
مقالهی پیش رو تحول اندیشهی مارکس را در راستای تبیین دلایل گرایش تاریخی پرولتاریا به پذیرش ایدههای سوسیالیستی بررسی میکند. بهنظر مارکس، آگاهی سوسیالیستی از میلی ذاتی به تضمین شیوهی معاش فرد نشأت میگیرد. آگاهی طبقاتی همواره صورتی آرمانی به مالکیت مستقل میبخشد. این امر برای پرولترها هم صادق است. با این حال، هنگامی که سرمایهداری مالکیت فردی را غیرممکن میسازد، فقط مالکیت جمعی است که میتواند استقلال را تضمین کند.
درآمد
پژوهشگران معمولاً چنین استدلال میکنند که کارل مارکس (۱۸۱۸ـ۱۸۸۳) کار فلسفیاش را با تلاش برای بازگشتِ انسان به «وجود نوعی» خود آغاز کرد. او در نتیجهی این موضع فلسفی پیشینی بود که سوسیالیسم را بهعنوان ابزار برگزید. مارکس در نتیجهی سوسیالیسماش پرولتاریا را در نقش عامل رهایی برگزید؛ در واقع پذیرش چنین نقشی برای پرولتاریا، نه بهعلت کیفیتهای تجربی طبقهی کارگر، بلکه بهعلت مطابقت فرضیاش با برخی انتزاعات فلسفی است که در ذهنْ صورت آرمانی یافته است. این توافق در سطح گستردهای رواج دارد که دیدگاه مارکس را مبنی بر این که پرولتاریا «ذاتاً» سوسیالیست است، به دلیل خاستگاههای مفروض رازباورانهاش، در حکم ناهمگونی نظری رد کنند. [۱] فارغ از این ردیههای سردستی، این موضوع که چرا مارکس گمان میکرد طبقهی کارگر به سوسیالیسم گرایش پیدا میکند بهطرز عجیبی توجه چندانی را به خود جلب نکرده است.[۲] اکنون گرایش دانشگاهیانی که همچنان مارکسیسم را واجد شایستگی میدانند، این است که مارکس را اساساً بهعلت آرمانهای «انسانباورانه«اش ارج بگذارند، پیرامون سوسیالیسماش شکاک باشند، و بهکلی حمایتش از خودرهاسازی پرولتاریا را رد کنند. [به این ترتیب] عاملیتهای ترجیحی برای دگرگونی اجتماعی مترقی طیفی گسترده را شامل میشود که از «جنبشهای اجتماعی جدید» تا بمبافکنهای آمریکایی را در بر میگیرد.
در واقع، مارکس در تعریفش از مسائل بنیادی هستی انسان چندان بدیع نبود. او با همان تناقض وضعیت انسانی دستوپنجه نرم میکرد که انواع دیگر فیلسوفان نیز همواره با آن درگیر بودهاند، یعنی مسئلهی چگونگی ارتباط فرد با جهان. در سطحی انتزاعی، فیلسوفان سدهها بر سر شایستگیهای نسبی ایدهآلیسمی که جهان در آن، در سطح معلول، مخلوق آگاهی فردی است (که درغیر اینصورت، شناختناپذیر میبود)، یا ماتریالیسمی که در آن سوژهی فردی چیزی نیست جز محصول ساختارها، بحث کردهاند. مفهوم فلسفی فردِ کاملاً خودبسنده، در سطحی کمی کمتر انتزاعی، بهاینعلت مسئلهزاست که شخصی کمتر انسانی را مفروض میگیرد، از این نظر که او فاقد تعامل اجتماعی و فعالیت هدفمندی قلمداد میشود که خودشناسایی را میسر میسازد. از سوی دیگر، این انگاره از فردی که بهتمامی وابسته به محیط است و محیط او را تعریف میکند واجد معضلات آشکاری است، چرا که به این ترتیب، او را محصول نیروهای بیرونی نامتناهیای قلمداد میکنیم که نافیِ اراده و خودمختاریاش است. پس چطور ممکن است این قطبهای مخالف توازن یابند؟ بار دیگر در سطحی انضمامیتر، اندیشمندان سیاسی و اجتماعی، و بیشک اغلب افراد عادی در خلال فعالیتهای روزانهشان، به این اندیشیدهاند که به منظور رضایت انسانی چگونه باید به توازنی بهینه میان خوداتکایی فردی و حضور اجتماعی دست یافت. فلسفهی سیاسی از عهد باستان در این مسیر حرکت کرده است.
فرد و کلیت: از ارسطو تا هگل
ارسطو (۳۸۴ ـ ۳۲۲ ق.م) با این استدلال که جامعه مقدم بر فرد است راهحلی برای این مسئله پیشنهاد کرد. از آنجا که انسان حیوانی سیاسی (zoon politikon) است، فردیت حقیقی تنها در جامعه میتواند محقق شود. بنابراین، آنتیتزی واقعی میان فرد و جامعه وجود ندارد. با این حال، طرفداران نظریهی قرارداد اجتماعی استدلال کردند که فرد و جامعه در واقع آنتیتز یکدیگرند و باید به آشتی برسند. فرد تنها تا جایی که رابطهای روشن با جامعه برقرار میکند میتواند سپهری از آزادی شخصی را مشخص کند. بهباور توماس هابز (۱۵۸۸ـ۱۶۷۹)، فرمانبری از قدرت مطلق واحد دستکم برای فرد روشن میکند چه چیز ممنوع است و از این رو چه چیزی مجاز. سر نهادن به قدرتی مطلق که بر افراد سازندهی جامعه فرمان میراند، بر رقابت با ارادههای بیشمار مرجح است. جان لاک (۱۶۳۲ـ۱۷۰۴) این ایدهی قرارداد اجتماعی را پذیرفت، اما بر پایهی این باور که برخی منافع شخصی، بهویژه منافع مرتبط با مالکیت، مصون از تعرضاند، به نظریهپردازی حق انقلاب علیه قدرت دولتی پرداخت. بحث لاک این ایده را تقویت کرد که افراد در مقابل جامعه مصون نگاه داشته میشوند، نه اینکه در آن تحقق یابند. با این حال ژان ژاک روسو (۱۷۱۲ـ ۱۷۷۸) اصرار داشت که تلاش برای محافظت از ارادهی فردی «شخصی» علیه جامعهی عمومی تنها به کژدیسگی هر دو سپهر کمک میکند، ارادهی شخصی به شکلی تنگنظرانه خودمحور و مقید میشود و قدرت عمومی سلطهجو و خودمدار. روسو در عین اینکه با ارسطو از این جهت موافق بود که تنها مشارکت مدنی میتواند فرد را در جامعه محقق کند، در این اعتقاد با او همراه نبود که یک جامعهی سیاسیِ مفید امتدادِ طبیعیِ انجمنی انسانی خواهد بود. در عوض، باید شکل ویژهای از قرارداد اجتماعی ــ که در آن افرادْ حقوق طبیعیِ خودتعینبخشی را با حقوق مدنیِ مربوط به مساوات در برابر قانونِ مقبول تعویض میکنند ــ پایهریزی و در مقابل افتوخیزهای تاریخ از آن محافظت شود.
گئورگ هگل (۱۷۷۰ـ۱۸۳۱) تمایل نداشت تصدیق کند که آزادی شخصی و تاریخ انسان تا این حد در تخاصم با یکدیگرند. در عوض، بهباور هگل فرآیند تاریخ همچون حرکتی آونگوار میان دورههای تاریخی و فرهنگهای محلی خود را آشکار میسازد، که یا آزادی در سپهر خصوصی را برجسته میکند یا مشارکت در جامعه. در طول زمان، این دو قطب همگرا میشوند و در سدهی نوزدهم در کل منسجمی ترکیب میشوند که در آن نفع خصوصیِ رهایییافته، که بیش از هر جای دیگری در اقتصاد بازار بارز است، توسط دولت عقلانی بوروکراتیک پروبال میگیرد و مهار میشود.
بنابراین، توسعهی جامعهی مدرنِ مبتنی بر بازار، بهنظر میرسید امید به بنیانی جدید را برای مرتبط ساختن فرد و کلیت فراهم میکند. تجاریشدن ــ این گرایش که اسباب زندگی از طریق بازار بهطور فراگیر در دسترس قرار بگیرند ــ فرد را به مشغولیت نامحدود به جامعه و طبیعت سوق داد. این تجاریگرایی به از میان بردنِ برج و باروهای دولت، کاست و صنف منجر شد که اجتماع انسانی را بخشبخش میکردند. تقسیم کار که از مناسبات بازار نشأت میگرفت، همچنین به تلاش خودرأی فردی و انجمنگراییِ ارادهباور «جامعهی مدنی» دامن میزند. از آنجا که دولت مدرن از پویایی اقتصادی جامعهی مدنی سود میبرد و بهگونهای فزاینده از رهگذر اعتبار و مالیاتبندی بر کالاها به این جامعهی مدنی وابسته میشود، چارچوبی عقلانی و حمایتی فراهم میکند که همچنین انسجام و هدف اخلاقی متعالی به اجتماعِ افراد را اعطا میکند. ازاینرو جامعهی مدرن گرایش به تحقق آزادی فردی انسان از طریق ارادهی جمعی خودآگاه (چرا که بهطور عقلانی تحت فرمان دولت است) دارد.
مارکس و نقد هگل
نسل بعدی «هگلیهای جوان» (برونو باوئر، لودویگ فوئرباخ، آرنولد روگه و دیگران) به نقدِ اغماضی پرداختند که استادشان نسبت به بوروکراسی مدرن بهمثابه تجسم خرد روا میداشت. آنها استدلال کردند که لازمهی یک دولت واقعاً عقلانی که واجد همزیستی با آزادی فردی باشد، آن است که دولت و بوروکراسی تابع جامعهی مدنی باشند، نه حاکم بر آن، و این امر نیز همچنین، نیازمند حکومت مشروطهای تمامعیار، پارلمانتاریسم و آزادیهای مدنیِ اجتماعات، مطبوعات و غیره است. آرمان آنها محو ساختار بوروکراتیک و نظامیِ متمایز از جامعهی مدنی بود (در آن روزها هر لیبرالِ شریفی میلیشیای شهروندان را به ارتش دائمی ترجیح میداد).
بهگونهای بنیادیتر، رادیکالهای فراوانی بودند که شک داشتند جامعهی مدنی بورژوایی واقعاً غایت قُصوایی باشد که آزادی فردی و خرد جمعی را ترکیب میکند. شکی نیست که اقتصاد تجاری به وابستگی متقابل افراد یاری میرساند، اما بهشیوهای که خریداران را در مقابل فروشندگان قرار میدهد. افراد به تلاطم امواج نیروهای بازار افکنده میشوند، که بهنوبهی خود آشکارا ماورای هرگونه کنترل انسانی هستند. مسلماً مالکیت سرمایه به ثروتمندان کشتی نجاتی میدهد تا از طوفان عبور کنند. هرچند، طبقهی کارگر جدید، یا پرولتاریا، بهتمامی فاقد مالکیتی قابلاتکا هستند و کاملاً در معرض مخاطره و فاجعه قرار دارند. ازاینرو، از بسیاری جهات بهنظر میرسد که افراد و جامعه نه تنها ــ آنگونه که بهطور خاص هگل و لیبرالها بهطور کلی گمان میکردند ــ در آشتی نبودند بلکه در واقع بهنحوی بیسابقه رویاروی هم قرار میگرفتند.
این سوسیالیستها برای مقابله با درهمشکستن ارادهی انسانی در جامعهی مدنی خواستار تأمین امنیت زندگی برای همگان بهمثابه حق شدند. در دهههای پس از بازگشت سلطنت در ۱۸۱۵ بر شمار سوسیالیستهای «تخیلی» افزوده شد: افرادی مانند رابرت اوئن، اتین کابه، هنری دو سنسیمون، لویی بلان و سایرین. آنها مدلهایی را بسطوگسترش دادند برای آشتی دادن فرد و جامعه از طریق استقرار آن جامعه تحت کنترل عقلانی. سوسیالیستهای آرمانشهری بهویژه به این موضوع علاقمند بودند که چگونه کار مزدی، که بهشکلی سرشتنما بسیار فاقد امنیت بود، باید در شکل مالکیتی پایدار و اخلاقی تثبیت شود. برای مثال شارل فوریه (۱۷۷۲ـ۱۸۳۷) باور داشت که میتوان تولید و جامعه را بر اساس قابلیتها و خواستهای انسان شکل داد. تعاونیهای کارگران مزدی مدنظر او بهترینهای دو جهان را در هم میآمیخت: امنیت مالکیت در حکم خصیصهی تولید خُرد، به همراهِ چارچوب خلاق ناشی از همیاریای که لاجرم سرشتنمای تولید بزرگمقیاس است. بلندپروازی برای رهایی افراد از چنگ قدرت غیرشخصی بازارها در مرکز طرحهای سوسیالیستی قرار داشت. معمولاً، تولید تعاونی بهعنوان وسیله مطرح میشد. اصل راهنما، اصل رضایت فردی بود که در بستری اجتماعی نشو و نما میکرد که برای جایگزینی رقابت با تعاونی، نابودی ستم و عدم امنیت بازآرایی شده بود.
مارکس ایدههایش را در چنین پسزمینهای بسط داد. تأملات همیشگی مارکس پیرامون «بیگانگی» (Entfremdung)، که در آثار اولیهاش بسیار آشکار بود و مکرراً به آن اشاره شده، شاهدی است بر دغدغهی مارکس پیرامون حالتی که در آن فرد، گرچه در عمل وابسته به جامعه است، بااینحال در برابر نیروهای بهظاهر شکستناپذیرِ اقتصادی احساس قربانی شدن و درماندگی میکند. دیدیم که، گذشته از جزئیات، این دغدغهای منحصر به مارکس نبود. راهحل او نیز، در سطح انتزاعی، چندان منحصربهفرد نبود. او در ۱۸۴۲ طرح «خودنمایندگی مردم» را پایه ریخت تا بلکه «عقل مردم … با رشتههای معنوی به کل طبیعت نفوذ کند». بهاینصورت «ابژهی ناآزاد» به «بشر آزاد» بدل میشود.[۳] این یک صورتبندی سنخنمای هگلی از راهکاری نسبتاً مشهور برای دوگانگی فرد/جامعه بود: افراد، از خلال مشارکت داوطلبانه در ارادهی عمومی، خود را از رهگذر جامعه محقق میکنند نه در تقابل با آن.
