
دیاکو علوی در مدارس سقز، شهر مهسا (ژینا) امینی انگلیسی درس میداد. با آغاز اعتراضات ایران او نیز به جرگه معترضان پیوست، نزدیک به دوهفته بازداشت شد و سپس تصمیم به ترک وطن گرفت. او که خانواده مهسا امینی را میشناخته از نزدیک شاهد رویدادهای سقز از خاکسپاری وی تا اعتراضات مردم بوده است.
در آستانه سالروز جانباختن مهسا امینی، بهار ماکوئی، خبرنگار فرانس ۲۴ با آقای علوی گفتگو کرده و روایتی کمتر شنیده شده از حوادث سال گذشته را ارائه داده است.
دیاکو علوی درباره آشنایی با خانواده ژینا امینی میگوید: «من خانواده او را میشناختم. سقز شهر کوچکی است و تنها ۵۰ هزار نفر جمعیت دارد. پدر او بازنشسته و مورد اعتماد همه بود. وقتی فهمیدم دخترش پس از این که از ناحیه سر مورد ضرب و شتم پلیس امنیت اخلاقی قرار گرفته به کما رفته است، بسیار نگران شدم. این خبر در شهر پیچید و همه متاثر شدند. پدر و مادرش از ما خواستند که برای دخترشان دعا کنیم.»
وی در مورد جان باختن خانم امینی و مراسم خاکسپاری او میگوید: «روز جمعه ۱۶ سپتامبر فهمیدم که ژینا ما را ترک کرده است. همه منتظر بازگشت پیکرش بودیم تا او را روز بعد تشییع کنیم. چند گروه از مردم در چهار گوشه شهر مستقر شده بودند تا از تحویل پیکر او به خانوادهاش اطمینان حاصل کنند. من ساعت ۸:۳۰ صبح به گورستان رسیدم. هزاران هزار نفر آنجا در سکوت ایستاده بودند. حتی صدای نفس کشیدن هم به گوش نمیرسید. فضا در عین حال گیرا و هراسآور بود. ناگاه مردی فریاد زد: “او میتوانست دختر من باشد، متوانست خواهر تو باشدو تا کی قرار است این وضع را تحمل کنیم؟” سپس این جمعیت خاموش جان گرفتند و شروع به شیون کردند. در عرض چند دقیقه شعار “مرگ بر خامنهای” به گوش رسید. نیروهای امنیتی حاضر در محل از پشتبام مسجد قبرستان شروع به فیلمبرداری کردند.»
مادر گریه نکن، انتقام فرزندت را میگیریم
آقای علوی با یادآوری صحنههای روز خاکسپاری میگوید: «[فیلمبرداری نیروهای امنیتی] خشم برخی از مردم را برانگیخت و به عدهای به سوی ماموران هجوم بردند. من در آن لحظه فکر کردم که آنان قصد جان ماموران را کردهاند، اما دیدم که تنها تلفن همراه آنها را گرفتند و به سوی آرامگاه ژینا بازگشتند. مردم یکصدا به کردی و فارسی فریاد میزدند: “مادر گریه نکن، انتقام فرزندت را میگیریم.”»
« پدر ژینا برای آرام کردن جمعیت میکروفون بر دست گرفت. به باور من آنها پیشتر تهدید شده بودند که اگر این مراسم به تظاهرات بدل شود تقاصش را با تنها پسرشان پس خواهند داد. همانجا بود که هزاران نفر یکصدا فریاد زدند: “نترسید، نترسید” همین موقع بود که زنان هم روسریهای سیاه خود را به هوا پرتاب کردند. [برخی از این زنان نیز پس از شناسایی ناچار به فرار از کشور شدند.]»
دو جوان جلوی چشمان من تیر خوردند
دیاکو علوی درباره تظاهرات آن روز و برخورد نیروهای امنیتی میگوید: «مردم برآن شدند تا برای تظاهرات مقابل ساختمان فرمانداری تجمع کنند. آنقدر تعداد ما زیاد بود که چند ساعتی طول کشید تا به آنجا رسیدیم. نیروهای امنیتی با پیشبینی این اقدام مردم از پیش ساختمان را محاصره کرده بودند. آنها پس از یکبار اعلام اخطار، با ماشینهای آبپاش به معترضان آب پاشیدند. بعد هم شروع به تیراندازی با تفنگهای ساچمهای کردند. دو جوان جلو چشمان من تیر خوردند و از چشمانشان خون جاری شد.»
