جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳

پیش از مواجهه؛ تأملی بر یک غیاب – رضا باقرزاده مقدم

در این نوشته بیش از نقد‌ بر بی‌کفایتی حاکمیت (که بی‌کفایتی برایش کم است) و نیز نقدهای کلی بر سرمایه‌داری، سعی داشته‌ام بر دارایی‌هایمان برای طرف‌شدن با چنین وضعیتی متمرکز باشم و به‌قدر ظرف و وُسع چنین متنی و حد توانش، و نیز با ارجاعاتی به زندگی روزمره و گریززدن به برخی آثار ادبی، به غیاب «وساطت»‌هایی اشاره کنم که بی‌توجهی به رفعِ آنها می‌تواند رشتهٔ پیوند میان این‌چیز یا آن‌چیز را بیشتر از اینها سست و بی‌رمق کند

«اگر که لاله زرد باشد یا سیاه

استعارهٔ خون به مضحکه خواهد انجامید.»

محمد مختاری

پیش‌نوشت: بخصوص در ماه‌های اخیر با بحران‌های متعددی مواجه بوده‌ایم که شیوع کرونا تا به امروز آخرینِ آنهاست. در این شرایط شکل اعتراض رسانه‌ها و جریان‌های سیاسی از طیف‌های گوناگون، بیشتر واکنشی و ناظر بر بی‌کفایتی حاکمیت و دست‌روکردنِ هرباره از او بوده است. بالطبع تا وقتی نسبت مواجهه‌مان با مسائل مختلف در همین سطح باقی بماند، این «وضعیت» است که از پیش برندهٔ منازعه خواهد بود. از این‌رو در این نوشته بیش از نقد‌ بر بی‌کفایتی حاکمیت (که بی‌کفایتی برایش کم است) و نیز نقدهای کلی بر سرمایه‌داری، سعی داشته‌ام بر دارایی‌هایمان برای طرف‌شدن با چنین وضعیتی متمرکز باشم و به‌قدر ظرف و وُسع چنین متنی و حد توانش، و نیز با ارجاعاتی به زندگی روزمره و گریززدن به برخی آثار ادبی، به غیاب «وساطت»‌هایی اشاره کنم که بی‌توجهی به رفعِ آنها می‌تواند رشتهٔ پیوند میان این‌چیز یا آن‌چیز را بیشتر از اینها سست و بی‌رمق کند. از این حیث بزرگنمایی در طرح‌کردن مثال‌ها در زمینی است که طرفِ مواجهه و مقابله با چنین وضعیتی است. چون علی‌الاطلاق، هیچ دست غیبی از آسمان به یاریمان نخواهد شتافت. (۹/۱۲/۹۸)

مقدمه: دو-سه هفتهٔ قبل، شاهد گفت‌و‌گوی دو نفر بودم؛ اولی پسری که سال‌هاست از بیماریِ اعتیاد رنج می‌برد، و دومی دختری نقاش و خوشنویس، اهل شیراز، که در دو-سه مدرسه، این‌جا و آن‌جا، به بچه‌ها تدریس می‌کند. و ظاهراً مدتی است دوستیِ صمیمانه‌ای هم میان این دو شکل گرفته است. پسر از دخترِ «بچه‌محل» و «بیوه»‌ای تعریف می‌کرد که تازگی‌ها بهش علاقه‌مند شده است و اینکه قصد دارد به‌زودی در این‌باره با او صحبت، و علاقه‌اش را ابراز کند. دختر که خود فکرش درگیر کس دیگری است، ظاهراً به حرف‌هایش گوش می‌داد، اما به‌واقع هیچ‌چیزِ گفته‌های پسر مجذوبش نمی‌کرد. انگار که به‌زور و با ایجابیتی کاذب و صرفاً از سر وظیفه، بخواهد حرف‌هایش را گوش کند و در آن میانه‌ها رو به او چیزی هم بگوید. پسر ادامه می‌داد و دختر از جایی به بعد دیگر حتی سعی هم نکرد بنا به همان وظیفه شنوندهٔ حرف‌های پسر باشد. سرش را کمی چرخاند، دست به زیر چانه‌اش زد و به فکرِ غصهٔ خود شد. بغض کرد و بغضش هیچ ربطی به چیزهایی که از پسر می‌شنید، نداشت. اینکه مثلاً نکته‌ای در روایت پسر او را به یاد چیزی در رابطهٔ خودش با کسی که دوستش می‌داشت، بیندازد. همه‌چیز در گفته‌های پسر برایش حوصله‌‌سربر بود. این را در لحظه‌لحظهٔ گفت‌وگویشان به‌سادگی و بی‌آنکه نیاز به هوش زیادی داشته باشی، می‌شد فهمید. وقتی روایت‌های پسر به پایان رسید،‌ یکی-دو جملهٔ همدلانه و بیشتر از سر وظیفه گفت و دیگر هیچ. بیشتر دلش می‌خواست راجع به او که دوستش ‌دارد با من حرف بزند. قصّه فقط این نبود که همین حالا، همین امروز که ذهنش درگیر کس دیگری است، نمی‌تواند به حرف‌های پسر گوش کند. در چند گفت‌و‌گوی قبلی‌شان که بنا به همدلی بیشتر از اینها سعی کرده بود به او نزدیک شود هم نتوانسته بود. مانعی اساسی‌تر از این حرف‌ها در کار بود که دختر، تازه اگر هم می‌خواست به هر ضرب و زوری آن را جا بیندازد، دست‌کم امروز برداشتنی نبود. در این‌جا به‌هیچ‌عنوان قصد ندارم دختر را مقصر جلوه دهم یا پسر را تنها «قربانی» ماجرا بدانم. فقط خواستم به غیابِ چیزی در گفت‌و‌گوهای آن دو اشاره کنم.

سعی می‌کنم برای توضیح دلایل شکاف در حرف‌های میان دخترِ نقاش و پسری که درگیر اعتیاد است، به دلایل چنین شکافی میان کسانی دیگر اشاره کنم، به جست‌و‌جوی «وساطت»‌های جاافتاده از میان آنها بپردازم، چند مثال به‌ظاهر بی‌ربط، اما در باطن باربط به این موضوع بیاورم، طرح مسئله کنم، از دیگرانی بابت طرح‌کردن این شکاف‌ها در جایی دیگر و در زمینه‌ای دیگر یاری بگیرم و دوباره به داستانی که گفتم، بازگردم:

بخش اول:

۱- انسان «بی‌نام» برشتی؛ در حد فاصل دیالکتیکِ «زمان در گذر» و «حصول آگاهی طبقاتی»

الف: نمایشنامهٔ «مادر» برشت، راجع به زندگی زنی به نام پلاگه‌آ ولاسووا است که پسرش به همراه دیگر کارگران، درگیر ماجراهای اعتصاب کارگری در محل کارش است. و اینکه در ابتدا برای این مادر، فقط و فقط سرنوشت پسر خودش دارای اهمیت است؛ تنها برای او دل‌نگران است و دیگر هیچ. اینکه سرنوشت اعتصاب‌ها به کجا می‌رسد و چه اتفاقی بناست برای دیگران بیفتد، برایش چندان اهمیتی ندارد. اما او که خود در آغاز و از این جهت که می‌خواسته برای پسرش سوپ درست کند، گوشتی در خانه نیافته و بنا به ساده‌سازی‌های برشتی (در قامت «مادر» یک کارگر و «بیوه»ٔ یک کارگر) دریافته است «راه‌حل فائق‌آمدن بر مسئلهٔ فقدان گوشت در آشپزخانه، در آشپزخانه حل‌و‌فصل نمی‌شود»، در انتهای نمایشنامه، در هیئت یکی از پایه‌های اصلی حزب، «شهید» می‌شود و بنیامین چنین تزی از نمایشنامه بیرون می‌کشد: «وقتی مادران انقلابی شوند، همه انقلابی می‌شوند».

