «زن چادری» در اوایل انقلاب به زنیست که امروز مانتوی سفید و صورتی میپوشد. و این یعنی همهی دنیا و همهی سیاست؛ یعنی کاترپیلار، بنتون، رانگلر، زارا، لوئی ویتون، آدیداس، ماسیمودوتی و کالوین کلین و… یعنی ولنتاین و شکلات وینک، یعنی پاساژ تیراژه و گلستان و آرین و… یعنی همهی چشمها به دنبال KFC و دیگر هیچ. هیچِ هیچ که نه. یعنی فردگرایی افسارگسیختهای که شاخصهاش انزوا است و با «ویترین درمانی» آرام میگیرد و از «عصیان» میگریزد. به کجا؟! به خیابانها، پاساژها، رستورانها و… مکانهایی که در ناخودآگاهِ سینا دادخواه، سیاستاش مُرده است و اجتماعاش نیمهجان! و اینچنین است که «سیاهچاله» آفریده میشود؛ یک «خلاء»، بدون مکان و بدون زمان. یاللعجب! سینا دادخواه در این «خلاء» از «سبک زندگی» صحبت میکند و مهمتر آنکه این سبک زندگی بدون «دغدغهی اجتماعی» شخصیتها است.
۶٫ و امروز را ببینیم؛ به همین دلیل در این طبقه «فعال سیاسی» کیمیا است امّا در عوض «فعال حقوق بشر»، «فعال حقوق حیوانات»، «فعال حقوق زنان»، «فعال حقوق کودکان کار»، «فعال رسانهای» و… و حتی «فعال کارگری» و هزار فعال ریز و درشت دیگر به وفور یافت میشوند. و به همین دلیل است که بسیاری از آرمانباختهگان نسل اول انقلاب ۵۷ که از همین طبقه بودند و در دوران «دود و سوز»، انقلابیتر از خود انقلاب به «برائت از انقلاب» رسیدند و از خاندان پهلوی و جالبتر از آن؛ از نسل جوان به خاطر گناه ناکردهشان! پوزش میطلبند. چرا؟
به این دلیل ساده که در زمان حکومت پهلوی، مردم، حداقل در عرصهی اجتماعی آزاد بودند و لذا «دغدغهی اجتماعی» وجود نداشت. «سیاست» هم غلط اضافهای بود که «رفقا» مرتکب شده بودند! تاوان این «غلط اضافه» امّا نه انقلابی برای «نان، مسکن، آزادی» که «انقلاب اسلامی» است و… پس از آن امّا «تبعید» و «غربت» و…!
در این وانفسای تئوریک آنچه چشمگیر است نه مطالبهی «تعمیق انقلاب» و نه اعلام «شکست انقلاب» و متعاقباً «انقلاب دیگر» بلکه و مهمتر از آن در یک تغییر ریل آشکار طرفداری از «بختیار؛ نوکر بیاختیار» است. یا در خوشحالتترین حالت تغییر شتابان ریل از «فعالیت سیاسی» به «فعالیت فرهنگی»!
باری! «ویترین درمانیِ» خردهبورژوازی داخل کشور روی دیگر سکهی «بختیاردرمانی» همین طبقهی کذایی در خارج از کشور است.
بگذریم…!
۷- سینا دادخواه امّا این روایت سیاسی را در دو کلانروایت طرحریزی کرده است؛
۱/۷- فردگرایی: هر چهار راوی رمان فردیتشان پررنگ است و دغدغههایشان کاملاً شخصی. هیچ ارجاعی به اوضاع سیاسی- اجتماعی وجود ندارد و این عدم ارجاع به سیاست و اجتماع در رمانی که مرکز ثقلاش «تهران» به مثابهی «شهر- پایتخت» است آشکارترین مفهوم سیاسی است. توجه داشته باشیم ما در ایران با مردمی مواجه هستیم که در عروسیها و دید و بازدیدهای نوروز هم از سیاست و «دغدغهی اجتماعی» حرف میزنند. وقتی به همدیگر میگویند: «چه خبر؟» منظورشان دقیقاً ارجاع به «اخبار سیاسی- اجتماعی» است. چهار راوی رمانِ سینا دادخواه امّا ایرانی نیستند. آنها تهرانیاند! تهرانیهایی که سینا دادخواه با آمیزهای از «فانتزی» ساخته است. بیدلیل نیست که برخی از منتقدین به کنایه، تهرانِ نویسنده را با «نیویورک» اینهمان دانستهاند.
