زمستان وتب: آن و این سرد و گرم است:
هوای شب از این یخآتش ولرم است.
به رگ های شب می روان است گویی:
که از ما، یکی سرخوش است، آن دگر مست!
چنین کز خودت باز می دانم، از من
نیابی تنی هم هُشیوارتر مست!
گه از خود شوم بی خبر، نزتو، امّا:
چه سان آید از چون تویی بی خبر مست؟!
دل ات نرمِ عشق است و تن گرمِ سودا:
جهان با تو، زین، بستری گرم و نرم است!
چه گویم ز گُلگونی ی گونه های ات:
که از هُرمِ خوشرنگِ گرمای شرم است!
زمستانِ پیری نلرزاندم تن:
هوا از دم ات بس که دلچسب گرم است!
وَ نرمای گرمِ تن ات مهربان تر
ز گرمای نرمِ شرابی ولرم است!
ولی بر شراب این ستایش روا نیست:
شراب ام کجا کرد از این گونه سر مست؟!
از آن پس، به بستر شرابی خوش آرم:
شراب ام کند یک شب این گونه گر مست!
خوش ام،مست و خوش، زین که، با بُردباری،
شماری روا خواب را نیز بر مست!
وَ نگذاری افتد به کامِ سیه چال:
چو بینی که گردد سیه کارتر مست!
وَ بازش بداری ز بیهوده گفتن:
چو بینی که بر خود ببالد، چو هر مست!
هفتم فروردین ۱۴۰۰،
بیدرکجای لندن