نمایشنامهٔ «مادر» به‌رغم همهٔ نقاط قوتش، نقطه‌ضعف بزرگی دارد که هرچند شاید در سطح «ساده‌سازی»‌های برشتی، و بنا به فرمی که برشت به کار می‌گیرد، راهگشا باشد و بتواند لااقل غیابی را رویت‌پذیر کند، اما از این سطح فراتر نمی‌رود. در این‌جا ماجرا نه خدشه واردکردن به تز بنیامین است که همه‌‌گونه می‌توان با آن همدل بود، نه به پرسش‌گرفتن «روند کوتاه‌مدت»ی که پلاگه‌آ از جایگاه صرفِ «مادر»ی تا موقعیت «مبارز»ی کارکشته طی طریق می‌کند. آنچه در «مادر» از دست برشت دررفته و در نوع خود «سهل‌انگاری» محسوب می‌شود، «چگونگی طی‌کردن این روند» از سوی پلاگه‌آ است. او که در ابتدا حتی سوادِ خواندن و نوشتن ندارد، ظرف این مدتِ کوتاه سواد یاد می‌گیرد، آن‌هم آن‌قدر که بتواند «بیانیهٔ حزبی» سطحِ بالا بخواند، که عملاً در زمین واقعیت و با هر دلیل و امکانِ دخل‌و‌تصرفی که چنین چیزهایی بنا به زندگی‌ات قابل سرایت به آن باشد، ناممکن است.

ب: برشت در «چهرهٔ سیمون‌ماشار» و از قضا به دلیل دست‌گذاشتن بر عنصری چون «رویا»، واقعی‌تر و درست‌تر از «مادر» عمل می‌کند. «چهرهٔ سیمون ماشار» راجع به دختر ۱۴-۱۵ساله‌ای به همین نام است که در مسافرخانه‌ای مشغول کار است. ماجرای نمایشنامه در ۱۹۴۱ می‌گذرد که آلمان‌ها یک‌به‌یک شهرهای فرانسه را اشغال می‌کنند و پیش می‌آیند. صاحبِ مسافرخانه که در همهٔ این سال‌ها سیمون‌ماشار را چون دیگران، استثمار کرده است و همین حالا هم مخفیانه با آلمان‌ها زدوبند می‌کند، ظاهراً خیلی خیرخواهانه کتابی راجع به ژانِ مقدس (ژان‌دارک) به سیمون‌ماشار داده است که همین دو-سه روز لااقل به‌واسطهٔ جمله‌های کتاب امکان مقاومتی برای او فراهم شود؛ اینکه سیمون‌ماشار در همین دو-سه روز چیزهایی از ژان بیاموزد. دختر کتاب می‌خواند، ژان در خواب به دیدارش می‌آید، فرمان‌هایی به او می‌دهد و او صبح که از خواب برمی‌خیزد مثل خواب‌زده‌ها و انگار روحِ ژان در او حلول کرده باشد، دست به اعمالی می‌زند.

الف و ب —> برشت برای من دست‌کم از یک حیث مهم است. در برشت، از بابتی با وضعیتی طرفیم که آدم‌هایش از همه‌سو در آماج حملات مختلف قرار دارند و از طرفی دیگر، با مجموعه‌چیزهایی که مسیر ساختِ «آگاهی طبقاتی» را دشوار می‌سازند. او در دیالکتیکِ «زمان در گذر» [وضعیتی که به سرعت می‌گذرد] و «حصول آگاهی طبقاتی» [که امری زمانبر است]، سعی دارد راهی بیابد، شکافی را پُر کند، و برای امروز کاری انجام دهد. چون نمی‌شود مثل تزهای خیلی‌ها، گفت اینها که همین حالا بمب روی سرشان فرومی‌ریزد، آگاهِ طبقاتی نیستند، پس باید دست روی دست گذاشت و نگاه کرد تا وضعیت ویرانه به بار آورد و همهٔ مردمان را در آوارِ خاک مدفون کند. زیر بمباران اوضاع متفاوت است. در این‌جاست که انسان «بی‌نام» برشتی متولد می‌شود. رفیف‌زیاده، شاعر فلسطینی، در اجرای «ما زندگی درس می‌دهیم»، در جایی می‌گوید: «در خودم دنبال قدرتی می‌گردم که صبور نگهم دارد، اما صبر آن‌چیزی نیست که وقتی بمب‌ها بر غزه فرومی‌ریزند، بر زبانم جاری شود. صبر از من گریخته است». پس دست‌گذاشتن بر انسان «بی‌نام»، به عنوان سوژهٔ سیاسی، بیش از همه محصولِ جبر و حقنهٔ وضعیت است که احیاناً به کسی چون برشت تحمیل می‌شود، نه مطلوب او در اوضاعی کمی بهتر. چون هیچ‌گاه ما در زمین بکری نیستیم که بی‌واسطه بخواهیم کاری را آغاز کنیم. و اصلاً بی‌واسطگی دلیل آن کار را نیز ابطال می‌کند؛ اما ضمناً حالا وقت تنگ است. مسئله بر سر سنجش میزان قدرت نیروهایی است که ما را در چنبرهٔ خود اسیر کرده‌اند. باید از جایی آغاز کرد تا به تعبیر بنیامین، در طی روند، «تقابل غیردیالکتیکیِ میان فرم و محتوای خودآگاهی، با تقابل دیالکتیکی میان تئوری و پراکسیس جایگزین شود».

