پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

توهمات امپراتوری؛ بریتانیا با هندوستان واقعاً چه کرد؟ – گاردین (آمارتیا سن)

مارکس می‌گفت هند نیاز به برخی تغییرات بنیادین دارد و من مجاب شده بودم که تشخیص او کاملاً درست است، زیرا رنسانس و انقلاب صنعتی (متأسفانه همراه با استعمارگرایی) موجب شدند سراسر جهان در مسیر جهانی‌شدنِ فکری و اقتصادی قرار بگیرد، اما نظم قدیم هنداز این ...
مهاتما گاندی و جواهر لعل نهرو

مادامی‌که مردم هندوستان از حقوق دمکراتیک خود محروم بودند، هندوستان از قحطی خلاصی نداشت، حتی با اینکه تحت حاکمیت کشوری بود که پیشروترین دمکراسی جهان را داشت و مطبوعات آزادش در شهرهای بزرگ، و نه در مستعمرات، زبانزد بودند. این نهادهای مبتنی بر آزادی مختصِ حاکمان بودند، نه اتباع امپراتوری آمارتیا سن فیلسوف، اقتصاددان و برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد

آمارتیا سن، گاردین— امپراتوری بریتانیا در هندوستان عملاً در۲۳ ژوئن ۱۷۵۷ در نبرد پِلاسی بنیان نهاده شد. نبرد سریع و کوتاه بود، از بامداد آغاز شد و تا نزدیکی غروب خاتمه یافت. آن روز یکی از روزهای عادیِ فصل بادهای موسمی بود و گاه‌گدار بر فراز باغ‌های انبه در شهر کوچک پلاسی باران می‌بارید. پلاسی شهر کوچکی مابین کلکته -پایگاه بریتانیایی‌ها- و مرشدآباد -مرکز پادشاهی بنگال- بود. در همین باغ‌های انبه بود که نیروهای بریتانیا با ارتش نواب سراج‌الدوله روبه‌رو شدند و قاطعانه شکستش دادند.

سلطۀ بریتانیا، حدود ۲۰۰ سال بعد، در نیمه‌شب ۱۴اوت ۱۹۴۷ به پایان رسید، با سخنرانی مشهور جواهر لعل نهرو که «میعاد با سرنوشت» نام داشت. دویست سال زمان درازی است. دستاورد بریتانیا در هند چه بود؟ و از انجام کدام کار بازماند؟

در دهۀ ۱۹۴۰، طی مدتی که در مدرسه‌ای مترقی در بنگال غربی تحصیل می‌کردم، مرتب دربارۀ این پرسش‌ها بحث می‌کردیم. این پرسش‌ها تا همین امروز هم اهمیتشان را حفظ کرده‌اند، به‌ویژه از آن روی که هرگاه از حکومت جهانی موفق صحبت می‌شود، معمولاً نام امپراتوری بریتانیا به ذهن می‌آید. همچنین، در تلاش برای متقاعدکردنِ ایالات‌متحده به قبول نقش خود به‌عنوان قدرت امپراتوری برجستۀ جهان امروز، باز هم پای امپراتوری بریتانیا به میان می‌آید؛ نیل فرگوسنِ مورخ دراین‌باره می‌پرسد «آیا ایالات‌متحده درصدد است بار ارثیۀ امپراتوری‌اش را به دوش بکشد یا می‌خواهد آن را بر زمین بگذارد؟». حقیقتاً پرسشی جالب است، و فرگوسن به‌درستی معتقد است که تا وقتی درک نکنیم که ظهور و افول امپراتوری بریتانیا چگونه بود و این امپراتوری چه دستاوردهایی داشت، نمی‌توانیم به این پرسش پاسخ دهیم.

حین بحث‌هایمان دربارۀ همۀ این موضوعات در مدرسۀ سانتینیکتان، که دهه‌ها پیش توسط رابیندرانات تاگور تأسیس شده بود، با پرسش روش‌شناختی دشواری دست‌به‌گریبان شدیم: اگر سلطۀ بریتانیا هرگز به وقوع نمی‌پیوست، هندوستانِ دهۀ ۱۹۴۰ در نظرمان چگونه بود؟

همیشه این وسوسه وجود دارد که هندوستانِ ۱۷۵۷ (هنگام آغاز حکومت بریتانیا بر هند) را با هندوستانِ ۱۹۴۷(هنگام رفتن بریتانیا از هند) مقایسه کنیم، اما این کار چیز چندانی نصیبمان نمی‌کند زیرا، در غیاب سلطۀ بریتانیا، هندوستان قطعاً در همان وضعیتی که پیش از نبرد پلاسی داشت باقی نمی‌ماند. اگر بریتانیا هرگز بر هند غلبه نمی‌کرد هم هندوستان از حرکت نمی‌ایستاد. اما چطور می‌توان به این سؤال پاسخ داد که حکومت بریتانیا چه تغییری در هند ایجاد کرده است؟

