دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

زندگی‌های نامرئی؛ زنان فراموش شده در جنگ علیه تروریسم – ویکتوریا بریتین، ترجمه ی: فرزانه راجی

فرزانه راجی

یادداشت مترجم: این متن گزیده‌ای آزاد از کتاب ویکتوریا بریتین با عنوانShadow Lives   [1]است که من عنوان «زندگی‌های نامرئی» را برایش انتخاب کردم؛ و بخشی از مقدمه‌ی کتاب و سرگذشتی از سرگذشت‌های هزاران هزار آواره‌های جنگ در کشورهایی است که بانیان و آتش‌‌بیار این جنگ‌ها هستند. با توجه به اهمیت جنگ جاری در منطقه تصمیم گرفتم بخشی مرتبط از کتاب را ترجمه کنم. کتاب Shadow Lives  نگاهی اجمالی است به دنیای تعدادی از زنان که زندگی‌شان با اسطوره‌ها و افسانه‌های ایجادشده توسط جنگ علیه ترور و تلاش برای ژئوپلیتیک جدید از هم پاشیده است.

* * * *

…. افغانستان بارها بر سر مردمش ویران شده است، اما بدتر از همه ویرانی آن در جنگ‌های ایدئولوژیک و تکنولوژیکی است  که با عنوان جنگ علیه تروریسم در ٧ اکتبر ۲۰۰۱ آغاز شد. جنگی که با بهانه‌ی مسئولیت افغانستان در عملیات ١١ سپتامبر شروع شد. افغانستان واقعی چوپانان جوان، عروس‌های روستایی، مادربزرگ‌ها و نوزادان کشته شده توسط بمب‌های ایالات متحده بودند که در دهه‌ای که تحت آزمایش‌های مرگبارِ  اعمالِ قدرت‌های غربی قرار گرفتند، نامرئی بودند و انسان‌زدایی شده بودند. به همین ترتیب، خانواده‌های ویران شده در این کتاب نیز نامرئی بوده‌اند، انسان‌زدایی شده‌اند و تحت آزمایش‌های بی‌رحمانه‌ای قرار گرفته‌اند که  برخی را کشته‌اند و  برخی را از لحاظ روحی یا جسمی و روحی داغان کرده‌اند. مقامات در هر سطحی از حکومت، نظام حقوقی و رسانه‌ها در پسِ  افسانه‌های تهدیداتِ تروریستی نتوانسته‌اند فراتر از کلیشه‌های زنان مظلوم، خشمگین یا منفعل را ببینند که در پس حجابِ سیاه ناشناخته‌اند. حماقتِ جنگ علیه ترور را تعصب و ترسِ ساختگی تغذیه می‌کند و خود این جوامع (از جمله بریتانیا) را زخمی کرده و تغییر داده است.

افغانستان تنها یکی از اجزای بسیار زیاد این به اصطلاح جنگ علیه تروریسم است، که در واقع مدت‌ها پیش از ابداع واژه‌‌های  پرزیدنت بوش پس از ١١ سپتامبر آغاز شده است. ریشه‌ی آن در دهه‌ها اتحاد غرب با رژیم‌های فاسد و سرکوبگر در سراسر خاورمیانه و فراتر از آن بود. موارد کلیدی که این کتاب  به آن‌ها می‌پردازد مصر و اردن هستند، درحالی‌که الجزایر، لیبی، عراق، عربستان سعودی و پاکستان نیز بخشی از این تصویر بزرگ هستند. دستکاری سیاست و اقتصاد این جوامع  تا حد زیادی محصول جانبی دهه‌ها سیاست غرب در جهان پسااستعماری بود. در سال ۲۰۱۱ بخش زیادی از این خانه‌ی پوشالی در «آرمان‌گرایی»، بواسطه‌ی شجاعت و مبارزات قدرتمندانه‌‌‌ی  بهار عربی در تونس و مصر فرو ریخت. تأثیر بهار عربی بر برخی از زنان این کتاب (ساکن در انگلستان) انفجاری از رویاهای جدید بود – رفتن به خانه، زندگی در کشوری عربی یا فقط دیدن شوهر در خارج از سالن ملاقات زندان. و برای بسیاری دیگر خیلی دیر بود.

….

فضای عمومی ترس از اعراب و مسلمانان، به‌ویژه در ایالات متحده، پیش از همه این‌ها نیز پدیده‌ای شناخته شده بود که اغلب با لابی‌های کارآمد و دارای بودجه‌ی خوبِ حامی اسرائیل مرتبط بود.[۲] پس از شوک ١١ سپتامبر، این جو بیشتر توسط دولت‌ها و رسانه‌های غربی تشدید شد، و اعتراض چندانی به طرفداری از زندانیان گوانتانامو – مسلمانان گمنامی که کمتر کسی در غرب آن‌ها را می‌شناخت و به عنوان تروریست معرفی می‌شدند- وجود نداشت. با گذشت سال‌ها، سطح ترسِ پیوسته روبه فرونی گذاشت، و با دستگیری‌های مداومِ افرادی که گفته می‌شد تروریست هستند، تغذیه می‌شد که بسیاری از آن‌ها در داخل ایالات متحده انجام گرفت، و به گوانتانامو و … ختم شدند و قانون‌شکنی‌ها در مورد آن‌ها توسط برخی رسانه‌ها و سیاستمداران آمریکایی تحمل و حتی آشکارا مورد تمجید قرار گرفت و به‌طور گسترده به‌عنوان بهای امنیت پذیرفته شدند.

….

داستان اتفاق‌هایی که برای تعدادی از خانواده‌های مسلمان در بریتانیا در پیامدهای یک دهه‌ پس از ١١ سپتامبر رخ داد، تصویری بزرگ از ترسی است که اسلام‌هراسی و بی‌عدالتی را نظام‌مند کرد. خواننده با دانستن چیزهایی از این که این خانواده‌ها چه کسانی بودند، و هستند، و سرزمین‌های قبلی آن‌ها کجاست، می‌تواند کلیشه‌هایی را بشکند که آن‌ها را صرفا  به «دیگری» در سایه تبدیل کرده است. این تجربیات باعث می‌شود جامعه‌ی ما از روندهای انحرافی و استبدادی و سیاستِ زندانِ مبتنی بر ظلمِ غیرانسانی برای مسلمانان رهایی یابد. از طریق تجارب این زنان، عادی‌سازیِ اشکالِ جدید شکنجه و رفتار ظالمانه و تحقیرآمیز اشکار می‌شود: گسترش زندان به خانه.

تقریباً همه زنان این کتاب دوستان من هستند، چند نفر از آ‌‌‌ن‌ها حدود شش سال یا بیشتر. من به‌طور اتفاقی با آ‌‌ن‌ها آشنا شدم، پس از اینکه یک دوستی آرام‌آرام به شکلی دیگر از دوستی منجر شد.  گذراندن وقت برای من در آن سال‌های اولیه، در خانه‌هایی که ایمان واقعیت اصلی،  انگلیسی زبان دوم، و حفظ حریم خصوصی و خاموشی ویژگی‌های مشخص‌ بودند، یک منحنی یادگیری سریع بود. من هرگز قصد نداشتم در مورد آن‌ها بنویسم و مدت‌های طولانی قادر به یافتن کلمات برای چیزهایی نبودم که هرگز نمی‌شناختم و در نزدیکی این خانه‌ها جریان داشت. دنیایی را در بریتانیا کشف کرده بودم که آن‌را نمی‌شناختم.

برای کسانی که تحت فرمان‌های کنترل (Control Orders) زندگی می‌کنند، این بدین معنا بود که بازدید از خانه‌های آن‌ها توسط وزارت کشور غیرضروری تشخیص داده می‌شد، در حالی که ملاقات با زندانیان رده‌ی A در زندان‌های امنیتی بالا به معنای ترخیص پلیس و سرویس اطلاعاتی پس از بازدید از منزل این زندانیان و امضای بیانیه‌ای توسط من بود که در مورد زندان و ملاقات‌هایم ننویسم.