بااینحال مارکس تا سال ۱۸۴۳ قاطعانه به این باور رسیده بود که نه دولت بوروکراتیک هگل و نه جامعهی مدنی بورژوایی برای اجرای وظیفهی پایان بخشیدن به بیگانگی فرد از جامعه بسنده نیستند. او نتیجه گرفت که دولت نمیتواند بهطور بیطرفانه جهانرواییِ انسانی را نمایندگی کند، چراکه بورکراسیِ حکومتی بهناچار دولت را همچون «ملک خصوصی» خود قلمداد میکند.[۴] اعضای جامعهی مدنی نیز بهطور مشابه درگیرِ «ضرورت طبیعی، نیاز و منفعت خصوصی، صیانت از مِلک و خویشتن خودمدارانهشان هستند».[۵] مارکس مستقیماً در نتیجهی این تأملات موضع سوسیالیستهایی را برگرفت که میگفتند بزرگترین مانع در برابر «حاکمیت انسان» بر خودش «حاکمیت مالکیت خصوصی» است.[۶] بنابراین مارکس تا سپتامبر ۱۸۴۳ تا حد زیادی پذیرفته بود که سوسیالیستهای آرمانشهری راهکاری اجتماعی اقامه میکنند و باور داشت که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید مهلک است، اما بابت بازماندن سوسیالیستهای آرمانشهری از درگیری با بُعد سیاسی ناامید شده بود. بهنظر میرسید نگرانی مارکس بهعلت فقدان آشکار عاملیت سوبژکتیو باشد. او به صورتی شکوهآمیز اعتراض کرد که «ما میخواهیم تأثیری بر معاصرانمان بگذاریم»؛ چگونه میتوان به «حزبی بزرگ که علاقهمند به راهی عملی است» [۷] دست یافت؟
سوسیالیستها و پرولتاریا: از بابوف تا تریستان
سوسیالیستها پاسخی ضمنی داده بودند. آنها تمایل داشتند افراد فاقد مالکیت را مخالفان طبیعی خودکامگی مالکیت خصوصی بدانند. اغلبشان متأثر از نمونهی نقشهی گراکوس بابوف در خلال انقلاب فرانسه بودند. در فرانسه، تحت فشارهای مفرط رادیکالیزهشدن انقلابی، گونهای از خصومت سوسیالیستی با مالکیت خصوصی در «توطئهی برابرها» [۸] پدیدار شد. رهبر این حرکت، بابوف، که در سال ۱۷۹۷ اعدام شد، اظهار داشت از آنجا که بحران اقتصادی فرانسه در دههی ۱۷۹۰ تعداد افراد فاقد مالکیت را چند برابر کرده، بهطور تصادفی در آنجا فرصتی برای بهمصاف کشیدن خود مالکیت خصوصی مهیا شده بود:
دیگر نمیتوانستیم اظهار کنیم که این نهاد مهلک ریشههایی عمیقتر از آن دارد که ریشهکن شود، آن هم در زمانی که راه و رسم غلطِ حق مالکیت به حد نهایت غایی خود کشیده شده بود، برعکس بهنظرم میرسد که این نهاد در حال از دست دادن بخش عمدهی تاروپودش است … وقتی انبوهی از افراد فاقد مالکیت ایجاد میکنید، آنان را به خودخواهی کشندهی مشتی متجاوز وامینهید، آنوقت ریشههای نهاد مهلک مالکیت دیگر قلعوقمعناشدنی نخواهد بود. دیری نمیپاید که سلبمالکیتشدگان خواست خود را در نظر گرفته و تصدیق خواهند کرد … که «ثمرهی زمین از آن همگان است و زمین از آن هیچکس نیست». [۹]
در دههی ۱۷۹۰ وجود «افراد فاقد مالکیت» تا حدی امری خلاف قاعده بود، در آن زمان هنوز انتظار میرفت بلاواسطترین تولیدکنندگان مستقیم مزارع خرد یا تجهیزات کسبوکار مولد را در اختیار داشته باشند. بیمالکیتی گسترده ناشی از اوضاع آشفتهی اقتصادی بود. بااینحال، ایدههای بابوف ــ از آنجا که توسط رفیق نجاتیافته، فیلیپه بوناروتی، در دهههای ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰ به محافل انقلابی در سراسر اروپا راه یافت ــ بیشتر مناسب نسلهای پس از ۱۷۹۷ بود. در واقع در اروپا برای مدتی مدید طبقهای از کارگران فاقد مالکیت ــ پرولتاریا ــ هم محصور در فقر بود و هم خارج از الگوهای سنتی حمایت و تمکین. اما تا سدهی نوزدهم، در حالی که جامعه تجاری میشد، کار پرولتاریای فاقد مالکیت از حاشیهها خارج و به عامل حیاتی تولید بدل شد. هرچند پیشهوران کماکان از منظر تعداد، پرستیژ و راهبریِ اجتماعی بر طبقات کارگر مسلط بودند. بااینحال خودِ کار پیشهوری پرولتریزه میشد، از این لحاظ که دیگر بعید بود پیشهوران کاردان خودشان به استادان پیشهور بدل شوند. محافل کمونیستی آلمان که مارکس و انگلس به آنها ملحق شدند بهروشنی پرولتریزهشدن را فرآیند دگرگونی کل نیروی کار میدانستند. کارل شاپر، با کلیگویی کمابیش امیدوارانه، کمی پیش از نگارش مانیفست کمونیست (1848) این مسئله را چنین بیان کرد:
در جامعهی امروزی پرولترها تمام افرادی هستند که نمیتوانند با تکیه بر سرمایهشان زندگی کنند … و حتی اگر خردهبورژوازی هنوز اندک داراییای در اختیار دارد، با این حال با گامهای بلند به وضعیتی میرسد که آن را بهتمامی همطراز سایر [گروههای] پرولتر قرار میدهد. بنابراین همین حالا هم میتوانیم آنها را در صفوف خود بدانیم، چرا که همانقدر در مراقبت از خود در مقابل شرایطی که به بیچیزی مطلق میانجامد نفع دارد که ما در خروج از آن شرایط نفع داریم. بنابراین، بیایید متحد شویم تا به هردو گروه کمک شود. [۱۰]
در دههی ۱۸۴۰ بهطور گستردهای پیرامون فرآیند پرولتریزهشدن اظهارنظر شد. یک مفسر ناشناس آلمانی در ۱۸۴۴ نوشت:
پرولتر فردی است که میتواند و میخواهد کار کند، کسی که بنا به فرصتهای موجود نیازمند کار یا عایدات منظم آن است. ازاینرو پرولتر در شرایط حاضر الزاماً گرسنه نمیماند، اما در شرایط نامساعد در خطر دائمی بازگشت به فقر قرار داد و در این رابطه کاری از او ساخته نیست. او درآمدی چنان اندک دارد که هرگز یک پنی هم پسانداز نمیکند: درآمدش بخور و نمیر است و عایدی امروزش کفاف همان روز را میدهد. بنابراین زندگی پرولتر جدال مرگ و زندگی علیه گرسنگی است. … پرولتر از وضعیتش آگاه است. از همین روست که از بنیاد با تهیدست متفاوت است، کسی که وضعیتش را چونان مشیت الهی پذیرفته و چیزی جز صدقه و حیاتی کاهلانه نمیخواهد. پرولتر بیدرنگ دریافته که در وضعیتی غیرقابلتحمل و ناعادلانه است: پیرامون آن اندیشیده و در اشتیاق مالکیت است. [۱۱]
معنای این «اشتیاق برای مالکیت» را فلورا تریستان (۱۸۰۳ـ۱۸۴۴)، سوسیالیست فرانسوی، در ۱۸۴۳ بهنحو درخشانی شرح داده بود. او، در یک برونجُست مفهومی اساسی، بهاختصار پیامدهای سیاسی مالکیت پرولتری را نظریهپردازی کرد:
… برای کارگر فقیری که نه زمینی دارد، نه خانهای، نه سرمایه و نه مطلقاً هیچ چیزی مگر بازوانش، حقوق بشر و شهروندی هیچ ارزشی ندارند (و این موارد نزد او حتی به استهزایی تلخ بدل میشوند)، اگر در وهلهی نخست حق حیاتش بهرسمیت شناخته نشود، و از نگاه کارگر حق حیات همان حق کار است، تنها حقی که به او امکان خوردن و متعاقباً حیات، میدهد. … [آنگاه] بهواقع مطالبهی طبقهی کارگر چه خواهد بود؟ …
داراییاش، تنها داراییای که از اساس [امکان] در اختیار داشتنش را دارد، بازوانش است. بله، بازوانش! آنها میراثش هستند، یگانه ثروتش! بازوانش تنها ابزار کاری هستند که در اختیار دارد. از این رو داراییاش همانها هستند …
… برای آنکه طبقهی کارگر در برخورداری از داراییاش مطمئن شود و تضمین یابد … استفادهی آزاد و تضمین آن دارایی باید در سطح اصول (و نیز در واقعیت) بهرسمیت شناخته شود. از نگاه طبقهی کارگر، در حال حاضر استفادهی حقیقتاً آزاد از این دارایی عبارت از توانایی استفاده از بازوانش است، هرگاه و بههرصورت که بخواهد، و برای امکانپذیری این امر باید دارای حق کار باشد. و اما تضمین این دارایی عبارت است از سازمان کارگری معقول و منصفانه.
بنابراین طبقهی کارگر دو مطالبهی مهم دارد: ۱) حق کار؛ ۲) سازمان کارگری …
شما ای کارگران، از وضعیت آگاهید. اگر به نجات خود میاندیشید تنها یک راه دارید: باید متحد شوید. [۱۲]
نکتهی تریستان این بود که طبقهی کارگر مدرن، بدون هیچ داراییای جز توانایی کار، تنها در صورتی که شغل پرمنفعتی داشته باشد دوام میآورد، و تنها سازمانی عقلانی که با نوسانهای بازار مقابله میکند میتواند در برابر تعلیقهای ویرانگر و مکرر شغلی از آنان حمایت کند.
مارکس در ۱۸۴۴: کشف پرولتاریا
مارکس از چشماندازی ملایمتر از تریستان به این مسئله میپرداخت و هیچگاه بیانی تا این حد صریح در اختیار خواننده نمیگذارد. (او از مقالهی «اتحادیهی کارگری» اثر تریستان باخبر بود، که تاریخ آن به قبل از تغییر موضع مارکس بهسمت دفاع از عاملیت پرولتاریا باز میگردد، اما تأثیر دقیق آن نوشته بر او مشخص نیست). مارکس بحث خود را از منظر سنت عظیم فلسفه پی گرفت. او برای حل مسئلهی ارتباط فرد با جامعه، بنا به درک خودش از موضوع، خود را بهلحاظ فلسفی بین دو قطب ایدهآلیسم و ماتریالیسم قرار داد. او این کار را با استدلال در این راستا انجام داد که در حالی که افراد میکوشند خود را به محیط (طبیعت و دیگر افراد) تحمیل کنند، در خلال چنین کاری در محیطی ادغام میشوند که خود این محیط نیز آنها را شکل میدهد. بهباور مارکس، «برقراری ارتباط» میان فرد با محیطاش کنش روانشناختی خویشتنسازی [self-construction] است، نه صرفاً تعاملی فایدهباورانه. مارکس در تزهایی دربارهی فوئرباخ (1845) «ارتباط» را بهمثابه کنشی پدیدآورندهی سوژگی ــ در مقام پراکسیس ــ تعریف میکند. [۱۳] همانطور که مارکس بعدها بیان کرد، درگیری با محیط بهگونهای که وجود (آنچه مارکس «شرایط طبیعی کار» میخواند) را پایدار نگاه دارد، منجر به خلق «عناصر عینی شخصیت فرد» میشود. [۱۴] بنابراین، درگیری با جهان سازندهی «ماهیت غیرارگانیک فرد زنده» است. [۱۵]
مارکس همواره نه با یک «طبقه» بهصورت مجرد، که با فرد اجتماعیشده آغاز میکرد. [۱۶] این رویکرد در اثرش بهسال ۱۸۴۴، نظراتی دربارهی جیمز میل، آشکار است. در این اثر او طبیعی میداند که انسانها خود را در مقام فرد در نظر بگیرند ــ نه در مقام طبقات یا انسانیت بهصورت مجرد. انسانها با دیگران بر مبنای خود [ego] تعامل دارند، نه ازخودگذشتگی. بااینحال، این خودها تنها در میانکنش است که به کار گرفته شده و تحقق مییابند. بنابراین انسان فردی انسان اجتماعی است. [۱۷] مارکس صراحتاً با اقتصاد سیاسی انگلیسی همرأی بود که انسان خودخواه [egotistic] در جامعهی طبقاتی بهسوی کسب دارایی گام برمیدارد. این برای آن نیست که بهخود پناه ببرد، بلکه برای آنکه از فردیتش در برابر دیگران، در جامعه، دفاع کند. [۱۸]
مواجههی مارکس با پرولتاریا ملهم از این رویکرد بود. در نظریهاش در رابطه با پذیرش سوسیالیسم از سوی پرولتاریا، پراکسیس و میل به تضمین مالکیت عواملی مهم بودند. مارکس در نقد فلسفهی حق هگل (۱۸۴۴) برای نخستین بار پرولتاریا را طبقهای معرفی میکند که دلبستگیاش به سوسیالیسم «شکلی شخصی» [ad hominem] (که با معنایی سدهی نوزدهمی در حکم کشش از سرِ تمایل شخصی بود نه القای پداگوژیک) به خود میگیرد. [۱۹] او (با بیانی نهچندان روشن) استدلال کرد پرولترها به احتمال زیاد در مطالبهی سوسیالیستها برای «نفی مالکیت خصوصی» شریکند چرا که هماکنون نیز از مالکیت خصوصی بیبهرهاند، بنابراین آن را سنگری در برابر سرنوشت قلمداد نمیکنند. [۲۰]
مارکس در دستنوشتههای اقتصادی ـ فلسفی خود که در ۱۸۴۴ در پاریس به منظور روشن کردن موضوع برای خود نوشته بود، به بررسی بیشترِ سوژهگی [subjectivity] پرداخت. در این اثر او اشاره میکند که افراد میل به امنیت و از اینرو، حسی از خوداتکایی دارند:
یک موجود تنها زمانی خود را مستقل به حساب میآورد که روی پاهای خودش بایستد، و او تنها زمانی روی پاهایش میایستد که وجودش را به خودش مدیون باشد. شخصی که زندگیاش به برکت حضور دیگری باشد، خودش را موجودی وابسته تلقی میکند. [۲۱]
بااینحال، خوداتکایی کماکان به معنای میانکنش با جهان است. اینکه هر فرد چگونه با محیط ارتباط برقرار میکند مشروط به شرایط هستیِ خاصِ طبقهی اوست. این [شرایطْ طیفی] متغیر را شامل میشود از، مثلاً، تولیدکنندهای مستقیم که بر روی زمین کار میکند یا بازرگانی که بین شهرها به تجارت میپردازد. هنگامی که مارکس در این دستنوشتههای پاریس به بحث از پرولتاریا پرداخت، روانشناسی فردی پرولتری را در دل مختصاتی از نحوهی گذران زندگی آنها قرار داد که این مختصات از لحاظ اجتماعی معین بود. مارکس استدلال میکند که نگرش پرولتری نسبت به مالکیت مقدم بر سرمایهداری توسعهیافته است، چراکه این نگرشْ ذاتیِ شرایط وجود [پرولتاریا]ست نه (همچون موردِ روشنفکرانِ سوسیالیست) امری برخاسته از شکلی از تشخیصِ ظرفیتها و نقصانهایِ جامعهی معاصر. او خاطرنشان میسازد که رانههای کمونیستیِ «بدوی، حتی در غیابِ توسعهی پیشرفتهی مالکیت خصوصی (مانند روم باستان، ترکیه و غیره)، نیز میتوانند در همین شکل نخستین تجلی یابند». اعضای پرولتاریا با مالکیت خودخواهانه در معنای دقیق آن مخالف نیستند، بلکه مخالف ناتوانیشان در تضمین مالکیت خصوصی برای خودشان در دل شرایط رایج هستند: «زیرا تنها هدف زندگی و وجود برای {پرولتاریا} عبارت است از مالکیت مستقیم و مادی». بدیلِ پرولتاریا نه الغای مالکیت خصوصی، که تصاحب جمعی آن در مقام «مالکیت خصوصی جهانروا» است. [۲۲] مارکس در این خصوص چنان مراقب بود که غریزهی طبقاتی را بر واقعیت بیپیرایه و ساده قرار دهد و نه بر احساساتیگری که با یکسان دانستن این دست کمونیسم بدوی با [وضعیتی مشابه با] حرم [سلاطین]، هر گونه ابهت سخنورانه را از آن زدوده بود.