برای روشن‌شدنِ موضوعیت این «تاریخ جایگزین»، می‌توانیم نمونۀ دیگری را بررسی کنیم -موردی که می‌توانست به استیلای یک امپراتوری ختم شود، اما در واقعیت چنین نشد. متیو پِری را در نظر بگیرید. او دریادارِ نیروی دریایی ایالات‌متحده بود که در سال ۱۸۵۳ ،با چهار ناو جنگی، وارد خلیج اِدو در ژاپن شد. حالا فرض کنید که احتمال داشت پِری صرفاً به‌قصد به‌رخ‌کشیدنِ اقتدار آمریکا به ژاپن نرود (که در واقعیت به همین قصد رفته بود)، بلکه پیش‌قراول آمریکا در تصرف ژاپن شود و امپراتوری آمریکایی جدیدی را در سرزمین آفتاب تابان برپا کند، درست مثل همان کاری که رابرت کلایو در هند کرد. اگر قرار بود دستاوردهای این حکومت آمریکایی فرضی را با این شگرد ساده ارزیابی کنیم که ژاپنِ قبل از سلطۀ امپراتوری در سال ۱۸۵۳ را با ژاپنِ بعد از پایان سلطه (در تاریخی فرضی‌اش) مقایسه کنیم و تمام تفاوت‌های مشاهده‌شده را به تأثیرات امپراتوری آمریکا نسبت دهیم، احتمالاً هم نقش دوران اصلاحات مِیجی از سال ۱۸۶۸ به بعد را نادیده می‌گرفتیم و هم نقش تحولات جهانی‌سازی‌ دیگری را که در آن زمان در حال وقوع بوده‌اند. ژاپن به راهش ادامه داد، پس هند هم می‌توانست ادامه دهد.

درحالی‌که می‌توانیم آنچه را که حقیقتاً تحت حکومت میجی در ژاپن رخ داده مشاهده کنیم، بسیار دشوار است که با هر درجه از اطمینان حدس بزنیم اگر هندوستان به تصرف بریتانیا درنمی‌آمد، تاریخ این شبه‌قاره چه مسیری را طی می‌کرد. آیا هند مانند ژاپن به‌سوی مدرنیسم در دنیایی می‌شتافت که روزبه‌روز جهانی‌تر می‌شود؟ آیا مانند افغانستان در برابر تغییر مقاومت می‌کرد، یا مانند تایلند به‌آهستگی در مسیر تغییر قدم برمی‌داشت؟

پاسخ به این سؤالات دشوار و ناممکن است. با همۀ این‌ها، حتی بدون سناریوهای تاریخیِ جایگزین، چند پرسش محدود هست که می‌توان به آن‌ها پاسخ داد، پاسخ‌هایی که ما را به درکی هوشمندانه می‌رساند از نقشی که حکومت بریتانیا در هندوستان ایفا کرد. می‌توان پرسید: هندوستان در زمانی که بریتانیا تصرفش کرد با چه مشکلاتی مواجه بوده، و در دوران حکومت بریتانیا عاقبت این بحران‌ها چه شده است؟

شکی نیست که هندِ آشوب‌زده و از بیخ‌وبن عقب‌مانده به تغییراتی اساسی نیاز داشته است. صحه‌گذاشتن بر لزوم تغییر در هندِ میانۀ قرن هجدهم معنی‌اش این نیست که ناچاریم، آن‌طور که بسیاری از فرامِلّی‌گرایان هند واهمه دارند، دستاوردهای بزرگ گذشتۀ هند را با موفقیت‌های خارق‌العاده‌اش در فلسفه، ریاضی، ادبیات، هنر، معماری، موسیقی، پزشکی، زبان‌شناسی و نجوم نادیده بگیریم. هند، درست پیش از دوران استعمار، تجارت و بازرگانی پررونقی داشت و، به‌این‌ترتیب، به اقتصادی شکوفا دست یافته بود؛ بسیاری از ناظران بریتانیایی، نظیر آدام اسمیت، بر ثروت اقتصادی هند اذعان کرده‌اند.

بااین‌حال، مسئله این است که حتی با وجود آن دستاوردها نیز در اواسط قرن ۱۸ هند، از بسیاری جهات، از توفیقاتی که اروپا در حال نِیل به آن‌ها بود کاملاً عقب مانده بود. ماهیت و اهمیت دقیق این عقب‌ماندگی موضوع اکثر مناظرات پرشور عصرگاهی ما در مدرسه بود.

مقالۀ خردمندانۀ کارل مارکس دربارۀ هند توجه بعضی از ما را، به‌طور خاص، به خود جلب کرده بود. مارکس، که این مقاله را در سال ۱۸۵۳ نوشته است، به نقش سازندۀ حکومت بریتانیا در زمینه‌هاییاشاره می‌کند که هند در آن‌ها نیاز به مجموعه‌ای از بازنگری‌ها و موشکافی‌های بنیادین داشت. و بریتانیا، به‌عنوان نخستین کشور غربی که هند با آن ارتباط داشته، قطعاً خدماتی به هند کرده است، خصوصاً در طول قرن نوزدهم. به‌سختی می‌توان اهمیت این تأثیر را منکر شد. فرهنگ بومیِ جهانی‌شده‌ای که به‌آرامی داشت در هند پا می‌گرفت نه فقط مدیون آثار انگلیسی، که عمیقاً مرهون دیگر کتاب‌ها و مقالاتی بود که زبانشان اروپایی -یا به عبارت دیگر غیرانگلیسی- بود و از طریق بریتانیا به هند شناسانده شدند.

