جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳

دریچه ای به افق های بازِ وارستن… (به بهانه ی سالگرد خاموشیِ اسماعیل خوئی) – ابراهیم هرندی

فتنه انگیز خواهد بود اگر بگویم که ما با آن که پیشینه ی درخشانی در گسترهِ شعر فارسی داریم، اما در روزگار کنونی، شعرِ خیال انگیز و پرّان، بسیار کم داریم. فتنه انگیزتر، آن که بگویم که بخش بزرگی از شعرِ فارسی، در دو سده ی گذشته، شاعرانه نبوده است. چرایی این چگونگی نیاز به پژوهشی روشمند و فرهنگ شناسانه دارد، اما من در اینجا دو نکته را در این باره پُرنما می کنم. نخست این که بسیاری از ایرانیان،‌ هنوز هر سخنِ موزون و آهنگین و آراسته به صنایع ادبی را شعر می پندارند. دیگر آن که به دلیل های چندی که پرداختن بدان ها در این یادداشت شدنی نیست، در سده ی گذشته،‌ سُرایش بمعنای “چگونه گفتن“، جای خود را بیش از پیش، به “نگارش”، یعنی “چه گفتن” داده است و نویسندگیِ شعر جای سرایندگی آن را گرفته است.   

دوگانگی دیدگاهی در پیوند با چیستی شعر، پدیدهِ ی تازه ای نیست. در این راستا می توان به رویارویی نگرش منطقیان با متاخران اشاره کرد. این رویارویی را در دو برداشت و دریافت از شعر، در دو رساله ی کهنِ ادبی، یعنی “معیارالاشعار”، نوشتهِ خواجه نصیرِ طوسی و، ” اَلمُعجم فی مَعاییرِ اشعارِ العَجَم “، اثرِ شمس قیس رازی می توان دید. منطقیانی مانند خواجه نصیر طوسی، به پیروی از ابن سینا، شعر را “کلامِ مخیّل” می خواندند و خیال انگیزی را ویژگی بنیادی آن می دانستند. اما شمس قیس به شکل ظاهری شعر بهای بیشتری داده است. وی در این باره نوشته است؛ “بدان که شعر در اصل لغت، دانش است و ادراک معانی به حدس صایب و استدلال راست و از روی اصطلاح سخنی است اندیشیده، مرتّب، معنوی، موزون، متکرّر، متساوی، حروف آخر آن به یکدیگر مانند.”

دوگانگی نگرشی درگستره ی شعر، ویژه ی ادبیات فارسی نیست. در تاریخِ مردمِ هر سرزمین، شعر، آغازی خیال انگیز و آشنایی زدا داشته است و اندک، اندک با جاافتادن راه ها، رسم ها، عرف ها و عادت های فرهنگی، شعر نیز، نیروی خیال انگیزی و روانگردانی و قالب – ستیزی و بند – گریزی و ویرانگری خود را از دست داده است. شعرِ خیال انگیز،‌ پدیده ای سّنت شکن و خطرناک می تواند باشد. خطرناک هم برای فرد و هم برای جامعه.۱ چنین است که هر نیروی ساختار شکنِ بازآفرینی،‌ بناگزیر در رویارویی با قدرت در هر جامعه، اندک، اندک به سنگیدن می گراید و ناکارا می شود.

هر شعرِ خیال انگیز، بازتابِ نگاهی تازه به کسی، چیزی و یا گفتمانی در جهان است. سهراب سپهری این چگونگی را “جورِ دیگر دیدن” تعریف کرده است. گفتن و یا نوشتن درباره ی چیزی به گونه ای که انگار برای نخستین بار است که شاعر با آن روبرو شده است. این گونه است که هر شعرِ خوب؛ ذهن انسان را به بازنگری جهان از چشم اندازی تازه می خواند. شعری که در جامِ هر واژه، افسونی تازه می دمد و در آن، شاعر، چونان کیمیاگری تردست، مفتول واژگانِ روزمره را، با آلیاژ شعر که نگاهی نو به هستی ست، ترکیب می کند و می درخشاند. نمونه؟ غزلواره ۲۱، از اسماعیل خوئی، در کتابِ “فراتر از شبِ اکنونیان”.