جامعه بهمثابه حرم آشکارا با وضعی از امور برابری میکند که واجد بربریت است و بهسختی میتوان آن را برنامهای برای تغییرات مترقی قلمداد کرد. بدونشک، منابع مدرنیته و سازماندهی سیاسیِ دموکراتیک منجر به ظرافت غرایز کمونیستی خامدستانه میشوند. هرچند مارکس به این دلیل نبود که پرولتاریای مدرن را واجد رانههایی میدانست که از انگیزههایی اساساً نابتر برمیخاستند. شیوهی عوامانهی جمعگراییِ پرولتریْ «دورهی واقعیِ ضروری برای مرحلهی بعدیِ توسعهی تاریخی در فرایند رهاییبخشی و توانمندسازی انسانی محسوب میشود. … شکل ضروری و اصل پویایِ آیندهی بلافصل». بنابراین، شکل اولیهی آشتیِ فرد و جامعه را نمیتوان در خلوصِ روحهای پرولتری جُست. کارگران در تلاش برای دستیابی به مالکیت برای خود، مطئمناً اقلیتِ استثمارگر را سلبمالکیت خواهند کرد، اما انگیزهی آنان در این راه برخاسته از میل غیرخودخواهانه برای خلق جامعهای که بر پایهی نیازْ ضروریات اساسی حیات را برای همگان فراهم میکند نیست. بلکه درعوض، عنوان تازهای به مالکیت اِعطا میشود (کار و نیازِ کارگر) که آن نیز به همان اندازهی مالکیت خصوصی، که قرار است جایگزینش شود، خصلتی دفاعی و خودخواهانه دارد. مارکس اصرار داشت که این امر «هدفِ توسعهی انسانی [و] شکل جامعهی انسانی نیست».[۲۳] هرچند، ضروریات برخاسته از مالکیت جمعیِ وسایل تولید، یعنی تنها شیوهی عملیای که کارگران بر مبنای آن میتوانند کنترل خود بر مالکیتِ کارشان را اِعمال کنند، الزاماً منجر به از بین رفتنِ ستیز بین فرد و جامعه خواهد شد، چراکه [به این ترتیب،] اتکای متقابل شهروندان بر یکدیگر با آغوش باز پذیرفته و تأیید خواهد شد. [۲۴]
مارکس در دستنوشتههای پاریس تصدیق کرد که حتی با اینکه مالکیت خصوصی مولد در سرمایهداری در دستان عدهی قلیلی متمرکز شده و به این ترتیب زمینهی رهایی فردیت از مشقتهای مالکیت خصوصی فراهم شده است، بااینحال، ضدگرایشی هم پدید میآید در جهتِ گسترش آنچه شاید بتوان بهشکلی نابهنگام آن را مصرفگرایی نامید. این امر دال بر آن است که نیازی نیست که غریزهی طبقاتی از رهگذر ایدهآلسازیِ مالکیت جمعی عمل کند. کارگر ممکن است که از رهگذر کنترل بر وسایل مصرف، و نه تولید، در پی حقوق شبهمالکیتی باشد تا دسترسی شخصیاش به پول، بهویژه در شکل مزد، فراهم شود. خودِ مارکس قدرتِ جاذبهی پول را تصدیق میکرد که بهشکلی بالقوه مالکیت را به امری عام بدل کرده بود. هنگامی که پول، حتی به میزان نابرابر، در اختیار تمامی طبقات قرار گیرد، در سطح نظری برای هر فرد ممکن میسازد که به حسی از استقلال دست یابد که مارکس آن را با رهاییِ حقیقی همسان میساخت. این امر دلالتهای ریشهداری را به همراه داشت. مارکس استدلال میکرد که «نیاز به پول همان نیاز واقعی است که نظام اقتصادیِ {سرمایهداری} به وجود میآورد». [۲۵] پول «با در اختیار داشتنِ خصیصهی قدرت خرید همهچیز» به فرد اجازه میدهد که بدون گردن نهادن به همبستگی اجتماعیِ جمعی در تمامی کالاهای تجاریِ جامعه شریک شود. [۲۶]
راههای متنوعی برای کارگر وجود دارد تا از آن طریق برای تضمین دسترسیاش به مزدهای پولی تلاش کند. کارگر میتواند برای دستمزدهای بالاتر اعتصاب کند یا سیاست اشتغالِ اعضای اتحادیه [۲۷] را عملی کند یا اعتصابشکنی کند یا به تحریک در جهتِ کسبِ تدارک الزامات اجتماعی از سوی دولت یا کارفرما بپردازد یا بر روی گزینهی کسبِ مهارتهای بازاریِ نسبتاً کمیاب سرمایهگذاری کند یا حتی دسترسی به ثروت غیرمزدی را بخرد. این گزینهها ممکن است بدیلی متزلزل برای خودکفاییِ واقعی بهنظر برسد و بیشک در مقایسه با مالکیت مستقیم بر وسایل معاش شخصی، چنین هم هست. بااینحال، کفهی ترازوی چنین طیف متنوعی از راهبردها ممکن است در مقایسه با مالکیت جمعی سنگینی کند، مالکیت جمعیای که بههرحال متکی بر اعتماد به دیگر مالکان مشترک (یا چنان که شاید در عمل ناگزیر شود، اعتماد به مدیرانِ منصوبشده) است.
همکاری مارکس و انگلس
بنابراین، اثر مستقلِ فردریش انگلس (۱۸۲۰-۱۸۹۵) در برجسته ساختن این موضوع تأثیری چشمگیر داشت که مزد، در مقام شکلی از شبهمالکیت، چندان ابزار قابلاتکایی برای کارگران محسوب نمیشود. انگلس در تحقیق خود دربارهی طبقهی کارگر در منچستر در ۱۸۴۵، فقدان امنیت را در مرکز وضعیتِ پرولتری قرار داد: «آنچه بیش از فقرْ روحیهی طبقهی کارگر انگلستان را درهممیکوبد، فقدان امنیتِ جایگاه اوست، ضرورتِ زندگیِ بخور و نمیرِ وابسته به مزد، امری که به صورت خلاصه میتوان گفت او را به یک پرولتر بدل میکند». [۲۸] این تشخیص در رابطه با وضعیت پرولتری بهمثابه یک وضعیت درماندگیِ آسیبپذیر در مواجهه با نوسانات بازار، در اثر جدلیِ مشترکِ مارکس و انگلس علیه هگلیهای چپ، خانوادهی مقدس (۱۸۴۴)، به کار گرفته شد. مارکس در این اثر استدلال کرد که «خودبیگانگی» ــ این احساس که ارادهی فرد به دلیل شکلگرفتن توسط نیروهای بیرونی و متخاصم خوار گشته است ــ از سوی بورژوازی بهشکل کاملاً متفاوتی با پرولتاریا احساس میشود. چراکه برای بورژوازی سواری با امواج بازار میتواند هیجانانگیز و همراه با پاداش باشد، [بهنحوی که] «بیگانگی بهمثابه قدرتِ خود او» [۲۹] احساس شود. [اما] برای پرولتاریا، سرمایهداری تنها به معنای عدمامنیتی ناتوانکننده است؛ ازاینرو، بیگانگی صرفاً بهمثابه «بیقدرتیِ خود او»[۳۰] احساس میشود. مارکس و انگلس چنین ادامه میدهند که غریزهی پرولتری در جهتِ سوسیالیسم ــ که همچون یک «نیازِ مطلقاً ضروری» [۳۱] درک میشود ــ برخاسته از «شرایط زندگی» [۳۲] پرولترهاست، نه امری که نتیجهی درسهایی باشد که روشنفکران به آنان القا کردهاند: «مسئله این نیست که این یا آن پرولتر، یا حتی کل پرولتاریا، در حال حاضر چه چیزی را هدف خود تلقی میکند. مسئله بر سر این است که پرولتاریا چیست و در انطباق با هستیاش، از لحاظ تاریخی در چه جهتی سوق پیدا میکند».[۳۳]
اثر مشترک بعدی مارکس و انگلس ایدئولوژی آلمانی (1845) بود که انتقادی بر شارحان پیشین محسوب میشد. این اثر اصطلاحی را در بردارد که از آن مقطع به بعد نقش مهمی را در تفکر مارکس ایفا کرد: «شرایط هستی». این مفهومْ فرد را از رهگذر مفهوم طبقه به جامعه پیوند میزد. در این اثر، طبقه از لحاظ تحلیلی و حتی بهشکلی ملموس مقدم بر فرد است: «افراد … درمییابند که شرایط هستیشان از پیش مقدر شده است و ازاینروست، که جایگاهشان در زندگی و تحولاتِ شخصیشان، که طبقهی هریک به آنها منتسب ساخته است، ذیل آن [شرایط هستی] قرار میگیرد». [۳۴] پس اینکه هر فرد رهایی از عدم امنیت را به چهترتیبی متصور میشود، امری است که، بهشکلی سنخنما، شرایط هستیِ منضم به شیوهی خاصِ معیشتِ طبقاتیشان آن را تعیّن میبخشد. این ایده در رابطه با طبقات متنوعی به کار گرفته شد. برای مثال، عملِ سرفها مبتنی بر انگیختاری انسانی در جهتِ تلاش برای رهایی از [وضعیتِ] بندگیِ وابسته صورت گرفت: «سرفهای فراری شرایطِ پیشین بندگیشان را امری اتفاقی نسبت به شخصیتشان [درک میکردند و] با آن مواجه میشدند … آنها صرفاً کاری را میکردند که هر طبقهی دیگری نیز که درگیر رها کردن خود از قیودش بود انجام میداد». [۳۵] بنابراین، [مارکس و انگلس] چنین ادامه دادند که «سرفهای فراری تنها خواهان دسترسی به طیف کامل [امکانات] برای رشد و تکامل خود و ابرازِ شرایط وجودی بودند که از پیش فراهم بود [و فقط از دسترس آنها خارج شده بود]». [۳۶] مارکس و انگلس استدلال کردند که کارگر وابسته ضرورتاً محدود است و از لحاظ ذهنی نیز چنین برداشتی از او میشود. یک شیوهی کارِ در مضیقه و در قیدوبندْ بهشکلی خودانگیخته در ذهنِ تولیدکننده روایتی آرمانی از همان شیوهی تولید را ایجاد میکند که در آن تولیدکننده آزاد است که به تکامل ظرفیتهای بالقوهاش برای پرورشِ خودکفایی بپردازد. در نزد سرف، شیوهی تولید خُردهکالاییِ وابسته، بهشکلی خودانگیخته، تصوری ایدهآل از مالکیت خُردِ مستقل پدید میآورد. [۳۷] هرچند سرفها از رهگذر همبستگی طبقاتی در پی رهاییِ شخصی نبودند، بااینحال از جاهطلبیِ طبقاتی برخوردار بودند: نه رها کردنِ شیوهی کار خود، بلکه تأمین کنترلِ خودمختار بر آن.