چهره‌های شاخصی نظیر فیلسوف کلکته‌ای، رام موهان روی، زادۀ ۱۷۷۲، نه‌تنها تحت‌تأثیر دانش سنتی متون سانسکریت، عربی و فارسی بودند، بلکه از آشنایی روزافزون با آثار انگلیسی نیز تأثیر می‌پذیرفتند. پس از موهان روی، در خودِ بنگال نیز اشخاصی مثل ایشوار چاندرا ویدیاساگار، مُدهوشودُن داتو، و چندین نسل از تاگورها و پیروانشان نیز بودند که، در پرتوِ تحولاتی که در قرون ۱۸ و ۱۹ در اروپا شاهد بودند، هندوستانی را که از نیاکانشان به ارث برده بودند مورد بازنگری قرار دادند. منبع اصلی -و گاه حتی یگانه منبع- اطلاعات آن‌ها کتاب‌هایی (معمولاً به زبان انگلیسی) بود که به برکت حکومت بریتانیا در هند دست‌به‌دست می‌شد. این تأثیر فکری، که طیف گسترده‌ای از فرهنگ‌های اروپایی را دربر می‌گرفت، تا امروز به قوت خود باقی است، حتی حالا که قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی بریتانیا به‌طرز چشمگیری افول کرده است.

مارکس می‌گفت هند نیاز به برخی تغییرات بنیادین دارد و من مجاب شده بودم که تشخیص او کاملاً درست است، زیرا رنسانس و انقلاب صنعتی (متأسفانه همراه با استعمارگرایی) موجب شدند سراسر جهان در مسیر جهانی‌شدنِ فکری و اقتصادی قرار بگیرد، اما نظم قدیم هند از این قافله عقب مانده و، درنتیجه، در حال فروپاشی است.

بااین‌حال، می‌توان با استدلال نشان داد که در نظریۀ مارکس نقیصه‌ای جدی وجود دارد، به‌خصوص در فرض ضمنی او مبنی بر اینکه غلبۀ بریتانیا تنها دریچه‌ای به‌سوی دنیای مدرن بود که می‌شد به روی هند گشود. آنچه هندوستان در آن زمان بدان نیاز داشت جهانی‌سازیِ سازنده‌تر بود، اما این با امپریالیسم تفاوت دارد. مهم است که بین این دو مفهوم تمایز قائل شویم. هند، در سراسر تاریخ کهن خود، مدام از تبادل اندیشه و همچنین کالا با دنیای خارج بهره‌مند بوده است. بازرگانان، مهاجران و دانشمندان از قرن‌ها پیش، یعنی از حدود دو هزار سال قبل، مابین هندوستان و خاورِ دور مثل اندونزی، مالزی، کامبوج، ویتنام، تایلند و دیگر جاها در آمدوشد بوده‌اند. تأثیر پردامنۀ این رفت‌وآمد‌ها -به‌ویژه در حوزۀ زبان، ادبیات و معماری- تا همین امروز نیز به‌وفور مشاهده می‌شود. علاوه‌براین، سیاست هند از روزهای نخست حیاتش این بود که مرزها به روی پناهندگان باز باشند. این امر نیز اثرات جهانی عظیمی بر این کشور گذاشته بود.

مهاجرت یهودیان به هند درست پس از سقوط اورشلیم در قرن اول آغاز شد و تا صدها سال پس از آن ادامه یافت. یهودیان بغدادی، نظیر خاندان بسیار موفق ساسون‌ها، حتی تا اواخر قرن هجدهم نیز دسته‌دسته به هند می‌آمدند. مسیحیان دست‌کم از قرن چهارم، و احتمالاً بسیار قبل‌تر از آن، به هند آمدند. دربارۀ مهاجرت مسیحیان به هند افسانه‌های رنگارنگی وجود دارد، از جمله اینکه نخستین کسی که تومای حواری پس از ورودش به هند در قرن اول میلادی ملاقات کرد دختری یهودی بود که در ساحل مالابار فلوت می‌نواخت. ما در بحث‌های کلاسی‌مان شیفتۀ این حکایت مهیج -و بی‌شک جعلی- شده بودیم، چراکه نشان از ریشه‌های چندفرهنگی سنت‌های هند داشت.

پارسی‌ها از اوایل قرن هشتم میلادی و پس از آنکه در وطن خود، ایران، مورد آزار و شکنجه قرار گرفتند به هندوستان آمدند. در اواخر همان قرن، ارمنی‌ها نیز به‌تدریج از کرالا تا بنگال ردپاهایی از خود به جای گذاشتند. بازرگانان عرب مسلمان، از حوالی همین قرن هشتم، از راه زمین‌های بایر شمال‌غربی هندوستان به این شبه‌قاره آمدند و حضور قابل‌توجهی در ساحل غربی هند داشتند. آنان قرن‌ها پیش‌ از فاتحان مسلمان وارد هند شده بودند.