در تاروپود این خانواده‌ها دشواری‌هایی فراتر از این‌ها دیدم  هر روز مجموعه‌ای از شوک‌های سختِ فرهنگی را تجربه می‌کنند. برای مثال، متوجه شدم زنانی که دچار فروپاشی روانی کامل شده‌اند، توسط شوهرانی مراقبت می‌شوند که فقط می‌توانستند ساعات بسیار محدود‌ی بیرون بروند. من زنانی را در خانواده‌های تحت گرتروه کنترل یافتم که با نیازهای کودکان برای یک زندگی عادی، در پس‌زمینه‌ای از استرس حاد، افسردگی و اقدام به خودکشی کنار می‌آیند و تقریباً هیچ شبکه‌ای قادر به کمک نبود.

در این خانه‌ها در طول ماه‌ها و سال‌ها غم، ناتوانی و ناامیدی را از نزدیک دیدم، و دردناک‌تر از آن  ارتباط با  هزاران زن پناهنده، قربانیان جنگ و یتیمانی بود که زندگی‌‌م را ۴٠ سال صرف گزارش‌دهی از آنان کرده بودم، از جاهایی مانند ویتنام، کامبوج، آنگولا، موزامبیک، اوگاندا، سومالی، لیبریا، اریتره، فلسطین، کلمبیا و جاهایی که به‌دلیل جنگ و فقر زمین‌گیر شده‌اند.

خیلی چیزها نامرئی بود، مثل خنده‌ی مردی که در ٢۴ ساعت شبانه‌روز تحت منع آمدوشد زندگی می‌کرد، یا درد زنان جوان تنهایی که شوهرانشان تحت تحریم‌های انسدادِ دارایی‌ها توسط سازمان ملل بودند و نمی‌توانستند به پول‌شان دست بزنند، و زن را با فرزندان کوچکش رها کرده بود و زن موظف بود همه خریدها را انجام دهد و هر ماه قبض خرید یک مداد، یک بطری شیر یا یک مایع شوینده را به وزارت کشور نشان دهد. این دنیایی کافکا بود که در آن پذیرش سواری در ماشین دیگری یا یک هدیه می‌توانست توسط وزارت کشور نقض شرایط خانواده تلقی و به صدور حکم زندان منجر شود. خانواده‌‌ها از هم پاشیدند. خانه‌های پاکیزه و بی‌عیب‌ونقص، که در آن آیاتی از قرآن تنها زینت‌شان بود و تلویزیون به خاطر تاثیر بدش ممنوع بود، یک شبه گم شدند. بچه‌ها بیمار می‌شدند، با کابوس و حملات اضطرابی، یا در مدرسه مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتند. مشاغل به‌طور ناگهانی تمام شدند. مردها بسیار درب‌وداغان از زندان باز‌می‌گشتند، «باید خیلی مراقب باشید که چگونه با این مردان حرف بزنید- آن‌ها از آسیب‌هایی که حتی درباره‌اشان چیزی نمی‌گویند جان سالم به در برده‌اند… می‌بینم که شوهرم درحال دست‌وپا زدن است. بچه‌ها در حال تقلا هستند. سخت است… هر روزش سخت است.» مقاومت و فداکاری‌ای باورنکردنی که زنان و خانواده‌هایشان در مقابله با تجربه‌های تحقیر و انزوا از خود نشان می‌دادند. تعدادی از این زنان به منبعی برای درک و همدردی با سایر زنانی تبدیل شدند که دچار ناامیدی شده بودند.

رژیم جداسازی و ستم بر کل خانواده‌ها، عملاً آزمایشی است که عمدتاً  روی خارجی‌ها و  تمامی مسلمانان انجام شده است – برخی دیوانه شده‌اند، برخی دیگر صرفا به خاطر مراقبت از زندانیان دیگر یا  محبت‌های اتفاقی از جانب غریبه‌ها توانسته‌اند ادامه بدهند.

در میان جامعه‌ی مسلمانان بریتانیا، به‌ویژه جوانان، آگاهی کلی از برخی از این موارد وجود داشت و بی‌تفاوتیِ جریان اصلی نسبت به آن‌ها مانند سیاستِ خارجی بریتانیا در سال‌های جنگ عراق و افغانستان و وخامت شدید اوضاع فلسطینیان  علت اصلی خشمِ به سختی قابل‌مهارِ برخی از افراد این نسل از مسلمان‌ها و یکی از خطوط گسل در جامعه ما بوده است.

پس از یک دهه، وحشت آنچه که تحتِ نام امنیت ملیِ ایالات‌متحده و بریتانیا برای کشورها و افرادی مانند آن‌ها رخ داده و هنوز هم در حال رخ دادن است، برای افکار عمومی کم‌رنگ شده است. خاطره‌ی ارتکابِ حجمِ عظیمِ بیش از یک دهه بی‌عدالتی‌ از آگاهی جریانِ اصلیِ آمریکا و بریتانیا زدوده شده است.  چطور شد که آنقدر بی‌رحم شدیم که عملاً حتی به آن اشاره‌ای هم نشده است؟ جنگ علیه تروریسم در جلب نظر بسیاری از مردم به پذیرش این موضوع که سوء‌استفاده از عده‌ی معدودی به نام حفاظتِ از تعداد زیادی موجه است، موفق بوده است.

١. صباح: از فلسطین تا گوانتانامو

«خداوند هرگز بیش از توانم دردی به من نخواهد داد.»

در بهار سال ۲۰۰۴، هنگام تهیه‌ی یادداشت‌های برنامه‌ای برای نمایش تحت‌اللفظیِ, Guantanamo,  Honour Bound to Defend Freedom توسط تاثرِ Tricycle، به نامه‌ای برخوردم که توسط کودکی از یکی از این خانواده‌ها نوشته شده بود که تمایلی به مصاحبه برای نمایشنامه نداشت. به همین دلیل در موردش کنجکاو شده بودم.

کنجکاو بودم  که آن‌ها چه کسانی هستند و چگونه در پازلِ مردانی از بریتانیا  که به گوانتانامو ختم شده بودند، جای گرفته بودند. مردانی که داستان‌هایشان در نمایشنامه تصاویر کوچکی بود که با زندگیِ کامل و واقعی‌شان ارتباطی نداشت. این خانواده در دنیای بیرون حتی آن نشان کوچک را هم نداشت.

پدر این کودک، جمیل البنا، توسط سرویس‌های اطلاعاتی گامبیا، با همراهی آمریکایی‌ها، در بانجول در غرب آفریقا به همراه دوست صمیمی عراقی‌اش به نام بیشر الراوی، ساکن بریتانیا دستگیر شده بود. مصاحبه‌ای برای نمایش با برادر بیشر، وهاب (که او نیز دستگیر و سپس آزاد شده بود، زیرا پاسپورت بریتانیایی داشت، در حالی که بقیه ساکنان بریتانیا بودند، نه شهروند) داستانی کاملاً غیرقابل درک برای من طرح کرد. یک جمله در ذهنم مانده است. وهاب توضیح داد که از نگهبانان و بازجویان خود که شامل دو آمریکایی می‌شدند، خواست تا کمیساریای عالی بریتانیا را ببینند و به او گفته شد که کمیسر عالی نمی‌خواهد او را ببیند. دستگیرکنندگان او ادامه دادند: «فکر می‌کنی چه کسی دستور دستگیری تو را داده است؟ انگلیسی‌ها می‌دانند که تو در این وضعیت هستی.»

انس البنا نامه‌اش  را یک سال قبل از اینکه من نامه را ببینم، به شاهزاده چارلز و نخست‌وزیر نوشته بود و برای بازگرداندن پدرش به خانه درخواست کمک کرده بود:

جناب تونی بلر عزیز، من یک پسر هستم، هفت سالم است … این نامه را از صمیم قلب برای شما می‌نویسم زیرا دلم برای پدرم تنگ شده.  آرزو دارم که بتوانید به من و پدرم کمک کنید؟ همیشه از مادر می‌پرسم کی برمی‌گردد؟ و مادرم می‌گوید نمی‌دانم. حالا فهمیدم پدرم در جایی به نام کوبا در زندان است و دلیلش را نمی‌دانم و نمی‌دانم کوبا کجاست. هر شب به بابام فکر می‌کنم و با صدای خیلی آهسته گریه می‌کنم که مادرم نشنود و خواب می‌بینم که او به خانه برمی‌گردد و مرا محکم بغل می‌کند. هر عید منتظر برگشتن پدرم هستم… برایت آرزوی زندگی‌ شاد در کنار فرزندانت در خانه دارم.

