جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

“قیچی” نام دیگر سانسور است

سومین نوبت "قیچی" دربرگیرنده‌ی تجربه‌های عاطفه هاشمی (مترجم)، نسترن مکارمی (داستان‌نویس)، مهرداد خامنه‌ای (کارگردان تئاتر) و محسن حکیمی (مترجم، نویسنده و عضو کانون نویسندگان ایران) از سانسور است

سومین نوبت “قیچی” دربرگیرنده‌ی تجربه‌های عاطفه هاشمی (مترجم)، نسترن مکارمی (داستان‌نویس)، مهرداد خامنه‌ای (کارگردان تئاتر) و محسن حکیمی (مترجم، نویسنده و عضو کانون نویسندگان ایران) از سانسور است.

عاطفه هاشمی:

صحبت از ترجمه‌ی یکی از کتاب‌های آنتونی بوردین سرآشپز معروفی آمریکایی است که یک‌جورهایی شرح حال و بخشی از وقایع واقعی زندگی خودش است. بذله‌گویی‌ها و شوخی‌هایش در بیان فنون مدیریتی این حرفه واقعاً قابل ستایش بود. همین بود که تمام سعی‌ام را کردم تا ضربه‌ای به این لحن شیرین وارد نشود. ترجمه‌ی این کار همان‌طور که می‌توان حدس زد؛ کاری دشوارتر و زمان‌برتر از چیزی بود که در ابتدا فکر می‌کردم. با عناوین مختلف از ناشر وقت بیشتری گرفتم و بالاخره با افتخار نتیجه‌ی کارم را تحویل ناشر محترم دادم.

بعد از حدود یک سال ناشر گرامی لیست بلندبالایی از اصلاحات و حذفی‌ها را به‌دستم داد و خواست کتاب را طبق شرع و موازین جمهوری اسلامی درآورم. حالا این‌که چرا سرآشپز آمریکایی باید طبق اصول و موازین ما کتاب بنویسد؛ به‌کنار. اما بامزه‌ی ماجرا این بود که سانسورچیان، وجود کلماتی مانند خرچنگ و صدف را هم در یک کتاب مربوط به حوزه‌ی آشپزی برنتابیده بودند و خاطرشان مکدر شده بود. حال آن‌که جرقه‌ی اولیه‌ای که آنتونی بوردین را به سمت سرآشپزی برده بود؛ با خوردن اجباری یک صدف در ذهن‌اش روشن شده بود. از دیدن کلمه‌های شراب، آبجو، تتو، روابط نامشروع، خوک، حرامزاده، دوست‌دختر در این لیست تعجبی نکردم اما انواع بی‌شمار صدف، حلزون و خرچنگ که برای ترجمه‌ی تک‌تک‌شان بی‌نهایت وقت صرف کرده بودم و از آن مهم‌تر این‌که آن‌قدر در داستان ما نقش کلیدی داشتند؛ خون‌ام را به جوش آورد.

خلاصه به عرض‌شان رساندم که حتی اگر این کتاب را تا آخر عمر در کشویم بگذارم و تنها خواننده‌اش فقط خودم باشم؛ حاضر نیستم آنتونی بوردین را طبق موازین حکومتی درآورم و از آن زبان شیرین، رها و گزنده و البته خرچنگ و صدف‌هایش بکاهم.

حالا نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. گویا دارند نامه‌نگاری‌هایی می‌کنند تا مثلاً چه و چه شود. اما این روزها دوباره گاهی عجیب یادش می‌افتم. انگار یک‌سال در چنین روزهایی بود که غرق حال و هوایش بودم و داشتم خودم را می‌کشتم جواب ایمیل‌هایم را بدهد و اجازه‌ی ترجمه‌ی کتاب‌اش را بگیرم که ناگهان خبر رسید در طبقه‌ی سوم هتلی خودش را به دار آویخت.

نسترن مکارمی:

می‌خواهم از تجربه‌ی خودم درباره‌ی سانسور بنویسم. منتها این تجربه قدری متفاوت است با تجربه‌ای که دیگران درباره سانسور آثارشان به اشتراک گذاشته‌اند.

کتابهای من تا به حال گرفتار سانسور نشده. می‌توانم این را از خوش‌اقبالی خودم بدانم. شاید هم چیزی آن‌چنان ننوشته‌ام که شاخک‌های ممیزان را جنبانده باشد.