در زمان نبرد پلاسی، پیشه‌وران، بازرگانان و متخصصان دیگری از چند کشور اروپایی مختلف، از مدت‌ها قبل، در نزدیکیِ دهانۀ رود گنگ مستقر شده بودند. بنابراین، قرارگرفتن تحت سلطۀ یک حکومت امپراتوری تنها راهِ برقراری ارتباط با کشورهای خارجی یا آموختن از آن‌ها نیست. پس از استقرار دولت اصلاح‌طلبِ جدید در ژاپن، در پیِ اصلاحات میجی در سال ۱۸۶۸ (که با

اثرات قدرت‌نماییِ یک دهه پیشِ دریادار پِری بر سیاست داخلی ژاپن هم بی‌ارتباط نبود)، ژاپنی‌ها بدون آنکه تن به امپریالیسم بدهند مستقیماً به سراغ یادگیری از غرب رفتند. آن‌ها افرادی را برای تعلیم‌دیدن به آمریکا و اروپا فرستادند و تغییرات بنیادینی ایجاد کردند که آشکارا تحت‌تأثیر تجربیاتشان از غرب بود. آن‌ها بیکار ننشستند تا کسی به‌زور و به‌وسیلهٔ امپریالیسم جهانی‌‌شان کند.

یکی از توفیقاتی که نظریه‌پردازان طرفدار پادشاهی بریتانیا بر آن بسیار تأکید می‌کنند نقش بریتانیا در ایجاد یک هندوستان متحد است. تحلیل این گروه این است که هندوستان مجموعه‌ای از پادشاهی‌های جدا از هم بود، تا زمانی که بریتانیا از حکومت‌های مختلفی که در آن مستقر بودند کشوری واحد ساخت. اعتقاد بر این بود که هند تا پیش از آن اصلاً کشور واحدی محسوب نمی‌شده و چیزی جز یک سرزمین بزرگ چند تکه نبوده است. بنابراین چنین ادعا می‌شد که این بریتانیا بوده که هند را به‌شکل یک کشور یکپارچه درآورده است. حتی وینستون چرچیل دراین‌باره می‌گوید، تا قبل از آمدن بریتانیایی‌ها، کشوری به نام هند وجود نداشته است. او زمانی گفته بود «هند یک مفهوم جغرافیایی است. همان‌قدر که خط استوا کشوری متحد است، هند هم هست».

اگر درستی چنین تحلیلی را بپذیریم، در آن صورت، امپراتوری بریتانیا به‌واسطۀ نقشی که در یکپارچه‌ساختن هندوستان ایفا کرده، به‌طور غیرمستقیم، دستی در مدرن‌شدن آن نیز داشته است. با همۀ این‌ها، آیا این ادعای بزرگ دربارۀ نقش پررنگ راج در ایجاد یک هندوستان متحد صحیح است؟ مسلماً، زمانی‌که کمپانی هند شرقی به رهبری کلایو در سال ۱۷۵۷ نوابِ بنگال را شکست داد، هیچ قدرت واحدی بر هندوستان حکومت نمی‌کرد. حتی اگر بگوییم بریتانیا حکومت متحد و واحدی را در هندوستان برقرار کرده (واقعاً هم این کار را کرده)، بااین‌حال، بین این ماجرای ملموس و این ادعای بزرگ که فقط بریتانیا می‌توانست از مجموعه‌ایالت‌هایی جدا از هم هندوستانی واحد بسازد تفاوت از زمین تا آسمان است.

نگرش موجود نسبت به هند به‌شدت با واقعیت امپراتوری‌های داخلی بزرگی که طی هزار سال اخیر تاریخ هند را شکل داده‌اند در تضاد است. امپراتوران جاه‌طلب و پرشور قرن سوم قبل از میلاد حکومت خود را کامل نمی‌دانستند، مگر وقتی که سرزمین‌هایی که از نظرشان یک کشور واحد را می‌ساختند زیر پرچم آن‌ها متحد می‌شدند. از میان مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به آشوکا از سلسلۀ مائوریا، امپراتوران سلسلۀ گوپتا، علاءالدین خَلجی، گورکانیان و دیگران اشاره کرد. در تاریخ هند شاهد جابه‌جایی‌های پی‌درپیِ امپراتوری‌های بزرگ داخلی با پادشاهی‌های متعدد و مجزا هستیم. بنابراین نباید به‌اشتباه تصویر کنیم که حکومت گسستۀ هندوستان در میانۀ قرن هجدهم، و پیش از آنکه کمک بریتانیایی‌ها برای متحدکردن آن از راه برسد، وضعیتی است که این کشور در طول تاریخ خود با آن دست‌به‌گریبان بوده است.

اگرچه معمولاً کتاب‌های درسی تاریخ می‌گویند بریتانیایی‌ها جانشین گورکانیان در هند بودند، توجه به این نکته مهم است که، درحقیقت، بریتانیا در آن دوره‌ای که گورکانیان از نفوذ و قدرت برخوردار بودند با آن‌ها روبه‌رو نشد. حکومت بریتانیا زمانی آغاز شد که قدرت گورکانیان افول کرده بود، بااین‌حال، حتی نوابِ بنگال که از بریتانیا شکست خورد نیز، در ظاهر، مطیع امپراتوری گورکانی بود. نواب، بی‌آنکه توجه چندانی به فرامین امپراتور گورکانی داشته باشد، همچنان در بیعت او بود. همچنان وجهۀ امپراتوری حکومت گورکانیان بر هند، به‌طور گسترده، به رسمیت شناخته می‌شد، هرچند که خودِ امپراتوری دیگر وجود نداشت.

