
آن سنگ ، آن سکوت ، که مویش ، سپید شد
در سترون آرام لحظه ها،
یک سال و چهل سال،
از جای خود جهید
در جویبار مردم عاصی، جوانه بست؛
دیگر جزیره نیست
عابر شب های روشن است.
باید گذر کند
چو انبوه برگ ها
از معبری که آتش و خون است.
هوا، گرگ و میش گشت
گرگ دراز دست، همه گرگان بیشه را
فراخوانی داده است؛
آنان به رسم و راه وحشی خود، پای افشرند،
القصه، حملهء گرگان، گروهیست!
آن سنگ، آن سکوت،
که پائیز بیشمار ، به تنهائیش گریست
دیگر جزیره نیست
ترس را سپرده است به دشت ها و ماسه ها،
یک موج پر خروش زدریای خلق هاست
چیزی نمانده است:
باید گذر کنیم، ازین اتوبان تار
شاید که تا سپیدهء آزادی
دو گل سرخ ، فاصله است!