ولی چیزی که بیشتر از کشیده شدن تیغ سانسور بر متن، مرا می‌رنجاند؛ دچار بودن نویسندگان به خودسانسوری است. این خودسانسوری بسیار مخرب‌تر و عمیق‌تر از سانسوری‌ست که از جانب سیستم اعمال می‌شود.

خودسانسوری یک جور سکوت و سرکوب نفسِ نهادینه شده است. قفسی که ما در درون خودمان ساخته‌ایم. چماقی که خود بالای سرمان گرفته‌ایم.

دعوت به بستن دهان است زمانی که باید گفت و نوشت و مقابله کرد. دعوت به سکوت است؛ زمانی که منفعت و مصلحت هشدار خطر می‌دهند.

شاید بعضی‌ها عقیده‌شان بر این باشد که ما مبارز و پارتیزان نیستیم؛ ما نویسنده‌ایم ولی درست همین‌جاست که می‌بایست ثابت کنیم قلمی که به دست گرفته‌ایم بر چه مداری می‌گردد.

ما مبارز و قهرمان نیستیم اما مادامی که حقیقت را در سیاهچال مصلحت پنهان کنیم و زبان را در قفای عافیت فرو ببریم؛ نویسنده‌ای آن‌چنان که باید و شاید نیز نخواهیم بود و چیزی که این روزها ما را حتی خود منِ نویسنده‌ی این سطرها را به خود دچار کرده، سانسور خود خواسته در برابر ظلم، ابتذال و حقیقت است.

حقیقت که چه بخواهیم چه نخواهیم عاقبت از دهانه‌ی ظرف در بسته‌ای که در آن فرو شده، سر می‌رود و بیرون می‌ریزد و همه‌چیز را به خود آغشته می‌کند؛ حتی سکوتِ ما را…

مهرداد خامنه‌ای:

سال ۹۳ نمایش مهاجران، اثر اسلاومیر مروژک را در سالنی دولتی در تهران بر روی صحنه داشتیم. در یکی از صحنه‌های کلیدی دو شخصیت نمایش که از دو طبقه و پایگاه اجتماعی متفاوت هستند؛ پای بساط مشروب‌خوری به همان لحظه «مستی و راستی» می‌رسند و در این لحظات به درد دلی بسیار صادقانه رنگی انسانی و تأثیرگذار می‌بخشند.

در بازبینی گفته شد که شدت عرق‌خوری این صحنه باید به حداقل برسد: از کلمه «سلامتی» استفاده نشود؛ بطری‌های عرق روی میز نباشد؛ مست‌بازی درنیاورند و در طول اجرای صحنه‌ای هر شب بازیگران طبیعتاً در تلاش بودند که هر چه بهتر و منطقی‌تر در این صحنه ایفای نقش کنند. نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا این بود که مسئول سالن که خود از کارگردانان قدیمی و به نام کشور است هر شب بالای سر من در اتاق فرمان می‌ایستاد و با دستپاچگی مرتب از پشت به شانه‌ام می‌زد و به من تذکر می‌داد که «به بازیگران‌ات بگو این صحنه را اینطور جدی بازی نکنند! می‌آیند کارتان را تخته می‌کنند! برایمان رسوایی درست نکن!» ما کارمان را به همان شکل مورد نظرمان تا آخر انجام دادیم و کارمان هم تخته نشد. اما مزه‌ی تلخ رفتار ترس‌خورده و دستپاچه‌ی آن همکار همچنان به عنوان تجربه‌ای ناخوشایند از آن کار برایم باقی است و یادآور آن مثل است که گاه هیزم‌کش جهنم از خود شیطان هم بدتر می‌شود.

محسن حکیمی:

همیشه منتظر فرصتی بودم تا به مناسبتی، موردی از سانسور در وزارت «فخیمه»ی ارشاد جمهوری اسلامی را که برای خودم روی داده است به اطلاع دیگران برسانم. دیدم در صفحه‌ی فیسبوک «کانون نویسندگان ایران» ستون یا «زیرصفحه» ای باز شده با عنوان «قیچی» و در آن از نویسندگان و هنرمندان و ناشران خواسته شده که تجربه‌ی خود را در مورد سانسور نوشته‌هایشان بفرستند تا در این ستون منتشر شود. این مناسبت مبارک را مغتنم می‌شمارم و ضمن شرح کوتاه ماجرا، تصویر سند مهمی از «وزارت‌خانه‌ی فرهنگ و ارشاد اسلامی» را برای فیسبوک کانون می‌فرستم؛ به این امید که در ستون فوق منتشر شود.