در این شعر زیبا که به گمان من یکی از زیباترین شعرهایی ست که بزبان فارسی در سده ی گذشته سروده شده است، شاعر، ‌برای دیدن، چشمان خود را بسته می خواهد تا جهان را انگونه که دوست می دارد، در کارگاهِ خیالِ خود بسازد. بخوانید:‌

و چشم چیست؟
                  اگر نیست
برای بستن،
            تا من
                   درتو چشم بگشایم؛
و دور باشم و کور، آنجا            
که هرچه دیدار است با دروغ و ریاست؛
و نور باشم در خویش و
                        وارهم در نور، آنجا
که آفتابِ حضورت رویاست

با چنین آغاز درخشانی که مایه ور از بسی بیش از هزارسال پیشینه شعر فارسی ست،‌ شاعر از دیدن با دیده، که ابزارِ تماشای روزمرگی ست و هرچه را با آن دیده است، با دروغ و ریا یافته است،‌ در می گذرد، تا با چشمانِ بسته، در زلالای آفتاب ِ حضورِ دوست،‌ که چشمه ی رویاست،‌ چشم بگشاید. در اینجا تنها سخن از- به گفتهِ مولوی- برهم زدنِ “حرف و صو‌ت و گفت” نیست. هم نیز، نه مانند میلتون شاعر انگلیسی که دیده می بست تا چشم دل بگشاید. چشم بستنِ خوئی در این شعر،‌نخست برای گریز از دیدار ها و دیدنی های ناراست و آزارنده است و سپس برای دل سپردن به آفتابِ حضور دوست.

یکی از ویژگی های شعرِ اسماعیل خویی، آلایش گریزی و ناروا ستیزی ست. این چگونگی که ریشه در بینش شعری او دارد،‌ نمایه ی کانونیِ شعر اوست. این ویژگی، شعر خوئی را در ذهن خوانندهِ آن، شعری روان و رمنده و گریز- جو نشان می دهد که در آن شاعر، هماره چشم به گستره های نالوده و ناب و نورانی دارد. چنین است که در شعر خوئی واژه هایی مانندِ؛ رهیدن، رمیدن، رسیدن،‌ شدن،‌ گریز، پرواز، آواز، فراز،‌ فرود و هرآنچه رو به پرکشیدن و رفتن دارد، بسیار است. نام برخی از گزینه های شعر او نیز در پیوند با این چگونگی گویاست: ‌بی تاب،‌ برخنگِ راهوارِ زمین، زان رهروانِ دریا، فرار از شبِ اکنونیان،‌ از فراز و فرودِ جان و جهان…. ۲   

برگردم به دنبالهِ شعر:‌

بگو
دریچه را بگشایند

بگو
دریچه را بگشایند،
که هُرم هر نفس از گلخنِ تنفس ایشان،
                                    ای همنفس
                                              نفسم را پس می زند.
از این دریچه فراتر،
زلالخواب ستاره هاست؛‌
و ماه دوشیزه،
وپاک مانده ترین دریاست
که در زلالی ی تنهای خویش نفس می زند.

چشم اندازِ بیکران نمای خوئی در این دو بیت میانی،‌ بسیار با ساختار و بافتار این شعر همخوان است. چشم و گوش ما، چون دیگر حس های پنجگانه، ابزارهایی برای اداره کردنِ کارهای روزانه و روزمره ما هستند و پرش های خیالپرور در حوزه ی کارکردِ آن ها نمی گنجد. تنها کهکشان های آتشبار و انفجاری، ستاره های نو می زایند و نازکای نسیمِ‌ پگاهی،‌ واتابِ گذرِ نهرِ نسیم از دل بوران ها و کوران های یخچالی کوهساران است. پرت نشویم.

از این دریچه فراتر،‌
زلالخواب ستاره ست؛‌
و ماه دوشیزه،
و پاک مانده ترین دریاست
که در زلالی ی تنهای خویش نفس می زند

گفته اند که زیبایی معنای خود است. پس تنها نکته ای که دربارهِ این خوشه زیبای تصویرِ شاعرانه می توان گفت، خواندن دوباره و چندباره آن است. این شعر زیبا،‌ با یادآوردِ آغازِ شعر، با خطِ پایانی که امضای شعری اسماعیل خوئی را در خود دارد، به پایان می رسد.      

و چشم چیست؟
                  اگر نیست
برای بستن؛
            اگر نیست بستنش
دریچه ای به افق های بازِ وارستن…

با روندی که شعر فارسی در چند دهه ی گذشته داشته است، اسماعیل خویی را باید یکی از آخرین شاعران دبستان نیمایی دانست. اکنون خوشبختانه روزگار سروری شعر بر هنرهای دیگر بسر آمده است. می گویم خوشبختانه، چون تا چند دهه ی پیش، شعر در فرهنگ فارسی، سرآمدِ هنرهای دیگر پنداشته می شد و بارکشِ فلسفه و سیاست و پرورش و گسترشِ زبان و ادبیات و هویت ملی و بسیاری چیزهای دیگر بود. از اینرو، هرگز گرایش به گوهرِ شعر در ادبیات فارسی شدنی نمی بود. این چگونگی همچنین سبب شده بود که در گذارِ تاریخ، شاعران، نام آورتر از دانشمندان و هنرمندانِ دیگر باشند. برتری و سرتری شاعران در سده ی گذشته که آموزش و پرورش و صنعتِ چاپ، سوادآموزی را فراگیر کرد، نمایانتر شد و بجایی رسید که از دوران مشروطه تاکنون، شاعران در ایران میداندارِ گستره ی همگانی باشند. برای نمونه می توان کسانی چون ایرج میرزا، عشقی، عارف، فرخی یزدی، بهار، نیما، شاملو، اخوان، فروغ و بسیارانی دیگر اشاره کرد که هر یک خود را پیش آهنگ خود گزیده ی فرهنگ مدرن و شخصیتی رسانه ای می پنداشت و با بسیاری از روندها و رویدادهای سیاسی و اجتماعی آشنا می دانست. این کسان نام هایی آشنا برای بسی بیش از بسیاری از ایرانیان درس خوانده بودند .