۲- «تنورهٔ دیو»ِ کیانوش عیاری؛ دست‌ِ بالای هم‌ولایتی

«سیمون‌ماشار» دست‌کم از حیث چیزی که بدان اشاره شد به نسبت «مادر» نمایشنامهٔ بهتری است. از نمونه‌های داخلی پرداختن به چنین موضوعاتی و فارغ از مدیومی که برای بیان به کار گرفته می‌شود، «تنورهٔ دیو» عیاری است. عیاری در «تنورهٔ دیو» به‌جای اتکا به چیزی مثل «بیانیهٔ حزبی»، کتاب «ژان مقدس» و غیرذلک، برای پُرکردن فواصل میان نظریه و عمل، به کار دیگری دست می‌زند. «محمدعلی»، شخصیت اصلی فیلم، فردی انقلابی است که به مدت ۲ سال در تهران مشغول به کار بوده و در ماجراهای ۱۷شهریور تیر خورده است. آغاز فیلم مصادف با بازگشت او به روستایش است. حفر چاه‌های بزرگ به‌وسیلهٔ اربابان، باعث خشک‌شدن قنات‌های ده شده است. رعایا به برهوتِ کاروانسرایی زیارتی تبعید شده‌اند و چون توان مقاومت در برابر اربابان ندارند، بی‌هیچ گله و شکایتی، به زندگی نکبت‌بارشان ادامه می‌دهند. محمدعلی در آن‌جا بزرگ شده است و میان آن مردمان تاریخ دارد. می‌داند با چه‌کسی و از کجا باید آغاز کرد. آنها نیز او را می‌شناسند. اوضاع زندگی‌شان، همهٔ شرایط را برای چیزهایی که محمدعلی بناست با زحمت نه‌چندان‌زیادی به یادشان بیاورد، مهیا ساخته است. او زمینهٔ شورش روستاییان را علیه اربابان فراهم می‌کند و در انتها کشته می‌شود. اما خون او بنا نیست که پایمال شود و کاری که او با آن شروع کرده، با دیگران ادامه خواهد یافت. انگار که در پایان فیلم، شعر انتهاییِ «سووشون»ِ سیمین دانشور را از زبان او بشنویم: «… در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی، سحر را ندیدی؟».

خون «محمدعلی» پایمال نمی‌شود، اما فرم می‌تواند خون را پایمال کند. تناظرهای بیجا ساختن می‌تواند چنین کند. عیاری در این فیلم اجازه نمی‌دهد. و چفت‌و‌بست‌ها هم که بیشتر از اینها می‌توان راجع بهشان نوشت، همه درست و سرجایشان هستند. از این بابت او بی‌هیچ وصلهٔ اضافی‌ای که بناست با ایجابیتی کاذب به جامهٔ کسی دوخته شود، به کار خود مشغول می‌شود. آن‌جا آتشی زیر خاکستر بود و منتظر که کسی شعله‌ورش کند؛ که او کرد.

آلتوسر در «لنین و فلسفه»، در پاسخ به سوال کسی که از او پرسیده است: «چرا در قلمرو فلسفه، کمونیست‌بودن مشکل است؟»، پاسخ می‌دهد: «تو آنچه را لنین دربارهٔ روشنفکران گفته است می‌دانی. از نظر فردی بعضی از آنها می‌توانند (به لحاظ سیاسی) انقلابیون شجاع و مصممی باشند، اما در انبوهشان، روشنفکران «به نحو غیرقابل اصلاحی»، از نظر ایدئولوژی، خرده‌بورژوا باقی می‌مانند. خودِ گورکی که در نظر لنین به‌نوعی ستایش می‌شد، یک انقلابی خرده‌بورژوا بود. روشنفکران برای اینکه بتوانند به «ایدئولوگ‌های طبقهٔ کارگر»[به گفتهٔ لنین] یا «روشنفکران ارگانیک پرولتاریا»[به گفتهٔ گرامشی] تبدیل شوند، بایستی انقلابی ریشه‌ای در نظرات خود ایجاد کنند: تجدید تعلیمات طولانی. مشکل و پُررنج. نبردی بی‌پایان در درون و بیرون».

و جالب است اینها را آلتوسری می‌گوید که انگِ اومانیست‌بودن به خود نمی‌گیرد (هرچند به اینکه «اومانیسم»، برای بسیاری یکسر از پیش دارای بار معنایی منفی است نیز باید مشکوک بود).

چنین توصیه‌هایی را اصلاً نمی‌‌توان بی‌قدر دانست، اما شرایط مادی‌ای که امکان بهم‌پیوستن حلقه‌های زنجیره‌‌ای را به وساطت «محمدعلی» ممکن می‌کند -بی‌نیاز از هیچ تحمیل رنجی به خود، برای درک «رنج رعایا»؛ مثل نمونه‌های بسیاری که در دوره‌های گذشته برای «از کارگرها شدن» یا رنجشان را درک‌کردن، خود را به کار در کارخانه وادار می‌کردند- از پیش برای او حاضر است. و او بی‌هیچ تقلایی از همان قبل هم یکی از آنها بوده است. به سعی‌ای برای «از آنها شدن» نیاز ندارد. و صرفاً ماجرا کشف این نکته نیست که «محمدعلی» کتاب خوانده، روشنفکر است یا نه، در این‌جا نکتهٔ اصلی، تطابق عمل در «زمین واقعیت» و «وقتِ بازگشت» است. ضمناً که او در آن دِه تاریخ دارد و ماجرای الحاق به هم‌روستاییانش کمتر رگه‌ای از عاملیتی دارد که باید از بیرون به خود تزریق کند. پس در این‌جا نمی‌خواستم نتیجه بگیرم که صرفاً همشهری به درد همشهری یا هم‌ولایتی به درد هم‌ولایتی می‌خورد. از مجموعهٔ عوامل گفتم. اما به هرحال تو به جایی بازمی‌گردی که می‌دانی به تو نیاز است. به جایی بازمی‌گردی که به کسانش نیاز داری. کوچه‌‌پس‌کو‌چه‌ها را می‌شناسی، می‌دانی اگر تعقیبت کنند از کدام راه فرار کنی، تا حدودی می‌دانی به چه کسی می‌توانی پناه ببری، چه کسی راهت می‌دهد، می‌دانی بابت چه‌چیزی از چه‌کسی یاری بگیری، سلام‌و‌علیک‌ها را می‌شناسی، دردْ مشترک است و بنا نیست به نیّت‌خوانی از خود بیفتی که من از آنهایم یا نه [اینکه این ماجرا برای خود آلتوسر چگونه می‌تواند حل‌وفصل شود، قطعاً پرسش دیگری است].

۳ – دربارهٔ «نجیب‌زادگی» و «بوی عوام داشتن»

اما اگر مسئله در «مادر» چگونه انقلابی‌شدنِ پلاگه‌آ ولاسووا؛ در «چهرهٔ سیمون‌ماشار» چگونه همین دو روز و دو سالِ هراس را تاب‌آوردن؛ در «تنورهٔ دیو» انطباق لحظهٔ بازگشت، وقت عمل و امکان هم‌ولایتی‌بودن؛ و در حرف‌های آلتوسر چگونه «ایدئولوگ طبقهٔ کارگر شدن»؛ به میانجی سنجش قوت و ضعفِ اتصال‌هایی بود که پای این مولفه و آن‌یکی را به ماجرا باز می‌کرد، در «یادداشت‌هایی از خانهٔ مردگان» داستایوسکی، بحث دیگری هم مطرح می‌شود.

در این‌جا، گاریانچیکف که با تمهید روایی ساده‌ای، به‌جای داستایوسکی، روایتِ‌ آنچه را در دوران زندان با اعمال شاقه بر او گذشته، به عهده گرفته است، در چند بخش مختلف به دردسرهای «نجیب‌زاده»‌ها و ازجمله خودش [گاریانچیکف] در میان زندانیانِ عادی اشاره می‌کند. ازجمله اینکه وقتی تقلا می‌کرده شبیه آنها شود، به هیچ طریقی مورد قبولشان نبوده است. آنها بیشتر توقع داشته‌اند که او مثل خودش باشد؛ نه مثل آنها.

