«زن، تن، خیابان»
خیابان، تن بود
تنی افتاده زیر پای رهگذران
تنی فرسوده زیر چکمهی سربازان
تنی خسته از کاروانهای اشک و عزا
تنی رها شده در رخوت و ملال
تنی که جان گمشدهی خود را میجست.
*
زن، تن بود
تنی ناتمام در تصرف ” آقایان “
تنی تازیانهخورده از خادمان گورستان
تنی کلافه از انکار تن، عشق، زیبایی
تنی که باد حسرت موهایش را داشت
تنی که جان گمشدهی خود را میجست.
*
دو ” تن ” به هم برآمدند
زن و خیابان به هم پیوستند
و جان به تنها برگشت
و یک دهان شدند تن ها:
زن ، زندگی ، آزادی
حافظ موسوی ، ۲۴مهر ۱۴۰۱
“هنرمندان کوچک”
به دستهاشان نگاه کن !
به کبودی جوهر بر انگشتهاشان
که ردّ شعر است
ردّ واژه های تپنده؛
همچون قلب که میتپد
همچون زندگی که میتپد
همچون خیابان که میتپد.
به پاهاشان نگاه کن
به ضرباهنگ حماسی رقص،
در صحنهی باشکوه خیابان.
به موسیقی بدیع بدنها
به اعجاز فرم
در هماهنگیِ دستها ، دهانها، پاها.
اینان هنرمندانی کوچکاَند
که کوله پشتیهاشان
تجسد حقیقت و زیباییست.
حافظ موسوی ( دوم آبان ۱۴۰۱ )
بهترین انسان
بهترین استاد
بهترین رفیق…
کمنظیر! خیلی وقت بود شعر نوی پرمایه نخوانده بودم. واژگان این دو شعر انگار از دوران اوج شعر نو در دههی ۳۰ و ۴۰ آمدهاند. هنرمندانه و اثرگذار. حافظ موسوی را از کتاب «لولیوش مغموم» میشناسم که انصافا عجب کتابی نوشته… زنده باشد!
عالی است آقا…
شما را از سفر در زیر آسمان کویر می شناسم.
عالی بود