۲/۷- تهران فانتزی: تهران فانتزیِ سینا دادخواه با «خطیهای ونک- شهرک» آغاز میشود. از اتوبان همت با «یک لایی فرمول یکی» میگذرد و با خیابانها، رستورانها، پاساژها و… پیش میرود و همانطور که پیش میرود از سیاست میگریزد و با سیاست همآغوش میشود و… و یک تهران متفاوت خلق میشود؛ یک جعل واقعی! چیزی که با «تسامح و تساهل» در حد و اندازههای فیلمهای کوتاه و البته تبلیغاتی دربارهی گردشگران خارجی است که عاشق ایران شدهاند؛ یک تصویر کارتپستالی و توریستپسند از ایران که دلِ عاشقان سینهچاک «مرز پرگهر» را آب میکند و البته «میسوزاند»!
خُب! غمتان نباشد. «شهر» در امنوامان است! و داروغه سرجایش و پاساژ گلستان همین نزدیکیهاست و «لیکور» را در همین میدان اول هم میتوان پیدا کرد. «تهران» دیگر «قیصر» و حتی «سید رسول» ندارد. «قدرت» که دیگر جای خود را دارد. وقتی «قیصر» مرد و چاقوی ضامندارش نیست و نابود شد و وقتی «سید رسول» گفت: «نمردیم و گوله هم خوردیم» و زمینگیر شد و «قدرت»ها هم… آن وقت «نظم و قانون» هم متولد میشود.
و اینچنین است؛ سیاست که هیچ، اجتماع هم رخت سفر میبندد، به کجا؟ به ناهشیار ذهن مخاطب که با اندکی سماجت هشیار میشود و روز از نو و روزی از نو. بله! دقیقاً در همینجاست که «سبک زندگی و خردهبورژوازی» به مثابهی «امر سیاسی» معنا مییابد.
باری! در این اوضاع و احوال وقتی سینا دادخواه سرخوشانه مینویسد: «داد کشیدن گاهی از نفس کشیدن هم واجبتر است» فقط یک شعار گلدرشت پوپولیستی نمیدهد مهمتر از آ میخواهد به بورژوازی (که کعبهی آمال او و همطبقههایش رسیدن به سطح آن است امّا هر از چندی با تو سَری «امر واقع» و تمکین به «امر قدسی» مواجه میشود و این خودش یک «مارک» و «برند» برای خردهبورژوازی است) پیام «تفاهم» بدهد؛ «دلم میخواست فرار کنم از تمامی چیزهایی که بزرگتر از من بودند و خارج از اختیار من.»
این پیام آمیزهای است از «داد کشیدن» و «فرار کردن»؛ «غُر» و «قِر» و درونمایهاش به همین سادگی است؛ «لطفاً! اجازه بدهید نفس بکشیم» پیش شرط این استدعا و استمنا اما یک حُکم تاریخی است؛ «میخواستم بگویم در همین جهانی که ساختهاند و همه آه و ناله میکنند هم میشود زندگی کرد و لذت بُرد.»۸
بله! سینا دادخواه راست میگوید: «این به معنی پذیرش وضع موجود نیست». موضوع و «موضع» آنها پذیرشِ «همین جهانی که ساختهاند» نبوده و نیست، چرا که او و همطبقههایش خودِ خودِ خودِ «نظم موجود» هستند. آنها که فیلمسازشان «عباس کیارستمی» است. نقاششان «آیدین آغداشلو» و شاعرشان؛ «احمدرضا احمدی » و… و نویسندهی جوانشان؛ «سینا دادخواه»ها.