مثل خود بودن برای گاریانچیکف این‌گونه تفسیر می‌شده است: «بعدها به یقین دریافتم که از دید آنها من باید همهٔ قواعد را رعایت می‌کردم و در مقابلشان حتی به اصل‌و‌نسبِ نجیب‌زادگی‌ام احترام می‌گذاشتم، یعنی خوشگذرانی می‌کردم و هرکاری دلم می‌خواست انجام می‌دادم و به آنها با دیدهٔ تحقیر نگاه می‌کردم و با نخوت قدم برمی‌داشتم و دست به سیاه‌وسفید نمی‌زدم. واقعاً فکر می‌کردند نجیب‌زاده همین است. بدیهی بود که اگر رفتار مورد نظرشان را در پیش می‌گرفتم، اگر حتی در ظاهر به من ناسزا می‌گفتند، در باطن برایم احترام قائل می‌شدند. با این حال، توان ایفای چنین نقشی در وجود من نبود».

(تنها در سال‌های آخر زندان است که گاریانچیکف بیشتر مورد قبول زندانی‌های عادی قرار می‌گیرد؛ آن‌هم نه برای همگی‌شان، آن‌هم نه تمام و کمال.)

او در جایی دیگر از کسی به نام ستوان سمکالف نام می‌برد که کم هم بلا سر زندانیان نمی‌آورد، اما زندانی‌ها کم‌و‌بیش قبول، و حتی دوستش دارند. بعد شروع می‌کند به توصیف کسانی مثل سمکالف: «در وجود این افراد نشانی از ارباب‌منشی دیده نمی‌شود و از آنها نه بوی اشرافیت، که بوی «عوام» به مشام می‌رسد؛ این رایحه‌ای فطری است و خدا می‌داند عوام چه شامهٔ تیزی در برابر این رایحه دارند! و چه بهایی که بابت آن نمی‌پردازند».

(در این‌جا هم فارغ از اینکه چنین رایحه‌ای را مثل داستایوسکی «فطری» بدانیم یا نه، ماجرا از سوی او به «بوی عوام داشتن» ربط پیدا می‌کند.)

از زبان گاریانچیکف، اوضاع دربارهٔ نسبت زندانیان با «رهبران شورش‌ها» در زندان نیز از چنین چیزی مایه می‌گیرد؛ که هرچند «به‌جای پرداختن به اصل، به جزئیات می‌پردازند و همین نابودشان می‌کند، اما «تودهٔ مردم آنها را می‌فهمند» و این نقطهٔ قوت آنهاست… [چون] آنها انسان‌هایی پُرشور و حرارت و تشنهٔ عدالتند و بی‌ریاترین و پاک‌ترین کسانی هستند که به حتمی و قطعی و اجرایی‌بودنِ عدالت و اهمیتِ آن ایمان دارند».

(پس می‌بینیم «تشنهٔ عدالت بودن، «پاکی»، «بی‌ریایی» و… در وجود این رهبران، انگار قرینهٔ همان «بوی عوام داشتن»ِ سمکالف و امثالهم باشد که چه در جایگاه رهبری در «نمایندگی» آنها در برابر ماموران زندان، و چه از سوی خود ماموران زندان، برای زندانیان عادی مقدم بر هر عامل دیگری در ارجحیتِ این‌کس به آن‌کس عنوان شده است.)

۴ – غریزهٔ طبقاتی/موضع طبقاتی و سطوحِ فرودستی

آخمینفِ پیر در «آزردگان» داستایوسکی می‌گفت: «می‌گویند که آدم خوب‌خورده نمی‌تواند درد گرسنه را بفهمد اما من اضافه می‌کنم گرسنه هم همیشه نمی‌تواند درد گرسنه را بفهمد». از گفته‌های آخمینف می‌توان بر تمایز میان «هم‌طبقگی» و «آگاهی طبقاتی» یا در کلام آلتوسر تفاوت میان «غریزهٔ طبقاتی» و «موضع طبقاتی» دست گذاشت. اینکه هم‌طبقگیِ صرف شرط قرارگرفتن دو کس در کنار هم یا فهمشان از هم‌دیگر نیست. حدفاصلی است میان هم‌طبقگی و آگاهی طبقاتی که توسط گفتارهای مسلط پُر شده است؛ خواه به‌وسیلهٔ کانال‌های تلویزیون جمهوری اسلامی، خواه از طریق شبکه‌های اپوزیسیون قلابی خارج از کشور یا بسیاربسیار چیزهای دیگر که به هررو تاریخ بر سرشان سایه انداخته است. پس در سطحی اصلاً نیازی نیست گرسنگیِ هیچ گرسنه‌ای را برایش شرح دهی و مدام سند رو کنی. همهٔ اعضا و جوارح چنین کسی به گرسنگی‌اش شهادت می‌دهد. اما تنها زمانی می‌توانی از گفتنِ اینکه من گرسنه‌ام فراتر روی که حقیقت «اظهرمن‌الشمس» گرسنگی را به «دال» و انتزاعی از گرسنگی تبدیل کنی، آن را در نسبت با پرسش «چه باید کرد؟» طرح کنی و از امکانات مادی‌ات برای غلبه بر گرسنگی بپرسی، که این شرطِ لازمِ تغییر است. جایی که قادر می‌شوی «هم‌طبقگی»ِ صرف را تا سطح «آگاهی طبقاتی» بالا آوری. اما نکته‌ای دیگر هم وجود دارد؛ سطوح فرودستی، آسیب‌دیدگی یا محرومیت.

«اکسدوس»ِ بهمن کیارستمی، راجع به بازگشت افغان‌ها به کشور خودشان بعد از بالارفتن نرخ ارز در ایران است (که البته وزارت کشور برای بازگرداندن آنها زودتر دست به کار شده بود؛ یا دست‌کم ظاهرسازی می‌کرد به اینکه ما خود پیش‌پیش از آنها خواسته‌ایم بروند و رفتنشان ربطی به بالارفتن نرخ ارز ندارد). در جلسهٔ پس از نمایش فیلم، اعتراض شده بود چه‌کسی، کجا دیده است که لب مرز، مامور ایرانی، این‌قدر مودبانه با افغان‌ها صحبت کند که شما در فیلمتان این‌گونه نمایش داده‌اید؟ و کس دیگری جواب داده بود که در این‌جا دوربین به جای حاکم نشسته است. حضور دوربین باعث شده است بدرفتاری مرسوم مامور لب مرز از قلم بیفتد و «ادب» جایش را بگیرد.