دفتر نخست‌وزیر پاسخی نداد، اگرچه شاهزاده چارلز جواب داد، و منشی مخصوص او نامه‌ای محبت‌آمیز نوشت و گفت که متأسفانه شاهزاده در موقعیتی نیست که بتواند شفاعت کند.

به آدرسی که در نامه بود به مادر انس نامه‌ای نوشتم و درباره‌ی نمایشنامه به او توضیح دادم و اظهار امیدواری کردم که شاید این نمایشنامه بتواند کمک بسیار کمی به آزادی مردان بریتانیایی از زندان گوانتانامو بکند. روز بعد تلفنی با انگلیسی دست‌وپاشکسته از صباح داشتم که از من دعوت می‌کرد به دیدنشان بروم.  آخر هفته با یک کیک و چند اسباب‌بازی و بازی بچگانه راهی خانه‌اشان شدم که نگرش و درک من را نسبت به چیزها بیش از آنچه که می‌توانستم تصور کنم تغییر داد.

در یک خیابان فرعی کوچک در حومه‌ی شمال لندن، صباحی خندان با سه پسر نسبتاً مودب بین هفت تا چهار سال، دختری سه ساله زیبا با موهای سیاه فرفری و یک نوزاد دیدم که پس از ناپدید شدن پدرش در گوانتانامو پس از سفر کاری او به گامبیا، در اواخر سال ۲۰۰۲ به دنیا آمده بود.

خانه خاطره‌ای‌ ناگهانی از خانه‌های فلسطینی‌ برایم زنده کرد که در کرانه‌ی باختری و غزه، یا اردوگاه‌های لبنان دیده بودم، با دارایی اندک، عکس مکه بر دیوار، بدون نشانه‌ای از مصرف‌گرایی، سفره‌ای آماده برای مهمانان با غذای خانگی، و میوه‌های خشک و یک قوری کوچکِ زیبا. بچه‌ها مؤدب و خجالتی بودند، به زبان عربی بیش از انگلیسی تسلط داشتند.  و نقاشی‌ها و نوشته‌هایشان روی دیوار آشپزخانه چسبانده شده بود.

دیدن مهمان در خانه‌اشان آنقدر نادر بود که باعث هیجان شده بود، و صباح در آن بعد از ظهر بیشتر درباره‌ی مادر و پنج خواهرش در اردن و در مورد خانه‌های اصلی خانواده‌اش در اورشلیم و الخلیل گفت و گفت. درباره‌ی زندگی بسیار منزوی فعلی خود با تنها دو دوست در لندن گفت که  فقط از طریق تلفن با آن‌ها ارتباط داشت، همین‌طور با وکیل جمیل، گرت پیرس، در ١٨ ماه پس از ناپدید شدن او.

او همچنین اشاره کرد که قبل از رفتن جمیل دو بار از طریق پلیس متروپل به خانه‌شان رفته‌اند، یکی با همراهی یک آمریکایی. ذهنم به‌طور خلاصه سخنان وهاب را بیاد آورد. فقط بعداً همه این‌ها را به‌عنوان بخشی از تور گسترده‌ی اطلاعات غربی پس از ١١ سپتامبر درک کردم که مردان بی‌گناه زیادی مانند جمیل را به گوانتانامو فرستاد. آن روز بعد از ظهر من عمیقاً تحت تأثیر دو چیز قرار گرفتم: صباح چقدر از خدا یاد می‌کرد و به طرز شگفت‌انگیزی چقدر خوشحال به نظر می‌رسید، به‌رغم اینکه راهی برای درک آنچه  برسر خانواده‌اش آمده بود و دلتنگی عمیق برای همسرش نداشت.

در پایان او با خجالت گفت: «ببخشید، من زیاد صحبت کردم.» اما خیلی زیاد نبود و من اغلب برمی‌گشتم تا در آشپزخانه تمیز و مرتب بنشینم و با بچه‌ها بازی کنم.  به تکالیف آن‌ها نگاه کنم و به صحبت‌های صباح بیشتر در مورد فلسطین گوش دهم. در ماه‌های اول، او عمدتاً از گذشته و خوشبختی‌اش صحبت می‌کرد، و از چگونگی تحمل ناشناخته‌های ترسناک در غیبت طولانی‌مدت شوهرش و غم و اندوه ترسناک در نامه‌ی پسرش به نخست‌وزیر که تلاش می‌کرد ترسش برای پدر را از مادر مخفی کند. به طور مشابه، در این مورد می‌گفت که چگونه سعی می‌کند از مادرش در اردن محافظت کند تا به احساسات او پی‌نبرد و در تماس تلفنی با او همیشه سرحال به‌نظر برسد و خوش‌بین به اینکه به زودی به خانه برخواهد گشت. این خوش‌بینی اغلب از آن چیزی که  احساس می‌کرد بسیار فاصله داشت، اینکه  شب‌ها ناامیدی او را دربرمی‌گیرد و گاهی از خانه پر از بچه‌های خوابیده بیرون می‌رود تا گریه کند.

به طرز حیرت‌آوری دنیای کوچکی از شادی و امنیت برای فرزندانش ایجاد کرده بود، اگرچه بعداً با غم و اندوهی که برای  همسرش در خود پنهان کرده بود، متوجه شدم ساختن این دنیا به چه قیمتی برای خودش تمام می‌شود. مدام یادآوری می‌کرد که  چگونه همه چیز را در زندگی خود به خدا ارجاع می‌دهد: «من فقط می‌توانم دعا کنم. می‌دانم که این خواست خداست. خدا می‌داند که چه چیزی برای من بهتر است.» می‌گفت خداوند در هر چیزی حضوری ناپیدا دارد و بدون آگاهی خودش در هر فکر و تصمیم او وارد می‌شود. وقتی روزی پنج بار زنگ ساعتِ نماز در آشپزخانه به صدا در‌می‌آمد، او و بچه‌ها نماز می‌خواندند. همه‌ی آن‌ها برای پدرشان و دوستش بیشر (گرچه او را نمی‌شناختند) دعا ‌می‌کردند که از آن مکان کوبا نام بازگردند. سال‌ها بعد بچه‌ها از صباح سؤالات سختی می‌پرسیدند که او نمی‌توانست پاسخ دهد که پدرشان کجاست و چرا.

هم صباح و هم جمیل در طول عمرشان جنگ، تبعید و جدایی از خانواده را تجربه کرده بودند، زمانی که خانواده‌هایشان به دلیل اشغال سرزمین‌های فلسطینی توسط ارتش اسرائیل در طول جنگ ۱۹۶۷، از خانه‌هایشان فرار کرده بودند، هر دو بچه‌هایی کوچک بودند. آن‌ها دوباره در اردن دورهم جمع شدند، جایی که او با پدر و مادر و پنج خواهرش زندگی و به‌‌عنوان معلم مدرسه کارمی‌کرد. جمیل در آن زمان به خانه آمده بود، به امید اینکه در سفری کوتاه از پاکستان ازدواج کند، جایی‌که در پرورشگاهی به کودکان افغان زبان عربی درس می‌داد. مادر و خواهرش معلم جوانی را که می‌شناختند به‌عنوان عروس به او پیشنهاد کردند. صباح گفت: «به آن‌ها گفتم حتماً به او بگویند که من یک دست دارم که درست کار نمی‌کند، نمی‌خواستم وقتی بعداً آن‌را دید، از من ناامید شود».

خود صباح همیشه دوست داشت با مردی ازدواج کند که نه فقط مسلمانی متدین، بلکه «بسیار خاص، بسیار پاک، بسیار خوب» باشد. در سفر حج به مکه با مادرش همراه شده بود و اسلام در زندگی او کاملاً محوری بود. «من همیشه به خدا فکر می‌کردم که او از من چه می‌خواهد.« در چهارده سالگی بر خلاف توصیه‌ی پدرش تصمیم به پوشیدن روسری گرفت، زیرا پدرش فکر می‌کرد که او خیلی جوان است و احتمالاً نظرش را تغییر خواهد داد. «می‌دانستم این کار را نمی‌کنم، حجاب حس خوبی دارد.»

