
آنهنگام که پرپر میشوند و میمیرند
گلهای کاغذی باغ بیریشه
تو سرودی میخوانی
که گوش کران را شفا خواهد داد.
من کورترین بینندۀ توام آن روز
که در بهترین جامهها
حسادت ملکهها را بیدار میکنی
و شادمان
نگران کفش جاماندهات هم نیستی.
آنروز که
با چهرۀ سیاه پسر واکسی
منتظر توام
برگردی برای گرفتن کفش جاماندهات
و تو غمگینی
چرا که آن رویا تمام شده
و حالا
دخترک فقیر زن کولی فالگیر چهارراه استانبول هستی
که با انگشت حسرتی به دهان
دیوار سفارت انگلستان را نگاه میکنی
و پسری را که غروب
منتظر بازگشت آخرین مشتری
زیر دیوار
خسته
نشسته.
۰
۰
رای ها
امتیاز بدهید!