این سطح اول ماجرا بود. اما مهم‌تر این بود که بیشتر افغان‌های حاضر در جلسهٔ پس از نمایش فیلم، اعتراضشان به چیز دیگری بود. اینکه شما در فیلمتان چهرهٔ افغان‌های ساکن در ایران را تخریب کرده‌اید. حاضران در جلسه، چنانچه می‌گویند عموماً از «اهالی سینما» بودند و به مذاقشان خوش نیامده بود فیلم راویِ احوالِ افغان‌هایی باشد که بابت صنار این‌همه سال در ایران توسَری خوردند (دنبال ارزشگذاری بر کار کیارستمی نیستم). آنها بیشتر اصرار داشتند افغان‌های ساکن ایران مثلاً آنها هم هستند؛ افغان‌های فیلمساز. «همهٔ افغان‌های ساکن ایران «مثل آنها»یی که شما در فیلمتان نشان داده‌اید، نیستند». حال آنکه می‌دانیم بیشتر افغان‌های ساکن ایران، «مثل آنها» هستند. افغان‌های فیلمساز در این‌جا عموماً منکر چیزی بودند که چندان به حضور دوربین کیارستمی ارتباطی نداشت. آنها «ستم» به افغان‌های هم‌وطنشان را به نفع «تصویر»‌شان بر پردهٔ سینما انکار می‌کردند.

«خندوانه» را خیلی‌ها فحش‌کش کرده‌اند که باز هم هرچه کنند، کم است. آقای مجری، خیرِ سرش یک‌بار افغان‌ها را مهمان کرده بود. آن‌جا هم چند مهمان اصرار داشتند خودشان را از آنها که بدون مجوز به ایران آمده بودند، کسر کنند. می‌گفتند: ما دانشجوییم. انگار که بخواهند بگویند «آنها» از ما نیستند. چنین‌چیزهایی صرفاً به کارکرد برنامهٔ «خندوانه» مربوط نمی‌شود و به عللی کلان‌تر ناظر است.

کارگری که حقوقش یک‌میلیون‌و‌پانصدهزار تومان است و صبح تا شب در مغازه کار می‌کند، فقیری را که از او کمک می‌خواهد، به کمیتهٔ امداد ارجاع می‌دهد. و فی‌الفور اضافه می‌کند: «برو کار کن. من کار می‌کنم، پس تو هم می‌توانی کار کنی». اینها البته کلماتی آشنا در صحبت‌ِ سال‌های این‌جا و آن‌جاست، و بیشتر ماحصل زیستن در جوامع سرمایه‌داری. با افزایش روزبه‌روز شکاف طبقاتی، فرودستان هرروز از داشتن زندگی‌ای شبیه زندگی طبقهٔ بالادستشان نومید و نومیدتر شده‌اند. پس در این‌جا عموماً نه‌تنها وجود «فرودست‌تر» به «فرودست» یادآوری نمی‌کند که نیروی کارش را به بهای ناچیز می‌فروشد، بلکه دست‌کم به‌قدر لحظه‌ای او را به یاد توانمندی‌اش در «کارکردن» می‌اندازد. و در غیاب وساطتی که می‌تواند آن دو را بر سر بازپس‌گیری حقی شریک کند، تقابلی هرروزه زاده می‌شود. واضح است که اگر فرودستان در پی یافتن سعادت فردی – و اگر سعادتی ممکن نیست در پی فرار از بدبختی به طریقی فردی – باشند و مسئلهٔ «بقا» صرفاً در بقای خودشان خلاصه شود، معنای کارکردن هیچ‌گاه برایشان از ماهیتی که سرمایه‌داری به کارشان داده است (بیگاری)، فراتر نخواهد رفت. «من کار می‌کنم» درواقع پاسخ تهدیدی است که فرودست از ناحیهٔ فرودست‌تر از خودش احساس می‌کند. در این‌جا به‌جای «همدردی»، «رقابت» تشدید می‌شود. و «فرودست‌تر» می‌شود عنصری زائد که لابد بنا به «بی‌عرضگی» و «تنبلی»‌اش مستحق چنین زندگی‌ای است. آنچه افغان‌های فیلمساز در لباس «اعادهٔ حیثیت» از هم‌وطنانشان می‌گفتند و درواقع خود می‌شدند عامل حذف مضاعفشان، دست‌کمی از چنین چیزی ندارد.

در ماجراهای آبان ۹۸ و آنچه در نیزار و جراحی اتفاق افتاد، جز وحشی‌گری‌های حاکمیت در کشتار مردم بی‌گناه در آن‌جا، این نکته نیز برجسته بود که تبیین «سیاست‌های کارگری» بدون لحاظ‌کردن چنین مواردی تا چه اندازه می‌تواند ناکافی باشد: تکیه‌کردنِ صرف به کارگران صنعتی و نیمه‌صنعتی در دورنمای مبارزهٔ طبقاتی، در جایی که جمعیت حاشیه‌نشینانش ۱۸-۱۹میلیون نفر است. وقتی نسبتِ فرودستِ بیرون از کارخانه را که در زمین غصب‌شده‌اش پتروشیمی بندرامام سبز شده است، نه حتی با مهندس‌های پروازی آن‌جا که با کارگر کف‌ساب درون کارخانه لحاظ نکنیم، باز به ساده‌سازی دیگری دست زده‌ایم و در جایی که به وساطت دیگری نیاز است، خود را بی‌نیاز از چنین وساطتی دانسته‌ایم.

۵ – دربارهٔ مرگ خاله‌ام، توده‌گیرشدن نظریه و بازگشت به حرف‌های آن دختر و پسر

دربارهٔ مرگ خاله‌ام که همین تازگی‌ها فوت شد، متنی دیگر نوشته‌ام؛ که زندگی‌اش یکسر رنج بود و یک‌ روز خوش ندید. عملش کرده‌ بودند و نخاعش وصل به یک تار مو بود. یک‌بَری افتاده بود روی تخت. دمدمای آخرش بود و صدای نفس‌کشیدنش شبیه قُل‌قُل قلیان. مدت‌ها بود که ندیده بودمش. بغلش که کردم، اصواتی بهم ‌گفت: «ما هم‌دیگه رو می‌خوایم، فقط درگیریم». اصواتی به پرستارش می‌گفت: «خدا لعنتت کند». اصواتی می‌گفت: «خدا عاقبت بخیرت کند». و اصواتی گفته بود: «آقا» کاسهٔ شیری به او داده و بعد دور شده است. دست‌هایش کبود بود و چشم‌هایش گریان. در شناسنامهٔ روزهای آخر، ۸۸ساله، اما خودش ۷۵ساله بود.

و مارکس در «نقد فلسفهٔ حق هگل» می‌گفت: نظریه همین که توده‌گیر شد به سلاحی در دست توده‌ها بدل می‌شود. بشخصه دو کتاب خوانده‌ام که در صفحهٔ افتتاحشان این عبارت از مارکس آمده است. باید بار دیگر از خود بپرسیم برای توده‌گیرشدن نظریه چه کار شده است. اینکه نظر ما دربارهٔ دخالت‌های امپریالیستی چیست یا اینکه برای مثال در پی بررسی و مقایسهٔ سیاست‌های نولیبرالیستی در ایران و فرانسه باشیم، اصلاً بی‌اهمیت نیست، اما فقط یک سطح ماجراست. چون عموماً در تئوری مارکسیستی چیزی به عنوان «موضع» که نظرگاه صرفمان نسبت به جهان باشد نداریم. پس نمی‌توانیم در حذف یکسرِ کت‌وکلفت دیالکتیک درخصوص چنین مسائلی چیزی بگوییم، اما به این موضوع بی‌توجه باشیم که روی صحبتمان چه کسی است. «منظرهٔ میدان شوش» و «پارک هرندی» که در تیره‌ترین رمان‌های دیکنز هم مابه‌ازایی ندارد، تا آن‌جا که باید چیزی را به ما مربوط سازد (و نه حاکم که برای خشکاندن ریشهٔ اعتیاد، به دنبال عقیم‌سازی زنان کارتن‌خوابِ آن‌جا بود و ککش هم نمی‌گزد از همهٔ فجایع)، یادآوری چنین غیابی است. چون «برای مثال» حرف‌زدن دربارهٔ فرودستان با حرف‌زدن رو به فرودستان متفاوت است (از این حیث علی‌ایّحال، این نوشته هم مثل بسیاری متن‌های دیگر در سطح اول ماجرا باقی می‌ماند؛ اما تلاش دارد دست‌کم چنین غیابی را برجسته کند). اما اینکه همین امروز از دست هیچ متنی کاری برای آنها برنمی‌آید، دلیل نمی‌شود که به ساده‌سازیِ دیگری دست بزنیم (در برشت ساده‌سازی‌ها بنا به ضرورت فرمال بود، نه بنای حذفِ چیزی را گذاشتن).