پس از آنکه شورش موسوم به «شورش سپاهیان» در سال ۱۸۵۷ پایه‌های هندوستانِ بریتانیایی را به لرزه درآورد، نیروهای مختلف ضدبریتانیایی که مشترکاً در این شورش شرکت کرده بودند فقط در صورتی می‌توانستند با هم متحد شوند که مشروعیت صوری امپراتوری گورکانی به‌عنوان حاکم هندوستان را بپذیرند. امپراتور، درواقع، میلی به رهبری شورش‌ها نداشت، اما بی‌میلی او مانع این نشد که شورشیان نام او را به‌عنوان امپراتور سراسر هند اعلام کنند. پادشاه ۸۲سالۀ گورکانی، بهادرشاه دوم ملقب به ظَفر، بیشتر شیفتۀ شعرخواندن و شعرسرودن بود تا شرکت‌ در جنگ‌ها یا حکومت بر هندوستان. از دست او کار چندانی برای کمک به ۱۴۰۰ شهروند غیرمسلح دهلی برنمی‌آمد، شهروندانی که پس از سرکوب خونینِ شورش و نابودی وسیع شهر به‌دست بریتانیا کشته شدند. امپراتورِ شاعر به برمه تبعید شد و همان‌جا درگذشت.

در دوران کودکی‌ام در دهۀ ۱۹۳۰، که در برمه زندگی می‌کردیم، والدینم مرا به دیدن آرامگاه ظفر در رنگون در نزدیکی معبد معروف شوداگون بردند. آن زمان اجازه نمی‌دادند که آرامگاه او، غیر از سنگ قبری محقر که با آهن موج‌دار پوشانده شده بود، چیز دیگری داشته باشد. خاطرم هست که آن روز با پدرم دراین‌باره بحث ‌کردیم که، از قرار معلوم، حاکمان بریتانیایی هند و برمه از قدرت تهییج‌کنندۀ جنازۀ آخرین امپراتور گورکانی هم بسیار وحشت دارند. تنها این جمله روی سنگ قبرش حک شده بود: «بهادرشاه پادشاه سابق دهلی بود»، یعنی در متن یادبود او هیچ اشاره‌ای به «امپراتور» بودنِ او نشده بود! سال‌ها بعد از آن بود که سرانجام،در دهۀ ۹۰ میلادی، جایگاه ظفر با آرامگاه آبرومندانه‌تری گرامی داشته شد تا کمی بیشتر درخور آخرین امپراتور گورکانی باشد.

در غیاب حکومت بریتانیا، محتمل‌ترین جانشینان گورکانیان احتمالاً قدرت‌های نوظهور مارات‌های هندو در حوالی بمبئی بودند که هر از گاه دهلی، پایتخت گورکانیان، را به تاراج می‌بردند و از قدرت خود برای مداخله در امور سراسر هندوستان استفاده می‌کردند. پیش از آن، کمپانی هند شرقی، در سال ۱۷۴۲، «خندق مارات‌ها» را دور تا دور کلکته ساخته بود تا از سرعت یورش رعدآسای سواره‌نظام مارات‌ها، که سرعتشان بالغ بر هزار مایل یا بیشتر بود، بکاهد. بااین‌همه، هنوز خیلی مانده بود تا مارات‌ها چیزی مثل خیال امپراتوری بر سرتاسر هند را در سر بپرورانند.

در مقابل، بریتانیایی‌ها به چیزی جز تسلط کامل بر سراسر شبه‌قاره راضی نبودند، و در این راه، بینشی که از کشور خود، دربارۀ یک هندوستان متحد، به همراه آورده بودند آن‌قدرها تازه نبود که آن‌ها را به جانشین امپراتوری‌های داخلیِ پیشین بدل سازد. حکومت بریتانیا، تقریباً بلافاصله پس از نبرد پلاسی، از پایگاه‌های‌ امپراتوری‌اش در کلکته به دیگر نقاط هند گسترش یافت. با نفوذ قدرت کمپانی در سراسر هند، کلکته پایتخت امپراتوریِ نوظهور شد و از میانۀ قرن هجدهم تا ۱۹۱۱ (که پایتخت به دهلی منتقل شد)
در این جایگاه ماند. تصرف دیگر نقاط هند نیز از همین کلکته برنامه‌ریزی و هدایت می‌شد. منافعی که کمپانی هند شرقی از راه فعالیت‌های اقتصادی‌اش در بنگال به دست می‌آورد، تا حد زیادی، خرج جنگ‌هایی می‌شد که بریتانیا طی مدت توسعۀ استعماری خود در جای‌جای هندوستان بر پا می‌کرد.