امیالِ طبقهی کارگر جدید به هیچوجه تفاوت بنیادی با آن ندارد. «رادیکال» بودنِ پرولتاریا به این معنا نیست که، [به دلیل] فقدانِ هرگونه مالکیتِ مطمئن برای گذران زندگی، منکرِ هر شکلی از دغدغهی شخصی در جهت اکتساباتِ خودخواهانه است: «پرولتاریا … همچون هر موجود انسانیای مشغولِ ارضای نیازهایش است». [۳۸] این مشخصاً «شرایط هستیِ» پرولتاریاست که او را به سوسیالیسم میکشاند:
شرایط هستی، شیوهی حیات و فعالیت یک حیوان یا فرد انسانی، همانهایی است که «ماهیت»اش در آن احساس راضیبودن میکند. … اگر میلیونها نفر از پرولتاریا بههیچوجه از شرایط زندگیشان راضی نیستند، اگر «هستیِ» آنها حتی در سطحی حداقلی با «ماهیت»شان انطباق ندارد، آنگاه {آنها} … در فرصت مناسب این امر را اثبات خواهند کرد، یعنی زمانی که به مدد یک انقلاب، «هستی»شان را با «ماهیت»شان همنوا سازند. [۳۹]
مارکس در حملهاش علیه پرودون در ۱۸۴۷، یعنی در کتاب فقر فلسفه، تمایزی را به بحث وارد کرد، بین پرولتاریا در مقام طبقهای «علیه سرمایه اما نه کماکان طبقهای برای خود» و پرولتاریا «درمقام طبقهای برای خود». ارجاع به این تمایز معمولاً بهخطا تحت عنوان «طبقه در خود» و «طبقه برای خود» صورت میگیرد و مقولهی بُنجلِ «طبقه در خود» نوعی شرایط عینیِ فاقدِ آگاهی تعریف میشود. چنین تمایزی برگرفته از خودِ متن مارکس نیست، متنی که تمایز بین این دو مقوله در آن آشکارا به تمایز بین یک «وضعیت مشترک» و «منافع مشترک» از یکسو، و از سوی دیگر، یک تحولِ سازمانی ساختاریافته مربوط میشود، سازمانی که با هدف پیروزی در حیطهی نمایندگی در پارلمان پدید آمده تا طبقهی کارگر بتواند به فهرستِ «مبارزهی سیاسیِ» [۴۰] آشکار وارد شود. شاغول و میزان در اینجا بسیجِ نیروهای سیاسیِ لیبرال بود که در مقام بازتابی از جامعهی مدنیِ بورژواییْ سیاستهای حکومتیِ خاصی را پیگیری میکردند. مارکس در جای دیگری از کتاب، تصریح میکند که «شرایط هستی» برای یک طبقه حاکی از یک برنامهی سیاسیِ متعاقب با خود نیز بود. [۴۱] برای مثال، او در ۱۸۴۹ طرحی از پیوند بین جامعهی بورژوایی و لیبرالیسم را پی افکند:
شرایط هستی در جامعهی بورژواییِ مدرن مستلزم آن بود که بوروکراسی و ارتش، که {پیشتر} بر بازرگانی و صنعت کنترل داشتند، میبایست … به ارگانهایی صرف برای تبادلهای بورژوایی فروکاسته شوند. این جامعه نمیتوانست با محدودیتهایی که امتیازات فئودالی بر کشاورزی و قیمومتِ بوروکراتیک بر صنعت تحمیل میکردند مدارا کند. چنین مواردی در تضاد با رقابت آزاد، یعنی اصلِ حیاتی این جامعه، قرار میگرفت. [۴۲]
هنگامی که پرولتاریا یک «طبقه برای خود» باشد، بهشکل مشابهی در سطح سیاسی سازمانیافته است، اما این به این معنا نیست که پرولترهای منفرد، پیش از آنکه یک حزب مدعیِ نمایندگیِ منافعشان شود، فاقد آگاهی طبقاتی هستند.
مانیفست کمونیست
مارکس و انگلس بهواقع در مانیفست کمونیست 1848 تلاش کردند خودنمایندگیِ سیاسیِ طبقهی کارگر را پایه بگذارند، امری که آن را در جناح چپ چارتیستها نیز تشخیص میدادند. [۴۳] آنها به صورتبندی چیزی پرداختند که از نظرشان خواست سیاسیِ مناسبی برای ارائه در یک پارلمان یا به آن بود. آنها مدعی نبودند که با این کار درحال فراخواندن و بهوجود آوردنِ آگاهی طبقاتی هستند. درواقع، ادعای آنان این بود که کمونیستها «منافعی جدا و مجزا از کلیتِ پرولتاریا ندارند». [۴۴] پرولتاریا پیش از آنکه ارادهای جمعی را در خود رشدوتکامل بخشد، واجد «تمایلی غریزی … به بازسازیِ عمومیِ جامعه است». [۴۵] مبارزات پرولتاریا علیه بورژوازی، از همان «بدو پیدایشاش»، در وهلهی نخست در پی «آن بود که به مددِ قهرْ جایگاهِ از دسترفتهی کارگرِ سدههای میانه را، [برای کارگران این عصر] بازیابی کند». [۴۶] این امر اشاره به آرمانِ امنیتِ حاصل از مزدهای معیشتی داشت، آرمانی که در آن یک استاندارد زندگیِ عادلانه و اصلِ پرداخت منصفانه به ازایِ کار منصفانه بر نوساناتِ بازارِ کار و کالاها فائق میآمد. بنابراین، این دست مطالبهی امنیت و بهرسمیت شناختنِ جایگاه نیروی کارِ کارگران در مقام شکلی از مالکیت، امری ذاتی درونِ پرولتاریاست. [به این ترتیب،] طبقهی کارگر انسجام مییابد و بهشکلی نظاممند و سیاسی انقلابی میشود، آنهم در تناسب با این که تا چه اندازه مزدهایش (در اثر رقابت و بحرانهای تجاری) «نوسانات بیشتری را تجربه میکند … [و] معیشتش هرچه بیشتر تزلزل مییابد». [۴۷]
مارکس و انگلس اهمیتِ توسعهی سرمایهداری را برای تحقق آرمانهای پرولتری برجسته ساختند. هنجارهای بورژوایی از پیش بهشکلی بنیادین منجر به تحلیل رفتن تمامی اشکال مالکیتی شدهاند که مبتنی بر امتیازات قانونی یا وحدتِ ناگسستنیِ فرد و ابزارها و منابعِ کارش بوده است. درحالیکه صورتبندیهای اجتماعیاقتصادیِ پیشاسرمایهداری گرایش به آن داشتند که اختلاطی از شکلهای متفاوت مالکیت را حفظ کنند، گرایش سرمایهداری بر آن است که بهشکلی پیوسته فرایندهای اقتصادی را دگرگون، منحل و سیال سازد تا منطقِ تکینِ سرمایه تفوق یافته و [از دل آن] دو طبقه ــ بورژوازی و پرولتاریا ــ پدید آیند. اغلب این ایده را به مارکس نسبت میدهند که هرگاه نیروهای مولد دیگر نتوانند ذیل نظامِ مناسبات طبقاتی رایج توسعه یابند، نظام اجتماعی به حدود نهایی مرزهای [تکامل] خود رسیده است. این فرمول بهواقع در مانیفست دقیقاً معکوس است: «نیروهای مولدِ در دسترس جامعه دیگر گرایش به توسعهی بیشترِ شرایطِ مالکیت بورژوایی نخواهند داشت … آنها منجر به بینظمی در کلیت جامعهی بورژوایی میشوند و هستیِ مالکیت بورژوایی را با خطر مواجه میسازند». ناکامیِ جامعهی بورژوایی در مسیر تحول و توسعه، عمدتاً، از دریچهی تضعیفِ شرایط هستیِ پرولتاریا درک میشود. «بورژوازی دیگر [عاملیتی] شایسته … برای تحمیل شرایطِ هستیاش بر جامعه در مقام قانونی تعیینکننده، نیست … چراکه نمیتواند برای این وضع چارهای بیاندیشد تا {کارگر} به وضعیتی {از بینوایی} دچار نشود که درعوض آنکه او بورژوازی را سیر کند، بورژوازی مجبور به سیر کردن او باشد». [۴۸]
بنابراین، پرولتاریا در مقام «طبقهای از کارگران که فقط مادامی که شغلی مییابند قادر به زیستناند و فقط مادامی موفق به یافتن شغل میشوند که کارشان بتواند منجر به افزایش سرمایه شود»، باید در قامت یک طبقه «در معرضِ تمامی فرازونشیبهای رقابت، تمامی نوساناتِ بازار قرار بگیرد». [۴۹] از آنجا که پرولتاریا «فاقد هر چیزی از آن خود است که بخواهد امنیتش را تأمین و به دفاع از آن بپردازد»، [۵۰] یگانه راهش برای دستیابی به امنیت از رهگذرِ مالکیتِ جمعی بر شرایط هستیاش میسر میشود. از آنجا که جامعهی بورژوایی نمیتواند شرایط ضروریِ هستیِ پرولتاریا را فراهم کند، پرولتاریا بورژوازی را از میدان به در میکند و به این وسیله شرایط هستیِ تازهای را برای خود آغاز میکند، شرایطی که برای نخستین بار [در تاریخ انسانی] شرایطی محسوب میشود که به شکلی جهانروا قابلتعمیم به سرتاسر جامعه است: «انجمنی که در آن رشدوتکاملِ آزادانهی هر شخص، شرط رشدوتکامل آزادانهی همگان است». [۵۱] این [گزاره] مشخصاً راهحلی موجز است برای مشکل دیرینِ چگونگی آشتی دادنِ آزادیِ فردی و همبستگیِ جامعهگانی.
تأمل در باب [انقلابهای] ۱۸۴۸
مسلماً انقلابهای ۱۸۴۸ نه انقلابِ بورژوایی را به فرجام رساندند و نه آنگونه که مارکس پیشبینی کرده بود، پیشرفتی در پیشبردِ منافع پرولتری محسوب میشدند. ازیکسو، طبقهی میانی در پیگیری منافعش، کمتر از آنچه انتظار میرفت، خود را مصمم نشان داد. از سوی دیگر، قشرهای پایینی و ظاهراً روبهزوالِ طبقهی میانی و دهقانها، بهواقع نقش مهمی در مخالفت با منافع کارگران پرولتر ایفا کردند. بنابراین، مارکس در گزارشش از امور و «تاریخ معاصر»، که در زمان فروکش کردن انقلابِ شکستخوردهی ۱۸۴۸ تهیه شده بود، بهجز پرولتاریا، توجهش را به آگاهی طبقات دیگر معطوف کرد. مجموعهی مقالاتش، مبارزهی طبقاتی در فرانسه (1848-1850)، به تحلیل آناتومیِ طبقهی بورژوا میپرداخت که متشکل از جناحهای رقیبی بود از جمله «مالکان بزرگ زمین»، «اشرافیت مالی» و سرانجام، «بورژوازیِ تجاری، کشاورزی، کشتیرانی … {و} صنعتی». [۵۲] این مقولهبندیِ نسبتاً گسترده از بورژوازی مقید بود به «شرایطِ حیاتِ فرمانرواییاش: مالکیت، خانواده، دین، نظم!» [۵۳] در فهرستی که [مارکس] بعدتر به دست داد، «شرایط هستیِ» ماهیتاً اجتماعیِ بورژوازی از این قرار بود: «خریدها و فروشهایش، براتهایش، ازدواجهایش، کارهای محضریاش، رهن و وثیقههایش، اجارهبهای زمینهایش، اجارهی املاکش، سودهایش و تمامی قراردادها و منابع درآمدش». [۵۴]
بهطور مشخص، دهقانان در واکاوی مارکس در قامت طبقهای حاضر میشوند که واجدِ خودآگاهی کاملاً متمایزی از منافع خود هستند. بار دیگر این شرایط هستی است که آگاهی را تعیین میکند: «در نظامِ قطعهقطعهشدن اراضی، زمین برای مالکش حکم ابزار تولیدیِ محض را دارد». [۵۵] برخلاف اغلبِ تفسیرها از مارکس، او خود هرگز وجود یک آگاهی طبقاتیِ دهقانی مشخص را نفی نکرد. درواقع، او با ناراحتی از «تعصب دهقانان نسبت به مالکیت» و «پافشاری متعصبانهی آنان بر … حقوق مالکیت» [۵۶] سخن میگفت.
کارگران پاریس در انقلابِ فوریهی ۱۸۴۸، با توجه به غلبهی سیاسیِ سرمایه در کشور، به اِعمال قدرت و نفوذی بیشاز اندازه پرداختند. نتیجهی این امر «جمهوری»ای بود «… محصور در نهادهای اجتماعی». [۵۷] هرچند همین رواجِ «انگارههای سوسیالیستی»، که از طرف پرولتاریا به نظریهپردازی [در باب امور] میپرداخت، شاهدی بر این بود که انقلابی پرولتری در دستور کار نبود. چراکه
طبقهای که منافعِ انقلابیِ تمامی جامعه در آن متمرکز است، همینکه دست به شورش زده باشد، بیدرنگ محتوا و مادهی فعالیت انقلابیاش را در موقعیت ویژهی خویش بازمییابد: دشمنانی که باید بر آنها غلبه کرد، اقداماتی که باید انجام گیرند و نیازهای مبارزه آنها را دیکته میکند و نتایج اقدامات و اعمال خودِ این طبقه است که وی را به فراتر از اینها میکشاند. چنین طبقهای به هیچگونه اکتشاف نظری در باب وظیفهی خود تن در نمیدهد. طبقهی کارگر فرانسه هنوز در چنین موقعیتی نبود، او از انجامِ انقلاب خاص خود هنوز ناتوان بود. [۵۷]
بااینحال، تقاضای عمومی برای «حق کار» [droit au travail] در نزد مارکس، «نخستین صورتبندیِ دستوپاشکستهای بود که مطالبات انقلابیِ پرولتاریا در آن خلاصه شده بود». [۵۸] مارکس در هجدهم برومر (1852) تصدیق کرد که طبقهی کارگر از لحاظ سیاسی گسترش یافته و منجر به برانگیختنِ اپوزیسیونِ «دهقانان و خردهبورژواها» [۵۹] شده است. بااینهمه، دهقانان به نمایندگی از خود یک حزب سیاسی تشکیل ندادند، بلکه متحدِ جنبشِ بناپارتیستیِ لوئی ناپلئون شدند که مبنایی شهری داشت. در دل چنین بستری است که باید به بررسیِ قطعهی مشهور مارکس در باب دهقانان فرانسه پرداخت:
مادامی که [بحث بر سر] میلیونها خانواده است که در شرایط هستیای به سر میبرند که شیوهی حیات آنها، منافع و فرهنگشان را از دیگر طبقات مجزا میسازد و آنها را در تقابلی خصمانه با دیگر طبقات قرار میدهد، میتوان گفت که آنها یک طبقه را تشکیل میدهند. [اما] مادامی که پیوندمتقابل [صرفاً] محلیای بین این دهقانان خردهمالک وجود دارد و همسانیِ منافعشان منجر به شکلگیری هیچ اجتماع، پیوند ملی و سازمان سیاسی در میان آنها نمیشود، نمیتوان آنها را جزئی از یک طبقه دانست. [۶۰]
برخلاف آنچه معمولاً ذکر میشود، مسئله اینجا بر سر این نیست که دهقانان فاقد آگاهیِ طبقاتیاند. بلکه مسئله (چنانکه خود مارکس نیز میپنداشت) صرفاً از این قرار است که دهقانان واجد تواناییِ شکل دادن به نمایندگیِ سیاسی نیستند که بتواند «منفعت طبقاتیشان را به نام خودشان ابراز کند». [۶۱] [در متن مارکس] هیچ نکتهای دال بر این وجود ندارد که دهقانان فاقد منافع، یا بهنحوی ناآگاه از آن، هستند.