خاله‌ام خواب «آقا» را دیده بود، چون اگر به مارکس در «نقد فلسفهٔ حق هگل» باشد، «بوی عوام» برای او در فقدان توده‌گیرشدن نظریه برای توده‌ها، شبیه «کاسهٔ شیر» آقا بود. چون «آقا» برای خاله‌ام سیطرهٔ تاریخ بود، به هر دلیل در قطع‌نسبتش با همهٔ کسانی که می‌توانستند چنین نسبتی را از او بگیرند و نسبتی دیگر بسازند و نتوانسته بودند.  

پس ماجرا نه‌تنها فقدان «سازمان» و «تشکل» و چه و چه، که جهت کار آنها نیز هست.

صحبت‌کردن از کارتن‌خواب و معتاد و زندانی و فرودست و خلق و توده و… چندان سخت نیست. اما «آسیب‌‌دیدگی» چیزی نیست که گفتنش و حتی فهمش به‌سادگی و در همین امروز بتوان برای ترمیمش کاری انجام داد. باید اول غیاب را با تمامی شدتش پذیرفت و بعد درصدد رفع آن برآمد. معتادی که از ۱۷ سال عمرش، ۱۰ سال را در خیابان و زندان و کمپ گذرانده، کارتن‌خواب بوده و ۱۷سال هستی اجتماعی‌اش از او گرفته شده است، کسی نیست که بنا به وظیفه و صمیمیت ظاهری با دختری که هرچند «نجیب‌زاده» نیست، خوش و خرم نیست و کم سختی ندیده، دردی‌اش دوا شود. یکی-دو هفته قبل از گفت‌و‌گوی میان دختر و پسر، یک‌روز دختر تعریف می‌کرد که چندتا از بچه‌های «لوس» پایهٔ هفتم مدرسهٔ غیرانتفاعی پسرانه‌ای‌ که به هیچ صراطی مستقیم نبوده‌، چطور سر کلاس دستش ‌انداخته‌اند. هرکاری کرده حریفشان نشده و آخر همان‌جا زده بود زیر گریه. مدیر را آورده بوده است، او را هم قاطیِ آدم ندانسته‌اند و مدیر گفته خودتان باید راه مناسبی برای برخوردکردن با بچه‌ها پیدا کنید. اما حالا و با همهٔ این احوال پسر گوش شنوایی برای حرف‌هایش پیدا نمی‌کرد. و واقعاً پیدا نمی‌کرد. آن دختر برای هرکس رنگ و بویی از عوام‌زدگی داشت، پیش او عوام نبود و نخواهد شد. و شامهٔ پسر تیزتر از آن است که باور کند دختر بوی عوام می‌دهد. من غربتش را در موقع صحبت با او می‌دیدم. او هم چیزی را به خود تحمیل می‌کرد برای صحبت‌کردن با او. هردو می‌دانستند که چنین صمیمیتی ساختگی است. این می‌شود که چندشب بعد که می‌خوابد، در خواب تا صبح ناله می‌کند و از معدود دفعاتی است که گاهی کلمه‌ای معنی‌دار در حرف‌هایش می‌شنوی. دعوا می‌کرد، فحش می‌داد و می‌خندید. و در آن میان یک ساعت ناله که ناله شنیده می‌شد، اما تردیدی نبود که در خوابش گریه می‌کرد. آن صداها به من می‌گویند ما تا پیش از «کرونا» هم قلبمان برای هم نمی‌تپیده است؛ یا اگر قلبت می‌تپیده، برایم نتوانسته‌ای کاری بکنی. و پچپچه‌ها و خس‌خس‌های شبیه کلامِ خاله‌ام دم مرگ می‌گوید: هرچند هم‌دیگر را می‌خواستیم، اما علی‌الحساب من «آقا» را دارم و تو در این سال‌ها غایب بودی. و آنها مرا به غیاب بسیار بزرگ‌تری ارجاع می‌دهند.

حالا می‌توانم عکس خودم در کنار آن دختر و پسر را خندان و در نهایت دوستی بگذارم این‌جا. شما چندان خنده‌ها را جدی نگیرید.

بخش دوم:

عنوان این متن سوای شدت و ضعف وقایع، به‌سادگی می‌توانست «پیش از کرونا»، «پیش از آبان ۹۸»، «پیش از سقوط هواپیما»، «پیش از تشییع سلیمانی» و… باشد. چون تا وقتی نتوانیم راهی برای رفع چنین مسائلی در پیش‌کشیدن هزاربارهٔ پرسش از «عاملیت» پیدا کنیم، تنها «کرونا» و امثالهم است که عرصهٔ برابریِ جعلی را در زمین مرگ‌و‌میر و فاجعه برایمان مهیا می‌کند. لوکاچ در «وحدت اندیشهٔ لنین» وقتی از تعبیر «نبوغ» در مقایسهٔ مارکس و «دانش‌پژوه میانمایه» بهره می‌گیرد، بیش از همه چنین نبوغی را با این موضوع مرتبط می‌داند که او برخلاف دانش‌پژوه میانمایه که تنها قادر است به بررسی دقایق مجزای فرایند اجتماعی در «لحظهٔ وقوع» آن بپردازد و آنها را از هم متمایز کند، لنگِ لحظه‌ها نمی‌ماند. گرایش‌های اصلی قرن برای او روشن است و وی آنها را در پشت هر رویدادی در زمانهٔ خود می‌بیند. در رخت‌بربستن چنین تلقی‌ای از امور، اجماع بر سر آن و جا بازشدن به تحلیل‌های کسانی که هرکدام به شیوه‌ای دست به حذف می‌زنند و صف‌های نظری سهل‌الوصول خود را می‌یابند، هر واقعه‌ای این توان را دارد که به «نقطهٔ عطفی» تازه، تعبیر شود. نقطه‌عطف‌هایی که با پیش‌رفتنِ «خودبه‌خودی» امور، انگار با آهنگ رشد یک «تابع نمایی»، جا به جا بهم می‌پیوندند، هربار هولناک‌تر از قبل، با فواصلِ زمانی کمتر و با ابعادی غول‌آساتر از گذشته‌ای که دیگر باید بهشان بگویی: «گذشتهٔ نزدیک». وقتی این فواصل کوتاه و کوتاه‌تر شد و دست‌آخر روی هم افتاد، دیگر حتی اراده‌ای بر «نقطه‌عطف»خواندن آنچه «نقطه‌عطف» می‌خوانیم هم در کار نخواهد بود. طرف دیگر این نوع مواجهه که قادر نیست «وهله» را در تمامیتش ببیند، پناه‌بردن به «استثناسازی» از همه‌چیز است. و این شیوهٔ استثناسازی البته محدود به یک-دو چیز یا همین یکی-دو روز نیست. می‌توان با ساخت تناظرهای بی‌شمار و مثال‌های فراوان، نشان داد که ردّ چنین برخوردی با مسائل به کجا منتهی، و به چه نتایجی ختم می‌شود. در سوریه این‌همه آدم کشته شد، از جمعیت ۲۳میلیون‌نفری، ۱۲میلیون‌نفر آواره شد و کسانی در حرف هم فقط از کوبانی و بعداً عفرین می‌گفتند. حمص و حلب و دوما و الدرعا و… در سطح همان حرف هم برایشان اهمیتی نداشت. ازشان می‌پرسیدی، می‌گفتند آنها یک زیست‌سیاست تازه تعریف کرده‌اند. بیانیه نوشتند و هرکه هرچه با آن‌یکی اختلاف داشت، در این مورد اصلاً انگار نه انگار. بدیهی است خواستی که به غایتِ «تغییر وضعیت» نظر دارد و یا دست‌کم نمی‌خواهد با دل‌بستنِ بیجا به هیچ ایجابیت کاذبی، بیش از این راه را بر هر «ایجابیت واقعی» سد کند، نمی‌تواند با «استثثنا»ساختن از هرچیز لااقل پیش خود رضایتی حاصل کند. شاید و فقط شاید اگر آن‌روز یا روزهای قبل‌تر به واسطه‌هایی دیگر، به اجماعی در این‌باره رسیده بودیم، زودتر می‌توانستیم مسیرهای «ایجابیت واقعی» را ترسیم کنیم. یک‌روز قبل از ماجرای سرنگونی اتوبوس تهران-شیراز که در آن ۱۰نفر فوت شدند، فقط ظرف یکی-دو ساعت در محدودهٔ پلیس‌راهِ آباده ۳۷تصادف هولناک اتفاق افتاده بود. ماجرا را تعمیم بدهید به ۲۴ساعت و در گسترهٔ یک خاک. آیا در چنین جایی می‌توانیم سرنگونی آن اتوبوس را استثنا از همهٔ فجایعی بگیریم که در این‌جا و آن‌جای این کشور رقم می‌خورد؟ میلان کوندرا دقیقاً با وسط‌گذاشتن همین موردِ «تصادف»‌های جاده‌ای می‌گفت: بشریت هنوز در مواجهه با نمادها جوان است. و آیا همین حالا می‌توانیم ماجرای گران‌شدن «ماسک»‌ها در داستان «کرونا» را به شیادی کسانی نسبت بدهیم؛ حال آنکه بساطِ نظام «عرضه و تقاضا» همیشه و در همه‌جا همین‌گونه بوده است، و اگر بنای نسبت‌دادن است خب باید گفت: «شیادیِ همه‌روزه». والّا که نباید متعجب بود از گرانی ماسک‌ها. به اینها اضافه کنید خودکشی‌های کارگری، مرگ هرروزهٔ کولبران، زیست‌ هرروزهٔ چهارمیلیون معتاد، وجود ۴۰۰-۵۰۰هزار زندانی در زندان‌های این کشور و دختر ۱۲-۱۳ساله‌ای که لب مرز به بهای ۷۰۰هزار تومان فروخته می‌شود؛ آن‌هم نه پول نقد که معادل ۷۰۰هزارتومان تریاک.

از اینها گذشته، قائلم به اینکه هستیِ اجتماعی‌ای وجود دارد که نمی‌‌گذارد خارج از آن برای دیگران نسخه بپیچیم (برای مثال همان مردمی را که به عنوان «فریب‌خورده» می‌شناسیمشان موقعی که به احمدی‌نژاد رأی می‌دادند، عصر همان‌روزی که رأی داده‌اند، نمی‌توانی بفریبیشان که ۵۰هزارتومان از آنها بالا بکشی. آنها بنا به منفعتشان رأی می‌دهند و بنا به منفعتشان نمی‌گذارند پولی ازشان بالا بکشی)؛ کردوکار منطق سرمایه، خود «آستانه»‌هایی را رقم خواهد زد. اما عطف به آنچه از لوکاچ در وصف مارکس آمد، نقل به مضمون این گفتهٔ لنین در «دو تاکتیک» دربارهٔ انقلاب روسیه را هم اضافه کنیم که: در «انقلاب آینده» قطعاً با همدستی طبقات مختلف [در کلام او: میان پرولتاریا و بورژوازی] طرف خواهیم بود. وظیفهٔ نیروهای انقلابی [و آن‌هم نه به طریقی فردی] آن است که از میزان چنین همدستی‌ای بکاهند. یعنی کسی که خود را نیروی انقلابی می‌داند، نمی‌تواند منتظر وهلهٔ مکشوف‌شدن واقعیت توسط کرونا و دیگر فجایع آن‌هم به‌طور مجزا از تمامیت فرایند باشد، صرفاً هرچیزی را «آستانه‌»‌ و «امکان»ی در «تغییروضعیت» بداند، و خود را برای بیش از آن دست‌خالی ببیند؛ جز این باشد «تغییروضعیت» یا به چیزی بیش از «رژیم‌چنج» ناظر نخواهد بود یا به هرج‌ومرجی بارها بیش از حالا معطوف خواهد شد. پس ایجاد گسست در روند تولید فجایع، به زعم این نوشته، در سطحی نیز نیازمند بازگشت به پرسش از «وساطت»‌هایی است که می‌توانند سبب شفافیت وضعیت شوند (آوردن آن مثال‌ها از برشت و عیاری و آلتوسر و داستایوسکی از جهت کنار هم قراردادن مجموعهٔ عوامل برای پیش‌کشیدن چنین‌‌چیزهایی بود).

اگر به مسائلی از این دست کاری نداشته باشیم، به تعداد «گالی‌گِی»‌های «آدم آدم است» برشت، که به‌تدریج و در مفصل‌بندی‌های غلط «جرایا جیپ» می‌شوند، روزبه‌روز افزوده می‌شود. آنها که قادر خواهند بود مثل حکام این مملکت، که ظلمشان هم شبیه اداهای ماریونت‌هاست، و نه لزوماً در لباس آنها، تبتی‌های بی‌گناه را در صف اول مبارزه، از پای درآورند. [«گالی‌گِی» و «جرایا جیپ»؛ از شخصیت‌های اصلی نمایشنامهٔ «آدم آدم است» برشت].