آن‌ها یک هفته پس از دیدارشان ازدواج کردند و صباح با جمیل به پاکستان رفت – نقشی برجسته در خانواده‌ی صمیمی‌اش داشت که به‌طور واقعی آن نقش را پذیرفت. دوباره تدریس را در مدرسه‌ای آغاز کرد، این بار به کودکانی از ملیت‌های مختلف، و آن دو با خوشحالی در آنجا مستقر شدند تا اینکه جنگِ تحت حمایت ایالات‌متحده علیه شوروی در افغانستان با عقب‌نشینی ارتش شوروی به یکباره پایان یافت. سپس پاکستانی‌ها خواستند که اعراب ساکن آنجا را ترک کنند. صباح و جمیل، که فقط اندکی زبان انگلیسی می‌دانستند، در سال ۱۹۹۴ به دنبال همسایگان و دوستان خود از پاکستان – روحانی فلسطینی/اردنی، محمد عثمان، که بعدها به ابو قتاده معروف شد، و خانواده‌اش به لندن آمدند. (بسیار بعد، هنگامی که توسط آمریکایی‌ها بازجویی و شکنجه شد، جمیل متوجه شد که احتمالاً همین دوستی منشاء توجه نیروهای اطلاعاتی غرب به او بوده است.) این زوج به دلیل مخالفت قبلی جمیل با دولت اردن، پناهندگی سیاسی در بریتانیا دریافت کردند. صباح یک‌بار گفت: «او هرگز در این مورد با من صحبت نکرد، من هرگز نمی‌دانستم.»

آن‌ها زندگی بسیار آرامی داشتند و فرزندان خود را بزرگ می‌کردند و کمی از دنیای بریتانیایی اطراف خود را تماشا می‌کردند، اما بیشتر با چند خانواده‌ی فلسطینی یا سایر خانواده‌های عرب ارتباط داشتند. در روزهای اولیه صباح به فرزندان دوستانشان در خانه آموزش می‌داد، قبل از اینکه آن‌ها مدرسه پیدا کنند و ساکن شوند. او هرگز دوست عراقی جدید شوهرش از مسجدی که پیشنهاد تجارت در گامبیا را به او داده بود، ندید، زیرا به‌عنوان زنی نجیب مردان را به جز اعضای خانواده ملاقات نمی‌کرد و فقط از پشت در یواشکی به او نگاه ‌کرده بود. جمیل با زبان انگلیسی دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد و دائماً کلمات جدیدی را که صباح به او می‌آموخت فراموش می‌کرد و احتمالا احساس می‌کرد گامبیا فرصت احتمالی لازم  را برای تأمین خانواده‌اش به او می‌دهد.

برنامه این بود که برای مدت کوتاهی به غرب آفریقا بروند و یک کارخانه سیار روغن بادام‌زمینی راه‌اندازی کنند. هیچ‌یک از مردان عرب در این طرح تجربه‌ی این چنینی نداشتند، اما وهاب ٢۵٠٠٠٠ دلار از پول خانواده را در این طرح گذاشت، شرکای دیگر مبالغ بسیار کمتری را پرداخت کردند و در اواخر سال ۲۰۰۲  آماده رفتن بودند. صباح در مورد سفر برنامه‌ریزی شده به آفریقا برای راه‌اندازی این پروژه – آن‌طور که مشخص شد، تردیدهایی داشت – اما تصمیم می‌گیرد به خاطر  احترام به شوهرش آن‌ها را برای خودش نگه دارد. درست قبل از اینکه گروه در نوامبر حرکت کند، پلیس با شوهرش تماس می‌گیرد. صباح به یاد می‌آورد: «دو بار پلیس به خانه‌امان آمد، یک بار درست بعد از ١١ سپتامبر، که یک آمریکایی  و یک زن که عربی صحبت می‌کرد همراهشان بود. بار دوم درست قبل از رفتن شوهرم به آفریقا بود. آن‌ها به جمیل گفتند: “با سفرتان به گامبیا مشکلی نداریم.”»

ممکن است فردی جهان‌دیده‌تر این را نوعی هشدار بداند که مقامات قبلاً از برنامه‌های او اطلاع داشتند و نگران این شود که بریتانیا را تنها با یک سند مسافرتی سازمان ملل متحد ترک ‌کند. اما در اواخر سال ۲۰۰۲، احتمالاً تعداد کمی از افراد خارج از محافل اطلاعاتی و پلیس بریتانیا، از نحوه‌ی تبدیل بریتانیا در دوره‌ی پس از ١١ سپتامبر به بخشی از شبکه‌ی گسترده‌ای از جمع‌آوری اطلاعات در مورد مسلمانان در سراسر جهان و ارتباطات آن‌ها با یکدیگر تصوری داشتند.  بعد جمیل رفت و چند هفته بدون شوهرش برای او به اندازه‌ی سال‌ها سپری شد.

اولین زندانیان سابق بریتانیایی در بهار سال ۲۰۰۴ از گوانتانامو بازگشتند و آن تابستان، چند ماه پس از اولین ملاقات من با صباح، گزارشی ویران‌کننده درباره‌ی رفتار آمریکایی‌ها با خود برای وکلایشان تهیه کردند. یک روز یکشنبه عصر با وکیل او، گرت پیرس، رفتم تا آن گزارش را به صباح نشان دهیم و او را برای جزئیات وحشتناک زندگی مردانی که در کنار همسرش در گوانتانامو بوده‌اند و داستان‌های آن‌ها که قرار بود در رسانه‌ها منتشر شود، از جمله جزئیاتی از وضعیت بسیار بد سلامتی جمیل آماده کنم.

چند ماه قبل، گزارش‌ها و تصاویری از شکنجه‌ی زندانیان توسط آمریکایی‌ها در زندان ابوغریب عراق منتشر شده بود که جهان را با وحشیگری شدید خود متحیر کرد. برای صباح آن‌ها چنان وحشتی بودند که نمی‌توانست از ذهنش خارجشان کند. او بارها و بارها با صدای بلند با تعجب می‌گفت: آیا برای جمیل هم دارد چنین اتفاقی‌هایی به‌دست آمریکایی‌ها می‌افتد؟» تنها پاسخ ممکن این بود که، «نه، من مطمئنم که اینجا با اونجا فرق داره، عراق متفاوته.» اما حالا آنچه این گزارش حقوقی از واقعیت وضعیت شوهرش منعکس می‌‌کرد، نشان می‌داد که تفاوتی وجود نداشت، و حتی تصاویر تلخ از رفتاری وجود داشت  که سه مرد جوان اهل تیپتون توصیف کرده بودند. گرت گزارش را با او، با فاصله از کودکانی که در یک غروب آفتابی زیبا در هوای آزاد بازی می‌کردند، مرور کرد. پس از آن، صباح فوق‌العاده ساکت و آرام بود – او تکرار می‌کرد: «این خواست خدا بود.»  اما ماه‌ها بعد، او گفت: «آن شب نخوابیدم و دو روز با بچه‌ها در پارک نشستم تا آن‌ها آن دورها بدوند و اشک‌هایم را نبینند».

در تمام این مدت او تنها یک نامه از شوهرش دریافت کرد که در ١۴ آوریل ۲۰۰۳ نوشته شده بود – روز بعد از تولد نوزادشان که مرد از آن خبر نداشت. زن آن نامه را در آگوست ۲۰۰۳ دریافت کرد. در حالی که ماه‌ها مرتباً با صلیب سرخ تماس می‌گرفت، و به او می‌گفتند، متأسفانه، چیزی برای شما نیست. او دوباره تلفن می‌کرد، نمی‌توانست آن‌را بپذیرد. و او یکی از چندین خانواده‌ی زندانیان گوانتانامو بود که در آن زمان از تجربیات خود با صلیب سرخ به شدت ناامید شده بودند. نامه بعدی بعد از مدت‌ها در فوریه ۲۰۰۵ رسید. او به خاطر دریافت نامه چندین روز سرحال بود. «جمیل برای هر کدام از بچه‌ها توصیه‌های مخصوص نوشته بود تا بدانند که به آن‌ها فکر می‌کند. و برای من، خیلی نگران بود.» اما از نوشته‌هایش برای زن آشکار شد که تا آن زمان نامه‌های او را نخوانده، یا نقاشی‌ها و پیام‌های بچه‌ها را ندیده است. تنها در ماه قبل، ژانویه ۲۰۰۵، سرانجام ١٣ نامه از همسرش به جمیل داده شد که مقامات ایالات متحده بیش از دو سال مخفی‌اشان کرده بودند، برخی از آن‌ها می‌توانست گفتگوهای مکتوبی بین آن‌ها آغاز کند.