پدیدۀ موسوم به «مکیدن خون بنگال» درست اندکی پس از نبرد پلاسی آغاز شد. کمپانی که نواب‌ها را تحت‌ فرمان خود داشت نه‌فقط از محل درآمدهای ارزی، که از امتیاز منحصربه‌فردِ تجارتِ معاف‌ازمالیات در اقتصاد غنی بنگال نیز به درآمد هنگفتی دست یافت که تازه این جدا از به‌اصطلاح هدایایی بود که کمپانی به‌طور مرتب به‌زور از بازرگانان محلی می‌گرفت. گروهی که می‌خواهند حکومت شکوهمند بریتانیا را سرمشق قرار دهند بهتر است از خواندن کتاب ثروت ملل اثر آدام اسمیت حذر کنند، به‌ویژه بحثش دربارۀ سوءاستفاده از قدرت دولت توسط «شرکتی سوداگر که در شرق هند به ستم‌کاری و سلطه‌جویی مشغول است». ویلیام دالریمپلِ مورخ دراین‌باره اظهار داشته است: «اعداد و ارقام اقتصادی خودشان، به‌قدر کافی، گویا هستند. در سال ۱۶۰۰، زمانی‌که کمپانی هند شرقی تأسیس شد، بریتانیا ۸/۱ درصد از تولید ناخالص داخلی جهان را در اختیار داشت، درحالی‌که تولید ناخالص داخلی هند در آن زمان ۵/۲۲ درصد بود. این آمار تا دوران اوج حکومت بریتانیا کمابیش برعکس شد: هند از کشوری که در حوزۀ تولید سرآمدِ جهان بود به نماد قحطی و محرومیت بدل شد.

درحالی‌که بیشترِ عایدات حاصل از مکیدن خون هندوستان نصیب مقامات شرکت بریتانیایی در بنگال می‌شد، رهبران سیاسی و تجاری بریتانیا نیز سهم چشمگیری در آن داشتند: نزدیک به یک‌چهارم اعضای پارلمان لندن، پس از نبرد پلاسی، مالکیت سهام کمپانی هند شرقی را در اختیار داشتند. به‌این‌ترتیب، سود تجاری حاصل از امپراتوری بریتانیا در هند به جیب دستگاه حاکم در بریتانیا می‌رفت.

این آمیزۀ غارتگر حاکم سرانجام جای خود را به چیزی داد که در نهایت به استعمارگرایی کلاسیک می‌انجامید، که نیاز به قانون و نظم و حکومت منصفانهٔ مختصری را به رسمیت می‌شناخت، اما سوءاستفادۀ زودهنگامِ کمپانی هند شرقی از قدرت دولتی اقتصادِ بنگال را به‌شدت تحت فشار قرار داد. جان تورنتامِ نقشه‌نگار، در نقشۀ مشهوری که در سال ۱۷۰۳ از منطقهٔ بنگال تهیه کرده، از این منطقه با عنوان «پادشاهیِ ثروتمند بنگال» نام برده است، اما این پادشاهی ثروتمند طی سال‌های ۱۷۶۹ تا ۱۷۷۰ قحطی بسیار عظیمی را از سر گذراند. برآوردهای امروزی نشان می‌دهد که حدود یک‌سوم جمعیت بنگال در این قحطی جان خود را از دست داده‌اند، مسلماً این برآورد تا حدودی اغراق‌آمیز است. بااین‌حال، در این تردیدی نیست که، در منطقه‌ای که سالیان دراز رنگ قحطی را به خود ندیده بود، چنین واقعه‌ای با این میزان گرسنگی و مرگ دسته‌جمعی فاجعه‌ای بزرگ به شمار می‌آمده است.

این فاجعه حداقل دو تأثیر قابل‌توجه داشت. نخست، نابرابری موجود در اوایل حکومت بریتانیا در هند با انتقادات سیاسی قابل‌توجهی در خودِ بریتانیا مواجه شد. تا پیش از آنکه آدام اسمیت به‌صراحت در ثروت ملل اعلام کند که کمپانی هند شرقی «به‌کلی از حکومت بر متصرفات ارضی خود عاجز است»، چهره‌های بریتانیایی فراوانی، نظیر ادموند بِرک، لب به انتقادات مشابهی گشوده بودند. دوم، افول اقتصادی بنگال سرانجام کسب‌وکار خودِ کمپانی را نیز به نابودی کشاند، به سرمایه‌گذاران بریتانیایی لطمه زد و به دست اصحاب قدرت در لندن بهانه‌ای داد تا کسب‌وکارشان را در هند بیشتر به چیزی تبدیل کنند که شبیبه فعالیت‌های دولتی معمول بود.

حکومت بریتانیا در هند با واقعهٔ پلاسی آغاز شده بود. در اواخر قرن هجدهم، دورۀ موسوم به «غارت پس از پلاسی» می‌رفت که جای خود را به نوعی سرسپردگی استعماری بدهد که به‌زودی به معیاری برای امپراتوری بدل می‌شد، و شبه‌قارۀ هند، طی یک‌قرن‌ونیم آینده، بیشتر و بیشتر با آن خو می‌کرد.

این مرحلۀ طولانی امپریالیسم کلاسیک در هند بریتانیایی، که از اواخر قرن هجدهم تا استقلال هند در سال ۱۹۴۷ به طول انجامید، تا چه حد موفق بود؟ بریتانیایی‌ها مدعی‌ بودند که برای هند دستاوردهای متعددی از قبیل دمکراسی، حکومت قانون، راه‌آهن، شرکت سهامی و کریکت

به همراه داشته‌اند، اما شکاف بین نظریه و عمل -جز در موردِ کریکت- همچنان در سراسر تاریخ روابط امپراتوری بین دو کشور باقی ماند. با کنار هم گذاشتن شواهد در ارزیابی سال‌های پیش از استقلال هند، به‌آسانی می‌شد دید که، در مقایسه با لفاظی‌هایی که پیرامون توفیقات بریتانیا می‌شد، دستاوردهای واقعی تا چه حد ناچیز بود.