پی‌نوشت ۱: من امروز جز نوشتن این متن کاری از دستم برنمی‌آمد. در این چندروزه هم بیشتر مشغول خواندن اخبار و دیدن‌ِ فیلم‌های مربوط به همین ماجرا بودم. مراقب کسی بودم و از زنده‌بودنم هزاربار دل‌آزرده‌تر. این متن شاید بیشتر برای یک «پیش از […]» دیگر نوشته شده است.

پی‌نوشت ۲: (الف) و (ب) بر سر این متن گفت‌و‌گویی با هم داشتند. کلیت حرف‌های آن دو را هم در این‌جا می‌آورم. هرچند به گمانم، من حرف‌هایم را گفته‌ام.

الف: خواهرم پرستار است. شاید در جای دیگر بشود گفت تا حدودی شبیه همان دختر. اما همین حالا وقتی وضعیت بیمارستان و خطرهایی که او و بقیه را تهدید می‌کند، می‌گوید، وحشتناک است، وحشتناک. اصلاً به صورت پیش‌فرض باید خودشان را مبتلا و در خطر حساب کنند. ازطرفی جامعه و تاریخ و شرایط کارشان، از آنها یک چهرهٔ فداکار و ایثارگر و پیشمرگ ساخته است. شهرداری تهران بیلبورد زده است با عکس پرستارها و پزشک‌های بیمارستان مسیح دانشوری، و نوشته است: مردم ایران دستتان را می‌بوسند؛ و با سوارشدن بر همان الگوهایی که در همهٔ این سال‌ها ساخته‌اند، می‌خواهند تمام کمبود و نقص و لجن‌مالی خودشان را در سیستم نادیده بگیرند. این متن در حد همان بضاعتی که می‌گوید، باید بتواند مشخصاً آثار این غیاب‌هایی که ازشان دم می‌زند را در لحظهٔ حال و به صورت جزئی مشخص کند. حریرچی گفته است: «کرونا دموکراته. من هم گرفته‌ام. نیگا!». این‌جا هم سطح طبقاتی ماجرا را جا می‌اندازند. الان اوضاع در محله‌های پایین‌شهر، زندان‌ها، کمپ‌های ترک اعتیاد و بیمارستان‌ها، یا کارگرانی که مجبورند برای چندرغاز صبح از خانه بیرون بزنند و از انواع وسیله‌ٔ نقلیهٔ عمومی استفاده کنند و در محیط‌های در معرض خطر قرار بگیرند، و رفتگرها، با امثال او یکسان است؛ یا حتی بابت درمانشان؟ در پرداختن به همین مسئلهٔ کنونی باز این سوال‌ها مطرح می‌شود، و اینکه چطور امکان گفت‌و‌گویی از خلال نشان‌دادن همین وضعیت و تضاد و تعارض‌های موجود در جامعه می‌تواند به وجود بیاید. اینکه الان چه کسانی در معرض خطر و نابودی هستند و اینکه در لحظهٔ بحران، آن تضاد میان دختر و پسر که در متن آمده، خودش را چطور نشان می‌دهد، باید در این‌جا مشخص شود. همین الان و در همین لحظه، باید ارتباطی بین دختر نقاش و پسر معتاد شکل بگیرد. والّا چرا این‌همه مثال از برشت آوردی؟

ب: به نظرم حرف‌هایی که «الف» می‌گوید بیشتر متوجه لحظه‌ای است که به‌واسطهٔ عنوانی شبیه کرونا یا هرچیز دیگری بیان می‌شود. وقتی از شکاف‌هایی در گذشته می‌گوییم که به‌واسطهٔ گفتارها پُر می‌شوند، بیش از هر زمانی به غیاب گفتاری در اکنون اشاره می‌کنیم. اتفاقاً فکر می‌کنم اینکه «تضادها برجسته نمی‌شوند» هم باز بیشتر معطوف به این است که او لحظهٔ مشخص کرونا را در نظر می‌گیرد. من این‌‌طور می‌فهمم که در وضعیت پیش از کرونا یا دی یا آبان هم وضعیت نیروها به گونه‌ای بوده که بیش از هر زمانی انسداد را نشان می‌دهند و اینکه ما باید بر نوعی نفی و امر سلبی بایستیم. اتفاقاً همین‌جاست که متنی می‌تواند از حال شروع، و برای احیای زمان حال تلاش کند. الان مثلاً اگر اتفاق‌های ۸۸ بود، چه؟ یا در «دی ۹۶» باید به‌جای «پرستار» به کسان دیگری اشاره می‌کردم؛ مثلاً می‌گفتم «دختران خیابان انقلاب»؟ این تاکید بر موقعیت شغلی «پرستار» هم بیشتر معطوف به «خاص‌کردن»ِ یک وضعیت است. وضعیت چه کرونا باشد، چه دی، چه هرچیز دیگر، چندان مهم نیست. چون تصادفاً می‌توانند جایشان را بهم بدهند. ماجرا مربوط به پیش از این لحظه‌هاست که به‌نوعی ازهم‌گسیخته و فروپاشیده، و فاقد کمترین چسبندگی است. من هم رفیقی دارم که در شهرآرا مغازهٔ فست‌فودی دارد. البته مغازه‌اش اجاره‌ای است. می‌گفت پس از داستان‌های «کرونا» فروش مغازه‌مان به صفر رسیده است. می‌خواسته مغازه را تحویل بدهد که صاحب‌مغازه گفته باید تا پایان مدت قراردادت این‌جا بمانی. خب وقتی فروش مغازهٔ او به صفر برسد، «ظروف‌یک‌بارمصرفی»ها هم باید کارشان را جمع کنند، «نان‌‌باگتی»‌ها هم همین‌طور و… . اینها همه‌شان زنجیروار بهم وصلند. خب حالا که فروش مغازه به صفر رسیده است، فکر می‌کنی دولت از گرفتن مالیات صرفنظر می‌کند؟ نه، از یک دوزاری هم نمی‌گذرند. چهار کارگر دارد. می‌گفت تا آخر همین هفته باید ردشان کنم، بروند. کارگرهایی که صبح تا شب در مغازه کار می‌کنند و حقوقشان به‌زور به یک‌و‌هفتصد-هشتصد برسد. از چهار کارگرش، سه‌‌نفرشان افغانند که بدون مجوز به ایران آمده‌اند. مامور بیمه که برای سرکشی می‌آید باید خودشان را قایم کنند. همین یکی-دو ماه پیش یکی‌شان با صاحب‌مغازهٔ قبلی دعوایش شده بود. خب این بینواها ترس دارند از دعوا. طرف زده بود آش‌و‌لاشش کرده بود. به کجا می‌تواند شکایت ببرد؟ هیچ‌جا. یک‌جور حقِ کاپیتولاسیونِ وارونهٔ نانوشته. پس از این بابت، پیش از آنکه من خیاط، آشپز، راننده یا پرستار باشم، در وضعیتی هستم که از طریق گفتمان‌های مختلف پُر و خالی می‌شوم. خودِ شرایط مادی هرروزه که بماند. و طبیعتاً انتهای منطقی این مسیر به جایی می‌رسد که در نهایت، «وضعیت» بیش از پیش برندهٔ منازعه است و اصلاً امکان سیاست برقرار نمی‌شود.

https://akhbar-rooz.com/?p=22287 لينک کوتاه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x