در آن زمان صباح خیلی بیشتر از وضعیت شوهرش می‌دانست، نه فقط از اولین گروه از زندانیان سابق بریتانیایی که به خانه آمده بودند، بلکه به خاطر تلاش‌های وکیل آمریکایی‌ش، برنت میکم، که در پاییز ۲۰۰۴ پس از یک جنگ طولانی قانونی موفق شد ملاقاتی با همسرش برایش بگیرد. و در ژانویه ۲۰۰۵، آخرین زندانیان انگلیسی، از جمله معظم بیگ، به خانه آمد و با او تلفنی صحبت کرد. هیچ‌کدام از شنیده‌های صباح اطمینان‌بخش نبود، عمدتاً به این دلیل که همه چیز کاملاً غیرمنطقی و متناقض بود. او بعد از صحبت کردن در باره‌ی چیزهایی که شنیده بود که هیچکدام خوب نبودند، با ناراحتی گفت: «فکر می‌کنم حقوق بشر در تعطیلاتی تمام‌نشدنی بوده است.»

جزئیاتی که شنیده بود او را در شب بیدار نگه می‌داشت، زمانی که اشک و ناامیدی همراه با تاریکی می‌آمد، اگرچه می‌توانست با خواندن قرآن و تکرار اعتقاد راسخ خود به اینکه خداوند از او و شوهرش مراقبت می‌کند آرام شود. در روز نیز هرگز نمی‌توانست جزئیات را از ذهنش بیرون کند، اگرچه هرگز اجازه نمی‌داد آرامشش را در حضور بچه‌ها از دست بدهد.

شنید که جمیل تنها پنج بار در گوانتانامو بازجویی شده بود، بر خلاف مردان دیگری که صدها بازجویی داشتند، و یک بار بازجوی آمریکایی به او گفته بود: «ما در تلاشیم تو را از اینجا بیرون ببریم – می‌دانیم که تو آدم بی‌گناهی هستی.» با این وجود، او مطلع شد که  حکم احضار جمیل به دادگاه برای بررسی مجدد عملا شکست خورده است – و رگه‌ی دیگری از امید نابود شد. The Guantanamo Combatant Status Review Tribunal [3] – یک دادگاه نظامی – تشخیص داد که جمیل «به‌درستی به‌عنوان یک جنگجوی دشمن طبقه‌بندی شده و بخشی از نیروهای القاعده است یا از آن‌ها حمایت می‌کند».

اسناد طبقه‌بندی نشده دادگاه به او حسی از شیوه‌ی رسیدگی به پرونده‌ی آلیس در سرزمین عجایب می‌داد. به یک دلیل: دادگاه نام او را اشتباه گرفته بود – آن‌ها به جای نام اصلی پدرش عبداللطیف، نام جمیل  را بکار می‌بردند. و بعد هم دوستی او با روحانی ابو قتاده که به‌عنوان «عامل القاعده» شناسایی شده بود، به‌عنوان اولین نکته در مدارکِ علیه او ذکر شد. جمیل به دادگاه گفت که او «یکی از صدها نفری» بود که با ابوقتاده نماز می‌خواند. «اگر من خطری داشتم، بریتانیای کبیر مرا به زندان می‌انداخت.» صباح از نبود منطق مطلق در گوانتانامو وحشت داشت.

اتهام دیگری عنوان می‌کرد: «فرد بازداشت شده در گامبیا هنگام تلاش برای سوارشدن به هواپیما با تجهیزاتی شبیه به یک دستگاه الکترونیکی دست‌ساز دستگیر شده است.» صباح می‌دانست که چه چیزهایی دو سال است که می‌تواند در مالکیت مردم باشد: اینکه اولین دستگیری کوتاه در بریتانیا انجام شد، اینکه شارژر باتری در چمدان او نبود، بلکه در چمدان دوست عراقی‌اش بیشر الراوی بود – که آن هم نه در گوانتانامو و نه جایی دیگر چیز مشکوکی نبود، فقط یک شارژر باتری بود که از کاتالوگ آرگوس خریداری شده بود. او می‌پرسید چطور ممکن است آمریکایی‌ها همه‌ی این‌ها را ندانند؟ جوابی نبود.

وقتی شنید که جمیل به دادگاه گفته است در گامبیا آمریکایی‌هایی با ماسک‌هایی سیاه  او را ربودند، دستبند زدند، لباس‌هایش را دریدند و به بگرام بردند، جایی که به مدت دو هفته بدون نور در زیرزمین نگهداری می‌شد، نمی‌توانست تصویری از شوهرش در ذهنش مجسم کند. «تعجب می‌کردم که آمریکایی‌ها چنین کارهایی بکنند، این من را شوکه کرد.»

در آن زمان صباح آنقدر می‌دانست که متوجه شود اتهامات نادرست تحت شکنجه، یا به‌عنوان اقرارِ توافقی، در سیستمی که در زندان‌های مبارزه علیه تروریسم در ایالات متحده برقرار بود و شوهرش را از او گرفته بود، معمول بود. او بارها و بارها در ذهنش مرور کرد که چگونه ممکن است این اتفاق بیفتد، کسی که برای امریکایی‌های اسم پدرش جمیل است کیست؟ اما در طول شب‌های بی‌خوابی هیچ پاسخ آسانی وجود نداشت. بریتانیا خانه‌ی او بود، جایی که آمده بود تا در امان باشد، چگونه می‌توانست بپذیرد که بخش‌های قدرتمندی از بریتانیا مسئول فاجعه‌ای است که بر سر خانواده‌اش آوار شده است.

یکی از مردان جوان تیپتون، آصف اقبال، به صباح گفت جمیل به او محرمانه گفته است آمریکایی‌ها به او گفته‌اند او را به اردن باز‌می‌گردانند، و این باعث شده بود جمیل از این فکر که شکنجه یا کشته شود وحشت زده شود. ملجاء صباح مثل همیشه دعا بود. «من همیشه دعا می‌کنم و می‌دانم خدای من آنجاست. من برای تاب‌آوری شوهرم دعا می‌کنم.»

یکی از حامیان خودش در می ۲۰۰۵، با مرگ مارک جنینگز، مرد مهربانی که دستیار اد دیوی، نماینده‌ی خانواده‌ی بیشر بود، شکست خورد. او با ابتکاراتی مانند نامه‌های شخصی به نخست‌وزیر از مسیر خود خارج شده بود تا نه تنها به آن‌ها بلکه به خانواده‌ی جمیل کمک کند. مارک جنینگز خودکشی کرد، بریده بود، در نامه‌ای که از خود به‌جای گذاشت نوشته بود، علت خودکشی او به‌خاطر فشاری بود که از دانستن معنای گوانتانامو تحمل می‌کرد و فهمیدن این که به‌رغم تمام تلاش‌های سختی که برای زندانیان و خانواده‌هایشان می‌کرد، نمی‌توانست بر چیزی تأثیر بگذارد. همان ماه صباح قرآنی دوزبانه به من داد. فکر می‌کردم این روش او بود و می‌خواست بگوید، مثل مارک نباش، اما آنقدر زیرک بود که چنین نکته‌ای را صریح نگوید.