۸٫ «نظم کهن به ناف شما بسته است»۹. امّا؛
عمریه که اسم اتاق ما
یا انفرادی یا که تابوته
سیگارتو آهسته روشن کن
دنیای ما انبار باروته!۱۰
۹٫ و نکته آخر؛
بایسته است؛ «اینهمه، در نظر دانشجویی که کار خود را صرفاً بحث دربارهی طرح داستان یا شخصیتپردازی میداند، ممکن است کاری دشوار بنماید. ممکن است این کار خلط نقد ادبی با رشتههایی چون سیاست و اقتصاد به نظر آید که باید از هم جدا باشند. با این همه، این کار برای توضیح تام و تمام هر اثر ادبی، ضرورت دارد.»۱۱ چنانکه گئورگی پلخانف، منتقد مارکسیست روسی، میگوید: «ذهنیت اجتماعی هر عصر را روابط اجتماعیِ آن عصر مشروط میسازد. این معنی هیچجا به اندازهی تاریخِ هنر و ادبیات آشکار نیست».۱۲
تهران- نوزدهمِ آبانماهِ یکهزاروسیصدونودوهشت
پی نوشت
- دادخواه، سینا؛ «یوسفآباد خیابان سیوسوم». نشر چشمه. چاپ هفتم ۱۳۹۰
- بکت، ساموئل؛ «در انتظار گودو». ترجمهی علی اکبر علیزاد. نشر بیدگل. چاپ چهاردهم ۱۳۹۴٫ ص ۱۵۶
- گلسرخی، خسرو؛ «دستی میان دشنه و دل»، مجموعه آثار (دفتر اول). به کوشش کاوه گوهرین. نشر آرویج. چاپ دوم ۱۳۸۷٫ ص ۲۶۳
- خوش سرور، امیر؛ «طغیان پوشیده بر یأس مزمن تاریخی» (پراکندههای متصل در مورد درونمایه داستان کوتاه «مرد اسکلتی»). ماهنامه ادبیات داستانی چوک. شماره شصت و دوم. مهرماه ۱۳۹۴٫ سال ششم. ص ۴۹
- جوادی یگانه، محمدرضا؛ «این خانه قشنگ است، ولی خانه من نیست». سایت شخصی نویسنده به آدرس؛
http://www.mrjavadi.com/?PageName=news&ID=327Language=1
- رجوع کنید به؛
http://www.mrjavadi.com/?PageName=news&ID=384&Language=1
- قوچانی، محمد؛ «دربارهی «بادیگارد»: شهر دوباره آلوده است؟»
http://tarikhirani.ir/fa/news/5387
- رجوع کنید به؛
http://www.mrjavadi.com/?PageName=news&ID=384&Language=1
- ماهان، سیروس؛ «سربداران»(مجموعه شعر)، قطعهای از شعر «سربداران در خون»، انتشار الکترونیک، ۱۳۹۲
- موسوی، مهدی؛ قطعهای از شعر «داستان تلخ»
- ایگلتون، تری؛ «مارکسیسم و نقد ادبی»، ترجمهی اکبر معصوم بیگی، تهران، بوتیمار، ۱۳۹۳، چاپ دوم. ص ۲۸
- همان؛ ص ۲۷
با سلام
حق به جانب دوست گرامی؛ «مهرک کمالی» است. بنده نام کتاب را به اشتباه نوشتهام. نام اصلی کتاب «یوسف آباد خیابان سیوسوم» است. بدینوسیله از خوانندگان مقاله صمیمانه پوزش میطلبم.
نام کتاب اصلاح شده است
به سختی می توان به منتقدی که در تمام متنش اسم کتاب را اشتباه می نویسد اعتماد کرد. معلوم است که منتقد سر قلم رفته و متن یک دوباره خوانی ابتدایی هم نشده است.
با سلام. اگر ممکن است روشن کنید که نام کتاب یوسف آباد خیابان سی و سوم است یا سعادت آباد خیابان سی و سوم؟
آیدین گرامی
سلام
نام اصلی کتاب «یوسف آباد خیابان سیوسوم» است. عذرخواهیام را بپذیرید.