نزد مارکس، دهقان اجباراً به سمت هدفِ مالکیت سوق داده میشود: «آرمانشهر» آنان پایان اربابیگری است. تودهی دهقانان بدونشک، در اغلب دورههای تاریخی، اهداف «واقعگرایانه» را ترجیح دادهاند ــ ترکیبی از حفظ جایگاهِ احترامآمیز در اجتماع محلی، دفاع در برابر مطالبات کمرشکن زمینداران و رفتن به بهشت. [۶۲] بااینهمه، نکتهای که باید به آن توجه کرد از این قرار است که مالکیت دهقانی امری ذاتی در تحرک دهقانی محسوب میشود. دهقان در سطح نظری قادر است با استفاده از قطعه زمینش خود و خانوادهاش را تأمین کند. میل روانی او برای امنیت در چشمانداز آرمانیِ کنترلِ خودکفا، و دستآخر، مالکیت قانونیِ وسایل معاشش تجلی مییابد. هنگامی که رازورزیهای دین و تسلیم و تمکین به حد کافی از مشروعیت افتاده باشند، تحقق آشکارِ بلندپروازی این طبقه از موجودات انسانی، که توسط رابطهشان با وسایل تولید تعیین شده است، [چیزی جز] در اختیار داشتن زمین زراعی خود (خواه به صورت فردی و خواه جمعی) نخواهد بود.
مارکس در مبارزهی طبقاتی در فرانسه و هجدهم برومر به مداقه در باب مقولهای طبقاتی پرداخت، که بهشکلی استثنائی از آگاهی طبقاتیِ برخاسته از شیوهی معاشِ مستقر حاصل نمیشود. این مثال نقضِ جالبتوجه که قاعده را مشخص میکند، عبارت است از «لمپن پرولتاریا»ی تماماً انگلی که از «وسایل معاش ناروشنی» برخوردار است. [۶۳] او شیوهی هستیِ لمپنی خود را به هیچیک از شکلهای مشخصِ مالکیت منضم نمیکند و ازهمینرو، به هیچ برداشتی هم از یک شیوهی معاش متعالیانگاشته که از بند قیود و وابستگی رها شده باشد منجر نمیشود، یعنی به چیزی مشابه با آن دست برداشتهای متعالیانگاشته از شیوهی معاش که بهیکسان در میان طبقاتِ تولیدکنندهی مستقیم و استثمارگران یافت میشود. لمپن پرولتاریا، بیآنکه از شیوهی معیشت مولدِ ساختاریافتهای برخوردار باشد، اغلب همچون دستهی اراذلی عمل میکند که به استخدام هر آن کسی که حاضر باشد پول بیشتری بدهد درمیآید: لمپن پرولتاریا انگل بودن را متعالی میانگارد.
«مقدمه»ی ۱۸۵۹ مارکس و مطالعات اقتصادی او
همگام با فروکش کردن موج انقلاب، مارکس بهشکل فزایندهای به مطالعهی شکلهای اقتصادی و اثرات آن بر آگاهی طبقاتیِ افراد روی آورد. او در «مقدمه» بر درآمدی بر نقد اقتصاد سیاسی (1859)، تلاش داشت که بهشکلی طرحواره خطوط اصلی تفکری که پژوهشهایش ملهم از آن بود را ارائه کند. در این متن توضیح میدهد که ساختار هر جامعهی معینی را «مناسبات مالکیت» آن جامعه شکل میدهد. هرچند او اصطلاحِ «مناسبات تولید» [۶۴] را ترجیح میدهد، چراکه این اصطلاح بهتر میتواند پافشاری او بر این نکته را انتقال دهد که برداشتها از مالکیت نمیتوانند جهانروا باشند، بلکه این برداشتها برخاسته از شیوههایی هستند که افراد بهلحاظ تاریخی از رهگذر آنها به گذران زندگی میپردازند. این دست برداشتها از مالکیت صرفاً یکی از بیشمار ایدههایی نیستند که افراد در تاریخ به تفکر پیرامونشان پرداخته باشند. این برداشتها برداشتهایی بنیادین هستند، به این معنا که موجب شکلگیری یک تصورِ تماماً خیالی [imaginaire] از یک جامعهی خوب میشوند. شرایط هستیای که ملازم با اشکال مالکیتِ بهخصوصی هستند، آرمانی شده و به اکسیرهای جهانروای عینی و اخلاقیای بدل میشوند. تولیدکنندگان مستقیمی که مالک وسایل معاش خود هستند، به آرمانی کردنِ مبادلهی عادلانه، ثبات و انسجام خانوادگی میپردازند، آنهم نه صرفاً در مقام مواردی لازم برای حفظ یکپارچگیِ مالکیتِ خُرد، بلکه در مقام [آرمانهای] جهانروایی که شایستهی پیگیری هستند. جامعهی مدنیِ بورژوایی به آرمانی کردنِ آزادیها، وظایف و حقوق میپردازد، نه صرفاً درمقام شرایطِ هستیِ سرمایه، بلکه در مقامِ اصول اخلاقی فینفسه. و مثالهایی دیگر از همین دست. مارکس ادعا میکند که ایدههای مربوط به هر نوع جامعهای، در توازنی پیچیده و پیشامدگونه از نیروهای طبقاتی و اشکال مالکیتِ موجود در هر «تمامیت» اجتماعی مشخصی ریشه دارد.
هرچند، افراد، سرانجام، شکل مالکیت را فینفسه بهمثابه امر خیر ارزشگذاری نمیکنند، بلکه فقط در مقام ابزاری با آن مواجه میشوند که از رهگذرش میتوانند به گذران زندگیای بپردازند که در بستر بهارثرسیدهی هنجارهای اجتماعیْ زندگیای شرافتمند تلقی میشود. [۶۵] همانطور که مارکس در «مقدمه» به ما توضیح داده بود، از نظر او توسعهی نیروهای مولدِ مادیْ شکلهای مالکیت را در مسیر انحلال و بازسازی سوق میدهد. مفهوم مصرحِ «شیوههای تولید» (آسیایی، باستانی، فئودالی و مدرن) در نزد مارکس، بیشتر نقشِ بازنظمدهیِ موردی [ad hoc] به «دورههای» تاریخی مرسوم را ایفا میکند. هرچند در معنایی کلی، تصویری که ارائه میشود بهحد کافی از وضوح برخوردار است. سطحِ بسیار پایینِ بارآوریْ افراد را مجبور میکند که [شیوهای] کوچرو و، از لحاظ قلمرویی، گسترشطلب از بهرهبرداری از منابع طبیعی را ارزش بدانند. افزایش بارآوری افراد را تشویق میکند که به شیوههای پرورشِ هرچه بیشتر منابع روی بیاورند و از همینرو، اشتیاقِ فزایندهای را برای قطعهبندیِ املاک برمیانگیزد. بهکارگیریِ علم در تولیدْ گرایش به درهم شکستنِ مرزهای مالکیتِ قطعهقطعه را ایجاد میکند و به اینترتیب، مالکیت اجتماعیشده هردم بیشتر در افق پدیدار میشود.
مارکس در دستنوشتههای بسطیافته و مقدماتیاش برای نوشتنِ سرمایه به پژوهش در باب مفصلبندیهای آگاهی بر مبنای مالکیت پرداخت. به باور او، مادامی که جهان به شکلی خصمانه و تهدیدآمیز بر ما پدیدار میشود، «در تکاپو برای صورت و شکل بسته و ایجاد محدودیت برمیآییم». [۶۶] تنها کسب کنترل بر شرایط هستی فرد است که احساس امنیت به همراه میآورد. رانهی فروکاستناپذیرِ «مالکیت بر کار، به میانجیِ مالکیت بر شرایط کار درآمده است». [۶۷] مارکس اشاره میکند که بردگان به ندرت به رضایت میرسند، حتی هنگامی که خاموش و آرامند: «برده تنها بر اثر تکانهی ترس بیرونی است که به کار تن میدهد، نه برای هستی خودش … حتی آن بخش از کار را که برای خودش انجام میدهد ــ یعنی آن بخشی که بهمنظور جبرانِ ارزشِ [زنده] نگاه داشتن خودش انجام میشود ــ در نظر او همچون کاری جلوه میکند که برای بردهدار انجام میدهد». [۶۸] نزد برده، خود همین «آگاهی از خود در مقام یک شخص» پدیدآورندهی «هشیاری نسبت به این امر است که او نمیتواند در مالکیت دیگری باشد». [۶۹] دهقانان امید دارند که از استثمار رهایی یابند تا بتوانند «نه در مقام کارگر، بلکه در مقام مالکْ رفتار» [۷۰] بهتری داشته باشند. آرمانِ رهاییِ اجتماعی دقیقاً از اینرو برای دهقان جذاب است که «مالکیتِ زمین همچون ممتازترین شرط برای کامیابیِ شیوهی تولید او جلوه میکند». [۷۱] تصور پیشهوران [artisan] نیز از رهایی اجتماعی، بهشکلی مشابه، همچون محقق ساختن خودشان در مقام «مالکان ابزار» [۷۲] جلوه میکند. همانطور که تشخیص برخی شروط آرمانی برای تضمینِ حیات پیشهوری لازم تلقی میشود، پیشهوران نیز بهشکلی خودانگیخته این شروط آرمانی مبتنی بر مالکیت خُرد را تشخیص میدهند. شیوهی تولید، حتی زمانی که محدود و مقید است، بهشکلی خودانگیخته چشمانداز ویژهای از یک «زندگی شایسته» و از قید رسته را پدید میآورد. آرمانی که پیشهور «تصور میکند» عبارت است از مالکیت بر ابزار و کارگاه و دسترسیِ منصفانه به بازار برای کالاهای خُرد. این همان «ایدهآل بیجامهگان[۷۳]/صنعتگران از مالکیت محدود است که با کار مولد حاصل میشود»،[۷۴] آرمانی که در سطح وسیع شناخته شده است. «آرمانشهرِ» اجتماعاً تعیّنیافتهی آنها همان اقتصادِ اخلاقی است.
برای مارکس، طبقات استثمارگر نیز به همان اندازه دغدغهی تضمین شرایطِ بازتولید خودشان را داشتند. در اینجا نیز باید منافعِ طبقهی استثمارگر را امری ذاتیِ فرد تلقی کنیم. آنچه اعضای طبقهی حاکم را به حرکت وا میدارد منفعت شخصی است نه نوعی میل به ایفای یک «نقش اجتماعی» در بازتولید. این امر نزد نخبگان فئودالی امری بدیهی است، چراکه درآمد آنها از رهگذر سلطه بر تولیدکنندگان مستقیم بهمددِ قدرت «جامعه یا دولت»، یعنی از رهگذر ایدئولوژی یا اجبار، به دست میآید. [۷۵] ناگفته پیداست که مورد بورژوازی موردی پیچیدهتر برای مارکس بود، از این نظر که شرایطِ هستیِ آن نه از لحاظ قلمرو ریشهدار است و نه از لحاظ قانونی تحدیدشده. اشارات مارکس به شرایط هستیِ بورژوازی، در آثارش تا این مقطع، بهشکل قابلتوجهی کمتر از اشاراتش به دیگر طبقات بوده است. سالهایی که او صرف مطالعهی اقتصاد سیاسی [یعنی] آناتومیِ جامعهی بورژوایی کرد خودْ گواهی است بر تعهدش نسبت به پرده برداشتن از شکل ویژهی شیوهی هستیِ بورژوایی.