استقامت و مقاومت خودش در پسِ ظاهرِ عادی و خاموشش رشد می‌کرد. انعطاف‌پذیری و نبوغ او تا آن زمان  قادرش ساخته بود انگلیسی را به‌خوبی یاد بگیرد تا بتواند با بوروکراسی بریتانیا، مشکلات معمول مسکن، وسایل نقلیه، مدارس، بیمارستان‌ها، بیماری‌ها و ناراحتی‌های پنج فرزند، تولد یک فرزند بدون شوهر، وحشت از حبس پایان‌ناپذیر او و احساسش در برزخی که در آن صلیب سرخ تنها راه نجات ضعیفی برایش بود، کنار بیاید.

خیلی دوست داشت در مورد محبت‌هایی که به‌طور ناشناس و غیرمنتظره در بریتانیا دریافت می‌کرد صحبت کند، مانند غذایی که بعد از بچه‌دار شدن دم در برایش گذاشته بودند، پیست مسابقه‌ی اتومبیل‌های برقی که توسط زندانیانی که برگشته بودند به پسرها داده ‌شد و همچنین پیشنهادات پولی که همیشه می‌گفت به آن نیازی ندارد. این چیزها بسیار خوشحالش می‌کرد و همیشه می‌گفت این کار خداست. اما در عین حال به خاطر از دست دادن برخی از دوستان مسلمان سابق که شاید از ترس لکه‌دار شدن با انگِ «تروریسم» رهایش کردند، به‌شدت اذیت شده بود. «می‌توانید تصور کنید که این آدم‌ها حتی تماس‌های تلفنیم را مسدود کرده‌اند؟ اما خدای من دوستانی دیگر و آدم‌های بسیار مهربانی مثل وکیل‌مان گرت پیرس را برای کمک به من فرستاد.»

گاهی اوقات زنان محجبه‌ی دیگری دور میز آشپزخانه‌اش می‌نشستند و در حالی که فرزندانشان در باغ بازی یا تلویزیون تماشا می‌کردند، با هم گپ می‌زدند. معمولاً شوهران این زنان نیز زندانی بودند – در بریتانیا در بلمارش یا برادمور، با اتهاماتی نامشخص مرتبط با تروریسم. آن‌ها نیز در لحظاتِ کوتاهی از شادیِ در کنار هم بودن موفق می‌شدند، زمانی، برای یک ساعت یا بیشتر، عدم‌اطمینانِ کامل از آینده‌ی خود را فراموش کنند.. آن‌ها به‌خصوص زمانی که مادر صباح یک‌بار برای بازدید از اردن آمده بود، آمدند. مادرش، مثل صباح آرام و ‌خوش‌رو بود و یک ردیف کاهو و باقلا در باغ کاشت – عاداتی که از خانه به لندن آورده بود.

یک‌بار به صباح گفتم مهمانی فلسطینی دارم که درمانگاهی برای کودکان معلول در اردوگاه‌های فلسطینی در بیروت دارد و خودش معلول است، اما در مدیریت بسیار مدبر است. صباح روز بعد در مقابل در ظاهر شد تا آمدن او را به لندن خوشامد بگوید و  هدایایی به او داد تا برای کودکان فلسطینی در اردوگاه‌های لبنان ببرد.

در آن سال‌ها یاد گرفتم از اشتباهاتی مانند خریدن لباس‌های نوی عید برای بچه‌ها از مارکس اند اسپنسر (که بسیاری از فلسطینی‌ها تحریمش کرده‌اند) و مجبور به پس‌دادن آن‌ها می‌شدم، یا خریدن شیرینی هاریبو و دادن یواشکی آن به کودکی نه ساله که می‌دانست حاوی ژلاتین است و حلال نیست، دست بردارم. در تعطیلات عید، پسران صباح عصرها درصفی با لباس‌‌ و کلاه سفید روی مبل می‌نشستند و با انگشتانشان  آیاتی از قرآن را دنبال و با صدای بلند قرائت می‌کردند. صباح از بچه‌ها در بهترین لحظاتِ عیدشان عکس می‌گرفت تا به گوانتانامو بفرستد، اما هرگز نمی‌دانست شوهرش چه‌زمانی این عکس‌ها را می‌بیند، اما همیشه می‌گفت مطمئن است که آن‌ها را خواهد دید. 

یک بار، بچه‌ها  در یک جشن بعد از مدرسه در مدرسه ابتدایی‌اشان، نمایشی اجرا کردند که در پس‌زمینه‌ی آن حلقه‌ای‌ فیلم بیش از چندین بار مرگ نمادینِ «محمد دوره»، کودک  ١٢ ساله‌ی فلسطینی را نشان می‌داد که در جریان انتفاضه‌ی دوم کنار پدرش در مقابل یک ستون سیمانی در غزه، به خوبی پناه نگرفته بود. قبلا کودکان انتقال یافته‌ی فلسطینی دنیایی متفاوت از محیط اطرافِ خود در لندن در سر داشتند.

هویت متفاوت خودشان زمانی برایشان مشکل‌ساز می‌شد که سایر بچه‌‌ها در مدرسه گاهی با طعنه در باره‌ی پدرشان می‌گفتند که او یک تروریست زندانی در گوانتانامو است. وقتی تصویری از لباس‌های سرهمیِ نارنجی گوانتانامو در تلویزیون ظاهر می‌شد، حتی کوچک‌ترین بچه‌ هم  از صباح ‌می‌خواست  «بابا را ببیند». صباح می‌گفت: «نگران نباش، این بابای تو نیست.» سال‌ها علت دیر آمدن پدر به خانه برای بچه‌ها مبهم بود و همیشه صباح داستان‌هایی در باره‌ی مشکلات گذرنامه برایشان تعریف می‌کرد. اما بعد که بزرگتر شدند و گوانتانامو را اغلب در تلویزیون می‌دیدند، از من خواست با پسرهای بزرگتر بنشینم و درباره‌ی اینکه چه اتفاقی برای پدرشان افتاده و اینکه کوبا کجاست کمی توضیح دهم. صباح خودش نمی‌توانست آنچه را که برای خودش غیرقابل‌توضیح بود برایشان توضیح دهد. به نظر می‌رسید مهم‌ترین چیز این بود که به آن‌ها اطمینان دهیم پدرشان هیچ اشتباهی مرتکب نشده است، این اشتباه وحشتناکی بود که مردان دیگر در آمریکا مرتکب شده بودند و پدرشان به زودی به خانه می‌آمد.  اما آن چهره‌های کوچک قانع به نظر نمی‌رسیدند. «و بعداً زمانی فرا رسید که بچه‌ها نخواستند کسی حتی در مورد گوانتانامو صحبت کند. آن‌ها می‌خواستند کل داستان فراموش شود و به هیچ پسری در مدرسه اجازه نمی‌دادند به پدرشان اشاره کند.»

پس از ماه‌ها و سال‌ها تلاش ناکام در مورد پرونده‌ی جمیل یا سایر ساکنان بریتانیا، اگرچه شهروندان بریتانیا همه از گوانتانامو بازگردانده شده بودند، زنی با پیشینه‌ی صباح گامی شجاعانه و غافلگیرکننده برداشت تا کارزاری عمومی برای نجات شوهرش آغاز کند. یاد گرفت چگونه از قطار زیرزمینی استفاده کند، به دفاتر وکلا، به مجلس عوام، به جلسات، به خیابان داونینگ ١٠ برود. او نماینده‌ی خود، سارا تیتر، لیبرال دموکرات، را انتخاب کرد و با روزنامه محلی گفتگو کرد. نامه‌ها و بیانیه‌های سرگشاده‌ای برای جلسات عمومی درباره‌ی گوانتانامو، در سازمان عفو بین‌الملل یا برای مدرسه‌ی فرزندانش نوشت و از من ‌‌خواست آن‌ها را برای او بخوانم. پسرش انس نیز شروع به خواندن نامه‌های خود به پدرش در جلسات عفو بین‌الملل و انجام چند مصاحبه تلویزیونی کرد. اما صباح نگران او بود: «او بچه است و نباید اینقدر بداند. همچنین، او بیش از هر چیز به پدرش در اینجا نیاز دارد.» برای صباح بسیار سخت بود که پسرش را در حالت عصبانیت و ناامیدی ببیند، وقتی به‌رغم تلاش زیادش هیچ چیز برای پدرش تغییر نمی‌کرد.