به‌‌راستی که رودیارد کیپلینگ رگه‌هایی از خودستایی دولت امپراتوری بریتانیا را در شعر معروف خود در باب امپریالیسم به‌طرز تحسین‌برانگیزی نشان داده است:

بار سفیدپوستان را به دوش بکش
همان جنگ‌های سبوعانه برای صلح را
پر کن شکم گرسنگی را
و بیماری را بگو بازایستد

افسوس که نه پایان‌یافتن قحطی و نه شفای بیماری‌ها هیچ‌یک از دستاوردهای عملکرد فوق‌العادۀ حکومت بریتانیا در هند نبودند. هیچ چیز نمی‌تواند حواسمان را از این واقعیت منحرف کند که، در پایان امپراتوری بریتانیا نرخ امید به زندگی در بدو تولد در میان مردمان هند، به‌طرز وحشتناکی، پایین و حداکثر ۳۲ سال بوده است.

حکومت استعماری اصرار داشت که نسبت به آموزش پایه بی‌توجه باشد و همین امر نشان می‌دهد که رؤسای حاکم چه دیدگاهی را نسبت به نیازهای کشورِ تحت امرشان اتخاذ کرده بودند. بین حاکمان و زیردستان ناهمگونی شدیدی وجود داشت. دولت بریتانیا در قرن نوزدهم روزبه‌روز بیشتر مصمم می‌شد تا به تمام مردم بومی بریتانیا سواد بیاموزد. برعکس، نرخ سوادآموزی در هند، در زمان حکومت بریتانیا، بسیار اندک بود. پس از پایان امپراتوری، نرخ سواد بزرگ‌سالان در هند به‌ندرت به ۱۵ درصد می‌رسید. تنها مناطقی در هند که به‌طرز معناداری نرخ سواد بالایی داشتند «پادشاهی‌های محلی» تراوانکور و کوچین بودند (که رسماً بیرون از امپراتوری بریتانیا قرار داشتند). این دو، از زمان استقلال به بعد، بخش بزرگی از ایالت کرالا را تشکیل داده‌اند. اگرچه این پادشاهی‌ها در زمینۀ سیاست خارجی و دفاع همچنان به دولت بریتانیا وابسته بودند، عملاً خارج از امپراتوری بریتانیا قرار داشتند و از آزادی قابل‌توجهی در سیاست داخلی برخوردار بودند، و به‌این‌ترتیب، در حوزۀ آموزش و بهداشت عمومی قدم‌های بیشتری برمی‌داشتند.

دوران دویست‌سالۀ حکومت استعماری دورۀ رکود عمدۀ اقتصادی نیز بود، دوره‌ای که هیچ پیشرفتی در نرخ واقعی سرانۀ تولید ناخالص ملی به چشم نمی‌خورد. پس از استقلال هند، رسانه‌ها -که حالا به آزادی رسیده بودند- از این واقعیت‌های ناخوشایند بسیار صحبت کردند، رسانه‌هایی که باید بپذیریم بخشی از فرهنگ غنی خود را از جامعۀ مدنی بریتانیا به ارث برده بودند. هرچند طی حکومت راج، غالباً به‌منظور منع انتقاد از حکومت امپراتوری -مثلاً در زمان قحطی بنگال در سال ۱۹۴۳- صدای رسانه‌های هندی معمولاً خفه می‌شد، سنت مطبوعات آزاد، که به‌دقت در بریتانیا پرورش یافته بود، الگوی خوبی برای هندوستانی بود که به‌تازگی استقلالش را بازیافته بود.

حقیقت این است که هند چیزهای سازندۀ فراوانی از بریتانیا دریافت کرده بود که، تا پیش از استقلال، ثمرات واقعی خود را نشان ندادند و اصلاً ممکن نبود نشان دهند. ادبیاتِ زبان‌های مختلف هندی از ادبیات انگلیسی الهام گرفته و ژانرهایی، از جمله سنت درحال شکوفایی نوشتن به زبان انگلیسی، را به عاریت گرفتند. تحت حکومت بریتانیا، نشر و پخش هر چیزی با محدودیت‌‌هایی روبه‌رو بود (حتی بعضی از کتاب‌های تاگور توقیف شدند). این روزها، دولت هندوستان دیگر نیازی به این اعمال محدودیت‌ها ندارد، اما افسوس که به دلایل گوناگون سیاست‌های داخلی گاهی این محدودیت‌ها از حیث دست‌وپاگیربودن هیچ دست‌کمی از محدودیت‌های دوران استعمار ندارند.