سرمایهدار نزد مارکس دقیقاً فردی است مشابه با افرادِ متعلق به دیگر طبقات، از اینمنظر که رانهی او نیز عمدتاً چیزی نیست مگر دورنمای مراقبت در برابر همهی چالشهایی که یک شکلِ خاص طبقاتی مالکیتِ مولد را تهدید میکنند. درحالیکه مزرعه، کارگاه یا محل کار همان آگاهیای است که مالکیتِ تولیدکنندگان مستقیمِ وابسته یا مستقل را تعریف میکند، مالکیت بورژوایی عبارت است از توانایی اجتماعی، در شکلِ سرمایه، برای انضباطبخشی و هماهنگسازیِ اشکالِ پراکندهی مالکیت ــ منابع طبیعی، ابزارآلات و نیروی کار. علتِ تولید کالاها از سوی سرمایهدار، نه چندان پاسخگویی به فرصتهای بازار، بلکه تلاش برای تضمینِ هستی اجتماعیای است که در نسبت با سایر سرمایههای رقیب در انزوا قرار دارد. شیوهی تولید سرمایهداری صاحبِ سرمایه را وادار میکند تا با انباشتِ مداوم و گسترشِ ارزشهای مبادله در شکل کالاهایی برای مبادله، این مهم را به انجام رساند. اگر او موفق نشود ارزش اضافی، و ازهمینرو وجوه سرمایهگذاری را بیشینه سازد، سرمایهدارانِ رقیب جای او را در بازارش اشغال میکنند. هیچ حد مطمئنی از سهم بازار وجود ندارد که سرمایهدار با رسیدن به آن بتواند تولید خود را صرفاً به میزانی محدود کند که از فروش آن مطمئن باشد، مگر آنکه به انحصارِ کامل دست یابد. متعاقباً، سرمایهداران در محدودیتهای قانونی بر رقابتْ عنصری از مزیت شخصی را تشخیص میدهند. بااینهمه، جز در صورتِ دستیابی به انحصار یا بهرهگیری از بازاری دستکاریشده، سرمایهدار [در سایر موارد] بهمنظور خلاص شدن از کالاهایش که بهشکلی دیوانهوار روی هم تلنبار شدهاند، نیازمندِ بازارهای آزاد است. سرمایهدارانْ را نمیتوان بههیچوجه سازماندهندگانِ مستقل و چشمودل سیرِ [فرایند] تولید دانست. بلکه آنها بهشکلی هردم نومیدانهتر در تکاپویند که با بیشینهسازیِ سهم خود از بازار به چنین امنیت تضمینشدهای دست یابند: پویایی و غارتگری آنها از همینروست. بازار نزد سرمایهداران امری ضروری برای زندگی شایسته یا چیزی نیست که به صورت ایجابی و با آغوش باز از آن استقبال کنند، بلکه صرفاً کنترلی سلبی در برابر تولیدکنندگانِ رقیب است، خواه این تولیدکنندگان مالکان خُرد باشند، خواه کارگران و خواه دیگر سرمایهداران. [۷۶] مارکس استدلال میکند که تأثیر سرجمعِ [اعمال] سرمایهداران منفردی که، بیتوجه به ظرفیت کلیِ بازار، در پی بیشینهسازیِ سهم خود از آن هستند، باعث میشود که سرمایهداری هم بهشکلی دگرگونساز پویا شود و هم بهشکلی ذاتی مستعدِ آشوبهای دورهای. [۷۷]
سرمایه
بااینهمه، مارکس کماکان دلمشغول این بود که «[در سطح] مناسبات پولیْ تمامی تناقضهای ذاتیِ جامعهی بورژوایی چنین مینمایانند که فرونشسته و از بین رفتهاند». [۷۸] کالاییشدن واجد پیامدهای ویژهای در یک وضعیت «دموکراسیِ بورژوایی» است، چراکه روابط پولی این امر را ممکن میسازند که برای «مناسبات اقتصادیِ موجود به دلیلتراشی» [۷۹] پرداخت. مارکس پس از ۱۸۵۰ برای مواجهه با این مسئله، تلاش کرد تا نه «کار»، بهمعنای دقیق کلمه، بلکه «نیروی کار» را بهمثابه چیزی تعریف کند که در مالکیت پرولتاریا قرار دارد. [۸۰] آنچه کارگر به سرمایهدار میفروشد، صرفاً کمیتی مشخص از «کار» نیست. بلکه، او قرارداد میبندد تا برای مدت زمان مشخصی، [تمامی] تلاشهایش ــ «نیروی کار» ــ را در خدمتِ مدیر قرار دهد. بنابراین، مبادله صرفاً با پرداخت مزدها به پایان نمیرسد. بین کارگر، که هیچ منفعتی در تشدید کار لازمش برای انجام قرارداد مزدی ندارد، و سرمایهدار، که به دلیلِ نیاز مبرم به بیشینهسازیِ سود از طریق صرف سرمایه برای مزد کاملاً چنین منفعتی دارد، ضرورتاً باید تعارضی پدید بیاید. بنابراین، مزد به این امر منجر نمیشود که کارگران برای شکلی مشارکتی از بنگاهِ سرمایهداری «خریداری شوند». در این معنا، کارگران هیچ سهمی از مالکیت در شرکتی که آنان را استخدام میکند ندارند. مارکس در ۱۸۴۷ نوشت که «مزد معادل با سهم کارگر از کالاهایی که تولید کرده است نیست». [۸۱] اما او کماکان مجبور بود که در سرمایه (1867) تصدیق کند که در نظرِ کارگر چنین جلوه میکند که مزد بازنمایِ پرداخت کامل در ازای کارِ واقعی است که به بنگاه سرمایهداری ارائه شده است، نه صرفِ پرداختی در ازایِ حقِ سرمایهدار برای استخراجِ کار به بیشترین حد ممکن در طول دورهی قراردادِ مزدی: «تمامِ کار همچون کارِ پرداخته جلوه میکند».[۸۲]
بااینحال، مارکس معتقد (یا امیدوار) بود که پرولتاریا در نظام سرمایهداری نمیتواند به نیروی کار همچون شکلی قابلاعتماد از مالکیتِ مستقل اتکا کند. بنابراین، تقریباً تمامی ارجاعات به پرولتاریا در سرمایه بر وضعیتِ عدماطمینانِ مزمنِ طبقهی کارگر تأکید دارد. [۸۳] مارکس در سرمایه قصد اثباتِ این را داشت که سرمایهداری از فراهم آوردن یک حیاتِ مطمئن برای «کارگران مزدیای .. که بهشکلی بخورونمیر گذران زندگی میکنند و مزدشان را هفتگی میگیرند و روزانه خرج میکنند» [۸۴] ناتوان است. او استدلال میکند که چنین امری ذاتی نظام [سرمایهداری] است، چراکه «نرخ انباشتِ {سرمایه} متغیرِ مستقل است و نه وابسته؛ [و این] نرخ مزد است که متغیر وابسته است، نه مستقل». [۸۵]
مارکس بهوضوح در سرمایه استدلال میکند که پرولتاریا و کارگرِ پیشاسرمایهداری، هر دو در میل به تضمین مالکیت سهیماند. میل به خودمختاریِ شخصی در برده و سرف منجر به پدید آمدن شوقی برای مالکیتِ خُرد میشود. بنابراین، بلندپروازیِ برده و کارگرِ پیشاسرمایهداری چیزی نیست مگر محقق ساختنِ خود به عنوان افرادِ آزادی که از لحاظ مالکیت بر وسایل تولیدیْ واجد امنیت است و میتواند این وسایل را به شیوهی کار مرسومش تخصیص دهد:
مالکیتِ شخصیِ کارگر بر وسایلِ تولیدش بنیانِ صنعتِ خُرد است … شرطی ضروری برای توسعهی تولید اجتماعی و فردیتِ آزادِ خودِ کارگر. [۸۶]
برای پیشهور یا دهقان، عدمامنیت زمانی از بین میرود «که کارگر مالکِ خصوصیِ وسایلِ کاری باشد که از سوی خودش بهکار گرفته میشود: دهقان مالکِ زمینی که کشت میکند، صنعتگر مالک ابزاری که همچون استادکار از آن استفاده میکند». هرچند، چنین وضعِ اموری «قطعهقطعه شدن زمین و پراکندگیِ سایر ابزارهای تولید را پیشفرض میگیرد». [۸۷]
کارگر نیز بهشکلی مشابه «نیروی کارش را همچون چیزی که مالک آن است میپندارد». [۸۸] بااینحال، مارکس اشاره میکند که شرایط هستیِ پرولتاریا ضرورتاً شرایطی جمعی است. کار آنها اجتماعیشده است، یعنی تا زمانی که تجمیع نشود فاقد معناست. تولید مدرن را نمیتوان حتی در سطح پایه به دروندادهای فردیِ آن فروکاست. بازوان فراوانی به همیاری در یک بنگاهِ ضرورتاً اشتراکی میپردازند و این همیاریْ خود یک نیروی مولدِ تقلیلناپذیر است. [۸۹] توسعهی سرمایهداری ــ «این تمرکزگرایی» ــ به این معناست که حقوق مالکیت تنها زمانی برای تودهی کارگران به امری ممکن بدل میشود که [عواملی همچون] «شکل همیارانهی فرایند کار» و «دگرگونی ابزارآلات کار به ابزارآلاتی که تنها به صورت جمعی قابلاستفادهاند» [۹۰] در نظر گرفته شوند. توسعهی سرمایهداری منجر به کنار گذاشتنِ «مالکیت خصوصی برای تولیدکننده» شده اما میل آدمی برای استقلال و تکیه بر خودْ در انگیختاری تجلی مییابد که در پی کسب «مالکیت فردی بر مبنای [روال] اکتساب در دورهی سرمایهداری است: یعنی، برمبنای همیاری و مالکیت اشتراکیِ زمین و وسایل تولید». [۹۱] رویکرد رایج نسبت به این فرازها از سرمایه آنها را همچون قوانین تخطیناپذیری تلقی میکند که برخاسته از تکامل مکانیکیِ سرمایهداری در راستای یک شکل ابتدایی از سوسیالیسمِ انحصاری است. [۹۲] اما این فرازها زمانی بهتر درک میشوند که آنها را مفصلبندیهای پرولتاریا از رهایی خود از وابستگی ذیل شرایطِ سرمایهداریِ توسعهیافته بدانیم. این مسئله را میتوان در مجلدهای بعدی (و ناکاملِ) سرمایه مشاهده کرد. در حال حاضر، عقب نشستن به [مطالبهی] مالکیت بر ابزارآلات و منابعِ تولید خُرد در حال حاضر ناممکن است، چراکه «خود شیوهی تولید» مدرن «دیگر اجازهی پراکندگیِ ابزار و وسایل تولید را نمیدهد، یعنی امری که ملازم با مالکیت خُرد بود؛ همچنین اجازهی منزوی شدن خود کارگر را هم نمیدهد».[۹۳] پرسش این نیست که وسایل تولید به چه ترتیب در اثر انگیختارهای درونی خودشان منجر به ایجاد شکاف در اشکال مالکیت سرمایهدارانه و بازسازی خود در مقام وسایل تولید سوسیالیستی میشوند. بلکه پرسش این است که سرمایهداری در مسیرِ مبارزهی کارگر برای رهاییِ شرایط هستیاش از وابستگی و عدماطمینان، چه [امکانهایی] را در اختیار او قرار میدهد.
«رفرمیسم» و احکام نهایی
خلاصه میکنم، مارکس خاطرنشان ساخت که شرایط هستیِ پرولتاریا ضرورتاً اشتراکی است. کار او اجتماعیشده است، یعنی تا زمانی که تجمیع نشود فاقد معناست. پرولتاریا ناتوان از معیشت فردی است ــ برخلاف پیشهوران یا دهقانان آنها نمیتوانند وسایل لازم برای بقای خود را در اختیار داشته باشند. کارگران منفرد در فرایند تولید سهیماند، اما تقسیم کارْ شراکت فردیِ هریک از کارگران را به امری فاقد معنا در خود بدل میکند. کارکردن با یک ماشین تراش، حمل زغالسنگ، رسیدگی به کارهای دفتری، پاسخ دادن به تلفنها یا هر کار دیگری، بهخودیخود نمیتوانند وسایلِ گذران زندگی را [برای کارگران] فراهم کنند. پرولتاریا نمیتواند همچون یک دهقان به صورت مستقیم، یا حتی همچون یک پیشهور یا بورژوا به صورت غیرمستقیم، الزاماتِ هستی فردیاش را تولید کند، چراکه محصول کار او واجد هیچگونه ارزش مصرفِ بازاریای نیست؛ بلکه تنها بهعنوان یک درونداد جزئی در یک زنجیرهی تولید است که سودمند تلقی میشود. تنها محصول نهایی، یعنی ثمرهی تعداد زیادی از دروندادها است که واجد ارزش بازاری محسوب میشود.
از لحاظ نظری، یک دهقان میتواند با بهرهگیری از قطعه زمینش خود و خانوادهاش را تأمین کند. خودکفایی برای او امری تصورپذیر است و میل روانیاش برای امنیت در چشماندازی آرمانی از کنترل مطلق بر وسایل معاشش تجلی مییابد. دهقان همواره خواهان آن است که یک مالک باشد. پرولتاریا نمیتواند شرایط مشابهی را برای خود تصور کند. جنگیدن برای کسب کنترل بر آن بخش از فرایند تولید که از آن اوست امری بیمعناست. مالکیت خصوصی بر یک بخش کوچک از تسمهنقالهی خط تولید یا حتی یک میز شخصی در یک دفترکارِ بزرگ چه مزیتی میتواند در بر داشته باشد؟ [پرولتاریا] به تنهایی نه میتواند غذا تولید کند، نه سرپناه و نه محصولات بازاری.
بنابراین، در نظر مارکس، میل به امنیت شخصی در پرولتاریا او را در جهتِ تحقق برنامهای برای مالکیت اشتراکیِ کلیتِ یکپارچهی فرایند تولید سوق میدهد. غریزهی انسانی برای کنترل بر محیط بلاواسطِ شخص، که در طبقات پیشین به معنای میلی ذاتی در جهتِ به غایت رساندنِ کنترلِ خصوصی بر وسایل معاشِ شخصی و خلق ثروت بود، نزد پرولتاریا به میلی بدل میشود در جهتِ کنترل و مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید. به همین علت است که پرولتاریا «طبقهی عام» محسوب میشود و در جهت شکلی از سوسیالیسم یا کمونیسم سوق داده میشود.
مسلماً این نظریهپردازی از «شکلگیریِ ترجیحِ سوسیالیستی» در پرولتاریا معادل با نوعی جبرباوریِ مقدر از این دست نبود که کارگران باید ضرورتاً خود را با یک برنامهی سوسیالیستیِ انقلابی و تماماً دموکراتیک همنوا سازند. درواقع، این [صورتبندی] بر وجودِ گرایشی در سیاستِ طبقهی کارگر دلالت داشت که به دشواری میتوانست مسیرهای «رفورمیستی» (و بهواقع، همچنین دگرگشتهای بالقوه ارتجاعیِ همبستگیِ شوونیستی) را کنار بگذارد. مارکس در سخنرانی افتتاحیهی خود در انجمن بینالمللی کارگران (۱۸۶۴) به ترسیم قطبی از آگاهی طبقاتیِ پرولتری پرداخت که به مثابهی «حصاری» برای تدارک اجتماعی علیه تهاجماتِ الزاماتِ اقتصادی بازار عمل میکرد. او به ستایش از محدودیتهای مصوب پارلمانی برای کار روزانه، یعنی «لایحهی «ده ساعت کار»» بریتانیا، پرداخت و آن را «پیروزیای اساسی» معرفی کرد، «… نخستین باری که اقتصادسیاسیِ طبقهی متوسط در روز روشن تسلیمِ اقتصادسیاسیِ طبقهی کارگر میشود». [۹۴] مسلماً یک وضعیت انقلابی، نویدِ یک پیروزی ریشهدارترِ منطقِ آگاهی طبقاتی را میداد. نتیجهگیریِ مارکس درباب ظرفیت بالقوهی آگاهی طبقهی کارگر، متکی به یک دورهی انقلابی زودگذر، کمون پاریس ۱۸۷۱، بود. او آشکارا اذعان داشت که پرولتاریا «هیچ آرمانشهر از پیشآمادهای بنا به فرمان مردم» [۹۵] در اختیار ندارد که بخواهد آن را به قدرت بنشاند. درعوض، غریزهی طبقاتی خود را در مقام رانهای در جهتِ «تولید همیارانهی» عملیِ کارگران تحقق میبخشد که در صورت به چالش کشیده شدن توسط منطق جبرانی سرمایه، که در «آنارشی دائمی و آشوبهای دورهای» تجلی مییابد، کورمال کورمال به سمت همکاری افقی و عمودی در «جوامع همیارانه» سوق پیدا میکند. این امر موجب برانگیختن تمایلی برای «تنظیم تولید ملی بر مبنای یک برنامهی مشترک» میشود: آنچه مارکس آن را «کمونیسمِ ممکن» [۹۶] مینامد. هرچند حتی چنین برنامهای هم صرفاً تمهیدی مقدماتی برای راهحل نهایی آن تنگنای فلسفیای است که از ابتدا مارکس را به سمت سیاست سوق داد: بیگانگی فرد از جامعه.