در نیمه سده ی گذشته، هرکس که خود را در گستره ی دانش و یا بینش، کسی می دانست، نه تنها با نام چند شاعر مانند؛ نیمایوشیج، احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، اسماعیل شاهرودی، سیاوش کسرایی، و سپس، سهراب سپهری، رضا براهنی، یدالله رویایی، و سپس نصرت رحمانی، منوچهر آتشی، اسماعیل خویی، اسماعیل نوری علا، نعمت آزرم، احمدرضا احمدی، محمد علی سپانلو و بسیارانی دیگر آشنا بود، بلکه چند شعری از هر یک از این شاعران را نیز خوانده بود و می توانست درباره هریک سخنی بگوید. از این میان، احمد شاملو را می توان خوش شانس ترین شاعر در فرهنگِ آن روزگار دانست، که در آن، شعر، سرآمدِ همه ی هنرهای هفتگانه پنداشته می شد، زیرا هر چه او می نوشت، خوانده می شد و با خوشداشت بسیاری از جوانان روبرو می شد. فراتر از آن، شعر و سخنِ شاملو، همیشه بازتابِ گسترده ای در رسانه های فرهنگی داشت و واکُنش های زیادی بر می انگیخت. این چگونگی سبب شده بود که وی درباره ی همه چیز و همه کس در حوزه ادبیات و سیاست و تاریخ، سخن بگوید. این همه، برای آن بود که شعر، برترین و بهترین هنر پنداشته می شد و شاعران جایگاه ویژه ای در آن دوران داشتند.

اکنون که روزگار، دیگر شده است و سینما جای شعر را در گستره ی فرهنگ و هنر ما گرفته است، دیگر از شاعرانِ قُله نشین در آسمان ادبیاتِ ایران نیز خبری نیست. این سخن بمعنای آن نیست که ما دیگر شاعرِ خوب نداریم. داریم، اما چون شعر، دیگر ارزش و ارج گذشته را ندارد، کسی در پی شناسایی آنان برنمی آید. چنین است که در نیم سده ی گذشته، هیچ شاعر قله نشینی نیز پدید نیامده است و اکنون شاعران و ماعران و معرکه گیران، کارهایشان را در رسانه های اجتماعی، به امیدِ خوانده شدن، در کنار یکدیگر منتشر می کنند و، در مردگان خویش نظر می کنند و نوبت خود را انتظار می کشند، بی هیچ خنده ای!

………………………
۱. در دهه شصت میلادی، گفتمان غالب در فرهنگ رفتاریِ جوانان شهری در کشورهای غربی، خوشداشت و ارزشمند دانستنِ آزادی، رهایی و عشق بود. در آن روزگار، خوانندگان موسیقی پاپ و راک، همیشه و در همه جا، فریاد آزادی و شادی و عشق سر می دادند. برای نمونه، گروه بیتل ها، در کنسرت های بزرگ خود و در رادیوها و تلویزیون های جهان، مردم را به پنداشتنِ جهانی بدون دین و جنگ و فقر و نابرابری می خواندند و فریاد می زدند که؛‌ “All you need is love.” 

تصویرهای خیال پرور و ذهن انگیزِ تصنیف های این خوانندگان، به بسیاری از جوانان اروپایی پذیرانده بود که عشق، واپسین راه رستگاری ست. پذیره ای که به خیزش های دانشجویی،‌ تظاهرات مردمی و روی کار دولت های کارگری در بسیاری از کشورهای اروپایی در آن زمان منجر شد و لبریزه های موجنده ی آن، کم و بیش به کشورهای دیگر نیز رسید.

۲. برخی فلسفی بودن را یکی از ویژگی های شعر خوئی دانسته اند. به گمان من نه فلسفی بودن چیزی به شعر می افزاید و نه شعر خوئی چیزی در خود کم دارد که نیازی به این یادآوری داشته باشد. شعر وی ویژگی هایی دارد که برنمایی آن ها خواننده را به این باورمی رساند که شعر خوئی ویژه ی خود اوست. خودش در این باره می گفت که؛ گناه کسی را که مرا “شاعرِ فیلسوف” می خواند، به نادانی اش می بخشم. اما از گناه آنکه مرا “فیلسوفِ شاعر” می نامد، نمی توانم بگذرم.   

https://akhbar-rooz.com/?p=155440 لينک کوتاه

5 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x