شاید در این خصوص، هیچ چیز به‌اندازۀ برقراری دمکراسی چندحزبی و مطبوعات آزاد حائز اهمیت نباشد. اما، در بیشتر موارد، این دو موهبت‌هایی نبودند که بتوان آن‌ها را در ایام امپراتوری و تحت دولت بریتانیا به کار بست. این دو درست زمانی امکان تحقق یافتند که بریتانیا هند را ترک کرده بود -دمکراسی و مطبوعات آزاد ثمرۀ یادگیری از تجربیات خودِ بریتانیایی‌ها بودند، ثمراتی که هندوستان تنها پس از اتمام دوران امپراتوری بریتانیا توانست آزادانه از آن‌ها بهره بگیرد. حکومت امپراتوری اندکی خودکامگی را ایجاب می‌کند: قدرت نامتقارن معمولاً ارتباطی با مطبوعات آزاد یا دمکراسی یا حق رأی ندارد، چراکه هیچ‌کدام از آن‌ها با لزوم کنترل‌کردن اتباع مستعمره سازگاری ندارد.

به‌همین‌ترتیب می‌توان به این ادعای بریتانیایی‌ها مبنی بر اینکه قحطی را در متصرفات وابسته به خود نظیر هندوستان ریشه‌کن کرده است به دیدۀ تردید نگریست. آغاز حکومت بریتانیا بر هند با قحطی سال‌های ۱۷۶۹ تا ۱۷۷۰ مصادف بود، و در طول سال‌های حکومت بریتانیا نیز قحطی‌های پی‌درپی در هندوستان رخ می‌داد. پایان راج نیز با قحطی وحشتناک ۱۹۴۳ همراه بود. در مقابل، هندوستان از زمان استقلال خود در ۱۹۴۷ دیگر با قحطی مواجه نشده است.

اما، از قضای روزگار، دمکراسی و رسانه‌های مستقل، یعنی نهادهایی که به قحطی در هندوستانِ مستقل پایان دادند، باز هم مستقیماً از بریتانیا آمده بودند. پی‌بردن به ارتباط بین این نهادها و پیشگیری از قحطی ساده است. پیشگیری از قحطی ساده است، چراکه با توزیع نسبتاً اندک مواد غذایی رایگان، یا استخدام در مشاغل دولتی با دستمزدهای نسبتاً ناچیز (که حقوق‌بگیران با آن قدرت خرید غذا را داشته باشند) می‌توان به کسانی که در خطر قحطی هستند کمک کرد تا دست‌کم خود را از گرسنگی مفرط برهانند. پس هر دولتی باید این توانایی را داشته باشد که جلوی قحطی خطرناک -چه محدود و چه گسترده- را بگیرد، و اتفاقاً دولتی از این کار بیشترین نفع را می‌برد که دارای دمکراسی فعال و مطبوعات آزاد باشد. مطبوعات آزاد واقعیت قحطی پیش‌ رو را بر همگان آشکار می‌کنند، و برخورداری از حق رأی در یک نظام دمکراتیک پیروزی در انتخابات را در جریان قحطی یا پس از آن [برای دولت ناکارآمد] دشوار می‌سازد. ازاین‌رو، دولت انگیزه‌ای مضاعف می‌یابد تا در اسرع وقت به این مسئله رسیدگی کند.

مادامی‌که مردم هندوستان از حقوق دمکراتیک خود محروم بودند، هندوستان از قحطی خلاصی نداشت، حتی با اینکه تحت حاکمیت کشوری بود که پیشروترین دمکراسی جهان را داشت و مطبوعات آزادش در شهرهای بزرگ، و نه در مستعمرات، زبانزد بودند. این نهادهای مبتنی بر آزادی مختصِ حاکمان بودند، نه اتباع امپراتوری.

تاگور در سخنرانی شدیداللحن خود، در سال ۱۹۴۱، علیه حکومت بریتانیا در هند اعلام جرم می‌کند و می‌گوید هندوستان از گذر ارتباطش با بریتانیا منافع فراوانی به دست آورده است، مثلاً از گذر «مباحثی که بر نمایشنامه‌های شکسپیر و اشعار بایرون و مهم‌تر از همه… بر لیبرالیسم سخاوتمندِ سیاست قرن‌نوزدهمی انگلستان تمرکز داشتند». تاگور می‌گوید نکتۀ غم‌انگیز ماجرا آنجاست که آنچه «در تمدن خود بریتانیایی‌ها حقیقتاً به بهترین نحو وجود داشت، [یعنی] پاسداشت منزلت روابط انسانی، هیچ جایگاهی در دولت بریتانیاییِ این کشور [هند] ندارد». درحقیقت، بریتانیا نمی‌توانست بدون آنکه خودِ امپراتوری را به خطر بیندازد، به اتباع هندی خود اجازه دهد از این آزادی‌ها بهره‌مند شوند.

تمایز بین نقش بریتانیا و نقش امپریالیسم بریتانیا از این آشکارتر نمی‌شود. به‌محض اینکه پرچم بریتانیا از جای‌جای هندوستان به زیر کشیده شد، تمایزی که عمیقاً از آن آگاه بودیم خود را نمایان کرد.

*آمارتیا سن (Amartya Sen) فیلسوف، اقتصاددان و برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۸ است.
*این مطلب را آمارتیا سن نوشته و در تاریخ ۲۹ ژوئن ۲۰۲۱ با عنوان « Illusions of empire: Amartya Sen on what British rule really did for India » در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. این مطلب با عنوان “توهمات امپراتوری” توسط نسیم حسینی به فارسی ترجمه شده و وب سایت ترجمان آن را منتشر کرده است.

https://akhbar-rooz.com/?p=142085 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x