او در نقد برنامهی گوتا (1875) به سوسیالیستها گوشزد کرد پرولتاریا «از لحاظ اقتصادی، اخلاقی و فکری، کماکان زادنشانهای جامعهی کهن را بر پیشانی» دارد. طبقهی کارگر در پی فرارفتن از مالکیت نیست. بلکه، درست همچون تولیدکنندهی مستقیمِ پیشاسرمایهدارانه که خرده مالکیت را آرمانی میکرد، آرمانِ پرولتاریا نیز یک «جامعهی همیارانهی مبتنی بر مالکیت اشتراکیِ وسایل تولید» است ــ بنابراین، رانهی «تملک» کماکان وجود دارد و در «مالکیتِ همیارانهی کارگران» [۹۷] تحقق مییابد. تنها با تکامل جامعهای که با حقوقِ متقابلاً تضمینشدهی دسترسی به مالکیت اشتراکی خو گرفته است امکان آن فراهم میشود که اضطراب مربوط به منزلت، که محرکِ تولیدکنندهی مستقیم است، در شکلی از دلگرمیِ عام آرام گیرد، دلگرمیای که برخاسته از وضعیتی است که در آن پیگیریِ منفعت فردی با منفعتِ همگان سازگاری دارد. سپس، همان نتیجهگیریِ مشهور مارکس به میان میآید، «بر سر در جامعه چنین حک میشود: «از هرکس مطابق با تواناییاش و به هرکس مطابق با نیازش!»[۹۸] [به اینترتیب] رابطهی ستیزآمیز بین فرد و محیط پیرامونش از میان میرود.
بنابراین، آگاهیِ طبقهی پرولتر زیرطبقهای از انواعِ «آگاهی تولیدکننده» محسوب میشود: میل تملک بر اموالی که شخص بهمدد آن زندگی میکند. چنانکه مارکس در اواخر عمرش (۱۸۸۰) طبق طرح و برنامهای مشخص این مسئله را بیان کرد:
… تولیدکنندگان تنها زمانی میتوانند آزاد باشند که مالک وسایل تولید باشند؛ … وسایل تولید تنها ذیل دو شکل است که میتواند به آنها تعلق داشته باشد؛ شکل فردی که تا به امروز هرگز در هیچ دولت عمومیای وجود نداشته و پیشرفت صنعتی نیز بهشکلی فزاینده در حال از بین بردن آن است؛ شکل اشتراکی که خودِ توسعهی جامعهی سرمایهداری عناصر مادی و فکری آن را قوام بخشیده است. [۹۹]
این میل به رهایی از هستیِ «بخور و نمیر» است که منجر به پدید آمدن یک آگاهیِ مشخصاً سوسیالیستی در طبقهی کارگر میشود و سازگاریای دائمی بین کارگران و سرمایه را ناممکن میسازد. چرا که اگر سرمایهداری بخواهد پویاییاش را حفظ کند، بازار کار باید انعطافپذیر باقی بماند. بنابراین، عدمامنیتِ ذاتیِ نیروی کار بهمثابه شیوهای از مالکیت ذیلِ نظام مزدی، امری چارهناپذیر است. این همان مرزهای فائقنیامدنیِ «رفرمیسم» است. مارکس در سال ۱۸۸۰ پرسشنامهای را برای پژوهش از کارگران تهیه کرد. از میان ۱۰۰ سوال پرسشنامه، در بخش سوم، سوالات ۴۶ تا ۸۱، مشخصاً متمرکز بر موضوع متزلزل بودن مزد و کار بود.[۱۰۰] مشخص است که او این امر را امری بنیادین در فرایند کار سرمایهدارانه میدانست. هنگامی که انگلس در بررسیِ پیشنویس برنامهی حزب سوسیال دموکرات آلمان در ۱۸۹۱ به این عبارت رسید ــ «هم جمعیت و هم فلاکتِ پرولتاریا پیوسته افزایش مییابد» ــ این چنین توضیح داد،
این حکم در صورتی که این چنین قطعی بیان شود نادرست است. سازماندهی کارگران و مقاومتِ هردم فزایندهی آنان احتمالاً افزایش فلاکت را تا اندازهی معینی کنترل میکند. هرچند، آنچه میتوان گفت بدون شک افزایش مییابد، عدمامنیتِ هستی [آنان] است. [۱۰۱]
کارل کائوتسکی (۱۸۵۴-۱۹۳۸) ــ این مفسر ارتدوکس و مهمِ مارکس ــ در بیانی شستهرفته، هرچند بهنحوی مکانیکی، به تکرار تفکرِ خود مارکس میپردازد (امری که چنان بهندرت پیش آمده که توجه پژوهشگران را جلب کرده است) و توضیح میدهد که تمایلِ پرولتاریا به صورتبندیای با ترجیحاتِ سوسیالیستی، یا آنگونه که خود آن را مینامد، «اراده به سوسیالیسم»، چگونه به میان میآید:
پیشنیازهای استقرار سوسیالیسم چیست؟
هر کنش آگاهانهی انسانی وجود ارادهای را پیشفرض میگیرد. اراده به سوسیالیسم نخستین شرطِ تحقق آن است.
صنعت بزرگ است که چنین ارادهای را پدید میآورد. زمانی که تولید کوچکمقیاس در یک جامعه دست بالا را دارد، تودههای مردم مالکانِ وسایل تولید هستند. آنکس که فاقد مالکیت است آرمانش را در کسب مالکیتی خُرد مییابد. چنین میلی ممکن است در برخی شرایط شکلی انقلابی به خود بگیرد، اما چنین انقلابی واجد سرشتی سوسیالیستی نخواهد بود ــ این انقلاب تنها به بازتوزیعِ ثروتِ موجود به شیوهای خواهد انجامید که هرکس از آن سهمی ببرد. تولید کوچکمقیاس همواره منجر به پدید آمدن اراده به حفظ یا کسب مالکیت خصوصی بر وسایل تولید، معمولاً به شیوهای مرسوم میشود و نه اراده به کسب مالکیت اجتماعی یا به سوسیالیسم. این اراده نخست زمانی در میان تودهها پدید میآید که صنعت بزرگمقیاس از پیش به حد کافی توسعه یافته و غلبهاش بر تولید کوچکمقیاس قطعی شده باشد؛ یعنی زمانی که تکهتکه کردن صنعت بزرگمقیاس، اگر از اساس ممکن باشد، گامی به پس تلقی شود، زمانی که کارگرانی که درگیرِ صنعت بزرگ هستند تنها در صورتی بتوانند سهمی در وسایل تولید به دست بیاورند که این سهم شکلی اجتماعی به خود بگیرد؛ زمانی که تولید کوچکمقیاس، مادامی که وجود دارد، بهشکلی پیوسته چنان تضعیف شود که دیگر تولیدکنندگان خُرد نتوانند به وسیلهی آن از خود حفاظت کنند. به این ترتیب است که اراده به سوسیالیسم رشد میکند. [۱۰۲]
جمعبندیِ کائوتسکی دلالتی نالازم بر ضرورتِ وجود تولید کارخانهایِ بزرگمقیاس دارد، آنهم زمانی که تمام آنچه در نظریه لازم است، وجود تولید سرمایهدارانهی یکپارچه است. بااینهمه، شکی نیست که او اصول نظریهی مارکس برای شکلگیری ترجیحات سوسیالیستی را به دقت فراچنگ آورده است. بااینحال، این نظریهای بود که حتی در زمانی که کائوتسکی در دربارهی آن مینوشت، از وضع مناسبی برخوردار نبود. درعوض، [این دوران زمانی بود که] از یکسو، نظریهی لنینیستیِ حزب پیشرو در مقام حامل اصلیِ عاملیتِ سوسیالیستی در حال غلبه یافتن بود و از سوی دیگر، انکارِ ظرفیتِ طبقهی کارگر برای بازسازیِ منطقیِ جامعه از سوی سوسیال دموکراتها.
جمعبندی
مارکس استدلال میکرد که انسانها ضرورتاً به یکدیگر و به طبیعت وابستهاند. بااینحال، این وابستگی از سوی فرد بهمثابه یک عامل تحمیلی و فقدان قدرت حس میشود، مگر آنکه بهشکلی آگاهانه آن را به عنوان ابزاری برای خودتحققیابی بپذیرد. چنین ارادهگراییای در نزد مارکس تنها زمانی تحققپذیر است که مسئولیتِ تولید وسایل حیات بهشکلی جمعی پذیرفته شود. چنین وضع اموری سوسیالیسم نام دارد. از منظر عینی، سوسیالیسم زمانی دسترسپذیر میشود که تولید هم از لحاظ فضایی و هم زمانی ذیلِ نفوذ دانش و سازمانیابی علمی ادغام شود. از لحاظ ذهنی، طبقهی کارگر مدرن در مقام عاملیتِ دگرگونیِ سوسیالیستی حاضر میشود. آگاهی طبقاتی امری است که از تمایل درونی برای تضمینِ شیوهی معاش شخص نشأت میگیرد. در تاریخ، دسترسیِ تولیدکنندگان به وسایل معاش، یا در شکلی وابسته به ارادهی دیگران محقق میشود یا بهشکلی مستقل، در شکلِ حقوق فسخناپذیرِ مالکیت. آگاهی طبقاتی همواره مالکیت مستقل را آرمانی میکند. این امر در رابطه با پرولتاریا هم مصداق دارد. هرچند، از آنجا که سرمایهداری مالکیتِ فردی را ناممکن میسازد، این تنها مالکیت اشتراکی است که بهنظر میرسد بتواند استقلالی مطمئن را فراهم کند. این تعریف از نظریهی مارکس بر بررسی او از مسئلهی مزدهای پولی تمرکز میکند. اگر قرار باشد نظریهی مارکس در رابطه با شکلگیریِ ترجیحات سوسیالیستیِ پرولتاریا بهشکلی مستحکم از توان پیشبینی برخوردار باشد، جریانهای درآمدی که از فروش نیروی کار حاصل میشوند میبایست نامطئن باشند. با پذیرش این قید، نظریهی مارکس بهشکلی چشمگیر با دادههای تاریخی و شواهدی که دانشمندان اجتماعی جمعآوری کردهاند همخوان است. [۱۰۳]
* منبع: این متن ترجمهای است از مقالهی زیر:
Mulholland, Marc (2009) ‹Marx, the Proletariat, and the ‹Will to Socialism»,Critique,37:3,319 — ۳۴۳٫
یادداشتها:
[۱] مثالها فراوانند. نک به:
Leszek Kolakowski, Main Currents of Marxism: The Founders (Oxford: Oxford University Press, 1978), p. 180 and passim; John Plamenatz, Karl Marx’s Philosophy of Man (Oxford: Clarendon Press, 1977), p. 183; Anthony Giddens, The Class Structure of the Advanced Societies (London: Hutchinson University Library, 1973, 1981), p. 113; Michael Mann, Consciousness and Action Among the Western Working Class (London: Macmillan, 1973), p 71.
در این میان، آندره گورتز گرچه تا اندازهی زیادی به همین سیاق عمل میکند، اما از این شایستگی برخوردار است که سیر استدلال مارکس را گرچه خلاصه اما کاملاً دقیق ذکر میکند. در این مورد او تنها کسی است که از این دقتنظر برخوردار است. نک به این اثر او:
Farewell to the Working Class (London: Pluto Press, 1980, 1982), pp. 16_20.
[۲] جسوپ و مالکومـ براون، ویراستاران مجموعهی چندجلدی و پروپیمان پژوهش انتقادیِ مارکس، به این نکته اشاره میکنند: «در بحبوحهی بررسی مقالات بیشمار دربارهی مارکس و مارکسیسم که برای آمادهسازی مجموعهی حاضر با آنها سروکله میزدیم، مقالات چندانی نیافتیم که مستقیماً به مسئلهی پرولتاریا یا بهطور کلی طبقهی کارگر بپردازد». همانطور که آنها بیان میکنند، این امر «اِهمالی عجیب» است.
Bob Jessop and Charlie Malcolm-Brown (eds), Karl Marx’s Social and Political Thought: Critical Assessments. Vol. 2. Social Class and Class Conflict (London: Routledge, 1990), p. xv.
لبوویتز استدلال میکند که صافوساده باید گفت که مارکس از بسطوگسترش تبیینی برای صورتبندی مبتنی بر اولویت پرولتاریا باز ماند:
Michael A Lebowitz, Beyond Capital, Marx’s Political Economy of the Working Class (Basingstoke: Macmillan, 2003), p. 25.
سنت مارکسیستی تحلیلی نیز بهطرز عجیبی چیز چندانی در رابطه با تبیینِ صورتبندی سوسیالیستی مبتنی بر اولویت طبقهی کارگر تولید نکرده است و ترجیح داده به پژوهش در باب شرایط مبارزهجویی پرولتری بپردازد که موضوعی مجزاست. برای مشاهدهی پژوهشی گویا در این رابطه نک به:
Daniel Little, ‘Marxism and Popular Politics: The Microfoundations of Class Conflict’ in Robert Warte & Kai Nielson (eds), Analyzing Marxism: New Essays on Analytical Marxism (Calgary: University of Calgary, 1989).