اواخر سال ۱۳۸۳ و در پی فعالیت‌هایم در جنبش کارگری بر آن شدم که نشریه‌ای کارگری با مجوز رسمی و قانونی منتشر کنم. نشریه به مجوزِ پیش از چاپ نیاز نداشت و فکر می‌کردم انتشار آن راحت‌تر از کتاب است. اما در همان گام اول و پس از پرس‌و‌جو پی بردم که نه شرایط اخذ مجوز نشریه را دارم و نه اساساً این خواست و تمایل در من هست که برای کاری که اساساً به هیچ شرط و شروطی نیاز ندارد هفت‌خوان رستم را طی کنم. از خیر نشریه‌ی قانونی گذشتم و گفتم شاید بتوانم با ارائه‌ی همان مطالبِ نشریه به صورت کتاب از سد سانسور و مجوز بگذرم. تصمیم گرفتم که هر شماره از نشریه را به صورت مجموعه‌ای از مقالات منتشر کنم. چنین شد که ضمن حفظ نام نشریه(«علیه کارِ مزدی»)، به عنوان مؤلفی که می‌خواهد خود، تألیف خودش را منتشر کند اولین مجموعه‌ی مقاله را که گرد آورده و ویرایش کرده بودم؛ به «اداره‌ی بررسی کتاب» وزارت ارشاد اسلامی(همان اداره‌ی معروف سانسور) دادم و درخواست مجوز چاپ کردم. آنچه این اداره پس از مدتی به من تحویل داد؛ سندی است که در بالا به آن اشاره کردم و در پایین تصویر پشت و روی آن را به شما نشان می‌دهم. (تصویر سند در بخش عکس صفحه قرار دارد)

شرح: از راست به چپ شماره تلفن من + تاریخ تحویل کتاب به «اداره بررسی کتاب» وزارت ارشاد. از اعدادی که پس از این دو رقم آمده سر در نیاوردم. احتمالاً شماره‌ای است که «ممیز» کتاب من با آن شناخته می‌شده است.

اهمیت این سند بیش از هر چیز در آن است که، چنان که می‌بینید؛ موجودی نامرئی از تو می‌خواهد کتاب‌ت را به دست خودت به طور کامل سانسور کنی، بی آن‌که کمترین نشانی از هویت خود (این که چه کسی است که این سانسور را از تو می‌خواهد: وزارت‌خانه؟ اداره؟ شخص؟) به دست دهد و در واقع حتی به قدر سر سوزنی مسئولیت اقدام خود را بپذیرد و تازه دقت کنید که این سانسورِ مافیایی در دورانی از یک نویسنده خواسته شده که کوسِ «اصلاح طلبی» گوش فلک را کر کرده بود. شما حساب کنید که در دوره‌های «غیر اصلاح‌طلبی» آثار نویسندگان چگونه قیچی و در واقع قلع و قمع می‌شده؛ سانسور سرکوبگرانه‌ای که البته همچنان ادامه دارد.

اما پایان ماجرا را نیز بخوانید: با توجه به این که برایم امکان نداشت به آن‌چه در سند فوق آمده عمل کنم ـ زیرا در آن صورت از کتاب‌ام هیچ‌چیز به‌درد‌بخوری باقی نمی‌ماند ـ کتاب را بدون هیچ‌گونه «حذف» و یا «اصلاح» در ۵۰۰ نسخه چاپ کردم و خودم هم آن را پخش کردم. تصویر روی جلد آن را هم در زیر می‌آورم (تصویر در بخش عکس صفحه قرار دارد) و همین‌جا از باب قدردانی اعلام می‌کنم که دوست عزیزم آقای یوریک کریم مسیحی زحمت طراحی آن را کشیده است؛ بی آن‌که برای آن، یک ریال از من پول بگیرد. یادآوری می‌کنم که یک شماره‌ی دیگر از همین مجموعه‌ی مقالات کارگری را به همین صورت در سال ۱۳۸۵ منتشر کردم؛ شاید برای آن‌که بیش از پیش به خودم ثابت کنم که انتشار نشریه و کتاب به مجوز هیچ احدی نیاز ندارد و مطالب آن‌ها را تنها با «نقد» می‌توان داوری کرد.

https://akhbar-rooz.com/?p=13799 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x