در اکتبر ۲۰۰۶، او اولین موفقیت بزرگ را به لطفِ پشتکار وکلایش و صلیب سرخ به‌دست آورد. صباح توانست از داخل سفارت آمریکا به مدت یک ساعت تلفنی با جمیل صحبت کند – مکانی که ورود به آنجا برایش دلهره‌آور بود. مادر جمیل در اوایل سال فوت کرده بود و هفته‌ها از فکر تأثیری که این امر بر جمیل می‌گذارد، داغان بود. بعد از صحبت با شوهرش، به من گفت: «هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند هیجان مرا از شنیدن صدای او توصیف کند… بعد به خانه نزد بچه‌ها رفتم و به آن‌ها گفتم، بابا خوب است، نگران نباشید، او به زودی می‌آید. همه شما را می‌بوسد، و می‌داند که شما بچه‌های خوبی هستید»  چند روز بعد، هنگام نماز عید در مسجد، بسیاری از زنانی که حتی او را نمی‌شناختند، اما درباره‌ی گوانتانامو شنیده بودند، در آغوشش گرفتند و به او تبریک گفتند. صباح در ملاء عام فروتن و خوش‌رو بود، اما بعداً در خانه با ناراحتی گفت: «اما هیچ کس جز خدا نمی‌داند چه بر من می‌گذرد و چه دردی در دل دارم».

گاهی از طولانی بودن شب‌های تنهایی‌اش می‌گفت و گاه رویاهایش از شوهرش خیلی واضح بود. یک‌بار،  با ناراحتی گفت، در خوابم به خانه آمد – «اما باید به شما بگویم که دیگر نمی‌خندید.»

در این سال‌ها، با بن‌بست رسیدگی‌های حقوقی ایالات متحده، و از دست دادن امید در آنجا، وکلا در دادگاه‌های موازی در لندن مشغول به کار بودند تا دولت بریتانیا را مجبور کنند ساکنان بریتانیا را نیز همانگونه که شهروندان بریتانیایی را بازگردانده بودند، بازگردانند. او سعی می‌کرد همه جزئیات را بفهمد و دنبال کند. یک‌بار در دادگاه عالی برای رسیدگی به موردِ جمیل، بیشر و یک زندانی دیگر از بریتانیا، یک لیبیایی به نام عمر دقایس، صباح با کت بلند مشکی و روسری کوچک سفیدش قبل از شروع دادگاه جرأت کرد به رئیس تیم حقوقی وزارت کشور نزدیک شود و فقط از او بپرسد که آیا فرزندی دارد یا خیر. آن‌ها چند دقیقه گفتگو کردند و سپس او در انتهای اتاقِ کوچکِ دادگاه نشست، در حالی که مطمئن بود  او «مرد خوبی» است و موضع مخالف با بازگشت جمیل را اتخاد نخواهد کرد. اما او هیچ تجربه‌ای از ریاکاری تشکیلات بریتانیا نداشت.

پرونده بدون تغییر پی‌‌گرفته شد، و بعد او مجبور شد با شوک شنیدن  این‌که برای بیشر، دوست فوق‌العاده‌ی شوهرش، پرونده علیه بازگشت او توسط دولت بریتانیا کنار گذاشته شده، مواجه شود. او نگران  تنهایی جمیل در گوانتانامو بود، در نبود  دوست باهوش و انگلیسی زبانش که می‌توانست به او تکیه کند. بیشر، پسری مهربان و خوش‌برخورد از  مدرسه‌ای دولتی و بزرگ‌شده‌ی بریتانیا بود که سال‌ها پیش برای اطلاعات بریتانیا مترجمی بسیار مفید برای ارتباط با برخی از مردان عرب، مانند ابو قتاده بود که می‌خواستند پس از یازده سپتامبر دستگیرشان کنند. به‌رغم سابقه‌ی کارش  با اطلاعات بریتانیا، مقامات دستگیری او را در گامبیا تسهیل کرده بودند و سپس بیشر را در تمام آن سال‌ها در زندان‌های افغانستان و گوانتانامو رها کردند. هیچ چیز واضح‌تر از این به صباح نشان نداد که چگونه مردانی مانند شوهرش برای دولت می‌توانند بی‌مصرف شوند. اما با این حال به بچه‌هایش می‌گفت عصبانیت اشتباه است، برای استقامت و صبر دعا جواب می‌دهد.

در همان زمان، سایر وکلای ایالات‌متحده برای آزادی جمیل از راه‌های نامتعارفِ ناامیدکننده‌ای استفاده کردند. یکی به اردن رفت و با مقامات بلندپایه‌ی سرویس‌های امنیتی ملاقات کرد  که به او اطمینان دادند  اگر جمیل به اردن بازگردد، اتفاق بدی برایش نخواهد افتاد. صباح با دقت به حرف‌های وکیل آمریکایی در توضیح این موضوع گوش داد و نمی‌دانست آیا باید به غریزه‌اش اعتماد کند و آن را رد کند  یا در فوریت میل به گذر از بن بست، این ایده جدید را امتحان کند. هیچ‌کس وجود نداشت که به او یا وکلای او بگوید که چه‌کسی در ایالات متحده، در بریتانیا، در اردن به قدرت دسترسی دارد و می‌تواند با اطمینان به او مشاوره دهد. وقتی شنید دولت اسپانیا نیز اعلام کرده که علیه جمیل پرونده‌ای دارد، لایه دیگری از سردرگمی کامل برای او ایجاد شد.

در گوانتانامو، زمانی‌که بازجوهای اسپانیایی برای صحبت با جمیل آمدند و به او گفتند دولت اسپانیا می‌خواهد از او در مورد ارتباطش با یکی از افراد مرتبط با القاعده بازجویی کند، او نیز استدلال‌های مشابهی از ذهنش گذشت. این داستان برایش بی‌معنی بود، اما فکر کرد آیا باید قبول کند که به اسپانیا برود و در آنجا با دادگاه روبرو شود، فقط برای اینکه از گوانتانامو بیرون برود؟ بالاخره او و یک زندانی دیگر از بریتانیا، عمر دقایسِ لیبیایی، برگه‌ی پذیرشِ رفتن به اسپانیا را امضا کردند. وکیل جمیل در واشنگتن بارها به سفارت رفت و خواستار برگزاری دادگاه در اسپانیا شد و این موضوع را به صباح خبر داد. اما مقامات اسپانیایی پس از آن چندین سال آن‌ها را در گوانتانامو فراموش کردند و هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ‌یک از جزئیات کوچکی که صباح در این مورد شنیده بود برایش قابل درک نبود. می‌گفت رویای روزی را در سر داشت که همه چیز تمام ‌شود و بتواند در جایی آرام با خانواده‌اش زندگی کند و سعی‌کند همه چیز را فراموش کند و ببخشد.

در بهار ۲۰۰۷ بیشر به بریتانیا بازگردانده شد. او بلافاصله به دیدار فرزندان صباح رفت. احساسی که از دیدن آن‌ها و صحبت با صباح با حضور پسر خردسالش در اتاق به‌عنوان مرد خانواده‌ی آن‌‌ها داشت، برای همه‌اشان خارج از تحمل بود. آگوست همان سال  سرانجام دولت انگلیس خواستار بازگرداندن جمیل و عمر شد. برای صباح این تغییری بزرگ در نگرش دولت پس از خودداری شرم‌آور از پذیرفتن مسئولیت در قبال آن‌ها در طول سال‌های تصدی بلر بود، اما در عین حال اعتماد به آن سخت بود. وزرای کشور و وزرای امور خارجه آمدند و رفتند، اما همه، از جمله در پرونده‌های متوالی دادگاهی که در آن طرفِ دولت توسط وکلای ارشد بریتانیا مورد بحث قرار گرفت، قاطعانه تاکید کرده بودند که سرنوشت این مردان مشکل بریتانیا نیست.