[۳] Marx, ‘Commissions of the Estates in Prussia’, in Marx/Engels Collected Works (London: Lawrence & Wishart, 1975,2005), hereafter MECW, Vol. 1, p. 306.
[۴] Marx, Critique of Hegel’s Philosophy of Right, MECW, Vol. 3, p. 306.
[۵] Marx, On the Jewish Question, MECW, Vol. 3, p. 164.
[۶] Marx to Ruge, September 1843, MECW, Vol. 3, p. 144.
[۷] Marx to Ruge, September 1843, cited in Hal Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Vol. 1: State and Bureaucracy (New York: Monthly Review, 1977), p. 107.
[۸] Conspiracy of Equal کودتایی شکست خورده در ماه می ۱۷۹۶ که از سوی بابوف و علیه دیرکتوار صورت گرفت. با هدف جایگزین کردن دیرکتوار با یک جمهوری سوسیالیستیِ برابریطلب ـ م.
[۹] Gracchus Babeuf, excerpted in Herbert H. Rowen (ed.), From Absolutism to Revolution, 1648_1848 (New York: Macmillan, 1963), p. 209.
[۱۰] Karl Schapper, cited in Hal Draper, Karl Marx’s Theory of Revolution, Vol. 2: The Politics of Social Classes (New York: Monthly Review, 1978), p. 189.
[۱۱] Anonymous, Uberden vierten Stand und die socialien Reformen, Magdeburg (1844), quoted in Jurgen Kuczynski, The Rise of the Working Class (London: Weidenfeld and Nicolson, 1967), pp. 73 & 81. My emphasis.
[۱۲] Flora Tristan, Union ouvriere (1843), trans. Doris Beik and Paul Beik, Flora Tristan, Utopian Feminist: Her Travel Diaries and Personal Crusade (Bloomington, IN: Indiana University Press, 1993), pp. 108_109.
[۱۳] «نقصان اصلی تمامی ماتریالیسم تا به امروز موجود ــ از جمله ماتریالیسم فوئرباخ ــ این است که در آن چیز، واقعیت، امر حسانی، تنها در شکل ابژه یا امر متعلق به تفکر درک میشود، نه بهمثابه فعالیت حسانی انسانی، یعنی پراتیک، نه از منظر سوژه» کارل مارکس، تزهایی دربارهی فوئرباخ، بهار ۱۹۴۵، مجموعه آثار مارکس/انگلس، مجلد نخست (موسکو: انتشارات پروگرس،۱۹۶۹)، ص ۱۳٫ عموماً مفهوم «پراکسیسِ» مارکس به درستی فهم نشده است. اغلب پنداشته میشود پراکسیس به این معناست که حقیقت تنها برای کسانی دسترسپذیر است که در یک فعالیت سیاسیِ با جهتگیری درست سهیم میشود: همان به اصطلاح «وحدت نظریه و عمل». ضعف و درواقع زیانِ بالقوهی چنین فرمولبندیای آشکار است و نیاز به توضیح ندارد. پراکسیس نزد مارکس تلاشی بود برای فرارفتن از دوگانهی متخالفِ ماتریالیسم و ایدهآلیسیم از رهگذر یک نظریهی مربوط به آگاهیِ اجتماعی. برای بحثی مربوط به این موضوع، نک به:
Simon Clarke, ‘Was Lenin a Marxist? The Populist Roots of Marxism-Leninism’, Historical Materialism, ۳:۱ (۱۹۹۸), pp. 12_15.
[۱۴] Marx, Pre-Capitalist Economic Formations (London: Lawrence & Wishart, 1964), p. 73.
[۱۵] Marx, Grundrisse, Foundations of the Critique of Political Economy, transl. Martin Nicolaus (Harmondsworth: Penguin/NLR, 1973), p. 474.
[۱۶] Terrell Carver, The Postmodern Marx (Manchester: Manchester University Press, 1998), p. 50.
[۱۷] Marx, Comments on James Mill, Éléments D’économie Politique, ۱۸۴۴, MECW, Vol. 3, p. 217.
[۱۸] Ibid.
[۱۹] Marx, ‘Introduction’, A Contribution to the Critique of Hegel’s Philosophy of Right, ۱۸۴۴, MECW, Vol. 3, p. 182.
[۲۰] Ibid., p. 187.
[۲۱] Marx, Economic and Philosophical Manuscripts of 1844, MECW, Vol. 3, p. 304.
[۲۲] Ibid., p. 294.
[۲۳] Ibid., p. 306.
[۲۴] نک به: Marx, Grundrisse, op. cit., p. 276: «وابستگی متقابلْ نخست باید در شکل ناب خود تولید شود، یعنی پیش از آنکه تفکر دربارهی یک اشتراکگراییِ اجتماعیِ واقعی به امری ممکن بدل شود».
[۲۵] Marx, Economic and Philosophical Manuscripts of 1844, op. cit., p. 307.
[۲۶] Ibid., p. 323.
[۲۷] closed shop توافقی که طبق آن کارفرما متعهد میشود تنها از میان کارگران عضو یک اتحادیه به استخدام نیرو بپردازد و کارگران نیز متعاقباً میپذیرند در تمام مدت اشتغال عضو اتحادیه باشند ـ م.
[۲۸] Engels, Condition of the Working Class in England, 1845, MECW, Vol. 4, pp. 412_413.
[۲۹] Marx and Engels, The Holy Family, MECW, Vol. 4, p. 36.
[۳۰] Ibid.
[۳۱] Ibid., p. 37.
[۳۲] Ibid.
[۳۳] Ibid.
[۳۴] Marx and Engels, The German Ideology, MECW, Vol. 5, p. 77.
[۳۵] Ibid., p. 79.
[۳۶] Ibid., p. 80.
[۳۷] Ibid., p. 79.
[۳۸] Ibid., p. 289.
[۳۹] Ibid., p. 58.
[۴۰] Marx, The Poverty of Philosophy, MECW, Vol. 6, p. 211.
مارکس هرگز به طبقهی «در خود» (an sich) ارجاع نکرد. ر. ک. به جان الستر
Making Sense of Marx (Cambridge: Cambridge University Press), 1985, p. 346, f.n. 2.
(الستر نخست این تمایز را که پایهای متنی ندارد به مارکس نسبت میدهد، سپس او را به همین خاطر به نقد میکشد).
[۴۱] Marx, The Poverty of Philosophy (Moscow: Foreign Languages Publishing House, 1956), p. 153.
[۴۲] Marx, ‘Trial of the Rhenish District Committee of Democrats’, MECW, Vol. 8, p. 336.
[۴۳] Michael Löwy, The Theory of Revolution in the Young Marx (Boston: Brill, 2003), pp. 77_79.
[۴۴] Marx and Engels, The Communist Manifesto, MECW, Vol. 6, p. 497.
[۴۵] Ibid., p. 516.
[۴۶] Ibid., p. 492.
[۴۷] Ibid.
[۴۸] Ibid., p. 490.
[۴۹] Ibid.
[۵۰] Ibid., p. 495.
[۵۱] Ibid., p. 506.
[۵۲] Marx, The Class Struggles in France, MECW, Vol. 10, p. 50.
[۵۳] Ibid., p. 96.
[۵۴] Ibid., p. 142.
[۵۵] Ibid., p. 120. [برگرفته از ترجمهی فارسی باقر پرهام از «نبردهای طبقاتی در فرانسه»، نشر مرکز، ص ۱۳۳].
[۵۶] Ibid., pp. 71 & 121.
[۵۷] Ibid., p. 55.
[۵۸] Ibid., p. 56 [برگرفته از ترجمهی فارسی، ص ۲۲، با اندکی تغییر]
[۵۹] Ibid., pp. 78_79.
[۶۰] Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Napoleon, MECW, Vol. 11, p. 109.
[نک به ترجمهی فارسی باقر پرهام از «هجدهم برومر لوئی بناپارت»، نشر مرکز، ص ۲۲]
[۶۱] Ibid., p. 187. [ص۱۶۷ ترجمهی فارسی که اختلافات فراوانی با متن انگلیسی داشت ـ م.]
[۶۲] Ibid.
[۶۳] Marx, The Class Struggles in France, op. cit., p. 92:
«رهنی که دهقان بر مایملک آسمانی دارد، تضمینکنندهی رهنی است که بورژوازی بر مایملکِ دهقان دارد»
[۶۴] Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Napoleon, op. cit., p. 149.
[۶۵] Marx, ‘Preface’, A Contribution to the Critique of Political Economy (1859), in David McLelellan (ed.), Karl Marx: Selected Writings, ۲nd ed. (Oxford: Oxford University Press, 2000), p. 425.
[۶۶] See Marx, The Poverty of Philosophy, op. cit., p. 175: «هر تغییر در نیروهای مولد انسانْ ضرورتاً منجر به تغییری در مناسبات تولیداش میشود … از آنجا که مسئلهی اصلی عبارت از محروم نماندن از ثمراتِ تمدن، ثمرات نیروهای مولد کسبشده است، بنابراین، اشکال سنتی تولید باید درهم شکسته شوند».
[۶۷] Marx, Pre-Capitalist Economic Formations, op. cit., p. 85.
[۶۸] Ibid., p. 74.
[۶۹] Marx, Economic Manuscripts of 1861_63, MECW, Vol. 34, p. 98.
[۷۰] Marx, Grundrisse, 1857, trans. Martin Nicolaus (Harmondworth: Penguin/NLR, 1973), p. 463.
[۷۱] Marx, Pre-Capitalist Economic Formations, op. cit., p. 68.
[۷۲] Marx, Capital, Vol. 3, MECW, Vol. 37, p. 608
[۷۳] Marx, Pre-Capitalist Economic Formations, op. cit., p. 98.
[۷۴] sans-culottes سانکلوتها یا بیجامهگان همان اقشار پیادهنظامِ انقلاب کبیر فرانسه بودند که جزئی از سه طبقهی بهرسمیت شناخته شده (مالکان/روحانیون/طبقهی سوم {بورژوا}) محسوب نمیشدند ـ م.
[۷۵] William Scott, ‘The Pursuit of ‘‘Interests’’ in the French Revolution: A Preliminary Survey’, French Historical Studies, XIX (1996) p.841.
[۷۶] Marx, Theories of Surplus Value, Part 1 (London: Lawrence & Wishart, 1969[1863]), pp. 224_225.
[۷۷] Marx, ‘Draft of an Article on Friedrich List’s Book: Das Nationale System der Politischen Oekonomie’, ۱۸۵۴, MECW, Vol 5, p275.
[۷۸] Simon Clarke, Marx’s Theory of Crisis (Basingstoke: Macmillan, 1994), pp. 18, 280_282.
[۷۹] . Marx, Grundrisse, op. cit., p. 240. مارکس در ادامه میگوید «که به منزلهی شکلی ساده متصور میشود.»
[۸۰] Ibid., pp. 240_241.
[۸۱] Martin Nicolaus, ‘The Unknown Marx,’ in Robin Blackburn (ed.), Ideology in Social Sciences: Readings in Critical Social Theory (London: Fontana,1972), p. 312.
[۸۲] Marx, Wage Labour and Capital (Whitefish, MT: Kessinger Publishing, 2004), p. 12.
[۸۳] Marx, Capital, Vol. 1, MECW, Vol. 35, p. 539.
[۸۴] Etienne Balibar, ‘In Search of the Proletariat: The Notion of Class Politics in Marx’ (۱۹۸۴) in Balibar, transl. James Swenton, Masses, Classes and Ideas (London: Routledge,1996), p. 126.
[۸۵] See the translation in Marx Capital, Vol. 1, trans. from the first German edition by Ernest Untermann (Chicago: Charles H. Kerr,1919), pp. 163-164.
[۸۶] Marx, Capital, Vol. 1, MECW, op. cit, p. 615. See also, Marx, Economic and Philosophical Manuscripts, 1844, MECW, Vol 3, p. 240.
[۸۷] Marx, Capital, Vol. 1, MECW, op. cit., p. 749.
[۸۸] Ibid.
[۸۹] Ibid., p. 178.
[۹۰] Marx, Capital, Vol. 1 (London: Penguin, 1976), pp. 443 & 447, cited in Michael Fisher, ‘Base-Superstructure and Marx’s Social Theory’ (MSc thesis, University of Bristol, September 1998).
[۹۱] Marx, Capital, Vol. 1, MECW, op. cit., p. 750.
[۹۲] Ibid., p. 751.
[۹۳] برای نمونهای پیچیده از این مسئله نک به:
A. Cohen, Karl Marx’s Theory of History: A Defence, 2nd ed. (Oxford:Oxford University Press, 2001), pp. 214_215.
[۹۴] Marx, Capital, Vol. 3, 1863_78, MECW, Vol. 37, p. 591.
[۹۵] Marx, Inaugural Address of the International Working Men’s Association, ۱۸۶۴, MECW, Vol. 20, p. 11.
[۹۶] Marx, The Civil War in France, ۱۸۷۱, MECW, Vol. 22, p. 335.
[۹۷] Ibid., p. 335. See also, Marx, Critique of the Gotha Programme, ۱۸۷۵, MECW, Vol. 24, pp. 93_94.
[۹۸] Marx, Critique of the Gotha Programme, op. cit., p. 86.
[۹۹] Ibid., p. 87.
[۱۰۰] Marx, The Programme of the Parti Ouvrier, ۱۸۸۰, in Marx, The First International and After (London: Penguin 1974), p.376.
[۱۰۱] Hilde Weiss, ‘Karl Marx’s Enqueˆtes Ouvrie`re’, in Tom Bottomore (ed.), Karl Marx (Oxford: OUP, 1973,1979), p. 181-183.
[۱۰۲] Engels, A Critique of the Draft Social-Democratic Program of 1891, MECW, Vol. 27, p. 217.
[۱۰۳] Karl Kautsky, The Dictatorship of the Proletariat, transl. H. J. Stenning (Ann Arbor: The National Labour Press, 1919), pp. 12-13.
[۱۰۴] در اینجا مجالی برای اثبات این مسئله نیست، اما امیدوارم در مقالهی بعدی بتوانم به آن بپردازم.
منبع: نقد