«شهر من در روزهای بعد بیشتر به منطقه جنگی میمانست. روز به روز نیروهای امنیتی، سپاه پاسداران و نیروهای یگان ویژه به خیابانهای شهر سرازیر میشدند.»
«من نیز هرروز در اعتراضات شرکت میکردم. در ابتدا چون کمی هیکلی هستم و نمی توانم خیلی سریع بدوم، نمیخواستم در اعتراضات شرکت کنم. اما والدین دانشآموزانم با من تماس میگرفتند و التماس کردند به آنها کمک کنم تا بتوانند فرزندانشان را به خانه بیاورند. آنها به من میگفتند: “بچهها به حرف شما گوش میکنند، آقای معلم. به آنها بگویید بیرون خطرناک است، بگویید به خانه برگردند.”»
«من برای مراقبت از آنها بود که به تجمعات اعتراضی پیوستم و همانجا بود که جوانانی فوقالعاده شجاع و آماده جنگ را ملاقات کردم. این نسل با نسل من بسیار متفاوت است. اجبار زندگی در جامعهای که جز تاریکی و دروغ چیزی برای آنها به ارمغان نیاورده، این جوانان را به جایی رسانده است که چیزی برای از دست دادن ندارند. جنبش “زن، زندگی، آزادی” دستکم به آنها امید هدیه داد. آنها هم مثل کسی که سرش را بالای آب نگه داشته است، فرصت را غنیمت شمردند. من حس میکردم که آنها دیگر از هیچچیز و هیچکس اطاعت نخواهند کرد. یاد دختر جوانی افتادم که گلوله خورده بود. صورت خونآلودش را شستم و به او التماس کردم که به خانه برود. به او گفتم “امروز به اندازه کافی زخمی شده است، نباید آنجا بماند و بعدا میتواند دوباره بازگردد.” اما گویا او هیچ نمیشنید و بلافاصله به خط مقم نبرد بازگشت.»
بازجویم گفت معلم بدی هستم
این معلم اهل سقز درباره ماجرای بازداشت و عزیمتش به فرانسه میگوید: «چند ماه پس از آغاز اعتراضات به دلیل فعالیتهایم در انجمن صنفی معلمان و شرکت در اعتراضات بازداشت شدم. از ۲ تا ۱۵ ژانویه ۲۰۲۳ دو هفته را در زندان گذراندم. بازجویم مرا متهم میکرد که معلم بدی هستم و از دانشاموزانم را [برای شرکت در اعتراضات] هدایت کردهام. من همیشه سر کلاسهایم راجعبه همه موضوعات با دانشآموزانم صحبت میکردم. زبان انگلیسی فرصتی برای آموختن کلماتی چون “آزادی”،”برابری” و “آپارتاید” بود. من آنجا یک نوع کافه ادبی راه انداخته بودم. این محل علاوه بر حضور دانشآموزان فرصتی برای تبادل فرهنگی میان معلمان بود.»
«وقتی به صورت موقت از زندان آزاد شدم تصمیم گرفتم بدون خداحافظی بروم. قبل از این که به فرانسه برسم، سه ماه را در ترکیه سپری کردم.»
«من شرمنده همه عزیزانی هستم که بدون خداحافظی ترکشان کردم. به خودم می گویم، اگرچه ممکن بود برای هشتسال زندانی شوم، باید می ماندم. در آن زمان فکر میکردم نمیتوانم این حبس را تحمل کنم. امروز که به گذشته نگاه میکنم به خودم میگویم که می توانستم و به هر حال این نظام جمهوری اسلامی هم بیشتر از هشت سال دوام نخواهد آورد. چون هر روز بیشتر و بیشتر از درون خالی میشود. این نظام همه پایههای ایدئولوژیک خود و همه حامیانش را از دست داده و حتی مبارزه بر سر حجاب که یکی از ستونهایش است را باخته است. در حال حاضر تنها اسکلتی خالی از آن نظام باقی مانده است.»
«نمی دانم چه زمانی اما حتما روزی به ایران باز خواهم گشت.»
منبع: یورونیوز
خبرها، گزارش ها و ویدئوهای بیشتر را در تلگرام اخبار روز ببیند