و دسامبر ۲۰۰۷ بود که آن دو نفر پرواز کردند. آن شب صباح و بچه‌ها با لباس‌های نو، خانه‌ی تزئین‌شده و غذای مخصوص روی میز آماده‌ی دیدار او بودند. اما عصرِ دیروقت وکیلش گرت پیرس از فرودگاه با او  تماس گرفت و گفت که مشکلی پیش‌آمده و شوهرش آن شب خانه نخواهد بود. با اینکه واقعا از آمدنش مطمئن نبود، ویران شد. غریزه‌ی او درست بود – قضیه خیلی جدی بود. در هواپیما که برای وکلای آن‌ها ناشناخته بود، اسناد استرداد اسپانیایی به این دو مرد تحویل شد. آن‌ها باید برای جلسه‌ی استرداد در دادگاه قضاتِ وست مینستر در ساعت ١٠ صبح روز بعد حاضر می‌شدند.  در طول شب باید وثیقه‌هایی پیدا می‌شد تا برای آن‌ها وثیقه بگذارند، و یکی از کسانی که جلو آمد ونسا ردگریو بود. صبح صباح بیرون از دادگاه بود – جمیل از طریق وکلا به او پیام داده بود که نمی‌خواهد بعد از این همه مدت او را در دادگاه ببیند. وقتی از شکاف در نگاه کرد، شوهرش را دید که به طرز تکان‌دهنده‌ای با ریش سفیدی تا روی شکمش، تغییر شکل داده بود.

تصمیم لحظه‌ی آخر مبنی بر صدور حکم استرداد این دو مرد از اسپانیا به دلیل اتهامات غیرمستندِ تروریسم، به این معنی که آن‌ها باید فوراً برای اعتراض به اخراج در دادگاه حاضر شوند، نقطه ضعف دیگری در رسیدگی دولت بریتانیا به این پرونده‌ها بود. برای صباح و برادر عمر این مثل شکنجه بود، آن‌ها می‌گفتند  بیرون از دادگاه، منتظر بودند و چیزی نمی‌دانستند.

صباح فقط می‌توانست به آرامی در راهروی شلوغ دادگاه دعا کند، زیرا نمی‌توانست بشنود آن داخل چه می‌گذرد. ادوارد فیتزجرالد از اعضای شورای عالی امنیت نقش اسپانیا را در مصیبت پنج سال اخیر آن‌ها به باد انتقاد گرفت:

آن‌ها با بازجویی خود در گوانتانامو موافقت و آن را تسهیل کردند و در واقع در آن روند بازجویی شرکت کردند. آن‌ها هیچ قدم یا قدمی موثر برای گفتن اینکه «ما آن‌ها را برای محاکمه در اسپانیا می‌خواهیم» برنداشتند. آن‌ها ایشان را رها کردند تا در گوانتانامو بازجویی شوند، و اکنون – پس از تبرئه شدن‌شان توسط مقامات آمریکایی، پس از اینکه پلیس انگلیس اعلام کرد مایل به طرح هیچ اتهامی علیه آن‌ها نیست – مقامات اسپانیایی می‌گویند، «ما می‌خواهیم آن‌ها را با همان اتهامات خود بازجویی کنیم».[۴]

فیتزجرالد و تیم اوتی، یکی دیگر از اعضای شورای عالی امنیت، در برخورد مودبانه با پرونده‌ی بسیار ضعیفِ دولت در مخالفت با وثیقه برای جمیل، اولین موردی که بررسی شد، مشکل کمی نداشتند. ادعاهای اسپانیایی‌ها بسیار مبهم و قدیمی بودند – و به سال ۲۰۰۳ بازمی‌گشت – به گفته‌ی وکلا، شگفت‌آور بود که دولت می‌تواند آن‌ها را جدی بگیرد و تا آنجا پیش برود که در واقع با وثیقه‌ی مردی که پس از پنج سال از گوانتانامو جان سالم به در برده، مخالفت کند- مردی که توسط دولت بریتانیا به آنجا انداخته شد – و در شرف پیوستن به خانواده‌اش است.

صباح زمانی که شنید برای این دو مرد تا سال نو وثیقه دریافت کرده‌اند، همراه با مقررات منع رفت‌و‌آمد و پابند الکترونیکی، دچار تنش شد. او و جمیل به کمک جماعت خبرنگاران سوار یک تاکسی شدند و به خانه نزد بچه‌ها رفتند که جمیل یکی از آن‌ها را هرگز ندیده بود.

اما پابند الکترونیکی و منع آمدوشد بعد ساعت ٧ بعد از ظهر برای جمیل، برای چندین ماه هر روز  به صباح یادآوری می‌کرد که مصیبت تمام نشده است. حتی وقتی او در مقابل چشمانش بود، می‌دانست  هنوز در خطر از دست دادن دوباره‌ی شوهرش است. مهمانی‌ها و جشن‌هایی که بچه‌ها دوست داشتند باید منتظر می‌ماندند.  چند ماه بعد روال بررسی پرونده متوقف شد، زمانی که قاضی اسپانیایی درخواست قاضی بالتازار گارزون را برای طرح پرونده رد کرد. اسپانیا خواهان پخش علنیِ دخالت ماموران اطلاعاتی اسپانیا در بازجویی از مردانِ خلیجِ گوانتانامو و پروازهایی برفراز اسپانیا در پرونده‌های استرداد نبود. گوانتانامو در آن زمان در اروپا تبدیل به یک شرمساری شده بود و قرار بود همچون قربانیانش فراموش شود. وقتی صباح بالاخره شنید که پرونده بسته شده است، پابند برداشته می‌شود، منع آمدوشد به پایان رسیده است، باورش آنقدر سخت بود که مجبور شد بارها با وکیل خود تماس بگیرد تا خبر را تأیید کند، تا به ساعت ٧ بعد از  ظهر نزدیک شدند و جمیل در حال جمع‌کردن بچه‌ها توی ماشین بود تا مثل هر خانواده‌ی دیگری جشن بگیرند.

***

در ٣٠ ژوئن ۲۰۱۰ در مراسمی در تئاتر سر ریچارد ایر در کالج شمال غربی لندن، تزئین شده با چراغ‌ها و ستاره‌ها و میزهای کوچک برای نوشیدنی‌های گازدار، تندیسی کوچک و گواهینامه‌ی «دستاورد برجسته»[۵] از طرف دانشکده‌ی مهارت‌های زندگی به صباح اهدا شد. عزم خارق‌العاده‌ی او باعث شده بود که در نوجوانی برخلاف توصیه‌ی خانواده‌اش حجاب را انتخاب کند که او را به همراه همسر جدیدش از خانواده‌اش دور کرده بود و بعد او را با فرزندانش در بریتانیا به خانه رسانده بود، کشوری که زبانش را به خوبی نمی‌دانست، و در آنجا پنج سال به تنهایی برای آزادی شوهرش علیه قدرت دولت جنگید و در عین حال به جمیل برای مقاومت در مقابل شکنجه‌هایش دل وجرات می‌داد. این عزم باعث شده بود که دروه‌ی دوساله‌ی کالجی در بریتانیا را، به‌رغم وضعیت نامناسب سلامتی و خستگی انباشته شده‌ی پنج‌ساله، تمام کند. به‌زعم او همه‌ی این‌ها هدیه‌های خداوند برای او بود و با لبانی خندان می‌گفت که خود را زن خوشبختی می‌داند.

——–

[۱] Shadow Lives, The Forgotten Women of the War on Terror; Victoria Brittain.

[۲] Hagopian, Civil Rights in Peril, pp. 236–۸.

[۳] The Combatant Status Review Tribunals (CSRT) مجموعه‌ای از دادگاه‌ها بود که تأیید می‌کردند آیا بازداشت‌شدگانی که توسط ایالات متحده در اردوگاه زندان گوانتانامو نگهداری می‌شوند به درستی به‌عنوان «یگان جنگجوی دشمن» معرفی شده‌اند یا نه. (م.)

[۴] یادداشت‌های نویسنده در دادگاه.

[۵] Outstanding Achievement award  این جایزه ظاهرا عمدتا به فارغ‌التحصیلان یا دانشجویان دانشگاه اعطا می‌شود که در رشته یا حرفه‌های انتخابی خود یا در خدمات عمومی دستاوردهایی متمایز و برجسته در سطح جامعه، ایالت یا سطح جهانی داشته‌اند.

https://akhbar-rooz.com/?p=224338 لينک کوتاه

1 1 رای
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

خبر اول سايت

آخرين مطالب سايت

مطالب پربيننده روز


0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x